سرفصل های مهم
در کوئین الیزابت
توضیح مختصر
باند و تیفانی سوار کشتی کوئین الیزابت شدن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفدهم
در کوئین الیزابت
بارِ هتل بورلی هیلز در لس آنجلس تاریک و خنک بود. چمدونهای جدیدی کنار باند و تیفانی بودن. باند لباسهای قشنگ و نوی هالیوودیش رو پوشیده بود و نشسته بود و مارتینیش رو میخورد. روی میز کنار نوشیدنیها یه تلفن بود. فلیکس لیتر صحبتش با نیویورک رو برای چهارمین بار در اون شب تموم کرد.
تلفن رو قطع کرد. “دوستای من در دفتر، بلیطهای کوئین الیزابت و یه پاسپورت برای تو، تیفانی گرفتن. کشتی فردا شب ساعت هشت نیویورک رو به مقصد انگلیس ترک میکنه. صبح، شما رو در فرودگاه لاگاردیا میبینن. اونها بقیه وسایلت رو برات از آستور میگیرن، جیمز.”
باند گفت: “ممنونم، فلیکس.”
لیتر ادامه داد: “یه گزارش در روزنامه درباره آتشسوزی اسپکترویل نوشته. چیزی درباره اسپانگ ننوشته. دوستام بهم گفتن پلیس دنبالتون نمیگرده، ولی گنگسترها دنبالتونن. اونها ده هزار دلار به شخصی که شما رو بکشه پول میدن. سوار کشتی شید و دو یا سه روز تو کابینهاتون بمونید. حالا، من امشب باید به لاس وگاس برم.”
لیتر اونها رو به فرودگاه رسوند.
تیفانی وقتی داشتن رفتن لیتر رو نگاه میکردن، به باند گفت: “تو دوست خیلی خوبی داری.”
در هواپیما، باند رو صندلیش نشست و به تیفانیِ زیبا که کنارش نشسته بود فکر کرد. اون میدونست کم مونده که عاشقش بشه. ولی اون چی؟ اون میتونست دوباره به یه مرد اعتماد کنه یا شاید عاشقش بشه؟
اون همچنین به کانال ارتباطی قاچاق الماس هم فکر کرد. یک قسمتش تموم شده بود. ولی سرافیمو فقط پایان کانال ارتباطی بود. جک اسپانگ و مرد مرموز، abc رئیسهای اصلی بودن. آیا جک اسپانگ و abc چیزی درباره فرار اون و تیفانی میدونستن؟
پس حالا اونها باید جک اسپانگ و بعد abc رو پیدا میکردن. سرویس سری میتونست مرد ابتدای کانال ارتباطی در آفریقا رو فقط از طریق abc پیدا کنه. اون برنامهریزی کرد که وقتی روی کوئین الیزابت بودن، یه گزارش به ام بنویسه. بعد افراد والانس میتونستن باقی کارها رو انجام بدن. کار زیادی در لندن برای باند نمیموند که انجام بده، فقط باید گزارشها رو مینوشت.
تقریباً ساعت چهار بعد از ظهر روز یکشنبه، باند و تیفانی در کوئین الیزابت به کابینهاشون رفتن. یه مرد اونها رو که سوار کشتی شدن دید. بعد سریع به طرف تلفن رفت.
سه ساعت بعد، دو تا مرد بازرگان آمریکایی از یک ماشین سیاه پیاده شدن و به طرف کشتی رفتن. یکیشون یک مرد جوون با موهای سفید بود. اسم روی چمدون کوچیکش بی. کیترایج بود. مرد دیگه گنده و چاق بود. به نظر مریض بود. روی چمدونش اسم وی. وینتر نوشته شده بود. زیر اسم نوشته بود: گروه خونی من اف هست.
سه روز بعد، باند تیفانی رو در ورندا گریلِ کشتی برای شام ملاقات کرد. هوا خوب بود و دریا هم آروم بود.
تیفانی گفت: “حالا بگو، جیمز. تو چیکار میکنی و برای کی کار میکنی؟”
باند گفت: “من برای دولت کار میکنم. اونها میخوان جلوی قاچاق الماس رو بگیرن.”
تو یه جورایی مامور مخفی هستی.”
باند گفت: “من فقط یک کارمند دولتم.”
تیفانی گفت: “خیلیخب.” تا چند دقیقه سکوت بود، بعد تیفانی یهو دستشو گذاشت رو دست باند. “گوش کن، تویِ باند. من اینجا، با تو بودن رو دوست دارم.”
باند گفت: “و من هم با تو بودن رو دوست دارم، تیفانی.” اون مکث کرد، بعد ادامه داد: “فلیکس کمی دربارت بهم گفت. درباره تجاوز –”
تیفانی گفت: “آه. گفته؟” اون کمی لرزید.
گفت: “بهش فکر نکن. امروز، اینجا و الان هست. نه دیروز یا خیلی وقت پیش. کمی درباره شغلت به عنوان کارتپخشکن در کازینو برام بگو.”
اون آرومتر شد و درباره بلکجک صحبت کردن. گفت: “حالا درباره خودت برام بگو. از چه جور زنایی خوشت میاد؟”
باند با لبخند گفت: “کسی که بتونه سس بیرنیز خوبی درست کنه.” اون با دقت به تیفانی نگاه کرد. “و باید موهای طلایی و چشمهای آبی داشته باشه. و باید بلد باشه ورق بازی کنه. چیزهای معمول.”
تیفانی خندید. “و تو با این شخص ازدواج میکنی؟”
“من همین الانشم تقریباً ازدواج کردم. با یه مرد. اسمش ام هست.”
کمی بعد، باند تیفانی رو برد به کابینش، بعد رفت به کابین خودش و دوش گرفت.
کمی بعد در زده شد. یک خدمتکار با یه سینی کوچیک اومد داخل.
باند پرسید: “این چیه؟”
مرد گفت: “همین الان از آشپزخونه رسیده.” رفت بیرون و در رو بست.
باند به سینی نگاه کرد. یک بطری شامپاین بود و یک بشقاب با چهار تیکه کوچیک استیک و یک کاسه کوچیک سس. کنارش یک یادداشت بود. روش نوشته بود: خانم تی. کیس این سس بیرنیز رو بدون کمک من درست کرده.
سرآشپز
باند لبخند زد و لیوان رو با شامپاین پر کرد. اون سس زیادی ریخت رو یه تیکه گوشت. خوردش، بعد به طرف تلفن رفت.
“تیفانی؟”
یه خنده کوتاه در اون سمت خط شنید. بعد گفت: “خوب، تو مطمئناً میتونی سس فوقالعادهای درست کنی …”
اون با دقت گوشی رو قطع کرد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER seventeen
On the Queen Elizabeth
The bar of the Beverley Hills Hotel in Los Angeles was dark and cool. There were new suitcases next to Bond and Tiffany. Bond wore his nice, new Hollywood clothes and sat drinking his martini. There was a telephone on the table next to the drinks. Felix Leiter finished talking to New York for the fourth time that evening.
He put down the phone. ‘My friends at the office have got you tickets for the Queen Elizabeth and a passport for you, Tiffany. The ship leaves from New York for England tomorrow night at eight o’clock. They’ll meet you at La Guardia airport in the morning. They went to get the rest of your things from the Astor, James.’
‘Thanks, Felix,’ said Bond.
‘There’s a report in the newspaper about the Spectreville fire,’ Leiter went on. ‘Nothing about Spang. My friends tell me that the police aren’t looking for you, but the gangsters are. They’ll pay ten thousand dollars to the person who kills you. Get on the ship and stay in your cabins for two or three days. Now, I’ve got to get back to Las Vegas tonight.’
Leiter drove them to the airport.
‘You’ve got a good friend there,’ Tiffany told Bond, when they were watching him drive away.
On the plane, Bond sat in his seat and thought about the beautiful Tiffany sitting next to him. He knew that he was very near to being in love with her. But what about her? Would she ever be able to trust, and perhaps love, a man again?
He thought, too, about the diamond smuggling pipeline. One part of it was finished. But Seraffimo was only the end of the pipeline. Jack Spang and the mystery-man ABC were the real bosses. Did Jack Spang and ABC know about his and Tiffany’s escape?
So now they had to find Jack Spang, and then ABC. The Secret Service could only find the man at the beginning of the pipeline in Africa through ABC. He planned to send a report to M when they were on the Queen Elizabeth. Vallance’s men could then do the rest. There would not be much for Bond to do in London, only write reports.
At about four o’clock on Sunday afternoon, Bond and Tiffany went to their cabins on the Queen Elizabeth. A man watched them go onto the ship. He then walked quickly to a telephone.
Three hours- later, two American businessmen got out of a black car and walked onto the ship. One was a young man with white hair. The name on his small case was B. Kitteridge. The other man was big and fat. He looked sick. The name on his suitcase was W. Winter. Below the name were the words ‘My blood group is F’.
Three days later, Bond met Tiffany in the ship’s Veranda Grill for dinner. The weather was fine and the sea was calm.
‘Now tell me, James,’ said Tiffany. ‘What do you do and who do you work for?’
‘I work for the Government,’ said Bond. ‘They want to stop the diamond smuggling.’
‘You’re a sort of secret agent.’
‘Just a government worker,’ said Bond.
‘OK,’ said Tiffany. They were silent for some minutes, then she suddenly put a hand on his hand. ‘Listen, you Bond person. I love being here with you.’
‘And I love being with you, Tiffany,’ said Bond. He paused, then went on, ‘Felix told me a little about you. About the attack–’
‘Oh,’ she said. ‘Did he?’ She began to shake a little.
‘Don’t think about it,’ said Bond. ‘This is today, here and now. Not yesterday or a long time ago. Tell me about your work as a dealer at the casino.’
She became calmer, and they talked about blackjack. ‘Now tell me about you,’ she said. ‘What sort of a woman do you like?’
‘Somebody who can make good Sauce Bearnaise,’ said Bond, smiling. He looked closely at her. ‘And she’s got to have gold hair and blue eyes. And she must know how to play cards. The usual things.’
She laughed. ‘And would you marry this person?’
‘I’m almost married already. To a man. His name’s M.’
Later Bond took her back to her cabin, then went to his cabin and had a shower.
Soon after, there was a knock on the door. A waiter came in carrying a small tray.
‘What’s that,’ asked Bond.
‘It has just come up from the kitchen,’ said the man. He went out and closed the door.
Bond looked at the tray. On it was a bottle of champagne, a plate with four small pieces of steak, and a small bowl of sauce. Next to this was a note. It said: Miss T. Case made this Sance Bearnaise without my help.
The Chef.
Bond smiled and filled a glass with champagne. He put a lot of the sauce on a piece of steak. He ate it, then he went to the telephone.
‘Tiffany?’
He heard a little laugh at the other end. Then he said, ‘Well, you can certainly make wonderful Sauce Bearnaise…’
He put the phone down carefully.