سرفصل های مهم
یک روز بزرگ برای ریکی
توضیح مختصر
ریکی برای گزینش تیم بسکتبال مدرسهاش مسابقه میده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
یک روز بزرگ برای ریکی
ریکی بلند میشه و به بیرون از پنجرهی اتاقخوابش نگاه میکنه.
صبحی خوب و آفتابیه. آسمون آبیه. ریکی در تختش میشینه و به خاطر میاره که روز مهمی براش هست. با خودش میگه: “امروز روز بزرگه! امروز مسابقهی گزینش تیم بسکتبال مدرسه رو دارم!”
مدرسهی ریکی، هووارد های، بهترین تیم بسکتبال ایالت رو داره. همهی بازیهایی که بازی میکنن رو میبرن. همچنین بهترین مربی رو دارن، آقای برگمن. تمرین کردن با مربی برگمن سخت و خستهکننده است. تیم رو مجبور میکنه هر روز بعد از مدرسه و دو بار آخر هفتهها تمرین کنن. مربی سختگیری هست، ولی به همین علت هم شاهینهای هوارد بهترین هستن.
تمام پسرها میخوان در تیم باشن و امروز مربی برگمن میخواد بازیکنان فصل بعد رو انتخاب کنه. ریکی بازیکن خوبیه، ولی سال پایینیه، و پسرهای ارشد زیادی هستن که میخوان بازی کنن.
مامان ریکی رویابافیش رو قطع میکنه.
از آشپزخونه صدا میزنه: “ریکی، وقتشه بلند شی!”
ریکی جواب میده: “آره، مامان!”
سریع از تخت بیرون میپره. دوش میگیره و میره پایین. پدرش سر اجاق ایستاده و صبحانه میپزه و مادرش قهوه درست میکنه. “صبحبخیر، ریکی. امروز صبح دو تا تخممرغ و یه تست میخوای؟”پدرش میپرسه. امروز روز بزرگی برای توئه، پسرم. مسابقه گزینش تیمته! باید خوب صبحانه بخوری!”
ریکی با پوزخند جواب میده: “آره، ممنونم. لطفاً دو تخممرغ بابا.” اضافه میکنه: “و اضطراب هم دارم!”
کمی شیر از یخچال برمیداره و میشینه سر میز. مامانش با لبخند میگه: “اضطراب نداشته باش، ریکی. تو بازیکن خوبی هستی. میدونم که وارد تیم میشی. به اندازه کافی تمرین میکنی!”
ریکی میگه: “ممنونم، مامان ولی من فقط ۱۶ سالمه. یادت نره، من سال پایینی هستم. سال بالاییهای زیادی هستن که میخوان بازی کنن. اونا درشت و قوین.”
آقای اندرسون تخممرغها و تست ریکی رو میذاره روی میز. “بفرما، ریکی. کمی هم آب پرتقال بخور. امروز به کل انرژیت نیاز داری!”
ریکی تخممرغها و آب پرتقالش رو میخوره.
زنگ در زده میشه و دوست صمیمی ریکی، تونی کاروسو، میاد تو. “سلام ریکی! سلام آقا و خانم اندرسون! هنوز داری میخوری، ریکی؟”
تونی میپرسه و میشینه کنار دوست صمیمیش.
خانم اندرسون میگه: “سلام، تونی. تو هم امروز روز بزرگی داری! تو هم برای تیم امتحان میدی، آره؟ کمی آبپرتقال یا قهوه میخوای؟”
تونی جواب میده: “بله، ممنونم کمی آب پرتقال لطفاً. آره، همه امروز به همهی نیرومون نیاز داریم. مربی برگمن امروز بعد از ظهر واقعاً بهمون سخت میگیره!” تونی میخنده.
خانم اندرسون میگه: “تو و ریکی هر دو بازیکنهای با استعدادی هستید و بهتر از بعضی از سال بالاییها هستید. موفق میشید!”
تونی میگه: “ممنونم. به پدر ریکی نگاه میکنه. “چی میخونید، آقای اندرسون؟ اون عکس دبیرستان هوارد در صفحهی اول روزنامه نیست؟ تو مقاله چی نوشته؟”
پدر ریکی نقل قول میکنه: “جرم در دبیرستانهای ما در حال افزایشه. میگه شب گذشته یک نفر ۳ تا از پنجرههای دبیرستان رو شکونده. فکر میکنن خرابکاری و جرم در مدارس منطقهی ما در حال افزایشه.”
همون لحظه تلفن زنگ میزنه. خانم اندرسون جواب میده.
“بله، اینجاست. یک دقیقه، لطفاً. ریکی، تلفن تو رو میخواد. استیسه.” استیسی دوستدختر جدید ریکیه. در دبیرستان همکلاسیشه. خوشگلترین دختر اون سالشون هست و باهوش هم هست. ریکی خیلی دوستش داره. “سلام استیسی!” ریکی میخنده. “چی؟ آه، ممنونم! نیاز به شانس داریم. آره، تو مدرسه میبینمت. خداحافظ!”
تونی میگه: “استیسی دختر خیلی خوبیه، ریکی. واقعاً خوششانسی.”
ریکی کمی خجالت میکشه. دوست نداره دربارهی دوستدخترش جلوی پدر و مادرش حرف بزنه.
“آه، آره. میدونم، تونی. دوستدختر تو، تریش، امم . هم خوبه. گوش کن این آخر هفته میخوایم بریم سینما. تو و تریش هم با ما میاین؟”میگه.
“به نظر خوب میرسه! ولی باید امروز به بسکتبال فکر کنیم، نه سینما!”تونی میگه. لیوان آب پرتقالش رو برمیداره. “به سلامتی ما! امروز میخوایم مثل مایکل جردن بازی کنیم.” پسرها لیوانهاشون رو میزنن به هم و میخورن.
ریکی به ساعت نگاه میکنه. “آه! دیر شده. باید بریم.”میگه.
بشقابش رو بر میداره، میذاره توی ظرفشویی و کیفش رو بر میداره.
“ممنونم! مامان، بابا، بعداً میبینمتون!”میگه.
“خداحافظ، عسلم. موفق باشی!”مامانش میگه.
باباش داد میزنه: :موفق باشی، پسرم!”
متن انگلیسی فصل
Chapter one
A Big Day for Ricki
Ricki wakes up and looks out of his bedroom window.
It’s a nice sunny morning. The sky is blue. He sits up in bed and remembers that this is an important day for him. “Today is the day” he says to himself. “Today, I’m going to try out for the basketball team!”
Ricki’s school, Howard High, has the best basketball team in the state. They win every game that they play. They also have the best coach, Mr Bergman. Training with Coach Bergman is difficult and tiring. He makes the team practice every day after school and twice on the weekends. He’s a tough coach, but that’s why the “Howard Hawks” are the best.
All the boys want to be on the team, and today Coach Bergman is going to choose the players for next season. Ricki’s a good player, but he’s only a junior and there are a lot of senior boys who want to play too.
Ricki’s mom interrupts his daydreaming.
“Ricki, time to get up” she calls from the kitchen.
“Yeah, Mom” Ricki answers.
He jumps quickly out of bed. He has a shower and goes downstairs. His father is at the stove cooking breakfast and his mother is making coffee. “Good morning, Ricki. Do you want two eggs and toast this morning?” his father asks. “It’s a big day for you, son. You have your team try-outs! You need a good breakfast inside you!”
“Yes, thanks. Two eggs, please, Dad,” replies Ricki, grinning. “I’m nervous too” he adds.
He takes some milk from the fridge and sits down at the table. “Don’t be nervous, Ricki. You’re a good player. I know you’re going to get on the team,” his mom says, smiling. “You practice enough!”
“Thanks, Mom,” says Ricki, “but I’m only 16 years old. Don’t forget, I’m only a junior. There are lots of seniors who want to play. They are big and strong.”
Mr Anderson puts Ricki’s eggs and toast on the table. “There you go, Ricki. Have some orange juice too. you need all your energy today!”
Ricki eats his eggs and drinks the orange juice.
The doorbell rings and Ricki’s best friend, Tony Caruso, comes in. “Hi, Ricki! Hi, Mr and Mrs Anderson! Still eating, Ricki?”
Tony asks and sits down next to his friend.
“Hello, Tony. You have a big day today, too!” says Mrs Anderson, “You’re trying out for the team too, aren’t you? Would you like some orange juice or coffee?”
“Yes, thanks, some juice, please,” replies Tony. “Yeah, we all need all our strength today! Coach Bergman’s going to be really tough on us this afternoon!” laughs Tony.
“You and Ricki are both talented players and you’re better than some of the seniors. You’re going to do well,” says Mrs Anderson.
“Thanks,” says Tony. He looks at Ricki’s father. “What are you reading, Mr Anderson? Isn’t that a photo of Howard High School on the front page of the newspaper? What does the article say?”
“Crime in our high schools is increasing,” quotes Ricki’s dad. “It says someone broke three windows at the high school last night. They think vandalism and crime is increasing in schools in our area.”
At that moment, the phone rings. Mrs Anderson answers it.
“Yes, he is. Just a minute, please. Ricki, it’s for you. It’s Stacy.” Stacy is Ricki’s new girlfriend. She’s in his class at Howard High. She’s the prettiest girl in their year and she’s intelligent. Ricki likes her a lot. “Hi, Stacy!” Ricki laughs. “What? Oh, thanks! We need some luck. Yeah, see you at school. Bye!”
“Stacy’s a great girl, Ricki. You’re really lucky,” says Tony.
Ricki is a bit embarrassed. He doesn’t like to talk about his girl-friend in front of his parents.
“Uh, yeah. I know, Tony. Your girl, Trish, er. is nice too,” he says. “Listen, we want to go to a movie this weekend. Do you and Trish want to come with us?” he asks.
“Sounds fun! But, we have to think about basketball today, not movies!” says Tony. He picks up his glass of orange juice. “Here’s to us! Today we’re going to play like Michael Jordan!” The boys touch their glasses and drink.
Ricki looks at the clock. “Oh! It’s late. We have to go!” he says.
He picks up his plate, puts it into the dishwasher and gets his bag.
“Thanks! Mom, Dad, see you later!” he calls.
“Bye, honey. Good luck!” calls his mom.
“Good luck, son” shouts his dad.