نامه

مجموعه: کارآگاه هرکول پوآرو / کتاب: قاتل های الفبا / فصل 1

نامه

توضیح مختصر

پوآرو نامه‌ای بی‌نام از شخصی دریافت کرده که هوش پوآرو رو به چالش کشیده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

نامه

آقای هرکول پوآرو، شما فکر می کنید در حل معماهایی که برای پلیس ضعیف، نادان بریتانیایی ما بسیار مشکل است خیلی باهوش هستید.

اسم من کاپیتان آرتور هاستینگز هست. من و زنم یک مزرعه‌ی بزرگ در آمریکای جنوبی داریم ولی قبل از اینکه ازدواج کنم، در لندن زندگی می‌کردم. اونجا به دوستم، کارآگاه بلژیکی مشهور هرکول پوآرو، کمک کردم تا جرایم زیادی رو حل کنه.

پوآرو قبلاً با پلیس بلژیک کار می‌کرد ولی چند سال قبل بازنشسته شد. هرچند از زمان بازنشستگیش یک کارآگاه خصوصی خیلی موفق شد. وقتی پلیس بریتانیا یک جرم سخت داشت که حل نمیشد، اغلب از پوآرو می‌خواستن بهشون کمک کنه.

در ژوئن ۱۹۳۵ برای شش ماه به خاطر مسئله‌ی کاری به بریتانیا برگشتم، در حالی که زنم در آمریکای جنوبی موند تا به مزرعه برسه. نمیدونستم که در طول اون مدت دوباره می‌خوام با دوست قدیمیم، پوآرو کار کنم.

بیشتر این داستان تجربه‌ی شخصی من هست. هر چند بعضی وقت‌ها اطلاعاتی از وقایعی که خودم حاضر نبودم شامل کردم. ولی باور دارم افکار و احساسات آدم‌های دیگه‌ی داستان رو به شکل درستی شرح دادم. پوآرو کارم رو دید و موافقت کرد که این کارو کردم.

از نظر من پوآرو از مهارت‌هاش به غیرعادی‌ترین و هوشمندانه‌ترین شکل استفاده کرد که چند تا جرمی رو که سخت‌تر از اونایی بود که روشون کار کرده بود، رو حل کنه. باید به این جرم‌ها، قتل‌های ای‌بی‌سی بگم.

بعد از اینکه به انگلیس رسیدم، تقریباً بلافاصله به دیدار پوآرو رفتم. به آپارتمانی جدید در لندن نقل مکان کرده بود و از دیدن من خیلی خوشحال شد.

گفتم: “پوآرو، عالی به نظر می‌رسی. اصلاً عوض نشدی. در حقیقت، اگه ممکن بود، می‌گفتم موهای سفید کمتری نسبت به آخرین باری که دیدمت داری.”

پوآرو لبخند زد. “و چرا نباید ممکن باشه؟ کاملاً درسته.”

با تعجب گفتم: “منظورت اینه که موهات به جای اینکه از سیاه به سفید تبدیل بشن، از سفید به سیاه تبدیل میشن؟ خیلی عجیبه. خلاف طبیعته.”

پوآرو گفت: “طبق معمول هاستینگز، تو ذهنی زیبا و بدون بدگمانی داری. در طی سالیان عوض نشدی. متوجه واقعیت عجیب شدی و بدون اینکه متوجه بشی داری اینکارو می‌کنی، با همون نفس توضیحش دادی!”

پوآرو رفت توی اتاق خوابش و با یک بطری در دستش برگشت. نگاش کردم، بعد متوجه شدم. یک بطری رنگ موی سیاه بود.

داد زدم: “پوآرو! موهاتو رنگ کردی!”

پوآرو گفت: “آه، شروع به فهمیدن کردی!”

“فکر می‌کنم دفعه بعدی که بیام خونه، تو رو می‌ببینم که سبیل مصنوعی زدی، یا همین الان هم زدی؟”

پوآرو شوکه به نظر رسید. اون یه سیبیل بزرگ و سیاه داشت که خیلی بهش می‌نازید. “نه، نه، دوست من. سبیل مصنوعی! چقدر وحشتناک!”سبیلش رو کشید تا بهم ثابت کنه که واقعیه. “تا حالا در کل لندن سبیلی شبیه مال خودم ندیدم.”

در خفا فکر کردم؛ این که چیز خیلی خوبه. ولی نمی‌خواستم احساسات پوآرو رو جریحه‌دار کنم، بنابراین به جاش موضوع رو عوض کردم.

پرسیدم: “هنوز هم کار می‌کنی؟ میدونم در واقع سال‌ها قبل بازنشسته شدی.”

پوآرو جواب داد: “بله، درسته. سعی کردم به جاش سبزیجات پرورش بدم. ولی بلافاصله یک قتل اتفاق افتاد و مجبور شدم سبزیجات رو فراموش کنم.

از اون موقع هر وقت گفتم یک پرونده آخرین پرونده‌ی من خواهد بود، نشده. هر بار گفتم این آخرشه.

ولی بعد یه چیز دیگه اتفاق افتاد. ولی باید بگم دوست من که به هیچ عنوان بازنشستگی رو دوست ندارم. اگر از ذهنم استفاده نکنم، از کار میفته.”

گفتم: “متوجهم. پس هنوز هم بعضی وقت‌ها از ذهنت استفاده می‌کنی.”

“دقیقاً. ولی پرونده‌هام رو خیلی با دقت انتخاب می‌کنم. میدونی هاستینگز، از جهات زیادی فکر می‌کنم تو برام شانس میاری.”

گفتم: “واقعاً؟ از کدوم جهات؟”

“همینکه شنیدم داری میای، به خودم گفتم: اتفاقی میفته. من و هاستینگز، درست مثل روزهای قدیم، دوباره با هم مجرم‌ها رو دنبال می‌کنیم. ولی اگه اینطور باشه، نباید یه چیز عادی باشه. باید یه چیزی باشه که-“ دستش رو با هیجان تکون داد، “یک چیز خیلی خوب و ویژه.”

در آخر با لبخندی گفتم: “خوب، این جرم عالی هنوز اتفاق نیفتاده؟”

“هنوز نه! بالاخره…” پوآرو آروم مکث کرد و نگاهی نگران به چهره‌اش اومد. صداش به قدری عجیب به نظر می‌رسید که با تعجب بهش نگاه کردم.

یهو به اون طرف اتاق، به میزی نزدیک پنجره رفت. کاغذهایی با دقت داخلش مرتب گذاشته شده بودن. یکی رو برداشت، بعد داد به من.

گفت: “بهم بگو دوست من، در موردش چی فکر می‌کنی؟”

با علاقه از دستش گرفتم. نامه‌ای بود که روی کاغذ یادداشت سفید ضخیم تایپ شده بود:

آقای هرکول پوآرو، فکر می‌کنی در حل کردن معماهایی که برای پلیس بریتانیایی احمق و بیچاره ما خیلی سخته، خیلی باهوشی. آقای پوآروی باهوش، بذار ببینیم چقدر می‌تونی باهوش باشی. شاید این مشکل به نظرت خیلی سخت برسه. مراقب اندور در بیست و یکم ماه باش.

با احترام، ای‌بی‌سی

پاکت نامه رو نگاه کردم. آدرس هم تایپ شده بود.

پوآرو گفت: “نشان باطله‌ی تمبر WC1 لندن هست. خوب، نظرت چیه؟”

نامه رو بهش برگردوندم.

گفتم: “به گمونم از طرف یه مرد دیوونه هست.”

“این تمام چیزیه که میتونی بگی؟”

“خوب، به نظر تو هم یه مرد دیوونه نمیرسه؟”

“بله، دوست من، میرسه.”

صداش جدی بود. با تعجب بهش نگاه کردم. “نگرانی، پوآرو.”

“دوست من، یه مرد دیوونه، مسئله‌ای جدیه. یه مرد دیوونه، یه چیز خیلی خطرناکه.”

“بله، البته، درسته. بهش فکر نکرده بودم. ولی بیشتر شبیه یه جور شوخی احمقانه میرسه. شاید فرستنده مست بوده.”

“ممکنه حق با تو باشه، هاستینگز.”

پرسیدم: “دربارش چیکار کردی؟”

“آدم چیکار می‌تونه بکنه؟ نامه رو به دوست خوبمون، سر بازرس جپ نشون دادم. اون هم مثل تو فکر می‌کنه- که یه شوخیه احمقانه است. اونها هر روز در اداره کارآگاهی لندن نامه‌های اینچنینی دریافت می‌کنن. من هم قبلاً دریافت کردم، ولی چیزی درباره‌ی اون نامه وجود داره، هاستینگز، که خوشم نمیاد…”

پوآرو سرش رو تکون داد و بعد نامه رو برداشت و گذاشت توی میز.

پرسیدم: “اگه واقعاً فکر می‌کنی جدیه، نمیتونی کاری کنی؟”

“طبق معمول، تو مردی هستی که عمل می‌خوای! ولی چیکار می‌تونیم بکنیم؟ پلیس نامه رو دیده، ولی اونها هم هیچ کاری نمی‌کنن. هیچ اثر انگشتی روش نیست. هیچ سرنخی از نویسنده‌ی محتمل نیست.”

“در حقیقت فقط احساس تو هست؟”

“احساس نه، هاستینگز. احساس کلمه‌ی بده. این دانش من هست، تجربه من هست، که بهم میگه اون نامه مشکلی داره.”

دستاش رو به اطراف تکون داد و بعد دوباره سرش رو تکون داد.

گفتم: “خوب، بیست و یکم جمعه هست. اگه یک سرقت بزرگ نزدیک آندور این اتفاق بیفته، پس…”

“آه، چه چیز خوبی میشه!”

“چیز خوب؟” با تعجب خیره شدم. به نظر می‌رسید کلمه‌ی عجیبی برای استفاده باشه. “یک سرقت ممکنه هیجان‌انگیز باشه، ولی مطمئناً نمی‌تونه چیز خوبی باشه!”

پوآرو سرش رو تکون داد. “متوجه نیستی، دوست من. چیزی خوبی میشه، برای اینکه ذهنم رو از ترس چیز دیگه پاک میکنه.”

“از چی؟”

هرکول پوآرو گفت: “قتل.”

آقای الکساندر بناپارت کاست، از روی صندلیش بلند شد و با نزدیک‌بینی اطراف اتاق خوابش رو نگاه کرد. مبلمان قدیمی بودن و اتاق خواب زیاد تمیز نبود. پشتش از نشستن طولانی مدت در وضعیت یکسان درد می‌کرد. وقتی خودش رو تمام قد کش داد، می‌تونستی ببینی که یه مرد کاملاً بلند هست، ولی به خاطر قوزش زیاد قد بلند دیده نمی‌شد.

به طرف کتی که از پشت در آویزون بود رفت و از توی جیبش یک بسته سیگار ارزون‌قیمت و چند تا کبریت در آورد. سیگاری روشن کرد و بعد به طرف میز برگشت. یک راهنمای راه‌آهن برداشت و داخلش دنبال کمی اطلاعات گشت. بعد به لیست‌ تایپ‌شده از اسامی نگاه کرد. با یک خودکار، جلوی یکی از اسم‌های کوچیک در لیست علامت گذاشت.

پنج‌شنبه، سی‌ام ژوئن بود.

نامه‌‌‌ی بی‌نامی که پوآرو دریافت کرده بود و اهمیت بیست و یکم رو فراموش کرده بودم. بیست و دوم پوآرو ملاقاتی از طرف سر بازرس جپ، از اداره کارآگاهی لندن داشت. سال‌های زیادی بود که بازرس رو می‌شناختیم و اون به گرمی بهم خوش‌آمد گفت.

داد زد: “عجب سورپرایزی! دیدن دوباره‌ات با مسیو پوآرو، درست مثل روزهای قدیمه. تو هم خوب به نظر میرسی. فقط موهات کمی کم‌پشت شده. خوب، این اتفاقیه که برای همه ما میفته.”

من همیشه موهام رو با دقت روی سرم شونه میکردم، بنابراین وقتی بازرس جپ متوجه کم پشتی موهام شد، زیاد خوشحال نشدم. ولی تصمیم گرفتم ناراحت نشم.

موافقت کردم: “بله، هممون داریم پیرتر میشیم.”

جپ که به دوستم لبخند می‌زد، گفت: “به غیر از مسیو پوآرو. موهاش و سبیل‌هاش عالی به نظر میرسن. و از وقتی بازنشسته شده، خیلی مشهور شده. معماهای قطار، معماهای هوایی، مرگ‌های جامعه‌ی بالا، آه، اون اینجا، اونجا و همه جاست. درباره‌ی نامه‌ی بی‌نامش شنیدی؟”

پوآرو گفت: “اون روز به هاستینگز نشونش دادم.”

گفتم: “البته، کاملاً فراموشش کرده بودم. تاریخ نامه کی بود؟”

جپ گفت: “دیروز. به همین خاطر اومدم اینجا. به پلیس اندور زنگ زدم تا ببینم اتفاقی افتاده یا نه. ولی نامه قطعاً یه شوخی بود. یک شیشه‌ی مغازه توسط سنگ‌های بچه‌ها شکسته و چند نفر مست شدن، ولی همش همین.”

پوآرو گفت: “از این بابت خیلی خوشحالم.”

جپ گفت: “ما هر روز نامه‌های زیادی مثل اون از آدم‌هایی که کار بهتری برای انجام ندارن، دریافت می‌کنیم. منظورشون این نیست که آسیبی بزنن. فقط دنبال کمی هیجان می‌گردن.”

پوآرو موافقت کرد: “من احمق بودم که فکر کردم مسئله جدیه.”

جپ با خنده گفت: “خوب، باید برم. فقط می‌خواستم جلوی نگرانیت رو بگیرم.”

بعد از اینکه بازرس رفت، پوآرو گفت: “جپِ خوب، زیاد عوض نشده، نه؟”

گفتم: “خیلی پیرتر به نظر میرسه.” با بدجنسی اضافه کردم: “و موهاش داره سفید میشه.”

پوآرو گفت: “می‌دونی هاستینگز، من یه آرایشگر خیلی باهوش دارم. می‌تونه کمی موی مصنوعی توی موهات بذاره و موهای خودت رو روش شونه کنه…”

داد زدم: “پوآرو! به آرایشگرت علاقه‌ای ندارم. بالای سرم چه مشکلی داره؟”

پوآرو سریع گفت: “هیچی. به هیچ عنوان هیچی.”

درحالیکه کمی آروم‌تر شده بودم، گفتم: “خوب، متأسفم که نامه‌ی بی‌نام به یه جرم جالب ختم نشد.”

پوآرو گفت: “بله، در اون مورد اشتباه کرده بودم. خیلی بد گمانم.”

تلفن زنگ زد و پوآرو بلند شد تا بهش جواب بده. گفت: “الو. بله، هرکول پوآرو صحبت می‌کنه.”

یکی دو دقیقه‌ای گوش داد، بعد دیدم که قیافه‌اش عوض شد.

“اما بله.

بله، میایم.

طبیعتاً. احتمالاً همونطوره که میگید. بله، میارمش. پس می‌بینیمتون.”

تلفن رو گذاشت و به این طرف اتاق به طرف من اومد.

“هاستینگز، جپ بود. تازه به اداره‌ی کارآگاهی لندن رسیده. پیغامی از اندور بود…”

با هیجان داد زدم: “اندور؟”

پوآرو به آرومی گفت: “یک پیرزن به قتل رسیده. اون مغازه‌ی کراوات، تنباکو و روزنامه داشت. اسمش آسچر هست.”

فکر می‌کنم کمی ناامید شدم. انتظار یه چیز خیلی غیرعادی داشتم. قتل یه مغازه‌دار زیاد جالب به نظر نمی‌رسید.

پوآرو به همون صدای جدی ادامه داد: “پلیس اندور باور داره می‌دونن کی اینکارو کرده. انگار شوهر زن مست می‌کنه و بد رفتاری می‌کنه. چندین بار گفته که می‌کشتش. ولی پلیس می‌خواد یه نگاه دیگه به نامه‌ای که من دریافت کردم، بندازه. بنابراین گفتم من و تو بلافاصله به اندور میریم.”

احساس هیجان بیشتری کردم. شاید قتل یه پیرزن زیاد جالب نبود، ولی باز هم جرم بود. زمان زیادی از وقتی قاطی جرم و مجرم بودم می‌گذشت.

در واقع به حرف‌های بعدی پوآرو گوش نمیدادم. ولی بعد به وضوح به یادشون آوردم.

هرکول پوآرو گفت: “این اولشه.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER ONE

The Letter

Mr. Hercule Poirot, you think you are very clever at solving mysteries that are too difficult for our poor stupid British police

My name is Captain Arthur Hastings. My wife and I have a large farm in South America, but before I was married I lived in London. There I helped my friend, the famous Belgian detective Hercule Poirot, solve many crimes.

Poirot used to work with the police in Belgium, but he retired several years ago. Since retiring, though, he has become a very successful private detective. When the British police have a difficult crime which they cannot solve, they often ask Poirot to help them.

In June 1935 I came back to Britain for six months on business while my wife stayed in South America to manage the farm. I didn’t know that, during that time, I was going to work with my old friend Poirot again.

Most of this story is my own personal experience. Sometimes, though, I have included information about events when I was not present myself. But I believe I have described the thoughts and feelings of the other people in the story correctly. Poirot has seen my work, and agrees that I have.

In my opinion, Poirot used his skills in a most clever and unusual way to solve a number of crimes which were different from any others that he had worked on. I shall call these crimes the ABC Murders.

After arriving in England, I went almost immediately to visit Poirot. He had moved to a new flat in London and was very pleased to see me.

‘You’re looking wonderful, Poirot,’ I said. ‘You haven’t changed at all. In fact, if it were possible, I would say that you have fewer grey hairs than the last time I saw you.’

Poirot smiled. ‘And why is that not possible? It is quite true.’

‘Do you mean your hair is turning from grey to black instead of from black to grey,’ I said in surprise. That’s very strange. It seems against nature.’

‘As usual, Hastings,’ said Poirot, ‘you have a beautiful and unsuspicious mind. You have not changed over the years. You notice a strange fact and explain it in the same breath without noticing that you are doing so!’

Poirot walked into his bedroom and returned with a bottle in his hand. I looked at it, then I understood. It was a bottle of black hair colouring.

‘Poirot,’ I cried. ‘You’ve coloured your hair!’

‘Oh, you begin to understand,’ said Poirot.

‘I suppose next time I come home, I shall find you wearing a false moustache - or are you wearing one now?’

Poirot looked shocked. He has a large black moustache which he is very proud of. ‘No, no, mon ami. A false moustache! How horrible!’ He pulled his moustache to prove to me that it was real. ‘I have never seen a moustache like mine in the whole of London.’

That was a very good thing, I thought privately. But I didn’t want to hurt Poirot’s feelings, so instead I changed the subject.

‘Are you still working,’ I asked. ‘I know you actually retired years ago.’

‘Yes, it is true,’ replied Poirot. ‘I tried to grow vegetables instead. But immediately, a murder happened - and I had to forget about the vegetables.

And since then, whenever I say that a case will be my last, it is not. Each time I say: this is the end.

But then something else happens. But I must say, my friend, that I do not like retirement at all. If I do not use my brain, it will stop working.’

‘I see,’ I said. ‘So you still use your brain sometimes.’

‘Exactly. But I choose my cases very carefully. You know, Hastings, in many ways I think you bring me luck.’

‘Really,’ I said. ‘In what ways?’

As soon as I heard you were coming, I said to myself: something will happen. Hastings and I will hunt criminals again together, just like the old days. But if so, it must not be ordinary business. It must be something’ - he waved his hands excitedly - ‘something very fine and special.’

‘Well,’ I said at last, smiling, ‘has this excellent crime happened yet?’

‘Pas encore! At least -‘ Poirot paused, and a look of worry came over his face. His voice sounded so strange that I looked at him in surprise.

Suddenly he crossed the room to a desk near the window. There were papers arranged carefully inside. He took one out, then passed it to me.

‘Tell me, mon ami,’ he said, ‘What do you think of this?’

I took it from him with interest. It was a letter which had been typed on thick white notepaper:

Mr Hercule Poirot, You think you are very clever at solving mysteries that are too difficult for our poor, stupid British police. Let us see, Mr Clever Poirot, just how clever you can be. Perhaps you’ll find this problem too difficult. Watch out for Andover, on the 21st of the month.

Yours, ABC

I looked at the envelope. The address was typed, too.

‘The postmark is London WC1,’ said Poirot. ‘Well, what is your opinion?’

I handed the letter back to him.

‘It’s from a madman, I suppose,’ said.

‘That is all you can say?’

‘Well - doesn’t it sound like a madman to you?’

‘Yes, my friend, it does.’

His voice was serious. I looked at him in surprise. ‘You’re worried, Poirot.’

‘A madman, mon ami is a serious matter. A madman is a very dangerous thing.’

“Yes, of course, that’s true. I hadn’t thought about that. But it sounds more like a rather stupid kind of joke. Perhaps the sender was drunk.’

‘You may be right, Hastings.

‘What have you done about it,’ I asked.

‘What can one do? I showed the letter to our good friend, Chief Inspector Japp. He thought the same as you - that it was a stupid joke. They get letters like these every day at Scotland Yard. I, too, have received them before, but there is something about that letter, Hastings, that I do not like.’

Poirot shook his head, Then he picked up the letter and put it in the desk.

‘If you really think it’s serious, can’t you do something,’ I asked.

‘As always, you are a man who wants action! But what can we do? The police have seen the letter but they, too, will do nothing. There are no fingerprints on it. There are no clues to the possible writer’

“In fact, there is only your own feeling?’

“Not feeling, Hastings. Feeling is a bad word. It is my knowledge - my experience - that tells me something about that letter is wrong.’

He waved his hands about, then shook his head again.

‘Well,’ I said, ‘the 21st is Friday. If a big robbery happens near Andover then -‘

‘Ah, what a good thing that would be!’

‘A good thing?’ I stared in surprise. The word seemed to be a very strange one to use. ‘A robbery may be exciting, but surely it can’t be a good thing!’

Poirot shook his head. ‘You don’t understand, my friend. It would be a good thing because it would clear my mind of the fear of something else.’

‘Of what?’

‘Murder,’ said Hercule Poirot

Mr Alexander Bonaparte Cust got up from his chair and looked near-sightedly round his bedroom. The furniture was old and the bedroom was not very clean. His back hurt from sitting in the same position far too long. As stretched himself to his full height, you could see that he was quite a tall man, but he did not look tall because he stooped.

He went to a coat that was hanging on the back of the door, and took from the pocket a packet of cheap cigarettes and some matches. He lit a cigarette and then returned to the table. He picked up a railway guide and searched for some information inside it. Then he looked at a typewritten list of names. With a pen, he made a mark against one of the first names on the list.

It was Thursday, 30 June.

I had forgotten about the anonymous letter which Poirot had received, and the importance of the 21st. On the 22nd, Poirot received a visit from Chief Inspector Japp of Scotland Yard. We had known the Inspector for many years, and he welcomed me warmly.

‘What a surprise,’ he cried. ‘It’s just like the old days, seeing you with Monsieur Poirot again. You’re looking well, too. Your hair is just getting a little thin. Well, that’s what happens to all of us.’

I always brushed my hair carefully across the top of my head, so I wasn’t very pleased that Inspector Japp had noticed my thinning hair. But I decided not to get upset.

‘Yes, we’re all getting older,’ I agreed.

‘Except for Monsieur Poirot,’ said Japp, smiling at my friend. ‘His hair and moustache look wonderful. And since he retired, he’s become very famous. Train mysteries, air mysteries, high society deaths - oh, he’s here, there and everywhere. Have you heard about his anonymous letter?’

‘I showed it to Hastings the other day,’ said Poirot.

‘Of course,’ I said, ‘I’d completely forgotten about it. What was the date in the letter?’

‘Yesterday,’ said Japp. ‘That’s why I’ve come here. I rang the police in Andover to see it anything had happened. But the letter is certainly a joke. A shop window was broken by children throwing stones, and a few people got drunk, but that’s all.’

‘I am very glad about that,’ said Poirot.

‘We get lots of letters like that every day, said Japp, ‘from people who have nothing better to do. They don’t mean any harm. They’re just looking for a bit of excitement.’

‘I have been foolish to think that the matter was so serious,’ Poirot agreed.

‘Well, I must go,’ said Japp, laughing. ‘I just wanted to stop you worrying.’

After the Inspector had left, Poirot said, ‘He does not change much, the good Japp, eh?’

‘He looks much older,’ I said. And his hair is going grey,’ I added nastily.

‘You know, Hastings, I have a very clever hairdresser,’ said Poirot. ‘He could put some false hair onto your head and brush your own hair over it -‘

‘Poirot,’ I shouted. ‘I’m not interested in your hairdresser. What’s the matter with the top of my head?’

‘Nothing - nothing at all,’ said Poirot quickly.

‘Well,’ I said, feeling a little calmer. ‘I’m sorry that that anonymous letter didn’t lead to an interesting crime.’

‘Yes, I was wrong about that,’ said Poirot. ‘I am too suspicious.’

The telephone rang and Poirot got up to answer it. ‘Allo’ he said. ‘Yes, it is Hercule Poirot speaking.’

He listened for a minute or two and then I saw his face change.

‘Mais oui. Yes, we will come. Naturally. It may be as you say. Yes, I will bring it. A tout a l’heure then.’

He put down the phone and came across the room to me.

‘That was Japp speaking, Hastings. He had just got back to Scotland Yard. There was a message from Andover.’

‘Andover,’ I cried excitedly.

Poirot said slowly, ‘An old woman has been found murdered. She had a tie tobacco and newspaper shop. Her name is Ascher.’

I think I felt a little disappointed. I had expected something very unusual. The murder of a shopkeeper didn’t sound very interesting.

Poirot continued in the same serious voice, ‘The Andover police believe they know who did it. It seems that the woman husband gets drunk and behaves badly. He has said several times that he would kill her. But the police would like to have another look at the anonymous letter I received. So I have said that you and I will go down to Andover at once.’

I felt a little more excited. Perhaps the murder of the old woman wasn’t very interesting, but it was still a crime. It had been a long time since I had mixed with crime and criminals.

I wasn’t really listening to Poirot’s next words. But later I remembered them very clearly.

‘This is the beginning,’ said Hercule Poirot.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.