سرفصل های مهم
در انتظار دستورات جدید
توضیح مختصر
مردی که قرار بود مونرو باهاش دیدار کنه، کشته میشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
در انتظار دستورات جدید
ماشین یک مرسدس مشکی بود. وقتی مونرو دید دو تا مرد جلو نشستن و دو تا عقب، فهمید نیومدن. گردش جلوی درگاه صاف نشست روی زمین و تا میتونست خودش رو کوچیک کرد. وقتی ماشین به بالای خیابون رسید، با سرعت حرکت میکرد صدای موتور خیلی بلند بود. وقتی از نبش پیچید توی کیرکوکاتو چرخهاش کمی روی خیابون صدا دادن و چهار تا صدای کوتاه اومد. شلیک گلوله.
مرسدس سریع تو خیابون کیرکوکاتو ناپدید شد و پیچید سمت راست ته وسیجارونکاتو. مونرو از جایی که بود بالا رو نگاه کرد و آماده بود بره اون طرف خیابون. خوشبختانه مردهای توی مرسدس ندیده بودنش. اون طرف خیابون، ویرولاینن زیاد شانس نیاورده بود. به پشت روی پلههای کلیسا دراز کشیده بود جلوی پیراهنش خونی بود. مونرو بالا و پایین خیابون رو نگاه کرد. هیچکس دیگهای اون اطراف نبود. ویرولاینن به وضوح کارش از کمک گذشته بود. همهی اطلاعات همراهش مرده بودن. وقتش بود مونرو بره.
وقتی مونرو برگشت هتل، از بار توی اتاقش یه ویسکی برداشت. کارش به معنای این بود که بیشتر از آدمهای زیادی مرگ ببینه، ولی هیچ وقت بهش عادت نمیکرد. آروم ویسکی رو خورد و موبایلش رو درآورد. مونرو به این نتیجه رسید که پیغام متنی سریعتر و امنتر از مکالمهی تلفنی هست. در هر صورت حرف زیادی برای گفتن نداشت. سریع پیغام کوتاهی تایپ کرد و برای نیلر فرستاد.
دیدار لغو شد. مجری خوبه. دستورات جدید لازمه.
مونرو وقتی منتظر جواب از لندن بود، به روزنامهی اتلا سومن سانومات، یکی از روزنامههای فنلاند جنوبی که از بار هتل برداشته بود، نگاهی انداخت. بخشی طولانی دربارهی پیشرفت مهندسی زیستشناسی در فنلاند بود و مصاحبهای با جرما لاپالاینن، تاجر ثروتمندی که صاحب چند تا از شرکتهای مهندسی زیستشناسی بود. لاپالاینن میگفت فنلاند نه تنها در زمینههایی مثل اینترنت و موبایل بلکه در علم و مخصوصاً در مهندسی زیستی باید دنیا رو هدایت کنه. مونرو همچنین فهمید جرما لاپالاینن به عنوان یک سیاستمدار مهم هم برای خودش اسم و رسمی درست میکنه. در واقع کشور به زودی رئیسجمهور جدیدی انتخاب میکرد، رهبری جدید برای فنلاند، و لاپالاینن میگفت علاقهمنده. مقالهی روزنامه با کمی اطلاعات شخصی درباره لاپالاینن به پایان میرسید. لاپالاینن با خواهرش زندگی میکرد و خونههایی در هلسینکی، لاختی و جنوب فرانسه داشت. همچنین تصویری از لاپالاینن بود که در جلسهای در هلسینکی با جمعیتی از مردم صحبت میکنه. مرد کوتاهی بود، با موهای خیلی بور، تقریباً سفید بلوند که گاهی مردم فنلاند دارن. با هر دو دستش به جمعیت دست تکون میداد و لبخند میزد. مونرو فکر کرد بیشتر یک لبخند سیاسیه تا لبخندی از حقیقت و شادی. به نظر نمیرسید لاپالاینن بیشتر از سیاستمداران جاهای دیگهی دنیا حقیقت رو بگه.
صدایی از تلفن مونرو اومد. پیغام رو خوند:
صبر کن
مونرو با خودش لبخند زد. نیلر هرگز آدمی نبود که از کلمات بیش از اندازهی مورد نیاز استفاده کنه. در هر صورت، به وضوح نیاز به زمان داشت تا در مورد حرکت بعد تصمیم بگیره. بنابراین مونرو چطور میتونست زمان انتظار رو سپری کنه؟
چند دقیقه بعد، مونرو سر میزی در بار نشست و سفارش یه ویسکی دیگه داد. وقتی منتظر نوشیدنیش بود، به بیرون از پنجره به مردمی که از الکساندینکاتو میگذشتن، نگاه کرد. لاختی آمادهی شب جمعه میشد: مردان و زنان جوان میرفتن بار و دیسکو تا از اوقاتشون لذت ببرن. به زمانی که در فلاند سپری کرده بود، فکر کرد: سه سال در دانشگاه جایواسکیلا دانشجو بود و چند سال بعدش در اطراف کشور سفر کرده بود و همه جور کار کرده بود. یادش اومد چند ماهی در لاختی بوده. و یادش اومد اون روزها فکر میکرد لاختی خونهی زیباترین زنان فنلانده. با خودش لبخند زد.
مونرو یک منو برداشت و متوجه شد خیلی گرسنه است. آخرین وعدهی غذاییش خیلی وقت پیش در هواپیما از هیترو بود. وقتی به منو نگاه میکرد، صدای آرومی از روی شونهاش شنید.
“اگه منو رو متوجه نمیشی، شاید بتونم کمکت کنم.”
سرش رو برگردوند. از روی شونهی راستش نگاه کرد و دو تا چشم آبی تیره زیبا دید. چشمها روی صورتی بودن که اون هم زیبا بود: یک دماغ کوچیک قشنگ، موهای بلوند کوتاه و دندونهای سفید روشن که همین لحظه بهش لبخند میزدن.
مونرو که متقابلاً لبخند میزد، گفت: “خیلی خوب میشه.”
زن جوان در حالی که دست راستش رو دراز میکرد، گفت: “ریتا کویویستو.”
مونرو دستش رو در دست خودش گرفت و تکون داد. احساس گرما بهش داد.
“ایان مونرو.”
کویویستو در حالی که منو رو از مونرو میگرفت و کنارش مینشست، گفت: “انگلیسی هستی؟”
مونرو گفت: “اسکاتلندی هستم ولی اشتباه گرفتنش آسونه.”
کویویستو سرش رو یک طرفی کرد.
پرسید: “داری باهام شوخی میکنی؟”
مونرو جدی گفت: “نه.”
کویویستو دوباره لبخند زد. بلوز آبی روشن پوشیده بود و دامن مشکی کوتاه. کیفش رو باز کرد، سیگار بیرون آورد و به مونرو تعارف کرد.
مونرو گفت: “نه، ممنونم. و تو هم نباید بکشی.”
کویوستو گفت: “میدونم. ولی من چیزهای زیادی رو دوست دارم که نباید داشته باشم.” سیگارش رو روشن کرد و دوباره به مونرو لبخند زد.
کویویستو پرسید: “پس بهم بگو، مرد اسکاتلندی خوشقیافهای مثل تو در مکانی مثل لاختی چیکار میکنه؟”
مونرو خندید.
گفت: “اومدم تعطیلات. و از فنلاند و دیدن آدمهای فوقالعادهی فنلاندی لذت میبرم.”
کویویستو گفت: “البته که ما فوقالعاده هستیم. به خاطر هوایی که اینجا داریم فوقالعادهایم.”
و هر دو خندیدن.
کویویستو ادامه داد: “پس ایان، در اسکاتلند … یا انگلیس چیکار میکنی؟”
همین لحظه خدمتکار با نوشیدنی مونرو رسید. کویویستو منو رو برای مونرو توضیح داد و بعد چند تا ساندویچ باز برای مونرو و یک ژالووینا، نوعی برندی فنلاندی، برای خودش سفارش داد. وقتی کویویستو سفارش میداد، مونرو به صندلیش تکیه داد و بهش نگاه کرد. خیلی زیبا بود و انگلیسی رو فوقالعاده حرف میزد ولی زیاد سؤال میپرسید. کی بود و چرا میخواست زیادی بدونه؟
متن انگلیسی فصل
Chapter three
Waiting for new orders
The car was a black Mercedes. When Munro saw that there were two men in the front and two in the back, he knew they were not out sightseeing. He got right down onto the ground in the doorway, making himself as small as possible. By the time the car reached the top of the street it was travelling fast, the engine very loud. As it turned the corner into Kirkkokatu, the wheels screamed a little on the road and there were four short sounds. Gun shots.
The Mercedes quickly disappeared down Kirkkokatu, turning right at the bottom into Vesijarvenkatu. Munro looked up from where he was, ready to run across the street. Luckily the men in the Mercedes hadn’t seen him. Across the street, Virolainen had not been so lucky. He was lying on his back on the church steps, blood on the front of his shirt. Munro looked up and down the road. There was no-one else around yet. Virolainen was clearly beyond help. Any information had died with him. It was time for Munro to leave.
Back at his hotel, Munro took a whisky from the bar up to his room. His work meant that he saw death more often than many people, but he never got used to it. He drank the whisky slowly and took out his phone. Munro decided a text message was quicker and safer than a phone conversation. Anyway he did not have much to say. Quickly he typed a short message and sent it to Naylor.
MEETING OFF. EXECUTIVE WELL. NEW ORDERS NEEDED.
While he waited for a reply from London, Munro looked through Etela Suomen Sanomat, one of the South Finland newspapers, which he had picked up from the hotel bar. There was a long piece about developments in Finnish bioengineering and an interview with Jorma Lappalainen, a rich businessman who owned a number of bioengineering companies. Lappalainen was saying that Finland should lead the world not just in areas like the Internet and mobile phones, but also in science, and especially bio-engineering. Munro also discovered that Jorma Lappalainen was making a name for himself as an important politician. In fact, the country would soon choose a new president, a new leader for Finland, and Lappalainen was saying that he was interested. The newspaper article ended with some personal information about Lappalainen. He lived with his sister and had homes in Helsinki, Lahti and the south of France. There was also a photo of him speaking to a crowd of people at a meeting in Helsinki. He was a short man with the very fair, almost white, blonde hair that Finnish people sometimes have. He was waving with both hands at the crowd and smiling. A political smile, thought Munro, rather than a smile of truth and happiness. It seemed no more probable that Lappalainen would tell the truth than politicians anywhere else in the world.
A sound came from Munro’s phone. He read the message.
WAIT
Munro smiled to himself. Naylor was never a man to use more words than necessary. Anyway, he clearly needed time before deciding the next move. So, how should Munro spend the waiting time?
A few minutes later Munro sat down at a table in the bar and ordered another whisky. While he waited for his drink he looked out of the window at the people walking past on Aleksanterinkatu. Lahti was getting ready for Friday night: young men and women going out to bars and discos to enjoy themselves. He thought back to the time he had spent in Finland: three years as a student at the University of Jyvaskyla, followed by a couple of years travelling up and down the country doing all kinds of different jobs. He remembered staying in Lahti for a few months. And he remembered thinking in those days that Lahti seemed to be home to the most beautiful women in Finland. He smiled to himself.
Munro picked up a menu and realised he was very hungry. His last meal had been a long time ago on the plane from Heathrow. As he looked at the menu, he heard a soft voice over his shoulder.
‘If you don’t understand the menu, perhaps I can help you.’
He turned his head. Looking over his right shoulder were two beautiful dark blue eyes. They were set in a face that was also beautiful: a small but pretty nose, short blonde hair and bright white teeth that were smiling at him at this very minute.
‘That would be very kind,’ said Munro, smiling back.
‘Riitta Koivisto,’ said the young woman, holding out her right hand.
Munro took her hand in his and shook it. It felt warm.
‘Ian Munro.’
‘Are you English’ said Koivisto, taking the menu from Munro and sitting down next to him.
‘Scottish,’ said Munro, ‘but it’s an easy mistake to make.’
Koivisto put her head on one side.
‘Are you making fun of me’ she asked.
‘No,’ said Munro seriously.
Koivisto smiled again. She was wearing a bright blue jumper and a short black skirt. She opened her bag, took out some cigarettes and offered one to Munro.
‘No thanks,’ he said. And you shouldn’t.’
‘I know,’ she said. ‘But I like a lot of things I shouldn’t.’ She lit her cigarette and smiled at him again.
‘So tell me, what’s a handsome Scottish man like you doing in a place like Lahti’ she asked.
Munro laughed.
‘I’m just on holiday,’ he said. ‘Enjoying Finland and meeting wonderful Finnish people.’
‘Of course we are wonderful,’ she said. ‘It is because of the wonderful weather we have here.’
And they both laughed.
‘So Ian,’ she continued, ‘what do you do in Scotland or England?’
At that moment the waiter arrived with Munro’s drink. She explained the menu to him and then ordered some open sandwiches for him and a jaloviina, a type of Finnish brandy, for herself. While she was ordering, Munro sat back in his chair and looked at her. She was very beautiful and she spoke excellent English, but she asked too many questions. Who was she and why did she want to know so much?