مردای مرده نمیتونن حرف بزنن

مجموعه: جیمز باند / کتاب: الماس ها ابدی هستند / فصل 18

مردای مرده نمیتونن حرف بزنن

توضیح مختصر

باند دو تا مردی که می‌خواستن اونا رو روی کشتی بکشن رو کشت.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هجدهم

مردای مرده نمیتونن حرف بزنن

شب بعد ساعت یازده بود. فقط تعداد کمی در ورندا گریل مونده بودن. ساکت بود، فقط صدای ملایم دریا از بیرون میومد. باند و تیفانی شامشون رو تموم کردن. دستای همدیگه رو گرفته بودن و در سکوت به چشم‌های هم نگاه میکردن. بعد از مدتی، بلند شدن و به اتاق سیگار رفتن. یک میز کوچیک در گوشه پیدا کردن و سفارش قهوه دادن.

باند یهو متوجه شد که دو تا مرد دارن نگاش میکنن. اونها کنار میزی در اون طرف اتاق نشسته بودن و بلافاصله اون طرف رو نگاه کردن. یکی از مردها موی سفید داشت و اون یکی گنده و چاق بود. باند با دقت به مرد چاق نگاه کرد. این مرد رو قبلاً دیده بود؟ اون به طرف تیفانی برگشت.

گفت: “به نظر اون دو تا مردِ اون طرف اتاق، به ما علاقه دارن.”

اون از رو شونه‌ی باند بهشون نگاه کرد. “الان به ما نگاه نمی‌کنن. مرد چاق داره انگشت شستشو میمکه. اونی که موی سفید داره، به نظر احمق میاد.”

باند گفت: “انگشت شستشو میمکه؟” اون سعی می‌کرد چیزی رو به خاطر بیاره.

تیفانی گفت: “فراموش کن، جیمز. بیا بریم.”

اونا قهوه‌شون رو تموم کردن و از پله‌ها به طرف عرشه‌ی پایین رفتن. باند دستش رو انداخت دور تیفانی، و تیفانی سرشو گذاشت رو شونه‌ی باند. اونها در سکوت قدم زدن تا اینکه رفتن تو کابین باند. بعد باند دستاش رو دور تیفانی پیچید و با ملایمت گفت: “عزیزم –”

باند با صدای تلفن از خواب بیدار شد. آخرین چیزی که به خاطر می‌آورد بسته شدن در بعد از این بود که تیفانی شب چیزی جا گذاشته بود.

تلفن دوباره زنگ زد.

باند تلفن رو برداشت. یه صدا گفت: “یه پیام دارید، آقا. بفرستم پایین؟”

باند گفت: “بله، ممنونم.” به ساعتش نگاه کرد. سه صبح بود. از تخت اومد پایین و رفت زیر دوش. بعد یه پیراهن و شلوار برداشت. در اتاقش زده شد. باند در رو باز کرد و پیام رو از دست مردی که بیرون بود گرفت.

از طرف رئیس ستاد در لندن بود. نوشته بود:

کنترل محرمانه‌ی دفتر سایه، یه پیغام به abc از طرف q.e که توسط وینتر امضا شده پیدا کرده. وینتر میدونه که تو در کوئین الیزابت هستی. جواب به آدرس وینتر، بهش دستور قتل تو و تیفانی کیس رو داده. ما فکر می‌کنیم سایه، همون abc هست. سایه دیروز به پاریس پرواز کرده و حالا گزارش شده که در داکار هست. فکر می‌کنیم مردِ در سیرا لئون ابتدای کانال ارتباطی هست. اون زیر نظر گرفته شده. فردا شب به سیرا لئون پرواز می‌کنی.

باند کاملاً بی‌حرکت رو صندلیش نشست. بنابراین، یک نفر از باند اسپانگلد روی کشتی بود. کی؟ کجا؟ اون سریع تلفن رو برداشت و با تیفانی تماس گرفت. شنید که تلفن یک بار، دو بار و سه بار زنگ زد. باند تلفن رو گذاشت و به طرف کابینش دوید.

کابین خالی بود.

باند سعی کرد فکر کنه. مرد قبل از اینکه اونو بکشه ازش بازجویی می‌کرد؟ سعی میکرد بفهمه اون درباره باند چی میدونه؟ اونو به کابین خودش می‌برد؟ ولی کدوم کابین؟

باند به کابین خودش دوید و لیست مسافرها رو پیدا کرد. وینتر! کابین اِی ۴۹. یهو همه چیز رو به خاطر آورد. وینتر. وینت و کید. همون دو مرد روبنددار! همون دو مردی که در هواپیمای لندن بودن!

باند تفنگش رو برداشت و گذاشت بالای شلوارش. اِی ۴۹ زیر کابین اون بود.

فکر کرد: “به درد می‌خوره.” اون یکی از دو تا پنجره گرد کابینش رو باز کرد و پایین رو نگاه کرد. اِی ۴۹ چقدر پایین‌تر بود؟ بیشتر از دو متر. دریا آروم بود و بادی نمی‌وزید.

باند فکر کرد: “شب گرمیه. یکی از پنجره‌هاشون باز هست؟”

ملافه‌ها رو از رو تختش برداشت و اونها رو به هم بست. یک انتهای طناب رو به دور قسمتی از پنجره‌اش بست. بعد ملافه‌های بسته شده رو از کنار کشتی انداخت پایین.

به خودش گفت: “بالا و پایین رو نگاه نکن. حتی بهشون فکر هم نکن.” دهنش خشک شده بود و می‌تونست تپش تند قلبش رو حس کنه.

چند دقیقه بعد، اون آهن پنجره‌ی ای ۴۹ رو زیر پاش حس کرد. باز بود. پاش بهش گفت که پرده‌های پنجره بسته هستن. اون اومد پایین.

صداهایی از داخل اتاق میومد. یهو، صدای یه دختر داد کشید: “نه!” یک لحظه سکوت به وجود اومد، بعد صدای سیلی اومد. به بلندی شلیک گلوله بود.

باند خودش رو از لای پرده‌ها انداخت توی کابین. افتاد رو زمین، قل خورد و در حالی که تفنگ تو دستش بود، بلند شد. به یه جایی وسط دو تا مرد نشانه رفته بود.

مرد چاق با خونسردی گفت: “کی خواست تو بیای؟” اون رو صندلی روبروی تیفانی نشسته بود. تیفانی رو یه صندلی دیگه نشسته بود. لخت بود و فقط شلوار پاش بود. به باند نگاه کرد، چشم‌هاش وحشی و وحشت‌زده بودن. مرد مو سفید رو تخت نشسته بود. به باند لبخند زد.

باند گفت: “تیفانی. برو تو حموم و در رو ببند. بعد برو تو وان و دراز بکش.”

تیفانی سریع رفت تو حموم و در رو پشت سرش بست. باند فکر کرد: “حالا از دست گلوله‌ها در امانه. و کاری که مجبور به انجامش هستم رو نمیبینه.”

“چهل و هشت، شصت و پنج، هشتاد و شش.” مرد چاق این کلمات رو تند گفت. کلمات، علامت‌های فوتبال آمریکایی بودن؟ مرد چاق یهو خودشو انداخت رو زمین. مرد مو سفید شروع به قل خوردن به دور از تخت و باند کرد.

باند اسلحه رو شلیک کرد. یک سوراخ درست زیر موی سفید مرد باز شد. بدنش افتاد.

مرد چاق روی زمین، تفنگش رو نیمه از شلوارش بیرون آورده بود.

باند دستور داد: “بندازش و بلند شو!”

مرد چاق اسلحه‌اش رو انداخت و بلند شد. تو چشم‌های باند نگاه کرد. ترسیده بود.

باند گفت: “بشین.”

مرد چرخید و به طرف صندلیش رفت. نشست. یهو دست راستش اومد پایین به طرف پاش و با یه چاقوی پرتابی اومد بالا.

ترق! گلوله‌ی اسلحه باند و چاقو در هوا از کنار هم رد شدن.

چشم‌های هر دو مرد یک درد ناگهانی رو نشون دادن. ولی چشم‌های مرد چاق یه لحظه بعد بسته شدن. در حالی که دستش رو سوراخ روی سینه‌اش بود به پشت افتاد. چشم‌های باند به خون روی جلوی پیرهنش نگاه کردن. دسته‌ی چاقو از پیرهنش آویزون بود.

اون برگشت و از پنجره باز به بیرون نگاه کرد. خیلی آروم بدنش شروع به آروم شدن کرد. بعد از یکی دو دقیقه، چاقو رو از پیرهنش کشید بیرون و از پنجره انداخت توی تاریکی.

به طرف حموم رفت. گفت: “تیفانی، منم” و در رو باز کرد.

اون به رو، تو وان خوابیده بود و دست‌هاش رو روی گوش‌هاش گذاشته بود. باند کمک کرد تا از وان بیاد بیرون و درحالیکه بغلش کرده بود ایستاد.

تیفانی گفت: “تو زخمی شدی.”

پیرهن باند رو در آورد و زخم روی سینه‌اش رو با آب و صابون شست. باند لباس‌های تیفانی رو از کابین جمع کرد و بردشون حموم.

گفت: “لباس بپوش. بعد هر چیزی که دست زدی رو پاک کن. نمی‌خوایم اثر انگشتی به جا بذاریم.”

باند برگشت به کابین. تا نیم ساعت بعد، هر کاری رو با دقت انجام داد. اون اسلحه رو روی سوراخ پیرهن مرد‌ چاق نگه داشت و گلوله‌ی دوم رو شلیک کرد توی سوراخ. حالا دور سوراخ نشانه‌هایی از دود بود. بعد اسلحه رو گذاشت تو دست راست مرد چاق. به مرد مرده گفت: “تو به خودت شلیک کردی.”

به طرف مرد مو سفید رفت و بلندش کرد. اونو به طرف پنجره برد و انداختش بیرون.

به مرد‌ چاق نگاه کرد. گفت: “تو و دوستت دعوا کردین. بعد از اینکه دوستت رو از پنجره انداختی بیرون، خودتو کشتی. این داستانته. امیدوارم وقتی به ساتتامپتون رسیدیم پلیس از این داستان خوشش بیاد.”

اون اثر انگشتش رو از روی هر چیزی که دست زده بود، پاک کرد، ملافه‌ها را از روی یکی از تخت‌ها کشید، بعد رفت تا تیفانی رو بیاره. اون باید بدون اینکه کسی اونا رو ببینه تیفانی رو می‌برد به کابین خودش. و بعد در حالی که بدنش کنار بدن اون بود و دستاش برای همیشه دورش بودن، می‌خوابید.

برای همیشه؟

اون به چشم‌های مرده‌ی جسد روی زمین نگاه کرد. به نظر داشتن باهاش حرف میزدم میگفتن: “هیچ چیزی برای همیشه نیست. فقط مرگ برای همیشه است.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER eighteen

Dead Men Can’t Speak

It was eleven o’clock the next evening. There were only a few people left in the Veranda Grill. It was quiet, with only the soft sound of the sea outside. Bond and Tiffany had finished their dinner. They were holding hands and looking silently into each other’s eyes. After a time, they got up and walked to the smoking room. They found a small table in a corner and ordered coffee.

Bond suddenly saw that two men were looking at him. They were sitting at a table across the room, and they looked away quickly. One man had white hair, and the other was big and fat. Bond looked carefully at the fat man. Had he seen this man before? He turned back to Tiffany.

‘Those two men across the room seem interested in us,’ he said.

She looked past his shoulder. ‘They’re not looking at us now. The fat man’s sucking his thumb. The white-haired man just looks stupid.’

‘Sucking his thumb,’ said Bond. He was trying to remember something.

‘Forget it, James,’ said Tiffany. ‘Let’s go.’

They finished their coffee and went down the stairs to the deck below. Bond put his arm round her, and Tiffany put her head on his shoulder. They walked in silence until they were inside Bond’s cabin. Then Bond put his arms around her and said softly, ‘My darling–’

Bond woke up to the sound of the telephone. The last thing he remembered was the door closing after Tiffany had left sometime during the night.

The telephone bell rang again.

Bond picked the telephone up. A voice said, ‘There is a message for you, Sir. Shall I send it down to you?’

‘Yes, thanks,’ said Bond. He looked at his watch. Three o’clock in the morning. He climbed out of bed and went into the shower. Afterwards he pulled on a shirt and trousers. There was a knock on the door. Bond opened it and took the message from the man outside.

It was from the Chief of Staff in London. It said:

SECRET CHECK OF SAYE’S OFFICE FOUND MESSAGE TO ‘ABC’ FROM ‘Q.E’ SIGNED BY WINTER. WINTER KNOWS THAT YOU ARE ON QUEEN ELIZABETH. REPLY ADDRESSED TO WINTER ORDERS HIM TO KILL TIFFANY CASE. WE BELIEVE SAYE IS ABC. SAYE FLEW TO PARIS YESTERDAY AND IS NOW REPORTED TO BE IN DAKAR. WE THINK THAT MAN AT SIERRA LEONE IS BEGINNING OF PIPELINE. HE IS BEING WATCHED. YOU WILL FLY TO SIERRA LEONE TOMORROW NIGHT.

Bond sat quite still in his chair. So somebody from the Spangled Gang was on the ship. Who? Where? He quickly picked up the telephone and phoned Tiffany. He heard it ring once, twice, three times. Bond dropped the phone and ran to her cabin.

It was empty.

Bond tried to think. Would the man question her before he killed her? Would he try to find out what she knew about Bond? Would he take her to his cabin? But which cabin?

Bond ran to his cabin and found the Passenger List. Winter! Cabin A49. Suddenly, he remembered everything. Winter. Wint and Kidd. The two men in hoods! The two men on the plane from London!

Bond got his gun and pushed it into the top of his trousers. A49 was below his cabin.

‘That helps,’ he thought. He opened one of the two round windows in his cabin and looked down. How far down was A49? More than two metres. The sea was calm, and there was no wind.

‘It’s a hot night,’ Bond thought. ‘Will one of their windows be open?’

He took the sheets from his bed and began to tie them together. He tied one end of the ‘rope’ round part of the window. Then he threw the tied sheets down the side of the ship.

‘Don’t look up and don’t look down,’ he told himself. ‘Don’t even think about it.’ His mouth was dry and he could feel his heart beating fast.

Some minutes later, he felt the metal window of A49 beneath his feet. It was open! His foot told him that the curtains inside the window were closed. He climbed on down.

There were voices inside the room. Suddenly, a girl’s voice cried, ‘No!’ There was a moment’s silence, then the sound of a slap. It was as loud as a gun firing a shot.

Bond pushed himself through the curtains and into the cabin. He crashed to the floor, rolled over, and came up with his gun in his hand. It pointed at a place between two men.

‘Who sent for you,’ said the fat man, calmly. He was sitting in a chair opposite Tiffany. She was sitting on another chair. She was naked except for a pair of pants. She looked at Bond, and her eyes were wild and frightened. The white-haired man was sitting on the bed. He smiled at Bond.

‘Tiffany,’ said Bond. ‘Go into the bathroom and close the door. Then get into the bath and lie down.’

She moved quickly to the bathroom and shut the door behind her. ‘Now she’s safe from bullets,’ Bond thought. ‘And she won’t see what I have to do.’

‘Forty-eight sixty-five eighty-six.’ The fat man said the words fast. Were the words an American football signal? The fat man suddenly threw himself onto the floor. The white- haired man started to roll of if the bed and away from Bond.

Bond fired his gun. A hole opened up just below the man’s white hair. His body fell.

The fat man on the floor had his gun half-out of his trousers.

‘Drop it and get up,’ ordered Bond.

The fat man dropped the gun and stood up. He looked into Bond’s eyes. He was afraid.

‘Sit down,’ said Bond.

The fat man turned and walked back towards his chair. He sat down. Suddenly, his right hand reached down the side of his leg and came up with a throwing knife.

Crack! The bullet from Bond’s gun and the knife went past each other in the air.

The eyes of the two men showed sudden pain. But the fat man’s eyes closed a moment later. He fell backwards with his hand on the hole in his chest. Bond’s eyes looked down at the blood on the front of his shirt. The handle of the knife was hanging down from his shirt.

He turned and looked out of the open window. Very slowly, his body started to relax. After a moment or two he pulled the knife from his shirt and threw it out of the window into the darkness.

He walked across to the bathroom. ‘Tiffany, it’s me,’ he said, and opened the door.

She was lying face down in the bath with her hands over her ears. He helped her out of the bath and stood with his arms round her.

‘You’re hurt,’ she said.

She took off his shirt and washed the cut on his chest with soap and water. Bond collected her clothes from the cabin and brought them back to the bathroom.

‘Get dressed,’ he said. ‘Then clean everything that you’ve touched. We don’t want to leave any fingerprints.’

He went back into the cabin. For the next half hour, he did everything very carefully. He held the gun over the hole in the fat man’s shirt, and fired a second bullet through the hole. Now there were smoke marks around the hole. Next he put the gun in the fat man’s right hand. ‘You shot yourself,’ he told the dead man.

He went across to the white-haired man and picked him up. He carried him to the window and pushed him through it.

He looked back at the fat man. ‘You and your friend had a fight,’ he said. ‘You shot yourself after you threw your friend out of the window. That’s the story. I hope the police like it when we get to Southampton.’

He cleaned his fingerprints off everything that he had touched, pulled the sheets off one of the beds, then went to get Tiffany. He had to get her back to his cabin without anyone seeing them. And then - sleep, with her body close to his and his arms round her forever.

Forever?

He looked at the dead eyes of the body on the floor. They seemed to speak to him, saying, ‘Nothing is forever. Only death is forever.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.