سرفصل های مهم
دیدار در کلیسا
توضیح مختصر
مونرو به دیدار میره، ولی احساس میکنه مشکلی وجود داره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
دیدار در کلیسا
مونرو هفت ساعت بعد وارد هتل لاهدن سراهون در الکسانترکاتو، یکی از خیابانهای اصلی لاختی، شد. با مسئول پذیرش پشت میز به زبان انگلیسی حرف زد. از حرف زدن به زبان فنلاندی لذت میبرد، ولی اگه مردم نمیدونستن فنلاندی بلده، ممکن بود مزیت باشه. ممکن بود فکر کنن نمیفهمه و اطلاعاتی لو بدن.
در اتاقش لباسهاش رو از چمدونش درآورد و با دقت گذاشت توی کمد. این کار رو همیشه به یک شکل انجام میداد، بنابراین اگه کسی اتاقش رو میگشت میفهمید. مونرو میدونست چیزی پیدا نمیکنن. هرگز اوراق مهم همراهش نمیبرد. هرگز تفنگ همراهش نداشت. اگه یه نفر تفنگ پیدا میکرد، همیشه سؤالات زیادی برای جواب دادن وجود داشت.
مونرو ساعتش رو کنترل کرد. ساعت ۱۷:۴۵ شده بود. وقت رفتن بود. توی آینه نگاه کرد. چشمهای خاکستری روشن از آینه بهش نگاه کردن. موهاش قهوهای تیره، تقریباً مشکی، کمی بلند ولی مرتب بود. شلوار جین و پیراهن خاکستری پوشیده بود. نقشهی لاختی رو برداشت. فقط یه توریست دیگه بود که میره بیرون شهر رو ببینه.
مونرو بیرون تو خیابون کنترل کرد که هیچ کس منتظرش نباشه. در فرودگاه و وقتی در لاختی سوار کالسکه شده بود، هم کنترل کرده بود. هرچند بیش از حد احتیاط کردن غیرممکن بود. سال گذشته یک مجری در فرودگاه بانکوک قبل از اینکه حتی کارش رو شروع کنه کشته شده بود. اون روز چند تا صورت سرخ در لندن وجود داشته. خیابون شلوغ بود بنابراین مونرو همچنان به کنترل کردن ادامه داد. هیچکس دنبالش نمیکرد. خوب بود.
روزها داشتن طولانی میشدن. هنوز هوا خیلی روشن بود و برای ماه آوریل گرم بود. وقتی از کاوپاتوری رد میشد، میدان بازار، میتونست کلیسا رو در سمت راستش ببینه. از اطلاعات توریستی هتل میدونست که کلیسا در سال ۱۹۷۸ کامل شده، و کار معمار فنلاندی، آلوار آلتو بود. مونرو معمولاً خطهای تمیزی که معماران فنلاندی در ساختمانهاشون به کار میبردن رو دوست داشت. از کشف کردن این که کلیسا ساختمان نسبتاً زشتی هست تعجب کرد.
مونرو پیچید ته مارینکاتو و شروع به بالا رفتن از تپهی کوتاهی به طرف کلیسا کرد. خیابون خالی بود. دوباره به ساعتش نگاه کرد، ۱۷:۵۵. هیچکس روی پلههای کلیسا نبود. بالای خیابون در امتداد کیرکوکاتو به چپ و راست نگاه کرد. حدوداً ۱۰۰ متر دورتر در سمت راست زنی با سگش قدم میزد. یک گالری هنری در دست چپ کنار خیابون بود. بسته بود. مونرو از خیابون رد شد و جلوی در گالری هنری ایستاد. میتونست پلههای کلیسا رو ببینه ولی دیدن اون سخت بود. وضعیت اصلی برای دیدار امن با شخصی که نمیشناسی: مطمئن باش قبل از اینکه اونا تو رو ببین، تو میتونی اونها رو ببینی.
زن و سگش از نبش خیابون پیچیدن. پسری روی دوچرخه از چپ اومد و به طرف میدان بازار رفت. یک خانم پیر با لباس و کفشهای مشکی از کلیسا خارج شد و یک کیسه خرید سنگین تو دستش بود.
۱۸:۰۰، مونرو به نظر به نقاشیهای ویترین گالری هنری نگاه میکرد. شاید چیزی برای بردن به خونه؟ هدیهای از لاختی. در واقع خیابانها رو از هر جهت کنترل میکرد و دوباره بالا به پلههای کلیسا نگاه کرد. ویرولاینن کجا بود؟ دقایق سپری شدن.
خانم پیر در امتداد کیرککوکاتو پیچید به سمت چپ، از خیابون رد شد و رفت توی یک ساختمان. یک گربه با سرعت از جهت دیگه از خیابون رد شد و پرید روی دیوار کوتاه دور زمینهای کلیسا. گربه ایستاد، نشست روی چمن و با دقت شروع به تمیز کردن خودش کرد. مونرو هرچند میدونست ساعت چنده، به ساعتش نگاه کرد. ۱۸:۱۰، هنوز هم از ویرولاینن خبر نبود. ۵ دقیقه بیشتر، بعد برمیگشت هتل. زیاد منتظر موندن خطرناک میشد. برای دستورات جدید به لندن زنگ میزد.
درست همون موقع صدایی شنید. صدای پاهایی که میدویدن. مونرو بیشتر کشید عقب توی درگاه مغازه. مردم وقتی دیر میکردن، میدویدن ولی همچنین میدویدن تا از خطر فرار کنن. یکمرتبه مردی از دست راست کلیسا ظاهر شد. بالای پلهها ایستاد و دور و برش رو نگاه کرد. به نظر نگران بود، انگار یه نفر دنبالش میکنه، ولی نمیدونه سری بعد از کجا میخوان بیان. مونرو جایی که بود ایستاد. اگه این پنتی ویرولاینن بود، مشکلی وجود داشت. یک اشکالی بود. اگه یک نفر تعقیبش میکرد، مونرو نباید اونجا میبود. بالاتر از همه، باید دیدار امنی بود. مجری لندن نباید توی خطر باشه.
مونرو از ته ماریانکاتو صدایی شنید. ماشینی داشت از تپه بالا میومد. صدا به نظر بلند بود. در واقع خیلی بلند. مونرو سریع به سمت راستش نگاه کرد. خیلی دیر فهمید چه خبره.
متن انگلیسی فصل
Chapter two
Meeting at the church
Seven hours later Munro checked into the Hotel Lahden Seurahuone on Aleksanterinkatu, one of Lahti’s main streets. He spoke English to the receptionist behind the desk. He enjoyed speaking Finnish, but it might be an advantage if people didn’t know he could. They might give away information, thinking that he did not understand.
In his room he took his clothes out of his suitcase and put them away carefully. He always did this in the same way, so that he would know if someone had searched his room. Munro knew they would find nothing. He never carried important papers. He never carried a gun. If someone found a gun, there were always a lot of questions to answer.
Munro checked his watch. It was already 17.45. Time to go. He looked in the mirror. Light grey eyes looked back at him. His hair, dark brown, almost black, was a bit long, but tidy. He was wearing jeans and a grey top. He picked up his map of Lahti. Just another tourist out sightseeing.
Out on the street Munro checked that no-one was waiting for him. He had already checked at the airport, and when he got off the coach in Lahti. However, it was impossible to be too careful. Last year an executive was killed at Bangkok airport before he had even started the job. There were some very red faces in London that day. The street was busy so Munro took his time checking. No-one was following. Good.
The days were already getting longer. It was still very light, and it was warm for April. As he walked across Kauppatori, the market square, he could see the church rising up over on his right. He knew from some tourist information in the hotel that the church, completed in 1978, was the work of the Finnish architect, Alvar Aalto. Munro usually liked the clean lines that Finnish architects brought to their buildings. He was surprised to discover that the church was rather an ugly building.
Munro turned into the bottom of Mariankatu and started walking up the short hill towards the church. The street was empty. He looked at his watch again, 17.55. There was no-one on the church steps. At the top of the street he looked left and right along Kirkkokatu. A woman was walking her dog, about a hundred metres away to the right. There was an art gallery on the left-hand side of the street. It was closed. Munro crossed the road and stood in the doorway of the art gallery. He could see the church steps, but it would be difficult to see him. The basic condition for a safe meeting with someone you don’t know: make sure you can see them before they can see you.
The woman and her dog disappeared round a corner. A boy on a bicycle came along from the left and turned down towards the market square. An old lady in a black dress and black shoes came out of the church, carrying a heavy shopping bag.
18.00, Munro seemed to be looking at the paintings in the window of the art gallery. Something to take back home, perhaps? A present from Lahti. Actually he was checking the streets in all directions and looking up at the church steps again. Where was Virolainen? Minutes passed.
The old lady turned left along Kirkkokatu, crossed the road and went into an apartment building. A cat crossed the road quickly in the other direction and jumped over the low wall round the church grounds. It stopped, sat on the grass and started cleaning itself carefully. Munro looked at his watch although he knew what the time was. 18.10, Still no Virolainen. Five more minutes, then he would go back to the hotel. It would be dangerous to wait any longer. He would call London for new orders.
Just then he heard a noise. The sound of running feet. Munro stepped further back into the doorway. People ran when they were late, but they also ran to get away from danger. A man appeared suddenly from the right-hand side of the church. He stopped at the top of the steps and looked all around him. He looked worried, as if someone was chasing him, but he did not know where they were going to come from next. Munro stayed where he was. If this was Pentti Virolainen, there was a problem. Something was wrong. If someone was chasing Virolainen, Munro shouldn’t be here. Above all, this should be a safe meeting. The executive from London should not be put in danger.
Munro heard noise at the bottom of Mariankatu. A car was coming up the hill. The noise seemed loud. Too loud, in fact. Munro looked quickly to his right. Too late he realised what was happening.