سرفصل های مهم
داستان دوم جیم هاوکینز
توضیح مختصر
افراد آقای ترلاونی گنج رو پیدا میکنن و میبرن خونه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی درس
فصل ۳ - داستان دوم جیم
بن گان گفت: ‘دوستانت حالا در خانه هستند.”
گفتم: “باید برم پیش اونها. با من میای؟”
بن گفت: نه. اما میدونی کجا پیدام کنی. فردا بعد از ظهر بیا.’
به هیسپانیولا، روی دریا نگاه کردم و پرچم دزدان دریایی رو دیدم. فکر کردم: “حالا اونها کشتی رو گرفتن.”
دزدان دریایی در ساحل آتش بزرگی درست کردند. شروع به نوشیدن و صحبت با صدای بلند کردند. مدتی صبر کردم، بعد رفتم خانه. در مورد ملاقاتم با بن گان در تپه به دکتر لایوسی گفتم.
دکتر گفت: “از این مرد به من بگو. قصد داره به ما کمک کنه؟”
گفتم: “بله، فکر میکنم.”
دكتر گفت: “حالا پانزده تا دزد دريايي وجود داره.
و ما شش نفر هستيم.
با بن گان هفت نفر.
من خیلی خسته بودم و اون شب خوب خوابیدم. صبح روز بعد یکی از مردان ما گفت: ‘ببینید! یک نفر میاد! مردی با پرچم سفید.’
“شلیک نکنید!” مرد گفت. ‘منم. جان سیلور.” “چی میخوای؟” کاپیتان اسمولت پرسید. لانگ جان گفت: “کاپیتان سیلور میخواد با شما صحبت کنه.” ‘کاپیتان سیلور، آره؟” کاپیتان اسمولت گفت: “پس بیا.” لانگ جان آرام آرام از تپه به سمت خانه بالا اومد. همه تماشاش کردیم.
“بله؟” کاپیتان پرسید.
سیلور گفت: یکی از مردان ما مرده. شما شب اون رو کشتید.”
کاپیتان چیزی نگفت.
فکر کردم: “ما اون مرد رو نکشتیم. بن گان اون رو کشته.
حالا فقط چهارده دزد دریایی وجود داره.
سیلور گفت: “ما اون گنج رو میخوایم. و شما یک نقشه دارید، درسته؟”
کاپیتان گفت: “شاید.”
سیلور گفت: “میدونم نقشه رو دارید. نقشه رو بدید به ما. بعد میتونید جزیره رو همراه ما ترک کنید، یا اگر دوست دارید، میتونید اینجا بمونید.» “همش همین؟” کاپیتان اسمولت پرسید. ‘حالا، به من گوش بده، سیلور.
شما نمیتونید گنج رو پیدا کنید و نمیتونید کشتی رو حرکت بدید. ما به شما در یافتن گنج کمک نمیکنیم، بنابراین حالا میتونی بری. حرف بیشتری برای گفتن بهت ندارم.
سیلور با عصبانیت گفت: “پس ما با شما خواهیم جنگید،” و دور شد و به آرامی از تپه پایین رفت.
روز گرمی بود. ما مدت زیادی منتظر موندیم و بعد دزدان دریایی دوباره شروع به تیراندازی کردند. یکباره چند نفر از دزدان دریایی از میان درختان بیرون دویدن و به سمت خانه بالا اومدن.
اونها رو بگیرید! کاپیتان گفت. همه سخت جنگیدیم. ما سه نفر از دزدان دریایی رو کشتیم و بقیه فرار کردند. اما وقتی برگشتیم داخل خانه متوجه شدیم جویس مرده. هانتر و کاپیتان هم آسیب دیده بودند.
دکتر گفت: “پنج دزد دریایی کشته شدند.”
کاپیتان گفت: “خوبه. حالا اونها نه نفر دارند و ما پنج نفر.”
دزدان دریایی برگشتند ساحل. همه جا ساکت بود. اون روز بعدتر هانتر درگذشت.
دکتر از خانه بیرون رفت. فکر کردم: “به دیدن بن گان میره.” داخل خانه هوا بسیار گرم بود و دوست نداشتم منتظر بمونم. مقداری غذا و اسلحه برداشتم و رفتم دنبال قایق بن گان بگردم.
بعد از حدود یک ساعت پیداش کردم. بسیار کوچک و سبک بود. فکر کردم: “میتونم این قایق رو بردارم و شب برم هیسپانیولا.”
نشستم و منتظر موندم. شب شد و هوا بسیار تاریک بود. دزدان دریایی آتش بزرگی در ساحل روشن کرده بودند و در هیسپانیولا نیز نور خفیفی روشن بود. خیلی بی سر و صدا، قایق بن گان رو بردم دریا.
قایق به آرامی و بی سر و صدا روی آب حرکت کرد. به زودی نزدیک کشتی بودم. هیچ کس من رو ندید.
فکر کردم: “میتونم طناب کشتی رو با چاقوم ببرم. و بعد باد کشتی رو از ساحل دور میکنه.’ گوش دادم. دو مرد در کشتی بودن. دزدان دریایی دیگه همه در ساحل بودند. مردان روی کشتی با صدای بلند و عصبانی صحبت میکردن. فکر کردم: “الان دعوا میکنند.” یکی از این افراد دستان اسرائیل بود.
صبر کردم، بعد طناب رو بریدم. کشتی به آرامی چرخید و از ساحل دور شد. دو مرد روی کشتی شروع به دعوا کردند. دزدان دریایی در ساحل دور آتش نشسته و آواز میخواندن. ندیدن کشتی در حال دور شدن هست. در قایق بن گان نشستم و خوابم برد.
صبح نشستم و به اطراف نگاه کردم. قایق کوچک از جزیره دور نبود و دیدم که کاملاً نزدیک هیسپانیولا هستم. دنبال دستان اسرائیل و دزد دریایی دیگر گشتم، اما اونها رو ندیدم. آرام آرام به هیسپانیولا نزدیکتر و نزدیکتر شدم. سپس رفتم روی کشتی.
دو دزد دریایی اونجا روی کشتی بودن. تکان نمیخوردن.
یکی از اونها مرده بود. پای دستان اسرائیل به شدت آسیب دیده بود، اما نمرده بود.
دور و بر کشتی رو نگاه کردم. همهی کمدها باز بودن و همه چیز کثیف بود. بطریهای زیادی روی زمین بود.
مقداری نوشیدنی پیدا کردم و به دستان دادم. بعد پرچم دزدان دریایی رو پایین آوردم. فکر کردم: “کشتی حالا مال ماست.”
دستان اسرائیل صحبت کرد. گفت: “تو نمیتونی کشتی رو هدایت کنی، جیم هاوکینز. مقداری غذا به من بده. من میتونم کمکت کنم.” گفتم: “من نمیخوام برگردم به ساحل. کمکم کن کشتی رو به شاخابهی شمال ببرم.’
گفت: “باشه.”
بنابراین با کشتی به شمال جزیره رفتیم. کشتی آرام بر روی آب حرکت میکرد؛ خوشحال بودم. دزد دریایی پیر با دقت من رو تماشا میکرد.
بعد لبخند زد. ‘جیم، برو و برای من. امم.” گفت: “چیزی برای نوشیدن بیار. تشنه هستم.’ لبخندش رو دوست نداشتم. رفتم، اما خیلی آرام برگشتم و نگاهش کردم. به آرامی حرکت کرد و چاقویی از پشت مقداری طناب برداشت. بعد چاقو رو زیر کاپشنش قرار داد و دوباره به مکان قبلیش برگشت.
فکر کردم: “آه. اون میتونه حرکت کنه و یک چاقو داره. اون میخواد من رو بکشه. باید مراقب باشم.”
برگشتم سمتش و بطری رو دادم بهش. به حرکت ادامه دادیم و به شاخابهی شمال رسیدیم. دستان به من گفت چه کاری باید انجام بدم و من کشتی رو به ساحل نزدیک کردم. بادبانها و دریا رو تماشا میکردم، اما دستان رو تماشا نمیکردم. یکمرتبه برگشتم و دیدم با چاقویی در دست پشت سرم هست. پریدم و دور شدم و اسلحهام رو بیرون آوردم. سعی کردم به دستان شلیک کنم اما اتفاقی نیفتاد. اسلحه از آب دریا خیس شده بود.
سریع دور شدم، اما دستان دنبالم اومد. از میان بادبانها بالا رفتم و سعی کردم دوباره شلیک کنم. دستان به بالا نگاه كرد، بعد چاقو رو به سمت من پرتاب کرد. چاقو در بازوم فرو رفت. بعد به او شلیک کردم و به دریا افتاد.
چاقوی دزد دریایی در بازوی من بود. چاقو رو بیرون کشیدم و به سمت کشتی پایین اومدم.
حالا غروب بود. فکر کردم: “حالا باید برگردم خانه. از دست من عصبانی خواهند بود، اما من کشتی رو گرفتم.”
بنابراین کشتی رو ترک کردم و با خوشحالی از میان درختان برگشتم. خانه رو دیدم، و یک آتش بزرگ در کنار آن. بی سر و صدا از میان درختان حرکت کردم و وارد خانه شدم. هوا تاریک و بسیار ساکت بود.
فکر کردم: “همه خواب هستند.”
بعد یک نفر صحبت کرد. “چه کسی اونجاست؟” گفت. لانگ جان سیلور بود.
یک نفر نوری آورد. شش دزد دریایی در اتاق بودند.
دزدان دریایی دیگر همه کشته شده بودند.
لانگ جان سیلور گفت: “پس جیم اینجاست. به دیدن ما اومده. خیلی خوبه …’
چیزی نگفتم.
سیلور گفت: “جیم، پس حالا میخوای یک دزد دریایی بشی. میدونم که کاپیتان و دکتر از دستت عصبانی هستند.” “چه خبره؟” پرسیدم.
سیلور گفت: خب، جیم. کشتی دوره. دوستانت دیروز از خانه خارج شدند و حالا ما اینجا هستیم. و تو، جیم، با ما میمونی؟’
یکی دیگر از دزدان دریایی گفت: “بیاید اون رو بکشیم.”
سیلور گفت: “نه. من کاپیتان هستم. و من این پسر رو دوست دارم.’ مردان دیگر از دست سیلور عصبانی بودند. رفتند تا با هم در این مورد صحبت کنند.
سیلور آرام به من گفت: “من میخوام به تو کمک کنم، جیم. اما تو هم باید به من کمک کنی.”
سرانجام دیگر دزدان دریایی بازگشتند. تکهای کاغذ به سیلور دادند. سیاه بود.
یکی از دزدان دریایی گفت: ‘تو حالا کاپیتان ما نیستی، جان سیلور. ما تو رو نمیخوایم. و اون پسر رو هم نمیخوایم.”
سیلور گفت: “خب. من چیزی دارم که شما میخواید. ببینید! و نقشهی گنج آقای ترلاونی رو به اونها نشون داد. “دکتر این رو به من داد!” گفت.
دزدان دریایی بسیار هیجانزده بودند و همه به نقشه نگاه کردند.
“سیلور پیر خوب!” گفتند. ‘کاپیتان سیلور پیر خوب!’
صبح روز بعد دکتر اومد خانه.
لانگ جان گفت: “صبح بخیر، دکتر. ‘ببین کی اینجاست!’ “جیم!’ دکتر گفت. ‘میخوام با تو صحبت کنم. اما اول باید این مردها رو معاینه کنم.
دکتر بعد از چند دقیقه گفت: “حالا میخوام با جیم صحبت کنم.”
یکی از دزدان دریایی گفت: “نه، نمیتونی.”
اما سیلور گفت: ‘بله، میتونه. میتونی با پسر صحبت کنی، دکتر.» دکتر رو کرد به من. “چرا با دزدان دریایی هستی، جیم؟” با ناراحتی پرسید.
گفتم: “اشتباه شده. دیشب من رو اینجا گرفتن. اما دکتر، من کشتی رو گرفتم. در شاخابهی شمالی هست.” “کشتی!” دکتر گفت.
من داستانم رو براش گفتم.
‘پسر خوب!’ گفت. بعد رو کرد به سیلور. ‘سیلور! مراقب این پسر باش. شاید بعداً بتونم کمکت کنم. خداحافظ، جیم.” و دکتر از پیش ما رفت.
سیلور گفت: “و حالا، جیم، میریم دنبال گنج بگردیم.”
دزدان دریایی به گنج فکر کردن و خوشحال شدن.
صبحانه رو به سرعت خوردند و همه ما شروع به قدم زدن در امتداد ساحل کردیم.
سیلور گفت: “ما باید از این راه بریم و دنبال یک درخت بلند بگردیم.”
درختان بلند زیادی در جزیره وجود داشت و دزدان دریایی دویدند همهی اونها رو ببینن.
بعد یکی از دزدان دریایی گفت: «اینجا!» نزدیک درخت یک مرد مرده بود.
یکی از دزدان دریایی گفت: “اون یک ملوان بود. به کتش نگاه کنید!
“اما اینجا چه میکنه؟ کِی مُرده؟” سیلور گفت: “فلینت سالها پیش اون رو کشت. اون راه گنج رو به ما نشان میده. بازوش رو دنبال کنید. بیاید! از این طرف.’ دزدان دریایی بی سر و صدا دنبال کردند. ترسیده بودند. از یک تپه بالا رفتیم، بعد نشستیم.
یکمرتبه صدای آواز شنیدیم. “فلبینت هست!” یکی از مردها، با صورت بسیار سفید، گفت. سیلور گفت: “نه. فلینت نیست. فلینت مرده. پسرها، گنج رو به خاطر بیارید و نترسید!’ اما صورت همه دزدان دریایی سفید شده بود.
سیلور با دقت به آواز گوش داد. “این فلینت نیست!” گفت. “این. این بن گان هست! ما از بن گان نمیترسیم!” آواز متوقف شد و ما حرکت کردیم. بعد از بیست دقیقه یک درخت بسیار بزرگ بالای تپه دیدیم. دزدان دریایی شروع به دویدن کردند.
اما گنجی پیدا نکردند. زیر درخت یک جعبه قدیمی پیدا کردند. چیزی داخلش نبود. گنجینه فلینت اونجا نبود.
شش دزد دریایی مدت طولانی نشستند و چیزی نگفتند. بعد سیلور رو کرد به من. آرام گفت: “خیلی مراقب باش، جیم. این افراد خطرناک هستند.’ اسلحهای به من داد.
دزدان دریایی به ما نگاه کردند و ما هم به اونها نگاه کردیم. یکباره از میان درختان، اسلحهها شروع به شلیک کردن. دو نفر از دزدان دریایی به زمین افتادند و سه نفر دیگر فرار کردند.
دکتر و بن گان از میان درختان بیرون دویدند و شروع به دویدن به دنبال دزدان دریایی کردند. سیلور گفت: “اونها نمیتونن در برن. و تو، بن گان، اینجا چیکار میکنی؟’
دکتر و بن داستان بن رو برای ما تعریف کردند. دکتر گفت: “بن مدتها قبل گنج رو پیدا کرد. گنج رو به خونهاش در جزیره منتقل کرد. بنابراین من نقشهی فلینت رو به دزدان دریایی دادم و خانه رو ترک کردیم و رفتیم تا با بن بمونیم.’
یکی از قایقهای دزدان دریایی رو برداشتیم و دیگری رو شکستیم. دکتر گفت: “دزدان دریایی حالا قایقی ندارند. اونها نمیتونن ما رو دنبال کنند.”
بعد برای پیدا کردن هیسپانیولا جزیره رو دور زدیم. سرانجام کشتیمون رو پیدا کردیم و با آقای ترلاونی و کاپیتان اسمولت دیدار کردیم.
‘اینجا چیکار میکنی، جان سیلور؟’ کاپیتان پرسید.
سیلور گفت: “اینجا هستم تا به شما کمک کنم.”
کاپیتان گفت: “آه”
من اون شب یک شام خوب با همه دوستانم خوردم. همه خوشحال بودیم. سیلور هم خورد و نوشید و لبخند زد و خندید.
صبح روز بعد شروع به حمل گنج به کشتی کردیم.
ما سه دزد دریایی رو در این جزیره ندیدیم. سه روز بعد، کارمون رو تمام کردیم. شنیدیم که دزدان دریایی با صدای بلند آواز میخوانند، اما اونها رو نمیدیدیم.
چند جعبه غذا برای دزدان دریایی گذاشتیم و از روی دریا به سمت نزدیکترین شهر شروع به حرکت کردیم. وقتی رسیدیم اونجا خوشحال بودیم. و سیلور اونجا ما رو ترک کرد. ما در شهر بودیم و اون فرار کرد. اون مقداری از گنج رو هم با خودش برد.
و به این ترتیب، بعد از چند هفته در دریا، با گنجینه خود به خانه برگشتیم. دیگه نمیخواستم هرگز به اون جزیره برگردم.
متن انگلیسی درس
CHAPTER 3 - Jim’s Story II
‘Your friends are in the house now,’ said Ben Gunn.
‘I must go to them,’ I said. ‘Are you coming with me?
‘No,’ said Ben. ‘But you know where to find me. Come tomorrow afternoon.’
I looked at the Hispaniola, out on the sea, and saw the pirates’ flag. ‘They have the ship now,’ I thought.
The pirates on the beach made a big fire. They started to drink and to talk loudly. I waited for a time, then went to the house. I told Dr Livesey about my meeting with Ben Gunn up on the hill.
‘Tell me about this man,’ said the doctor. ‘Is he going to help us?’
‘Yes, I think he is,’ I said.
‘There are fifteen pirates now,’ said the doctor. ‘And there are six of us. Seven, with Ben Gunn.’
I was very tired and I slept well that night. The next morning one of our men said: ‘Look! Someone’s coming! A man with a white flag.’
‘Don’t shoot!’ said the man. ‘It’s me. John Silver.’ ‘What do you want?’ asked Captain Smollett. ‘Captain Silver wants to talk to you,’ said Long John. ‘Captain Silver now? Come on, then,’ said Captain Smollett. Long John came slowly up the hill to the house. We all watched him.
‘Yes?’ asked the captain.
One of our men is dead,’ said Silver. ‘You killed him in the night.’
The captain said nothing.
‘We didn’t kill that man,’ I thought. ‘Ben Gunn killed him.
Now there are only fourteen pirates.’
‘We want that treasure,’ Silver said. ‘And you’ve got a map, right?’
‘Perhaps,’ said the captain.
‘I know you’ve got it,’ said Silver. ‘Give us the map. Then you can leave the island with us, or, if you like, you can stay here.’ ‘Is that all?’ asked Captain Smollett. ‘Now, listen to me, Silver.
You can’t find the treasure and you can’t sail the ship. We aren’t going to help you find the treasure, so you can go now. I have nothing more to say to you.’
‘Then we’re going to fight you,’ said Silver angrily, and he went away, walking slowly down the hill.
It was a hot day. We waited for a long time and then the pirates started shooting again. Suddenly some of the pirates ran out of the trees up to the house.
‘Get them!’ said the captain. We all fought hard. We killed three of the pirates and the others ran away. But when we got back inside the house we found that Joyce was dead. Hunter and the captain were hurt, too.
‘Five pirates are dead,’ said the doctor.
‘Good,’ said the captain. ‘Now they have nine men and we have five.’
♦
The pirates went back to the beach. Everything was quiet. Later that day Hunter died.
The doctor left the house. ‘He’s going to meet Ben Gunn,’ I thought. It was very hot inside the house and I did not like waiting. So I took some food and a gun and went to look for Ben Gunn’s boat.
After about an hour I found it. It was very small and light. ‘I can take this boat and go out to the Hispaniola at night,’ I thought.
I sat down and waited. Night came, and it was very dark. The pirates had a big fire on the beach, and there was a small light on the Hispaniola. Very quietly, I put Ben Gunn’s boat into the sea.
The boat moved slowly and quietly across the water. Soon I was near the ship. Nobody saw me.
‘I can cut the ship’s rope with my knife,’ I thought. ‘And then the wind can push the ship away from the beach.’ I listened. There were two men on the ship. The other pirates were all on the beach. The men on the ship were talking loudly and angrily. ‘They’re going to have a fight,’ I thought. One of the men was Israel Hands.
I waited, then I cut the rope. Slowly the ship turned round and began to move away from the beach. The two men on the ship started to fight. The pirates on the beach sat round their fire and sang. They did not see the ship moving away. I sat down in Ben Gunn’s boat and fell asleep.
In the morning I sat up and looked around. The little boat was not far from the island and I saw that I was quite near the Hispaniola. I looked for Israel Hands and the other pirate, but I did not see them. I moved slowly nearer and nearer to the Hispaniola. Then I climbed on to the ship.
The two pirates were there, on the ship. They did not move.
One of them was dead. Israel Hand’s leg was badly hurt, but he was not dead.
I looked round the ship. All the cupboards were open, and everything was dirty. There were a lot of bottles on the floor.
I found some drink and gave it to Hands. Then I took down the pirates’ flag. ‘The ship is ours, now,’ I thought.
Israel Hands spoke. ‘You can’t sail the ship, Jim Hawkins,’ he said. ‘Give me some food. I can help you.’ ‘I don’t want to go back to the beach,’ I said. ‘Help me to sail it to the North Inlet.’
‘Right,’ he said.
So we sailed to the north of the island. The ship moved quietly through the water; I was happy. The old pirate watched me carefully.
Then he smiled. ‘Jim, go and get me . . . er . . . get me something to drink,’ he said. ‘I’m thirsty.’ I did not like his smile. I went away, but I came back very quietly and watched him. He moved slowly and took a knife from behind some rope. Then he put the knife under his jacket and he went back to his old place.
Ah,’ I thought. ‘He can move and he’s got a knife. He wants to kill me. I must be careful.’
I went back to him and gave him the bottle. We sailed on and came to the North Inlet. Hands told me what to do and I brought the ship near the beach. I watched the sails and the sea, but I did not watch Hands. Suddenly I turned and saw him behind me with his knife in his hand. I jumped away and took out my gun. I tried to shoot at Hands but nothing happened. The gun was wet with sea water.
I moved away quickly, but Hands followed me. I climbed up among the sails and tried to shoot again. Hands looked up, then he threw his knife at me. It went into my arm. Then I shot him and he dropped into the sea.
The pirate’s knife was in my arm. I pulled it out and climbed down on to the ship.
It was now evening. ‘I must go back to the house now,’ I thought. ‘They’re going to be angry with me, but I’ve got the ship.’
So I left the ship and went happily back through the trees. I saw the house, and a big fire next to it. I moved on quietly through the trees and went into the house. It was dark and very quiet.
‘Everyone is sleeping,’ I thought.
Then somebody spoke. ‘Who’s there?’ he said. It was Long John Silver.
♦
Somebody brought a light. There were six pirates in the room.
The other pirates were all dead.
‘So here’s Jim,’ said Long John Silver. ‘Here to visit us. That’s very nice …’
I said nothing.
‘So now you want to be a pirate, Jim,’ Silver said. ‘The captain and the doctor are angry with you, I know.’ ‘What’s happening?’ I asked.
‘Well, Jim,’ said Silver. ‘The ship’s far away. Your friends left the house yesterday, and we’re here now. And you, Jim, are you going to stay with us?’
‘Let’s kill him,’ said one of the other pirates.
‘No,’ said Silver. ‘I’m the captain. And I like this boy.’ The other men were angry with Silver. They went away to talk about it together.
‘I want to help you, Jim,’ said Silver quietly to me. ‘But you must help me, too.’
At last the other pirates came back. They gave Silver some paper. It was black.
‘You aren’t our captain now, John Silver,’ one of the pirates said. ‘We don’t want you. And we don’t want that boy.’
‘Well,’ said Silver. ‘I have something you want. Look! And he showed them Mr Trelawney’s treasure map. ‘The doctor gave me this!’ he said.
The pirates were very excited and they all looked at the map.
‘Good old Silver!’ they said. ‘Good old Captain Silver!’
♦
The next morning the doctor came to the house.
‘Good morning, doctor,’ said Long John. ‘Look who’s here!’ ‘Jim!’ said the doctor. ‘I want to talk to you. But first I must look at these men.’
‘Now I want to talk to Jim,’ said the doctor after a few minutes.
‘No, you can’t,’ said one pirate.
But Silver said, ‘Yes, he can. You can speak to the boy, doctor.’ The doctor turned to me. ‘Why are you with the pirates, Jim?’ he asked sadly.
‘It was a mistake,’ I said. ‘They caught me here last night. But doctor, I’ve got the ship. It’s in the North Inlet.’ ‘The ship!’ said the doctor.
I told him my story.
‘Good boy!’ he said. Then he turned to Silver. ‘Silver! Look after this boy. Perhaps I can help you later. Goodbye, Jim.’ And the doctor left us.
♦
‘And now, Jim,’ said Silver, ‘we’re going to look for the treasure.’
The pirates thought about the treasure and they were happy.
They ate their breakfast quickly and we all started to walk along the beach.
‘We must go this way, and look for a tall tree,’ said Silver.
There were a lot of tall trees on the island and the pirates ran to look at all of them.
Then one of the pirates said, ‘Here!’ Near a tree was a dead man.
‘He was a sailor,’ said one of the pirates. ‘Look at his jacket!
But what’s he doing here? When did he die?’ ‘Flint killed him years ago,’ said Silver. ‘He’s showing us the way to the treasure. Follow his arm. Come on! This way.’ The pirates followed quietly. They were afraid. We climbed a hill, then we sat down.
Suddenly we heard singing. ‘It’s Flint!’ said one man, his face very white. ‘No,’ said Silver. ‘Not Flint. Flint’s dead. Remember the treasure, my boys, and don’t be afraid!’ But all the pirates had white faces.
Silver listened carefully to the singing. ‘That’s not Flint!’ he said. ‘It’s . . . it’s Ben Gunn! We’re not afraid of Ben Gunn!’ The singing stopped and we moved on. After twenty minutes we saw a very big tree on top of a hill. The pirates started to run.
But they did not find any treasure. Under the tree they found an old box. There was nothing in it. Flint’s treasure was not there.
For a long time the six pirates sat and said nothing. Then Silver turned to me. ‘Be very careful, Jim,’ he said quietly. ‘These men are dangerous.’ He gave me a gun.
The pirates looked at us and we looked back at them. Suddenly, from the trees, guns started to shoot. Two of the pirates dropped to the ground and the other three ran away.
The doctor and Ben Gunn ran out of the trees and started to run after the pirates. ‘They can’t get away,’ said Silver. ‘And you, Ben Gunn, what are you doing here?’
The doctor and Ben told us Ben’s story. ‘Ben found the treasure a long time ago,’ said the doctor. ‘He moved it to his home on the island. So I gave the pirates Flint’s map and we left the house and went to stay with Ben.’
We took one of the pirate’s boats, and broke the other. ‘The pirates haven’t got a boat now,’ said the doctor. ‘They can’t follow us.’
Then we went round the island to find the Hispaniola. At last we found our ship and met Mr Trelawney and Captain Smollett.
‘What are you doing here, John Silver?’ asked the captain.
‘I’m here to help you,’ said Silver.
‘Ah,’ said the captain.
I had a good dinner that night with all my friends. We were all happy. Silver ate and drank and smiled and laughed too.
♦
The next morning we started to carry the treasure to the ship.
We did not see the three pirates on the island. Three days later, we finished our work. We heard the pirates singing loudly, but we did not see them.
We left some boxes of food for the pirates, and started across the sea to the nearest town. We were happy when we arrived there. And there Silver left us. We were in the town and he got away. He took some of the treasure with him, too.
And so, after some weeks at sea, we arrived home with our treasure. I never wanted to go back to that island again.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.