سرفصل های مهم
مخفی شدن
توضیح مختصر
تعقیبکنندگان مونرو رو در هتل گم کردن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
مخفی شدن
مونرو بعد از زنگ زدن به نیلور به طرف مرکز شهر برگشت و از جلوی ایستگاه اتوبوس رد شد. تعقیبکنندگان هنوز همراهش بودن. همچنین میتونست یکی از ماشینها رو ببینه که جلوتر توی خیابون پارک کرده. وقتی به الکساندررینکاتو رسید از یک خیابان فرعی به راست و بعد بلافاصله به چپ به هامینکاتو پیچید. وقتی به ورودی هتل لاختی رسید، آروم راه میرفت ولی وقتی به هتل رسید، سریع داخلش ایستاد و در رو بست. برای اولین بار در طول دو ساعت هیچ کدوم ار تعقیبکنندگان نمیتونستن ببیننش. باید سریع عمل میکرد.
حدوداً ۱۰ سال قبل به هتل لاختی اومده بود. امیدوار بود داخل هتل مثل اون موقع باشه. بود. هیچ میز پذیرش واقعی وجود نداشت - در ورودی صاف به بار و رستوران ختم میشد. روبروی مونرو یه آسانسور بود: در سمت چپ چند تا در و پله بود. چند نفر در بار نشسته بودن و چیزی میخوردن، ولی بارمن نبود. مونرو به چپ بپیچید و از پلهها بالا دوید. باید ناپدید میشد، باید جایی برای مخفی شدن پیدا میکرد.
در طبقهی اول ایستاد و به چپ و راست نگاه کرد. هیچ کس اونجا نبود. فقط درهای بسته بود. شنید در ورودی طبقهی پایین با صدای بلند باز شد. صداهای بلندی اومد. فریادها. از پلههای بیشتری بالا دوید. وقتی به طبقهی دوم رسید، چپ رو نگاه کرد و دید مردی سعی میکنه در اتاقی رو باز کنه. تازه ساعت ۲ بعد از ظهر بود، ولی مرد آشکارا زیادی مست کرده بود. در واقع به نظر انگار کل شب بیدار بوده. موهای خاکستری خیلی کوتاهی داشت یک کت کتان خاکستری و شلوار جین مشکی پوشیده بود. وقتی سعی میکرد کلید رو بذاره توی در، آروم به اطراف تکون میخورد.
مرد مست به زبان فنلاندی به در گفت: “تکون نخور. ووی پرکله! وقتی دارم کلید رو میزارم توت، تکون نخور، ای در احمق.”
مونرو دوید پیشش و کلید رو از دستش گرفت.
گفت: “بذار کمکت کنم.”
میتونست بشنوه یه نفر از پلهها بالا میدوه. زمانی برای از دست دادن نبود.
مونرو سریع در رو باز کرد و مرد رو پشت سرش کشید توی اتاق. در رو سریع بست و اطراف اتاق رو نگاه کرد. سمت راست دری به حموم بود سمت چپ کمد بود. دو تا تخت تکی بود، یک میز که روش تلویزیون بود، یک صندلی راحتی و چند تا صندلی دیگه. کنار یکی از تختها یه میز کوچیک بود و روش یه بطری نیمه خالی ویسکی.
مرد خاکستری آروم به اطراف تکون میخورد و به مونرو نگاه میکرد انگار میخواد تصمیم بگیره مونرو رو میشناسه یا نه. مونرو سریع فکر کرد. تلویزیون رو روشن کرد و صندلی راحتی رو کشید جلوی تلویزیون.
گفت: “بشین. تلویزیون رو تماشا کن. برات نوشیدنی میارم.”
مرد خاکستری افتاد توی صندلی.
مرد آروم با خودش گفت: “سرویس اتاق. سرویس اتاق اینجا فوقالعاده است.” سرش افتاد جلو و چشمهاش بسته شدن.
مونرو گوشش رو چسبوند به در تا سعی کنه و بشنوه بیرون چه خبره. شنید در یکی از اتاقهای دیگه زده شد. شنید در باز شد و سؤالی پرسیده شد: “مردی با کت قهوهای چرم و شلوار جین آبی دیدید؟”
نتونست جواب رو بشنوه.
صدای زده شدن در دیگهای رو شنید. این بار جوابی نیومد. بعد صدای کلید شنید. وای نه! کلید داشتن. میخواستن تمام اتاقها رو بگردن برگشت و کمد رو باز کرد. داخلش چند تا لباس و یک کیف ورزشی بود.
مونرو شنید در اتاق بغل باز شد و صدای مردهایی که دنبالش میگشتن اومد.
“اینجا نیست. تو اون یکی رو امتحان کن و من این یکی رو امتحان میکنم. اگه مجبور باشیم همه اتاقها رو میگردیم.”
مونرو سریع کفشهاش، کتش، پیراهن و شلوار جینش رو درآورد. گذاشتشون تو کیف ورزشی و کیف رو بست. بطری ویسکی رو برداشت و کمی ویسکی روی دستهاش، سینهاش و موهاش ریخت. انگشتهاش رو برد لای موهاش تا نامرتب بشن. یه تیشرت مشکی روی یکی از صندلیها افتاده بود. تیشرت رو پوشید.
در زده شد.
صدایی گفت: “کسی اینجاست؟”
مرد خاکستری به خوابیدن ادامه داد.
مونرو روی تخت دراز کشید و فقط شلوار، جوراب و تیشرت مشکی تنش بود. سرش رو به در نبود بطری ویسکی تقریباً خالی جلوی صورتش بود.
صدای کلید رو در قفل شنید.
در باز شد و مردی وارد اتاق شد. قد کوتاه بود، با موهای تیره. دو تا مرد رو دید مرد خاکستری جلوی تلویزیون خوابیده بود و مونرو روی تخت خوابیده بود. رفت نزدیک تخت اول و زیرش رو نگاه کرد.
بلند شد ایستاد و به مردی که روی تخت خواب بود، نگاه کرد. مونرو نمیتونست مرد رو ببینه، ولی احساس کرد نزدیکتر شد و سعی کرد صورت مونرو رو ببینه. بعد وقتی بوی ویسکی به دماغش رسید، مرد صدایی درآورد و کشید عقب.
قلب مونرو کمی آرومتر تپید، ولی میدونست هنوز در امان نیست. مرد موتیره در حموم رو هل داد و باز کرد و داخلش رو نگاه کرد. وقتی پردهی دوش رو کنار زد، صدایی اومد. مونرو شنید در کمدها باز شدن. فکر کرد لطفاً توی کیف رو نگاه نکن.
صدایی از بیرون اتاق اومد: “کسی اینجاست؟”
مونرو شنید مرد حرف میزنه: “نه، اینجا نیست. فقط دو نفرن که کل شب نوشیدن و به خاطر ویسکی خوابشون برده.”
بعد مونرو صدای بسته شدن درِ کمد رو شنید و بعدش صدای بسته شدن در اتاق رو.
مونرو چند دقیقهای صبر کرد بعد به پشتش چرخید و به ساعتش نگاه کرد. ساعت تقریباً دو و نیم شده بود. کمی زمان میبرد تعقیبکنندگان از هتل خارج بشن. به پشت روی تخت دراز کشید و فکر کرد.
متن انگلیسی فصل
Chapter six
Hiding
After calling Naylor, Munro walked back towards the centre of town, past the bus station. The followers were still with him. He could also see one of the cars parked further down the street. When he arrived at the bottom of Aleksanterinkatu, he took a side street off to the right and turned immediately left into Hameenkatu. He was walking slowly as he came to the front door of the Hotel Lahti, but when he reached it, he stepped inside quickly and shut the door. For the first time in two hours none of the followers could see him. He had to act quickly.
He had visited the Hotel Lahti about ten years before. He was hoping that the inside of the hotel was the same as it was then. It was. There was no real reception desk - the front door led straight into the bar and restaurant. In front of Munro was a lift; to the left some double doors and stairs. There were a few drinkers in the bar but no barperson. Munro turned left and ran up the stairs. He needed to disappear, to find somewhere to hide.
He stopped at the first floor and looked left and right. There was no-one there. Just closed doors. He heard the front door crash open downstairs. Loud voices. Shouting. He ran up more stairs. As he reached the second floor, he looked left and saw a man trying to open the door to a room. It was only about two o’clock in the afternoon, but the man had clearly drunk far too much. In fact, he looked as if he had been up all night. He had very short grey hair, a grey denim jacket and black jeans. He was moving slowly from side to side while trying to put his key in the door.
‘Don’t move,’ the drunk said in Finnish to the door. ‘Voi, perkele! Stop moving while I put the key in you, you stupid door.’
Munro ran up to him and took the key out of his hand.
‘Let me help,’ he said.
He could hear the sound of someone running up the stairs. There was no time to lose.
Munro opened the door quickly and pulled the man into the room behind him. He closed the door quietly and looked round the room. On the right was a door to the bathroom; on the left a wardrobe. There were two single beds, a table with a television on it, an armchair and a couple of other chairs. Beside one of the beds was a small table with a half empty bottle of whisky on it.
The grey man moved slowly from side to side, looking at Munro as if he was trying to decide if he knew him or not. Munro thought quickly. He turned the television on and pulled the armchair round in front of it.
‘Sit down,’ he said. ‘Watch this. I’ll get you a drink.’
The grey man fell into the chair.
‘Room service,’ the man said quietly to himself. ‘Great room service here.’ His head fell forward and his eyes closed.
Munro put his ear to the door to try and hear what was happening outside. He heard a knock on one of the other bedroom doors. He heard the door open and the question: ‘Have you seen a man in a brown leather jacket and blue jeans?’
He couldn’t hear the answer.
He heard another knock. This time there was no answer. Then he heard the sound of keys. Oh no! They’d got the keys. They were going to search all the rooms He turned and opened the wardrobe. Inside there were some clothes and a sports bag.
Munro heard the door to the next room open and the voices of the men looking for him.
‘He’s not in here. You try that one and I’ll try over here. We’ll search every room if we have to.’
Quickly Munro took off his shoes, his jacket, his shirt and his jeans. He put them in the sports bag and closed it. He took the whisky bottle and put some whisky on his hands, chest and in his hair. He ran his fingers through his hair to make it untidy. There was a black T-shirt lying over the back of one of the chairs. Munro pulled it on.
There was a knock at the door.
‘Anyone in there’ a voice said.
The grey man continued sleeping.
Munro lay on the bed wearing only pants and socks and the black T-shirt. His head was turned away from the door, the almost empty whisky bottle close to his face.
He heard the key in the lock.
The door opened and a man walked into the room. He was short with dark hair. He saw the two men: the grey man asleep in front of the TV and Munro ‘asleep’ on the bed. He went to the first bed and looked under it.
He stood up and looked at the sleeping man on the bed. Munro could not see the man but he felt him move closer to try and look at Munro’s face. Then he heard the man make a noise and move back as the smell of the whisky reached his nose.
Munro’s heart began to slow down a little, but he knew he was not safe yet. The dark-haired man pushed open the door to the bathroom and looked inside. There was a noise as he pulled back the shower curtain. Munro heard the wardrobe doors open. Please don’t look in the bag, he thought.
‘Anything in there’ a voice came from outside the room.
Munro heard the man speak: ‘No, he’s not in here. There’s just a couple of all-night drinkers sleeping off the whisky.’
Then Munro heard the wardrobe door close, followed by the door to the room.
Munro waited a few minutes, then turned on his back and looked at his watch. It was almost two-thirty. It would be some time before the followers left the hotel. He lay back on the bed, and thought.