درگیری اسلحه‌ای !

مجموعه: جیمز باند / کتاب: الماس ها ابدی هستند / فصل 14

درگیری اسلحه‌ای !

توضیح مختصر

باند و کیور تعقیب می‌شدن و اونا باعث شدن یه شورلت آتیش بگیره. مردهایی اومدن و باند رو بردن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهاردهم

درگیری اسلحه‌ای

بیشتر روز بعد رو باند در هتل منتظر موند تا اتفاقی بیفته. وقتی از انتظار خسته شد، به ارنی کیور زنگ زد.

گفت: “بیا همدیگه رو ببینیم و حرف بزنیم.”

کیور شب اومد تا اون رو برداره و از استریپ دور شدن.

ارنی کیور پرسید: “شب گذشته چه اتفاقی افتاد؟ چیزی بردی؟”

باند گفت: “کمی پول تو رولت بردم. باعث نگرانی اسپانگ نشد. اون پولداره. پولش رو چطور خرج میکنه؟”

کیور گفت: “اون دیوونه‌ی غرب قدیم هست. در بزرگراه 95 یه شهر متروکه برای خودش خریده. اسمش اسپکترویل هست. یه تالار بار غربی، یه هتل و حتی یک ایستگاه قطار قدیمی هم داره. و اسپانگ یه قطار کهنه هم خریده. در ایستگاه اسپکتروایل نگهش داشته. آخر هفته‌ها دوستاش رو می‌بره اون‌جا تا به فایلوت برن. اونجا هم یه شهر متروک دیگه هست، تقریبا پنجاه مایل فاصله دارن. بازدیدکننده‌های زیادی داره.”

باند فکر کرد: “به همین خاطر هست که کل روز خبری از اسپانگ و دوستاش نشنیدم. امروز جمعه است، بنابراین دارن اون بیرون قطار بازی می‌کنن.”

بعد از چند دقیقه، کیور گفت: “داریم تعقیب میشیم، از جلو و عقب. اون شورلت مشکی که جلومون هست رو میبینی با دو تا مرد؟ اونها دو تا آینه دارن و ما رو زیر نظر گرفتن. پشت سرمون یه جگوار کوچولوی قرمزه. دو تا مرد دیگه با چوب‌های گلف رو صندلی عقبن. اون‌ها عضو باند دترویت بنفشن، و گلف بازی نمی‌کنن. سعی می‌کنم گمشون کنم.”

باند هزار دلار اسکناس از تو جیبش در آورد و گذاشت تو جیب پیرهن کیور. “این بابت هر خسارتی هست که به ماشینت بخوره. خیلی‌خب، ارنی. ببینیم چیکار میتونی بکنی.”

اون تفنگ برتاش رو از تو جلد چرمی در آورد و تو دستش گرفت. با خودش فکر کرد: “همون چیزی که منتظرش بودم.”

جاده مستقیم و بدون ترافیکِ زیاد بود. جلو روشون قله‌های کوه از آفتاب عصر، زرد بودن. اونها به آسونی در حالی که جگوار پشت سرشون و شورلت مشکی جلوشون بود رانندگی می‌کردن. کیور بدون اینکه هشدار بده، پاش رو محکم به پایین فشار داد و یهو ماشین رو نگه داشت. جگوار از پشت خورد بهشون و یک صدای محکم شکستن آهن و شیشه اومد. بعد کیور با سرعت به طرف پایین جاده رانندگی کرد.

باند از شیشه عقب نگاه کرد. گفت: “از ماشین پیاده شدن. شیشه جلو شکسته - همه جا شیشه ریخته. اونا سعی می‌کنن قسمت جلوی ماشین رو از چرخ‌ها بیرون بکشن. کار خوبی بود، ارنی. تا مدتی جلوشون رو میگیره.”

کیور گفت: “برو پایین. شورلت کنار جاده ایستاده. ممکنه بخوان شلیک کنن.”

باند احساس کرد ماشین با سرعت زیادی به طرف جلو حرکت میکنه. کیور رو صندلی جلو نیمه خوابیده بود و با یک دست رانندگی میکرد. وقتی از کنار شورلت رد شدن دو بار صدای بلند تَرَک اومد. شیشه ریخت اطراف باند. ماشین تقریباً از جاده خارج شد تا اینکه کیور دوباره صافش کرد. باند شیشه‌های شکسته پنجره عقب رو کنار زد. شورلت داشت پشت سرشون میومد.

کیور گفت: “یهو دور میزنم و اون طرف جاده می‌ایستم. وقتی پشت سرمون پیچیدن، یه دید واضح بهت میدم که بتونی شلیک کنی. حالا!”

ماشین با دو چرخ پیچید و باند به صندلیش چسبید. ماشین یهو ایستاد. باند درحالیکه تفنگ تو دستش بود، پرید پایین.

شورلت پیچ رو با سرعت پیچید.

باند با اسلحه شلیک کرد. ترق! ترق! ترق! ترق! هر چهار تا گلوله هم به ماشین خوردن.

شورلت به اون طرف جاده رفت، خورد به درخت، کاملاً پیچید و به بغل کشیده شد. بعد ایستاد. باند آتیشی که از جلوش بلند شده بود رو تماشا کرد.

یه نفر داشت سعی میکرد از شیشه خارج بشه. کمی بعد شعله‌ها به بنزینی که رو زمین ریخته بود می‌رسید و تمام ماشین منفجر می‌شد. برا مردی که داخل ماشین بود خیلی دیر می‌شد.

باند صدایی از پشت سرش شنید. برگشت و دید که ارنی کیور از صندلی راننده تاکسی به طرف صندلی مسافر افتاده. سوختن شورلت رو فراموش کرد و در ماشین رو باز کرد. کل دور بازوی کیور خون بود. باند اون رو با دقت رو صندلی مسافر کشید و چشم‌هاش باز شدن.

گفت: “منو از اینجا ببر. و سریع رانندگی کن. جگوار به زودی میرسه و پیدامون میکنه. و یه دکتر برام بیار.”

باند گفت: “باشه، ارنی.” باند روی صندلی راننده نشست و ماشینو روشن کرد. با سرعت در جاده رانندگی کرد و از شولت که داشت می‌سوخت دور شد.

کیور پرسید: “چیزی تو آینه میبینی؟”

گفت: “یه ماشین با سرعت داره پشت سرمون میاد. جگواره.”

کیور گفت: “باید یه جایی پیدا کنیم تا قایم بشیم. نزدیک اینجا یه سینما هست که با ماشین میری توش. اونجا! به راست بپیچ. اون چراغ‌ها رو میبینی؟ سریع برو اون تو. درسته، بین اون ماشین‌ها. چراغ‌هات رو خاموش کن. بایست.”

تاکسی در ردیف پشتی شش لاین ماشین ایستاد. ماشین‌ها رو به یه صفحه سینمای بزرگ بودن. رو صفحه سینما یه مرد یه چیزی به یه زن می‌گفت.

دو تا ماشین دیگه هم اومدن داخل و ایستادن. هیچکدومشون جگوار نبودن. یه دختر به طرف تاکسی اومد.

گفت: “یه دلار، لطفاً.” اون یه بلندگو به آهن کنار ماشین چسبوند. بعد اسپیکر رو از پنجره کنار باند آویزون کرد. صدای زن و مرد ماشین رو پر کرد.

دختر به طرف ماشین دیگه رفت.

کیور گفت: “صداش رو ببند.” به سختی حرف می‌زد. “ورودی رو زیر نظر بگیر. کمی منتظر میمونیم، بعد میتونی منو ببری پیش دکتر.”

باند دکمه رو پیدا کرد و صداش رو بست. به طرف تاریکی ورودی نگاه کرد، ولی نمی‌تونست چیزی ببینه. یهو یه هیکل تاریک از رو زمین بلند شد و یک اسلحه به طرف صورت باند گرفته بود. بعد یک صدا از بیرون طرف ارنی کیور زمزمه کرد: “خیلی‌خب، پسرا، هیچ کار احمقانه‌ای انجام ندید.”

باند به صورتی که کنارش بود نگاه کرد. مرد گفت: “پیاده شو، وگرنه به دوستت شلیک می‌کنیم. تو و دو نفر از ما میرین جایی.”

باند برگشت و دید اسلحه به گردن کیور فشار داده شده.

گفت: “من باهاشون میرم، ارنی. خیلی زود برمیگردم تا ببرمت پیش دکتر.”

کیور با صدایی خسته گفت: “متاسفم، رفیق. فکر می‌کردم –” وقتی با اسلحه زدن از پشت گوشش، صدای آرومی اومد. کیور به جلو افتاد و ساکت شد.

باند به آرومی از ماشین پیاده شد و سه تا مرد به طرف ورودی رفتن.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER fourteen

Gunfights!

For most of the next day, Bond waited at the hotel for something to happen. When he got tired of waiting, he phoned Ernie Cureo.

‘Let’s meet for a talk,’ he said.

Cureo came to get him that evening, and they drove away from the Strip.

‘What happened last night,’ asked Ernie Cureo. ‘Did you win anything?’

‘I won some money at roulette,’ said Bond. ‘It won’t worry Spang. He’s rich. How does he spend his money?’

‘He’s crazy about the old West,’ said Cureo. ‘He bought himself a ghost town out on Highway 95. It’s called Spectreville. It has a Western saloon bar, a hotel and even an old railway station. And Spang bought one of the old trains. He keeps it in the station at Spectreville. At weekends he takes his friends for a ride to Rhyolite. It’s another ghost town, about fifty miles away. It gets lots of visitors.’

‘That’s why I haven’t heard from Spang or his friends all day,’ thought Bond. ‘It’s Friday, so they’ll be out playing trains.’

After some minutes, Cureo said, ‘We’re being followed, front and back. Do you see that black Chevrolet in front, with the two men? They’ve got two driving mirrors and they’re watching us. Behind us is a little red Jaguar. Two more men, with golf clubs on the back seat. They belong to the Detroit Purple Gang, and they don’t play golf. I’ll try and lose them.’

Bond took a thousand-dollar note from his pocket and pushed it into Cureo’s shirt pocket. ‘That’s for any damage to your car. OK, Ernie. Let’s see what you can do.’

He took his Beretta out of its holster and held it in his hand. ‘This is what I’ve been waiting for,’ he thought.

It was a straight road with not much traffic. Ahead, the tops of the mountains were yellow in the evening sun. They were riding easily along with the Jaguar behind them and the black Chevrolet in front. Without warning, Cureo pushed his foot down hard and stopped the car suddenly. The Jaguar hit them from behind and there was a crash of metal and glass. Cureo then drove away fast down the road.

Bond looked out of the back window. ‘They’re out of the car,’ he said. ‘The windscreen is broken - there’s glass everywhere. They’re trying to pull the front part of the car off the wheels. Good work, Ernie. It’s stopped them for a little while.’

‘Get down,’ said Cureo. ‘The Chevrolet has stopped at the side of the road. They may try some shooting.’

Bond felt the car move forward fast. Cureo was half lying on the front seat, driving with one hand. There were two loud cracks as they went past the Chevrolet. Glass fell around Bond. The car almost went off the road before Cureo got it straight again. Bond pushed out the broken glass in the back window. The Chevrolet was coming after them.

‘I’m going to turn suddenly and stop in the next side road,’ said Cureo. ‘It’ll give you a clear shot when they come round the corner after us. Now!’

The car went round the corner on two wheels and Bond held on to his seat. The car stopped suddenly. Bond jumped out, his gun in his hand.

The Chevrolet came round the corner fast.

Bond fired his gun. Crack! Crack! Crack! Crack! All four bullets hit the car.

The Chevrolet went across the road, hit a tree, turned completely round and went slowly over onto its side. And stopped. Bond watched fire come from the front of it.

Someone was trying to get out of a window. Soon the flames were going to find petrol on the ground and the whole car was going to explode. It was going to be too late for the man inside.

Bond heard a sound behind him. He turned to see Ernie Cureo fall from the driver’s seat of the taxi and across the passenger seat. Bond forgot the burning Chevrolet and pulled open the car door. There was blood all over Cureo’s arm. Bond pulled him carefully onto the passenger seat and his eyes opened.

‘Get me out of here,’ he said. ‘And drive fast. That Jaguar will soon be coming to find us. Then get me to a doctor.’

‘OK, Ernie,’ said Bond. He got into the driving seat and started the car. He moved fast down the road, away from the burning Chevrolet.

‘Can you see anything in the mirror,’ asked Cureo.

‘There’s a car coming fast after us,’ said Bond. ‘It’s the Jaguar.’

‘We have to find somewhere to hide,’ said Cureo. ‘There’s a drive-in cinema near here. There! Turn right. See those lights? Get in there quick. That’s right, between those cars. Turn off your lights. Stop.’

The taxi stopped in the back line of six rows of cars. They looked towards a large cinema screen. A man was saying something to a woman on the screen.

Two more cars drove in and stopped. Neither of them was the Jaguar. A girl came up to the taxi.

‘That’s a dollar, please,’ she said. She connected a loudspeaker to a metal post next to the car. Then she hung the speaker inside the window next to Bond. The voices of the man and woman on the screen filled the car.

The girl moved away to the next car.

‘Turn the sound off,’ said Cureo. He spoke with difficulty. ‘Watch the entrance. We’ll wait a little while, then you can get me to a doctor.’

Bond found a switch and the voices stopped. He looked out into the darkness towards the entrance, but could see nothing. Suddenly, a dark shape came up from the ground, and a gun was pointing at Bond’s face. Then a voice from outside Ernie Cureo’s side of the car whispered, ‘OK, boys, don’t do anything stupid.’

Bond looked at the face next to him. ‘Get out, or we’ll shoot your friend,’ the man told him. ‘You and the two of us are going for a drive.’

Bond turned and saw the gun pushed into Cureo’s neck.

‘I’ll go with them, Ernie,’ he said. ‘I’ll soon be back to get you to a doctor.’

‘Sorry, friend,’ said Cureo, in a tired voice. ‘I think–’ There was a soft noise as the gun hit him behind the ear. He fell forward and was silent.

Bond stepped slowly out of the car, and the three men walked towards the entrance.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.