سرفصل های مهم
فرار کردن
توضیح مختصر
مونرو با مرد توی پارکینگ دعوا میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
فرار کردن
کمی قبل از ساعت چهار مونرو از روی تخت بلند شد. مرد خاکستری هنوز جلوی تلویزیون خواب بود. مونرو فکر کرد احتمالاً سایز اون و مرد یکی باشه. دوباره توی کمد رو نگاه کرد و یه شلوار مشکی کهنه و یک کت پشمی آبی تیره که اون هم کثیف و خیلی کهنه بود، پیدا کرد. در یکی از کشوها کلاه بیسبال آبی و یه عینک آفتابی پیدا کرد. سریع لباسهاش رو عوض کرد. توی آینه نگاه کرد و از تغییر راضی شد.
یه جفت کتانی هم روی زمین بود، بنابراین مونرو تصمیم گرفت کفشهاش رو هم عوض کنه. کتانیها کمی کوچیک بودن، ولی زیاد اذیت نبودن. به هر حال، مونرو فکر کرد کتانیهای کوچیک باعث میشه کمی متفاوت راه بره. این به درد میخورد. اغلب یک نفر رو میشه از نحوهی راه رفتنش شناخت. بنابراین ایدهی خوبی میشد که راه رفتنش رو هم مثل لباسهاش عوض کنه. حالا ظاهرش کلاً خیلی متفاوت بود.
مونرو به عنوان حرکت نهایی کمی ویسکی خورد و کمی هم روی لباسهاش ریخت. هر کسی که مونرو رو میدید فکر میکرد وسط آخر هفتهای هست که هرگز به خاطر نخواهد آورد.
وقتی مونرو جیب لباسهای قبلیش رو خالی میکرد تو جیب لباسهای جدیدش، موبایلش رو روشن کرد و پیغامها رو کنترل کرد. فقط یک پیغام بود. از لندن. نوشته بود: وج ۵۶۳.
مونرو قبل از اینکه از اتاق خارج بشه، از پنجره پارکینگ پشت هتل رو نگاه کرد. در فاصله دور یه ماشین آبی بود و مردی در صندلی راننده نشسته بود. سیگار میکشید و روی فرمون جلوش روزنامه میخوند. هر از چند گاهی بالا به در پشتی هتل نگاه میکرد. هنوز هم فرار کردن از هتل سخت بود، ولی حداقل حالا نمیدونستن مونرو چه شکلیه.
وقتی مونرو آروم از پلهها پایین میرفت تصمیم گرفت سعی کنه از در پشت در بره. تقریباً مطمئن بود یک نفر هم در پشت و هم در ورودی رو زیر نظر گرفته. ولی اگه مشکلی پیش میاومد، پارکینگ پشت زیاد جای عمومی نبود. دفتر لندن دوست نداشت مجریهاشون در مکانهای عمومی مشکل به وجود بیارن.
مونرو به آخر پله رسید در عقب هتل رو هل داد و باز کرد و نصفه افتاد توی پارکینگ. میخواست هر کسی که اونجا رو نگاه میکنه، فکر کنه بعد از نوشیدنی زیاد تازه از بار بیرون اومده. تو پارکینگ کمی به طرف هامینکاتو حرکت کرد و بعد یکمرتبه چرخید در حالی که به شکل مرد نیمههشیار راه میرفت، شروع به راه رفتن در جهت مخالف کرد. وقتی این کار رو کرد، دید مرد توی ماشین در رو باز کرد و شروع به پیاده شدن کرد. یه تیشرت قرمز پوشیده بود و روی تیشرت نوشته بود “هاری”. مونرو فکر کرد، شاید اسمشه. مونرو به مرد نگاه کرد و متوجه شد دستورات هاری باید این باشه که با هر کسی که از هتل بیرون میاد حرف بزنه. مونرو به دیوار هتل نزدیکتر شد تا آدمهای دیگه نتونن اونها رو ببینن. وقتی هاری اومد پیش مونرو به زبان فنلاندی باهاش حرف زد.
“بهت خوش میگذره، رفیق؟”پرسید.
مونرو به زبان فنلاندی گفت: “بد نیست” صداش مثل مردی که زیادی خورده کلفت شده بود.
هاری گفت: “من خودم زیاد اینجا نمیخورم. جاهای گرونتر رو ترجیح میدم.”
“سیگار داری؟”مونرو پرسید.
میخواست هری بهش نزدیک بشه و میخواست مطمئن بشه که مونرو رو نشناخته. هری دستش رو برد توی جیب کتش، ولی یکمرتبه توقف کرد و با دقت به مونرو نگاه کرد. مونرو نمیتونست فرصت رو از دست بده. یک قدم به جلو برداشت و زانوش رو محکم زد از وسط پاهای هری. سر هاری اومد جلو و مونرو تا میتونست محکم زد از روی صورتش. این بار سر هری رفت عقب و خورد زمین. هرچند وقتی این کار رو کرد مونرو یه چاقوی خطرناک تو دست هری دید. مونرو از صورت هری فهمیده بود بهش آسیب زده و حالا دعوا خیلی جدی شده.
هری بلند شد و ایستاد و صورتش از عصبانیت سرخ شده بود. چاقو رو جلوش گرفت و به طرف مونرو حرکت کرد.
به زبان انگلیسی گفت: “از این کار پشیمون میشی.”
مونرو کشید عقب تا دیوار رو پشتش احساس کنه. هری لبخند زد.
“دوست انگلیسی من، نمیتونی بیشتر بری عقب. گیرت آوردم.”
وقتی این حرف رو زد، دوید جلو. مونرو یک قدم به راست رفت. چاقو به دیوار خورد و از دست هری افتاد. دستش خورد به دیوار و هری تقریباً افتاد و به طرف مونرو برگشت. مونرو دستش رو مشت کرد و محکم زد و از زیر دماغ هری. وقتی استخون دماغ هری شکست، صدای وحشتناکی اومد. هری چشمهاش رو بست. و بدنش افتاد روی زمین.
مونرو از بالا بهش نگاه کرد.
گفت: “باید بهت میگفتم. من اسکاتلندی هستم، نه انگلیسی.”
دست مونرو درد گرفته بود و بعد از دعوا میلرزید.
سریع پارکینگ رو کنترل کرد هیچ کس دیگهای اطراف نبود. بدن هری رو کشید زیر یکی از ماشینهای نزدیک پشت پارکینگ و بعد به طرف هامینکاتو دوید. حالا باید حواسش به مردهای جلوی هتل باشه.
متن انگلیسی فصل
Chapter seven
Breaking out
Shortly before four o’clock, Munro got up off the bed. The grey man was still asleep in front of the television. Munro thought that he and the man were probably about the same size. Looking in the wardrobe again he found some old black trousers, and a dark blue wool jacket, also quite old and dirty. In one of the drawers he found a dark blue baseball cap and some sunglasses. Quickly, he changed. Looking in the mirror, he was pleased at the difference.
There were some trainers on the floor so Munro decided to change his shoes too. They were a bit small but not too uncomfortable. Anyway, Munro thought, small trainers would make him walk a little differently. That would be useful. Often we know someone by the way they walk. So it was a good idea to change your walk as well as your clothes. Everything about his appearance was now very different.
As a final touch Munro drank some whisky and put some more whisky over his clothes. Anyone who met him now would think he was in the middle of a weekend he would never remember.
As he moved things from the pockets of his old clothes to his new clothes, Munro turned his phone on and checked for messages. There was just one. from London. It read: VEJ 563.
Before he left the room, Munro looked out of the window down into the car park at the back of the hotel. On the far side was a blue car with a man in the driver’s seat. He was smoking a cigarette and reading a newspaper on the wheel in front of him. From time to time he looked up at the back door of the hotel. It was still going to be difficult to get away from the hotel, but at least now they did not know what he looked like.
As Munro went quietly down the stairs, he decided to try getting away through the back door. He was almost sure there would be someone watching both the back and the front. But if there were going to be any problems, the car park at the back was not so public. The London office did not like their executives making trouble in public places.
Munro got to the bottom of the stairs, pushed open the back door of the hotel and half fell into the car park. He wanted anyone watching to think that he had just come from the bar after a few too many drinks. He walked a little way across the car park towards Hameenkatu, and then he suddenly turned round, moving like a man half asleep, and started walking in the opposite direction. As he did so, he saw the man in the car open the door and start to get out. He was wearing a red T-shirt with the name ‘Harri’ on it. Perhaps it’s his name, thought Munro. Munro looked at him and realised that Harri’s orders must be to speak to everyone leaving the hotel. Munro moved closer to the wall of the hotel so that it would more difficult for other people to see them. As Harri came across to Munro, he spoke to him in Finnish.
‘Are you having a good party, my friend?’ he asked.
‘Not bad,’ said Munro in Finnish, his voice thick like a man who has had too much to drink.
‘I don’t drink here much myself,’ said Harri. ‘I prefer more expensive places.’
‘Got a cigarette?’ asked Munro.
He wanted Harri close to him and he wanted to be sure he didn’t know who Munro was. Harri put his hand into his jacket pocket, but suddenly stopped and looked closely at Munro. Munro couldn’t take a chance. He took one step forward and brought his knee up hard between Harri s legs. Harri’s head came forward and Munro hit him as hard as he could in the face. This time his head went back and he crashed to the ground. As he did so, however, Munro saw a dangerous-looking knife in Harris hand. Munro knew from Harri’s face that he had hurt him and that this fight was now very serious.
Harri got to his feet, his face red with anger. Holding the knife in front of him, he moved towards Munro.
‘You’ll be sorry for that,’ he said in English.
Munro moved back until he could feel the wall behind him. Harri smiled.
‘You can’t go back any further, my English friend. Now I have you.’
And as he said this, he ran forward. Munro took a step to his right. The knife hit the wall and flew out of Harri’s hand. His hand crashed into the wall and he half fell, turning towards Munro. Munro closed his hand into a fist and threw it hard, crashing it up into the bottom of Harris nose. There was a horrible sound as the bone in his nose broke. Harris eyes closed. His body dropped to the ground.
Munro looked down at him.
‘I should have told you,’ he said. ‘I’m Scottish, not English.’
Munro’s hand hurt and he was shaking after the fight.
He checked the car park quickly but no-one else was around. He moved the body under one of the cars near the back of the car park and then ran towards Hameenkatu. Now he had to take care of the men at the front of the hotel.