سرفصل های مهم
مرگ در سینما
توضیح مختصر
پلیس فهمیده ایبیسی کی هست و خونهای که میموند رو پیدا کرده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دهم
مرگ در سینما
آقای لدبتر در سینمای رگال دوناکاستر بود. در هیجان انگیزترین قسمت فیلم، مرد کناریش بلند شد و هُلش داد و از کنارش رد شد. بعد کلاهش رو انداخت روی صندلی جلو و خم شد تا برش داره. آقای لدبتر خیلی عصبانی شده بود. تمام هفته منتظر دیدن این فیلم بود. چرا مردم نمیتونستن تا آخر یه فیلم منتظر بمونن؟
آقای مزاحم رفت بیرون. آقای لدبتر با خوشحالی فیلم رو تا آخر دید. وقتی چراغها روشن شدن، به آرومی بلند شد. هیچ وقت سریع از سینما خارج نمیشد.
اطرافش رو نگاه کرد. طبیعتاً این بعد از ظهر آدمهای زیادی نبودن. روز سنت لجر بود و همه در مسابقات بودن. همه با عجله به طرف خروجی میرفتن. آقای لدبتر شروع کرد به دنبالشون رفتن. مرد در صندلی جلوش خوابیده بود. “ببخشید، آقا،” مردی که سعی میکرد از کنار مرد خوابیده رد بشه گفت.
آقای لدبتر به خروج رسید. برگشت و نگاه کرد. به نظر داشت اتفاقی میافتاد. شاید مردی که جلوش بود، مست بود و نخوابیده بود. لحظهای ایستاد و بعد خارج شد.
مدیر داشت به مردی که سعی میکرد از کنارش رد بشه، میگفت: “اون مریضه…” با مرد خوابیده صحبت کرد:
“مشکل چیه، آقا؟”
مرد دیگه، مرد خوابیده رو لمس کرد. دستش رو کشید و به ردِ قرمز چسبناک نگاه کرد.
“خون…”
مدیر گوشهی چیزی رو زیر صندلی دید.
گفت: “در ایبیسیه.”
آقای کاست از سینمای رگال خارج شد و به آسمون نگاه کرد. عصر زیبایی بود. یک عصر واقعاً زیبا.
تنها و در حالی که به خودش لبخند میزد، قدم زد تا اینکه به اسب سیاه که اونجا میموند رسید. از پلهها به اتاق خواب خودش رفت، یک اتاق کوچیک در طبقه دوم. وارد اتاق شد، یهو لبخند نزد. یک نشان روی بازوی کتش بود. لمسش کرد، مرطوب و قرمز- خون …
دستش رو برد توی جیبش و چیزی بیرون آورد- یه چاقوی باریک و دراز که چسبناک و قرمز بود…
آقای کاست نشست و مثل یک حیوان شکار شده اطراف اتاق رو نگاه کرد.
گفت: “این تقصیر من نیست،” زبونش رو روی لباش گردوند. بعد به طرف دستشویی رفت و پر از آبش کرد. کتش رو در آورد و بازوش رو شست. حالا آب قرمز بود.
در زده شد. اونجا ایستاد و از ترس اخم کرد. در باز شد. یه زن جوون بود که کمی آب آورده بود.
“آه، ببخشید آقا. آب داغتون، آقا.”
“ممنونم. تو آب سرد شستمش.” بلافاصله به آب توی دستشویی نگاه کرد. آقای کاست سریع گفت: “دستم رو بریدم…”
مکثی بود- بله، مطمئناً یک مکث خیلی طولانی- قبل از اینکه بگه: “بله، آقا.”
رفت بیرون و در رو بست، آقای کاست ایستاد و گوش داد. صداهایی میاومد- پاهایی از پلهها بالا میاومدن؟ فقط میتونست صدای تپش قلبش رو بشنوه. بعدی یهو حرکت کرد. کتش رو پوشید، رفت به طرف در و بازش کرد. هیچ کس بیرون نبود. سریع از پلهها پایین رفت.
از دری که به پارکینگ هتل باز میشد، بیرون دوید. چند تا راننده اونجا بودن و درباره مسابقات حرف میزدن. آقای کاست با عجله به اون طرف پارکینگ رفت و اومد تو خیابون. باید به ایستگاه میرفت؟ بله- اونجا جمعیت بود- قطارهای مخصوص. با کمی شانس میتونست در بره.
بازرس کروم داشت با آقای لدبتر مصاحبه میکرد. رئیس پلیس، سرهنگ آندرسون، هم اونجا بود.
کروم گفت: “لطفاً همه چیز رو واضح به من بگو. این مرد تقریباً در آخرای فیلم بیرون رفت؟ و از کنارت رد شد، افتاد…”
“تظاهر به افتادن کرد. حالا میفهمم. روی صندلی جلو خم شد تا کلاهش رو برداره. مطمئناً اون موقع به مَرده چاقو زده. بعد رفت بیرون.”
“میتونی توصیفش کنی؟”
“اون یه مرد خیلی درشت بود.”
“بور یا تیره؟”
“من- خوب، دقیقاً مطمئن نیستم. یه مرد زشت بود.”
بازرس کروم با سرش تصدیق کرد. بعد با مدیر سینما مصاحبه کرد. مدیر به کروم درباره خونی که روی کت مرد مرُده بود و راهنمای راه آهن abc زیر صندلی گفت.
“متوجه مردی که چند دقیقه زودتر از سینما خارج شد، شدید؟”
“چند نفر بودن، آقا.”
درست همون موقع یک افسر پلیس اومد داخل.
“آقای هرکول پوآرو اینجاست، آقا، و یک آقای محترم دیگه.”
بازرس کروم به نظر خرسند نمیرسید.
گفت: “آه، خوب، بهتره بیان داخل، فکر کنم.”
من و پوآرو وارد اتاق شدیم. هم کروم هم سرهنگ آندرسون نگران به نظر میرسیدن. سرهنگ آندرسون با یک تکون سر بهمون سلام داد.
مؤدبانه گفت: “خوشحالم که اومدید، مسیو پوآرو.”
“یه قتل ایبیسیِ دیگه؟”
“بله، قاتل خم شده و به قربانیش از پشت چاقو زده. یک ایبیسی روی زمین بین پاهای مرد مرده بود.”
پوآرو پرسید: “میدونید مرد مرده کی هست؟”
“بله، فکر میکنم ایبیسی این بار اشتباه کرده. اسم مرد مرده ایرلفیلد هست- جورج ایرلفیلد. حرف دی رو جا انداخته.”
دوستم سرش رو با تردید تکون داد.
کروم پرسید: “با مردی که پیداش کرده حرف بزنیم؟ اون دلواپسه که به خونه برسه.”
یه آقای محترم میانسال اومد داخل. با صدایی بلند و هیجانزده صحبت میکرد.
گفت: “این شوکهکنندهترین تجربهای هست که تا حالا داشتم.”
بازرس گفت: “اسمتون لطفاً.”
“داونز. راجر امانوئل داونز. من دبیر مدرسهی پسرانه هستم.”
“حالا، آقای داونز، لطفاً با کلمات خودتون بهمون بگید چه اتفاقی افتاده.”
“در پایان فیلم، از روی صندلیم بلند شدم. صندلی سمت چپم خالی بود، ولی در صندلی کنار اون یه مردی بود که به نظر میرسید خوابیده. متوجه شدم که بیماره و صدا زدم: “مدیر رو بیارید.” وقتی نتونستم از کنارش رد بشم، دستم رو گذاشتم روی شونهاش تا بیدارش کنم. بعد دستم رو از روی شونهی مرد برداشتم. فهمیدم که مرطوب و قرمز هست…”
سرهنگ آندرسون داشت به آقای داونز نگاه میکرد.
“آقای داونز شما مرد خیلی خوش شانسی هستید. شما تقریباً هم قد مرد مُرده هستید. فکر میکنم قاتل گیج شده. شما رو تا سینما تعقیب کرده ولی قربانی اشتباه رو انتخاب کرده. مطمئنم آقای داونز که اون چاقو برای شما در نظر گرفته شده بود!”
آقای داونز از شوک ضعف کرد. روی یه صندلی نشست.
“منظورت اینه که این مرد دیوانه منو تعقیب کرده بود؟ ولی چرا من؟”
بلند شد. یهو پیر و لرزان به نظر میرسید. “آقایون محترم، اگه دیگه منو نمیخواید، فکر کنم برم خونه. من- من احساس نمیکنم حالم زیاد خوب باشه.”
آقای داونز از اتاق خارج شد.
سرهنگ آندرسون گفت: “دو تا افسر بفرست تا خونهاش رو زیر نظر بگیرن.”
پوآرو گفت: “فکر میکنی وقتی ایبیسی اشتباهش رو بفهمه، سعی میکنه دوباره آقای داونز رو بکشه؟”
آندرسون با سرش تصدیق کرد. گفت: “این هم یک احتماله. اگه وقایع طبق نقشهاش پیش نره، ممکنه abc ناراحت بشه.”
یک افسر اومد داخل.
گفت: “آقای بال از بلک هورس با یه زن جوون اینجاست، آقا. فکر میکنه چیزی برای گفتن به شما داره که ممکنه مفید باشه.”
آقای بال یک مرد درشت، که کند فکر میکرد و سنگین حرکت میکرد، بود. شدیداً بوی آبجو میداد. همراهش یه زن جوون با چشمهای گرد بود. به نظر خیلی هیجانزده میرسید.
آقای بال گفت: “این دختر، ماری، چیزی برای گفتن به شما داره.”
ماری بهمون گفت به اتاق یکی از مهمونهای هتل آب داغ برده. اون داشت دستهاش رو میشست. کتش رو در آورده بود و بازوی کتش رو توی آب دستشویی نگه داشته بود. کت خیس بود و آب توی دستشویی قرمز بود.
آندرسون به تندی گفت: “قرمز؟ کِی بود؟”
“تقریباً یک ربع به پنج.”
“بیش از سه ساعت قبل. چرا بلافاصله نیومدید؟”
بال گفت: “ما نمیدونستیم که یه قتل دیگه به وقوع پیوسته. وقتی خبر رو شنیدیم، ماری به خاطر خونِ توی دستشویی جیغ کشید. من رفتم طبقه بالا به اتاق، ولی هیچ کس اونجا نبود. یکی از مردهای توی پارکینگ گفت مردی رو دیده که میرفته. بنابراین به ماری گفتم بیایم پیش پلیس.”
بازرس کروم به ماری گفت: “مرد رو توصیف کن.”
ماری گفت:” اون خیلی بلند یا خیلی کوتاه نبود. خمیده بود و عینک زده بود. کت و شلوار تیره و یه کلاه پوشیده بود. لباسهاش قدیمی و ارزون قیمت به نظر میرسیدن.”
بازرس کروم دو تا مرد به اسب سیاه فرستاد. تقریباً ۱۰ دقیقه بعد برگشتن و دفتر هتل رو که تمام مهمونهای هتل امضا کرده بودن رو آوردن. ما دورش جمع شدیم. یک امضا با دست خط کوچیک بود.
سرهنگ آندرسون گفت: “ای بی کیس- یا کَش هست؟”
کروم گفت: “ای بی سی.”
آندرسون پرسید: “بار و بنهاش چی؟”
“یه چمدون تو اتاقش پیدا کردیم، آقا، پر از جعبههای کوچیک.”
“توشون چی بود؟”
“جورابهای ساق بلند، آقا.”
کروم به پوآرو گفت: “تبریک میگم، حدست درست بود.”
بازرس کروم در دفترش در ادارهی کارآگاهی لندن بود. تلفن روی میزش زنگ زد. یکی از پلیسهایی بود که داشت در مورد پرونده بهش کمک میکرد.
“جیکوب صحبت میکنه، آقا. یک مرد با روایتی اومده که باید بشنوید.”
چند دقیقه بعد در زده شد. جیکوب با یه مرد جوون قدبلند ظاهر شد.
“ایشون آقای تام هارتیگان هستن، آقا. اون چیزی برای گفتن به ما داره که ممکنه در پروندهی ایبیسی مهم باشه.”
بازرس بلند شد و با مهمونش دست داد.
“صبح بخیر، آقای هارتیگان. بشینید. چی میخواید بهم بگید؟”
تام مضطربانه شروع کرد، “خوب، میدونید، من یه دوست خانم جوون دارم، و مادرش اتاقهای خونهاش رو اجاره میده. یکی از اتاقها بیش از دو سال هست که به مردی به اسم کاست اجاره داده شده.”
تام درباره ملاقاتش با آقای کاست در ایستگاه آستون و بلیط دونکاستری که آقای کاست به زمین انداخته بود، به بازرس گفت.
“لیلی- خانم جوون من- همچنین بهم گفت که آقای کاست زمان قتل نزدیک چارستون بود، و وقتی قتل بکسهیل اتفاق افتاد، در ساحل بوده.
“روزنامهها گفتن اطلاعات در مورد ای بی کیس یا کَش خواسته میشه. مادر لیلی، خانم ماربری، بهم گفت که آقای کاست، ای بی کاست هست. بعد به این فکر کردیم که آقای کاست در تاریخ قتل اندور هم از خونه دور بوده یا نه. و به خاطر آوردیم که بود.”
بازرس کروم خیلی با دقت به همه چیز گوش داد. گفت: “کار کاملاً درستی انجام دادی که اومدی اینجا. ممکنه این تاریخها و همچنین اسم فقط تصادفی باشن. ولی من قطعاً دوست دارم با آقای کاست مصاحبه کنم. حالا خونه است؟”
“بله، آقا.”
“کِی برگشت؟”
“عصر قتل دونکاستر، آقا. از اون موقع خیلی تو خونه مونده. و خانم ماربری میگه خیلی هم حالش خوب به نظر نمیرسه. روزنامههای زیادی میخره. خانم ماربری میگه با خودش هم حرف میزنه.”
تام آدرس خانم ماربری رو به بازرس کروم داد.
بازرس گفت: “ممنونم. احتمالاً امروز به دیدن خونه بیام. لطفاً اگه آقای کاست رو دیدی، مراقب باش. صبح بخیر، آقای هارتیگان.”
تام رفت بیرون. لیلی ماربری منتظرش بود. درباره ملاقاتش با بازرس کروم بهش گفت.
گفت: “پلیسها میان و چند تا سؤال ازش میپرسن.”
لیلی گفت: “بیچاره آقای کاست.”
“به خاطر اون نترس. اگه اون ایبیسی باشه، چهار نفر رو به قتل رسونده.”
لیلی سرش رو تکون داد. گفت: به نظر وحشتناک میرسه.”
تام گفت: “بیا نهار بخوریم.”
“خیلی خب. ولی باید به یه نفر زنگ بزنم. دختری که میخوام باهاش دیدار کنم.”
به اون طرف خیابون دوید و درحالیکه صورتش کمی سرخ شده بود، برگشت. دستش رو دور بازوی تام انداخت.
“درباره اداره کارآگاهی لندن بیشتر بهم بگو. اون یکی مرد رو اونجا ندیدی! آقای محترم بلژیکی رو. اونی که abc براش نامه مینویسه.”
“نه. اون اونجا نبود.”
“خب، همه چیز رو بهم بگو. با کی صحبت کردی و چی گفتی؟”
آقای کاست تلفن رو به آرومی دوباره گذاشت سر جاش. به طرف جایی که خانم ماربری ایستاده بود و تماشاش میکرد، برگشت.
گفت: “آقای کاست، شما اغلب تماس تلفنی ندارید. امیدوارم خبر بدی نباشه؟”
“نه، نه،” دید که خانم ماربری یه روزنامه نگه داشته. تولد- ازدواج- مرگ رو میخوند.
سریع گفت: “خواهرم تازه یه پسر بچهی کوچیک به دنیا آورده.”
خانم ماربری گفت: “خب، خوبه.” به این فکر میکرد که چرا آقای کاست هیچ وقت نگفته بود یه خواهر داره. “خب، آقای کاست، تبریک میگم. اولی هست، یا خواهرزاده و برادرزادهی کوچیک دیگهای هم دارید؟”
آقای کاست گفت: “اولیه. یه دونهای که داشتم و احتمالاً خواهم داشت و- امم- فکر میکنم بلافاصله باید برم اونجا. اونا- اونا ازم میخوان برم. من- من فکر میکنم اگه عجله کنم به قطار برسم.”
خانم ماربری وقتی از پلهها بالا میدوید، صدا زد: “مدت زیادی میمونید، آقای کاست؟”
“آه، نه، دو یا سه روز، همش همین.”
رفت تو اتاق خوابش. چند دقیقه بعد، درحالیکه یه کیف تو دستش داشت، از پلهها پایین اومد. تلفن رو دید و مکالمهی کوتاهی که تازه داشت رو به خاطر آورد.
“شمایید، آقای کاست؟ فکر کردم شاید بخواید بدونید یه بازرس از اداره کارآگاهی لندن ممکنه به دیدنتون بیاد…”
چرا لیلی بهش زنگ زده بود؟ رازش رو حدس زده بود؟ از کجا میدونست بازرس میاد؟ میدونست. ولی مطمئناً اگه میدونست. زنها خیلی عجیبن، به شکل تعجبآوری ظالم و به شکل تعجبآوری مهربونن. لیلی دختر مهربونی بود. یه دختر زیبا و مهربون.
در راهرو مکث کرد. بعد صدایی از آشپزخونه شنید.
ممکنه خانم ماربری بیاد بیرون.
در جلو رو باز کرد، ازش رد شد و پشت سرش بست.
کجا.؟
پوآرو و من یک جلسه دیگه با رئیس پلیس، سرهنگ آندرسون و بازرس کروم داشتیم.
بازرس کروم گفت: “من لیستی از آدمهایی در منطقه چارستون که مرد رفته و جوراب ساق بلند بهشون عرضه کرده رو در آوردم. در یک هتل کوچیک مونده. ساعت ۱۰:۳۰ شب قتل برگشته اونجا.
همون کار رو در بکسهیل انجام داده. با اسم خودش در یک هتل مونده و تقریباً در ۱۲ تا آدرس به آدمها جورابهای ساق بلند عرضه کرده، شامل خانم بارنارد و گربه نارنجی. در اندور هم همین کار رو کرده. اونجا هم تو یه هتل کوچیک مونده و به خانم فاولر- همسایه بغل خانم آسچر، و چند نفر دیگه در همون خیابون جوراب ساق بلند عرضه کرده.”
بازرس گفت: “به آدرسی که آقای هارتیگان بهم داده بود رفتم ولی فهمیدم که کاست تقریباً نیم ساعت قبل از خونه خارج شده. یک پیغام تلفنی دریافت کرده بوده. خانم ماربری گفت اولین بار بود.
اتاقش رو خیلی با دقت گشتم. کاغذ یادداشتهایی مشابه همون کاغذهایی که نامهها روشون نوشته میشن پیدا کردم. و همچنین تعداد عجیبی جوراب ساق بلند و پشت همون قفسه هشت تا راهنمای راهآهن ایبیسی نو بود.”
سرهنگ آندرسون گفت: “این اثبات میکنه که مجرمه.”
بازرس گفت: “یک چیز دیگه هم پیدا کردم. همین امروز صبح پیداش کردم. هیچ نشانی از چاقو تو اتاقش نبود، ولی فکر کردم شاید به خونه برگردونه باشه و جایی مخفیش کرده باشه. بلافاصله پیداش کردم. رختآویز- هیچکس یک رختآویز رو تکون نمیده. از دیوار کنار کشیدمش و اونجا بود! چاقو! خون خشک هنوز روش بود.”
سرهنگ آندرسون گفت: “کارت خوب بود، کروم. حالا فقط یه چیز دیگه نیاز داریم. خود مرد.”
کروم گفت: “نگران نباش، میگیریمش.”
پوآرو گفت: “ولی چیزی هست که من رو خیلی زیاد نگران میکنه. چرا؟ انگیزه.”
سرهنگ آندرسون با بیحوصلگی گفت: “ولی آقای پوآروی عزیز، مرد دیوانه است. خب، همونطور که میگی کروم، حالا فقط مسئلهی زمان هست که پیداش کنیم.”
آقای کاست کنار مغازه میوه و سبزی فروشی ایستاده بود و به اون طرف خیابون خیره شده بود. بله، خودش بود؛ روزنامهفروشی آ آسچر. در پنجرهی خالی یک تابلو بود: “مغازه برای اجاره.”
به آرومی به طرف خیابان اصلی شهر قدم زد. حالا که دیگه هیچ پولی نداشت سخت بود- خیلی سخت بود. کل روز هیچی نخورده بود. به تابلوی بیرون یه مغازهی روزنامهفروشی دیگه نگاه کرد.
مورد ایبیسی. قاتل هنوز آزاده.
مصاحبهها با آقای هرکول پوآرو. آقای کاست به خودش گفت: “هرکول پوآرو. به این فکر میکنم که میدونه.” به قدم زدن ادامه داد. کجا داشت میرفت؟ نمیدونست. به آخر رسیده بود.
بالا رو نگاه کرد. چراغهایی روبروش بودن. و نامهها. پاسگاه پلیس.
آقای کاست گفت: “خندهداره؟” خنده کوتاهی کرد.
بعد رفت داخل. وقتی اینکار رو کرد، یهو افتاد جلو.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TEN
Death at the Cinema
Mr Leadbetter was at the Regal Cinema in Doncaster. At the most exciting part of the film, the man next to him got up and pushed past him. Then he dropped his hat over the seat in front and bent over to get it back. Mr Leadbetter was very annoyed. He had looked forward to seeing this film for a whole week. Why couldn’t people wait until the end of a film?
The annoying gentleman went out. Mr Leadbetter watched the film happily until the end. When the lights went up, he got up slowly. He never left the cinema very quickly.
He looked around. There weren’t many people this afternoon - naturally. It was the day of the St Leger and they were all at the races. Everyone was hurrying towards the exit. Mr Leadbetter started to follow. The man in the seat in front of him was asleep. ‘Excuse me, sir,’ said a man who was trying to get past the sleeping gentleman.
Mr Leadbetter reached the exit. He looked back. Something seemed to be happening. perhaps the man in front of him was drunk and not asleep. He stopped for a moment, and then went out.
The manager was saying to the man who had tried to get past, ‘He’s ill,’ He spoke to the sleeping man.
‘What’s the matter, sir?’
The other man touched the sleeper. He took his hand away, and looked at a red sticky mark.
‘Blood .’
The manager saw the corner of something under the seat.
‘It’s at - ABC,’ he said.
Mr Cust left the Regal Cinema and looked up at the sky. It was a beautiful evening. a, really beautiful evening.
He walked along smiling to himself until he came to the Black Horse, where he was staying. He climbed the stairs to his bedroom, a small room on the second floor. As he entered the room, he suddenly stopped smiling. There was a mark on the arm of his coat. He touched it - wet and red - blood.
He put his hand in his pocket and brought out something - a long thin knife, that was sticky and red.
Mr Cust sat down and looted around the room like a hunted animal.
‘It isn’t my fault,’ he said, he passed his tongue over his lips. Then he went over to the sink and filled it with water. He took off his coat and washed the arm. The water was red now.
There was a knock on the door. He stood there, frown with fear. The door opened. It was a young woman carrying some water.
‘Oh, excuse me, sir. Your hot water, sir.’
‘Thank you. I’ve washed in cold water.’ Immediately she looked at the water in the sink. ‘I’ve cut my hand,’ said Mr Cust quickly.
There was a pause - yes surely a very long pause - before she said, ‘Yes, sir.’
She went out, shutting the door; Mr Cust stood and listened. Were there voices - feet coming up the stirs? He could hear only the beating of his own heart. Then suddenly he moved. He put on his coat, went to the door and opened it. There no one outside. He went quietly down the stairs.
He ran out of the door that opened onto the hotel car park. A couple of drivers wars there, talking about the races. Mr Cust hurried across the car park and out into the street. Should he go to the station? Yes - there would be crowds there - special trains. With a bit of luck, he could get away.
Inspector Crome was interviewing Mr Leadbetter. The Chief Constable, Colonel Anderson, was there, too.
‘Please tell me everything clearly,’ said Crome. ‘This man went out towards the end of the main film? As he passed you, he fell -‘
‘He pretended to fall. I understand it now. He bent over the seat in front to pick up his hat. He surely stabbed the man then. Then he went out.’
‘Can you describe him?’
‘He was a very big man.
‘Fair or dark?’
‘I - well, I’m not exactly sure. He was an ugly-looking man.’
Inspector Crome nodded. Then he interviewed the cinema manager. The manager told Crome about the blood on the dead man’s coat and the ABC railway guide under the seat.
‘Did you notice a man leaving the cinema a few minutes earlier?’
‘There were several, sir.’
Just then a police constable came in.
‘Mr Hercule Poirot’s here, sir, and another gentleman.’
Inspector Crome didn’t look pleased.
‘Oh, well,’ he said, ‘They’d better come in, I suppose.’
Poirot and I entered the room. Both Crome and Colonel Anderson were looking worried. Colonel Anderson greeted us with a nod of the head.
‘I’m glad you’ve come, Monsieur Poirot,’ he said politely.
‘Another ABC murder?’
‘Yes, The murderer bent over and stabbed the victim in the back. There was an ABC on the floor between the dead man’s feet.’
‘Do you know who the dead man is,’ asked Poirot.
‘Yes, I think A B C’s made a mistake this time. The dead man is called Earlsfield - George Earlsfield. He missed out the letter D.’
My friend shook his head doubtfully.
‘Shall we talk to the man who found him,’ asked Crome. ‘He’s anxious to get home.’
A middle-aged gentleman came in. He spoke in an excited, high voice.
‘It’s the most shocking experience I’ve ever known,’ he said.
‘Your name, please,’ said the Inspector.
‘Downes. Roger Emmanuel Downes. I’m a teacher at a boys’ school.’
‘Now, Mr Downes, please tell us in your own words what happened.’
At the end of the film I got up from my seat. The seat on my left was empty but in the seat next to that there was a man who seemed to be asleep. I realised that he was ill, and I called out, “Fetch the manager.” As I couldn’t pass him, I put my hand on his shoulder to wake him. Then I took my hand from the man’s shoulder. I found that it was wet and red.’
Colonel Anderson was looking at Mr Downes.
‘Mr Downes, you’re a very lucky man. You’re about the same height as the dead man. I think the murderer became confused. He followed you into the cinema but he chose the wrong victim. I am sure, Mr Downes, that that knife was meant for you!’
Mr Downes became weak with shock. He sat down on a chair.
‘You mean that this madman has followed me? But why me?’
He got up. He suddenly looked old and shaken. ‘If you don’t want me anymore, gentlemen, I think I’ll go home. I - I don’t feel very well.’
Mr Downes left the room.
‘Send couple of constables to watch his house,’ said Colonel Anderson.
‘You think,’ said Poirot, ‘that when ABC finds out his mistake, he might try to murder Mr Downes again?’
Anderson nodded. ‘It’s a possibility,’ he said. A B C may be upset if things don’t go according to his plans.’
A constable came in.
‘Mr Ball of the Black Horse is here with a young woman, sir,’ he said. ‘He thinks he has something to tell you which may be helpful.’
Mr Ball was a large, slow-thinking, heavily-moving man. He smelled strongly of beer. With him there was a young woman with round eyes. She seemed to be very excited.
‘This girl, Mary, has something to tell you,’ said Mr Ball.
Mary told us that she had taken hot water to one of the hotel guests in his room. He was washing his hands. He had taken his coat off and was holding the arm of it in the water in the sink. The coat was wet and the water in the sink was red.
‘Red,’ said Anderson sharply. ‘When was this?’
‘At about a quarter to five.’
‘More than three hours ago,’ said Anderson. ‘Why didn’t you come at once?’
‘We didn’t know that there’d been another murder,’ said Ball. ‘When we heard the news, Mary screamed out about the blood in the sink. I went upstairs to the room, but there was nobody there. One of the men in the car park said he saw a man leaving. So I told Mary to come to the police.’
‘Describe this man,’ said Inspector Crome to Mary.
‘He wasn’t very tall or short,’ said Mary. ‘And he stooped and wore glasses. He was wearing a dark suit and a hat. His clothes looked old and cheap.’
Inspector Crome sent two men to the Black Horse. They came back about ten minutes later and brought the hotel book, which all guests had to sign. We crowded around it. There was a signature there in small writing.
‘A B Case - or is it Cash,’ said Colonel Anderson.
‘A B C,’ said Crome.
‘What about his luggage,’ asked Anderson.
‘We found a suitcase in his room, sir, full of small boxes.’
‘What was in them?
‘Stockings, sir.’
‘Congratulations,’ Crome said to Poirot, ‘Your guess was right.’
Inspector Crome was in his office at Scotland Yard. The telephone on his desk rang. It was one of the policemen who was helping him on the case.
‘Jacobs speaking, sir. A man has come with a story that you ought to hear.’
A few minutes later there was a knock on the door. Jacobs appeared with a tall young man.
‘This is Mr Tom Hartigan, sir. He’s got something to tell us- which may be important in the ABC case.’
The Inspector got up and shook hands with the visitor.
‘Good morning, Mr Hartigan. Sit down. What do you want to tell me?’’
‘Well,’ began Tom nervously, ‘I’ve got a young lady friend, you see, and her mother rents out rooms in her house. One of the rooms has been rented for over two years to a man called Cust.’
Tom told the Inspector about his meeting with Mr Cust at Euston Station, and the ticket for Doncaster which Mr Cust had dropped.
‘Lily - my young lady - also told me that Mr Cust was near Churston at the time of the murder, and at the seaside when the Bexhill murder happened.
‘The newspapers said that information was wanted about A B Case or Cash. Lily’s mother, Mrs Marbury, told me that Mr Cust is A B Cust. Then we wondered if Mr Cust had been away from home on the date of the Andover murder. And we remembered that he was.’
Inspector Crome listened to everything carefully. ‘You were quite right to come here,’ he said. ‘These dates may be only a coincidence, and the name, too. But I’d certainly like to interview Mr Cust. Is he at home now?’
‘Yes, sir.’
‘When did he return?’
‘On the evening of the Doncaster murder, sir. He’s stayed in a lot since then. And he doesn’t look very well, Mrs Marbury says. He buys a lot of newspapers. Mrs Marbury says that he talks to himself, too.’
Tom gave Inspector Crome Mrs Marbury’s address.
‘Thank you,’ said the Inspector. ‘I shall probably visit the house later today. Please be careful if you meet Mr Cust. Good morning, Mr Hartigan.’
Tom went outside. Lily Marbury was waiting for him. He told her about his meeting with Inspector Crome.
‘The police are going to come and ask him some questions,’ he said.
‘Poor Mr Cust,’ said Lily.
‘Don’t feel scary for him. If he’s ABC, he’s murdered four people.’
Lily shook her head. ‘It does seem awful,’ she said.
‘Come and have some lunch,’ said Tom.
‘All right. But I must just telephone someone. A girl I going to meet.’
She ran across the road and came back, looking rather red in the face. She put her arm through Tom’s arm.
‘Tell me more about Scotland Yard. You didn’t see the other man there! The Belgian gentleman. The one that ABC writes to.’
‘No. He wasn’t there.’
‘Well, tell me all about it. Who did you speak to and what did you say?’
Mr Cust put the phone back very gently. He turned to where Mrs Marbury was standing watching him.
‘You don’t often have a telephone call, Mr Cust,’ she said. ‘I hope it’s not bad news?’
‘No - no, He saw that Mrs Marbury was holding a newspaper. He read Births - Marriages - Deaths.
‘My sister’s just had a little boy,’ he said quickly.
‘Well, that is nice,’ said Mrs Marbury. She wondered why Mr Cust had never said he had a sister. ‘Well, Mr Cust, my congratulations. Is it the first one, or have you other little nephews and nieces?’
‘It’s the only one,’ said Mr Cust. The only one I’ve ever had or am likely to have and - er - I think I must go there at once. They - they want me to come. I - I think I can just catch a train if I hurry.’
‘Will you be away long, Mr Cust,’ called Mrs Marbury he ran up the stairs.
‘Oh, no two or three days, that’s all.’
He disappeared into his bedroom. A few minutes later, he came quietly down the stairs carrying a bag in his hand. He saw the telephone and remembered the short conversation he had just had.
‘Is that you, Mr Cust? I thought you might like to know that an inspector from Scotland Yard may come to see you.’
Why had Lily telephoned him? Had she guessed his secret? How did she know that the Inspector was coming? Did she know. But it surely if she knew, she wouldn’t. Women were very strange, surprisingly cruel and surprisingly kind. Lily was a kind girl. A kind, pretty girl.
He paused in the hall. Then he heard a noise from the kitchen.
Mrs Marbury might come out..
He opened the front door, passed through it and closed it behind him.
Where.?
Poirot and I were having another meeting with the Chief Constable, Colonel Anderson and Inspector Crome.
I’ve got a list of people in the Churston area where the man went and offered stockings,’ said Inspector Crome. ‘He stayed at a small hotel. He returned there at 10/30 on the night of the murder.
‘He did the same thing in Bexhill. He stayed at a hotel under his own name, and offered stockings to people at about twelve addresses, including Mrs Barnard and including the Orange Cat. He did the same in Andover. He stayed at a small hotel there, too, and offered stockings to Mrs Fowler, next door to Mrs Ascher, and to several other people in the same street.
‘I went to the address which Mr Hartigan gave me,’ said the Inspector, ‘but I found that Cust had left the house about half an hour before. He received a telephone message. Mrs Marbury said it was the first time.
‘I searched his room very carefully. I found notepaper there similar to the paper which the letters were written on. There was also a strange quantity of stockings - and at the back of the same cupboard there were eight new ABC railway guides!’
‘That proves he’s guilty,’ said Colonel Anderson.
‘I’ve found something else, too, said the Inspector. ‘I only found it this morning, sir. There was no sign of the knife in his room, but I thought perhaps he’d brought it back to the house and hidden it somewhere. I found it immediately. The coatstand - no one ever moves a coatstand. I moved it away from the wall - and there it was! The knife! The dried blood was still on it.’
‘Good work, Crome,’ said Colonel Anderson. ‘We only need one thing more now. The man himself.
“Don’t worry, we’ll get him,’ said Crome.
‘But there is something that worries me very much,’ said Poirot. ‘It is the why? The motive.’
‘But, my dear Poirot, the man’s crazy,’ said Colonel Anderson impatiently. ‘Well, as you say, Crome, it’s just a matter of time before we find him.’
Mr Cust stood by a fruit and vegetable shop, staring across the road. Yes, that was it, A, Ascher, Newsagent. In the empty window there was a sign: ‘Shop to Rent.’
He walked slowly back towards the mam street of the town. It was difficult - very difficult - now that he hadn’t any more money. He hadn’t had anything to eat all day. He looked at a board outside another newsagent’s shop.
HE ABC CASE. MURDERER STILL FREE.
Interviews with Hercule Poirot. Mr Cust said to himself, ‘Hercule Poirot. I wonder if he knows.’ He continued walking. Where was he going? He didn’t know. He had come to the end.
He looked up. There were lights in front of him. And letters. Police Station.
‘That’s funny, said Mr Cust. He gave a little laugh.
Then he stepped inside. Suddenly, as he did so, he fell forward.