سرفصل های مهم
و گرفتن یک روباه
توضیح مختصر
پوآرو چند تا سؤال از اعضای گروه ویژه میپرسه و بعد با ایبیسی صحبت میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل یازدهم
و گرفتن یک روباه
یک روز صاف نوامبر بود. دکتر تامپسون و سربازرس جپ اومده بودن که به پوآرو درباره پرونده پلیس علیه الکساندر بناپارت کاست بگن.
پوآرو از دکتر تامپسون بپرسید: “نظرت در مورد کاست چیه؟”
“نمیدونم. به نظر نمیرسه دیوانه باشه. البته صرع داره.”
گفتم: “بله، وقتی تو پاسگاه پلیس اندور افتاد زمین، مشخص بود. ولی ممکنه یه مرد یه نفر رو به قتل برسونه و ندونه این کار رو کرده؟”
دکتر تامپسون گفت: “از نظر من کاست خیلی خوب میدونه که اون مسئول قتل هست. نامهها ثابت میکنن که قتلها جرایم برنامهریزی شده بودن.”
پوآرو گفت: “و ما هنوز هم هیچ توضیحی برای نامهها نداریم. تا وقتی ندونم چرا نوشته شدن، احساس نمیکنم پرونده حل شده.”
دکتر تامپسون گفت: “خب، من باید برم.”
رفت بیرون. جپ موند.
پوآرو گفت: “پس کاست شاهد موجه به هنگام قتل بکسهیل داره.”
بازرس گفت: “بله، و شاهدش هم خیلی قویه. مردی به اسم استرنج بهمون گفته عصر بیست و چهارم جولای کاست رو در هتل وایتکراس در ایستبورن دیده.
بعد از شام اون و کاست ورق بازی کردن. کاست خیلی خوب بازی کرده. اونا تا نیمه شب ورق بازی کردن و ده دقیقه بعد از نیمه شب از هم جدا شدن. پس اگر کاست اون موقع در هتلی در ایستبورن بوده، نمیتونست بین نیمه شب و ساعت یک بتی بارنارد رو در ساحل بکسهیل خفه کنه. ایستبورن تقریباً ۲۲ کیلومتر از بکسهیل فاصله داره و براش زمان میبرد که برسه اونجا.”
پوآرو گفت: “این یک مشکله، بله.”
“میدونیم که کاست قتل دونکاستر رو انجام داده- کت خونی، چاقو- این قطعیه. اون قتل چارستون رو انجام داده. قتل اندور رو انجام داده. همچنین قتل بکسهیل رو هم انجام داده. ولی نمیفهمم چطور!”
بعد از اینکه جپ رفت، پوآرو گفت: “بهم بگو، هاستینگز. فکر میکنی پرونده به پایان رسیده؟”
“خب، بله. ما مرد رو گرفتیم. و بیشتر حقایق رو هم داریم.”
پوآرو سرش رو تکون داد.
“ولی تا وقتی همه چیز در مورد مرد رو نفهمیدیم، معما به عمق خودش باقیه. و ما به هیچ عنوان چیزی نمیدونیم! میدونیم کجا به دنیا اومده. میدونیم در جنگ جنگیده و از سرش زده شده. میدونیم به خاطر اینکه صرعیه از ارتش خارج شده. میدونیم یه اتاق از خانم ماربری اجاره کرده. میدونیم خیلی آروم و خجالتیه- و از اون مردهایی که هیچ کس بهش توجه نمیکنه.
میدونیم چند تا جنایت خیلی هوشمندانه رو برنامهریزی و اجرا کرده. میدونیم چند تا اشتباه احمقانه انجام داده. میدونیم بیرحمانه کشته. میدونیم نمیخواد هیچ کس دیگهای به خاطر جنایتهای اون عذاب بکشه. نمیبینی، هاستینگز، که این مرد شبیه دو تا شخص متفاوته؟
تمام مدت سعی کردم قاتل رو بشناسم. و حالا متوجه شدم، هاستینگز، که به هیچ عنوان نمیشناسمش! کاملاً گیج شدم. چرا این قتلها رو انجام داده؟ چرا این آدمها رو انتخاب کرده؟
شروع کردم که: “از روی الفبا…”
“بتی بارنارد تنها شخص در بکسهیل بود که اسمش با بی شروع میشد؟ بتی بارنارد- یه فکری در اون مورد دارم. باید درست باشه- باید درست باشه. ولی اگه هست…”
مدتی ساکت بود. نمیخواستم مزاحمش بشم و فکر کنم به خواب رفتم. یهو بیدار شدم و دیدم دستهای پوآرو رو شونهام هست.
“هاستینگز، عزیزم. همیشه بهم کمک میکنی- برام شانس میاری.”
کاملاً گیج شده بودم. پرسیدم: “اینبار چطور کمکت کردم؟”
“چیزی که گفته بودی رو به خاطر آوردم. همه چیز رو خیلی روشن کرد. جواب تمام سؤالاتم رو فهمیدم. دلیل خانم آسچر، دلیل آقای کارمیکائل کلارک، دلیل قتل دوناکاستر، و بالاخره- خیلی مهمه- دلیل هرکول پوآرو.
“ولی اول به کمی اطلاعات بیشتر از گروه ویژهمون نیاز دارم. و بعد- بعد وقتی جواب یکی از سؤالاتم رو گرفتم، میرم و ایبیسی رو میبینم. بالاخره با هم روبرو میشیم- ایبیسی و هرکول پوآرو- دشمنان. و بعد- حرف میزنیم!”
پرسیدم: “انتظار داری کاست چی بهت بگه؟”
هرکول پوآرو لبخند زد.
گفت: “یک دروغ. و از دروغ، حقیقت رو میفهمم!”
در طول چند روز آینده، پوآرو خیلی مشغول بود. به شکل مرموزی بیشتر وقتها غایب بود. خیلی کم حرف میزد و از جواب دادن به سؤالات من امتناع میکرد. ولی به طرف آخر هفته، گفت قصد داره به بکسهیل بره. پیشنهاد داد من هم باید باهاش برم و من هم با اشتیاق موافقت کردم. اعضای گروه ویژهمون هم همچنین دعوت بودن.
پوآرو اول به دیدن آقا و خانم بارنارد رفت و ازشون پرسید کاست دقیقاً کی به درشون اومده بود و چی گفته بود. بعد، به هتلی رفت که کاست مونده بود و توصیف با جزئیات کاست رو خواست. بعد به ساحل رفت- جایی که جسد بتی بارنارد پیدا شده بود. زمین اونجا رو با دقت بررسی کرد.
بعد از ساحل به نزدیکترین جایی که یک ماشین میتونست پارک بشه قدم زد. از اونجا به جایی رفت که اتوبوسهای ایستبورن منتظر بودن تا بکسهیل رو ترک کنن.
بالاخره همهی ما رو به کافهی گربه نارنجی برد، که خدمتکار چاق، میلی هایلی بهمون چای سرو کرد.
پوآرو گفت: “کارم در بکسهیل تموم شده. به ایستبورن میرم. نیاز هست اونجا یه سؤال بپرسم. نیازی نیست همهی شما با من بیاید. ولی به هتل برگردیم تا یه نوشیدنی بخوریم. اون چای وحشتناک بود!
وقتی داشتیم نوشیدنیمون رو میخوردیم، فرانکلین کلارک گفت: “به گمونم میتونیم حدس بزنیم سعی در چه کاری داری. سعی میکنی ثابت کنی شاهد کاست دروغینه. به نظر خیلی خشنود میرسی، ولی نمیدونم چرا. هیچ حقیقت از هیچ نوعی نداری.”
پوآرو گفت: “نه- درسته.” بعد ادامه داد: “دوست من هاستینگز زمانی که جوون بود، یک بار یک بازی به اسم حقیقت انجام داده بود. از هر کس سه تا سؤال پرسیده میشد. باید قسم میخوردن به دو تا سؤال صادقانه جواب بدن. مکث کرد. خوب، میخوام بازی رو بکنم. ولی یکی کافی خواهد بود. یک سؤال برای هر کدوم شما.”
کلارک با بیصبری گفت: “البته. به همه چی جواب میدیم.”
“آه، ولی میخوام جدیتر از اون باشه. همه قسم میخورید که حقیقت رو بگید؟”
همه به اندازهی پوآرو جدی شدن. همه قسم خوردن. بعد پوآرو به طرف فرانکلین کلارک برگشت.
“در مورد کلاههایی که خانمها امسال در آسکوت سر گذاشتن چی فکر میکنی؟”
فرانکلین کلارک با تعجب بهش خیره شد.
“شوخی میکنی؟”
“قطعاً نه.”
کلارک شروع به لبخند زدن کرد. “خوب، مسیو پوآرو، در حقیقت به اسکات نرفتم، ولی چند تا از زنها رو که به مسابقات رانندگی میکردن، دیدم و امسال کلاههاشون جوک بزرگتری نسبت به اونی بود که معمولاً سرشون میذاشتن.”
پوآرو لبخند زد و به طرف دونالد فراسر برگشت.
“امسال کی به تعطیلات رفتی؟”
فراسر خیره شد. “تعطیلاتم؟ دو هفتهی اول آگوست.”
بعد پوآرو به طرف تورا گری برگشت و تغییر کوچکی در صداش شنیدم. سؤالش تند و واضح بود.
“مادمازل، بعد از مرگ لیدی کلارک، امیدوار بودی با آقای کارمیکائل ازدواج کنی؟”
دختر پرید بالا. “چطور جرأت میکنی همچین سؤالی از من بپرسی! توهینآمیزه!”
“شاید. ولی قسم خوردید حقیقت رو بگید. بله یا نه؟”
“آقای کارمیکائل نسبت به من فوقالعاده مهربون بود. تقریباً مثل دخترش با من رفتار میکرد. و من هم همین حس رو بهش داشتم- بهش علاقه داشتم و قدردانش هم بودم.”
“ببخشید، ولی این جواب بله یا نه نیست، مادمازل.”
“البته جواب نه هست!”
به طرف مگان بارنارد برگشت. رنگ صورت دختر خیلی پریده بود.
“مادمازل، امید داری نتیجه سؤالات من چی باشه؟ میخوای حقیقت رو بفهمم یا نه؟”
سر مگان با غرور رفت عقب. به وضوح گفت: “نه!”
ما همه پریدیم. پوآرو به جلو خم شد و صورتش رو بررسی کرد.
گفت: “مادمازل مگان، ممکنه حقیقت رو نخوای، ولی میتونی حقیقت رو بگی!”
به طرف در برگشت، بعد ماری دراور رو به خاطر آورد.
“بهم بگو، یه مرد جوون داری؟”
ماری مضطربانه بهش نگاه کرد، “آه، آقای پوآرو. من- من- خوب، مطمئن نیستم.”
پوآرو لبخند زد. و بعد به من نگاه کرد.
“بیا، هاستینگز، باید بریم ایستبورن.”
ماشین منتظر بود و ما کمی بعد داشتیم در طول جاده ساحلی که از داخل پونسی به ایستبورن منتهی میشد، رانندگی میکردیم. پوآرو خیلی راضی از خودش به نظر میرسید. وقتی از پونسی رد میشدیم، پیشنهاد داد که باید بایستیم و قلعهای در اونجا رو ببینیم. وقتی داشتیم به طرف ماشین برمیگشتیم، از کناره گروهی بچه که دور هم ایستاده بودن و آوازی میخوندن رد شدیم.
پوآرو پرسید: “هاستینگز، چی دارن میخونن؟”
گوش دادم تا فهمیدم.
“و یه روباه رو بگیر
و بذارش تو یه جعبه
و هیچ وقت نذار بره.”
پوآرو کلمات رو تکرار کرد. صورتش یهو خیلی جدی شد.
“خیلی وحشتناکه، هاستینگز.” ساکت بود. “تو اینجا روباه شکار کردی؟”
“نکردم. هیچ وقت قادر نبودم از عهدهی شکار بر بیام. و فکر هم نمیکنم در این قسمت از دنیا شکار زیادی باشه.”
“منظورم به طور کلی در انگلیس هست. ورزش عجیبیه. سگها دنبال روباه میدون و در آخر میگیرنش و اون میمیره- سریع و وحشتناک. ولی مرگ سریع و ظالمانه بهتر از این چیزیه که بچهها میخونن. خوب نیست برای همیشه تو یه جعبهی در بسته بمونی. فردا به دیدن کاست میرم، حالا بذار برگردیم لندن.”
داد زدم: “به ایستبورن نمیریم؟”
“برای چی؟ حالا به اندازه کافی میدونم.”
در گفتوگوی میان پوآرو و مرد عجیب، الکساندر بناپارت کاست حاضر نبودم. به خاطر رابطهاش با پلیس، پوآرو تونست اونجا باشه ولی من شامل جواز ویژهای که لازم بود، نبودم. همچنین پوآرو میخواست مصاحبه کاملاً خصوصی باشه، دو تا مرد رو در رو. ولی وقتی پوآرو برگشت، همه چیز رو با جزئیات دقیق بهم گفت.
آقای کاست کوچکتر و حتی خمیدهتر به نظر میرسید. انگشتهاش رو مضطربانه رو کتش میکشید. پوآرو مدتی نشست و بهش نگاه کرد.
در آخر به ملایمت گفت: “میدونی من کی هستم؟”
آقای کاست سرش رو تکون داده. “نه، نه، نمیدونم. یا از طرف آقای ماینارد هستی، از طرف دفتر حقوقیش؟” مؤدب بود، ولی به نظر نمیرسد خیلی علاقه داشته باشه. به نظر ذهنش جای دیگه بود، درون خودش.
“من هرکول پوآرو هستم…”
کلمات رو خیلی با ملایمت گفت. و تأثیرش رو تماشا کرد. آقای کاست کمی سرش رو بلند کرد.
گفت: “آه، بله؟” بعد، بعد از یک دقیقه، دوباره کلمات رو تکرار کرد. “آه، بله؟” این بار متفاوت به نظر میرسید- با علاقهتر. به پوآرو نگاه کرد.
پوآرو بهش نگاه کرد و با سرش تصدیق کرد.
گفت: “بله. من مردی هستم که نامهها رو براش مینوشتی.”
ارتباط بلافاصله قطع شد. آقای کاست چشماش رو انداخت پایین و با بدخلقی صحبت کرد.
گفته: “من هیچ وقت برات نامه ننوشتم. اون نامهها توسط من نوشته نشده بودن. بارها و بارها اینو گفتم.”
پوآو گفته: “میدونم. ولی اگه اونها رو تو ننوشتی، کی نوشته؟”
“یه دشمن. حتماً دشمنی دارم. اونها همه علیه من هستن. پلیس- همه- همه علیه من هستن.”
پوآرو جواب نداد.
“همه همیشه علیه من بودن.”
“حتی وقتی بچه بودی؟”
به نظر آقای کاست بهش فکر کرد.
“نه، نه، دقیقاً اون موقع نه. مادرم خیلی بهم علاقه داشت. اون فکر میکرد من آدم خاصی میشم- که میتونم هر کاری بکنم.” یک دقیقهای ساکت بود.
“ولی اون کاملاً اشتباه میکرد. من از آدمها میترسیدم. من دوران بدی در مدرسه داشتم. و بعدها وقتی شروع به کار کردم، این احساس رو داشتم که همه فکر میکنن من احمقم.”
پوآرو پرسید: “و در جنگ؟”
آقای کاست گفت: “میدونید، من از جنگ لذت میبردم و صورتش روشن شد. “برای اولین بار احساس مرد بودن میکردم.” لبخندش محو شد. “ولی بعد از سرم زده شد، بنابراین مجبورم کردن از ارتش خارج بشم. شروع به کار کردن در یک دفتر کردم، ولی همه چیز خیلی سخت بود. من پول خیلی کمی داشتم. و بعد پیشنهاد شغل فروش جورابهای ساق بلند رو دریافت کردم.”
“شما اسم شرکت رو بهمون گفتید. ولی حالا میدونید، مگه نه، که این شرکت شما رو استخدام نکرده،” پوآرو با صدای آروم گفت.
“به این خاطر هست که اونها هم علیه من هستن. من نامههایی که برام نوشتن و دستورالعملهایی درباره اینکه کجاها برم و لیست آدمهایی که باید به دیدنشون برم رو دارم.”
پوآرو گفت: “اون نامهها نوشته نشدن، تایپ شدن. تمام اون نامها با دستگاهی که در اتاق شما پیدا شده، تایپ شدن. بنابراین اینطور به نظر میرسه که شما خودتون اونها رو تایپ کردید و برای خودتون فرستادید؟”
آقای کاست گفت: “نه، نه! به خاطر این هست که اونها همه علیه من هستن.”
“و ایبیسیهایی که در کمد پیدا شدن؟”
“چیزی دربارهی اونها نمیدونم. فکر میکردم جوراب ساق بلندن.”
“چرا کنار اسم خانم آسچر در اولین لیست آدمهای اندور علامت گذاشتید؟”
“برای اینکه تصمیم گرفته بودم اول اون رو ببینم. آدم باید از جایی شروع کنه. ولی من اونو به قتل نرسوندم! من کاملاً بیگناهم. همش اشتباهه. به این جنایت دوم نگاه کنید- اونی که در بکسهیل بود. من داشتم در ایستبورن ورق بازی میکردم.”
پوآرو گفت: “باور دارم که خیلی خوب ورق بازی میکنید؟”
“من- من، خوب، باور دارم که اینطوره. از اینکه چطور بازی ورق غریبهها رو گرد هم میاره تعجب میکنید. مردی رو به خاطر میارم، هیچ وقت به خاطر چیزی که بهم گفت فراموشش نمیکنم. وقتی داشتیم یه فنجون قهوه میخوردیم صحبت کردیم و شروع به بازی ورق کردیم.”
پوآرو پرسید: “چی بهت گفت؟”
صورت آقای کاست نگران به نظر رسید.
“اون آیندهی من رو تو دستم خوند. گفت قبل از اینکه بمیرم، یکی از مشهورترین مردهای انگلیس میشم. گفت کل کشور از من حرف میزنن. ولی گفت- گفت- به شکل خشنی میمیرم.” یهو ساکت شده بود. “سرم… خیلی رنج میبرم… بعضی وقتها سر دردهای بیرحمانهای میگیرم. و بعد وقتهایی هست که نمیدونم…”
حرفش رو قطع کرد.
پوآرو گفت: “ولی میدونی که قتلها رو تو انجام دادی، مگه نه؟!”
آقای کاست بالا رو نگاه کرد. به شکل عجیبی در آرامش به نظر میرسید.
گفت: “بله، میدونم.”
“ولی- درست میگم، مگه نه؟ نمیدونی چرا اونها رو انجام دادی؟”
آقای کاست سرش رو تکون داد.
گفت: “نه، نمیدونم.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ELEVEN
And Catch a Fox
It was a clear November day. Dr Thompson and Chief Inspector Japp had come to tell Poirot about the police case against Alexander Bonaparte Cust.
‘What’s your opinion of Cust,’ Poirot asked Dr Thompson.
‘I don’t know. He doesn’t seem to be mad. He’s an epileptic, of course.’
‘Yes, that was clear when he fell into the police station in Andover,’ I said. ‘But can a man murder someone and not know they’ve done it?’
‘In my opinion Cust knows very well that he’s responsible for murder,’ said Dr Thompson. ‘The letters prove that the murders were planned crimes.’
‘And we still have no explanation for the letters,’ said Poirot. ‘Until I know why they were written, I shall not feel that the case is solved.’
‘Well, I must go,’ said Dr Thompson.
He went out. Japp stayed.
‘So Cust has an alibi for the Bexhill murder,’ said Poirot.
‘Yes,’ said the Inspector, And his alibi is very strong. A man called Strange has told us that he met Cust in the Whitecross Hotel in Eastbourne on the evening of 24 July.
After dinner he and Cust played cards. Cust played very well. They played cards until midnight, and separated at ten minutes past midnight. So if Cust was in a hotel in Eastbourne at that time, he couldn’t strangle Betty Barnard on the beach at Bexhill between midnight and one o’clock. Eastbourne is about twenty-two kilometres away from Bexhill and it would take some time for him to get there.’
‘It is a problem - yes,’ said Poirot.
‘We know that Cust carried out the Doncaster murder - the coat with the blood, the knife - that’s certain. He carried out the Churston murder. He carried out the Andover murder. So he also did the Bexhill murder. But I don’t understand how!’
‘Tell me, Hastings,’ said Poirot, after Japp had gone. ‘Do you think the case is finished?’
‘Well - yes. We’ve got the man. And we’ve got most of the facts.’
Poirot shook his head.
‘But until we know all about the man, the mystery is as deep as ever. And we know nothing at all! We know where he was born. We know that he fought in the war and was hit on the head. We know that he left the army because he is an epileptic. We know that he rented a room from Mrs Marbury. We know that he is very quiet and shy - the kind of man that nobody notices.
‘We know that he planned and carried out several very clever murders. We know that he made some stupid mistakes. We know that he killed without pity. We know that he did not want anyone else to suffer for his crimes. Do you not see, Hastings, that the man is like two different people?
‘All the time I have tried to get to know the murderer. And now I realise, Hastings, that I do not know him at all! I am quite confused. Why did he carry out these murders? Why did he choose those people?’
‘Alphabetically -‘ I began.
‘Was Betty Barnard the only person in Bexhill whose name began with a B? Betty Barnard - I had an idea there. It ought to be true - it must be true. But if it is -‘
He was silent for some time. I didn’t like to interrupt him, and I believe I fell asleep. Suddenly I woke to find Poirot’s hand on my shoulder.
‘Mon cher Hastings,’ he said. ‘Always you help me - you bring me luck.’
I was quire confused. ‘How have I helped you this time,’ I asked.
‘I remembered something that you said. It makes everything very clear. I see the answers to all my questions. The reason for Mrs Ascher, the reason for Sir Carmichael Clarke, the reason for the Doncaster murder, and finally - very important - the reason for Hercule Poirot.
‘But first, I need a little more information from our Special Legion. And then - then, when I have got an answer to one of my questions, I will go and see A B C. We will face each other at last - ABC and Hercule Poirot - the enemies. And then - we will talk!’
‘What do you expect Cust to tell you,’ I asked.
Hercule Poirot smiled.
‘A lie,’ he said. ‘And from the lie, I shall know the truth!’
During the next few days, Poirot was very busy. He was mysteriously absent for a lot of the time. He talked very little and refused to answer any of my questions. But towards the end of the week, he said he intended to visit Bexhill. He suggested that I should come with him and I agreed enthusiastically. The members of our Special Legion were also invited.
Poirot first visited Mr and Mrs Barnard and asked them when exactly Cust had come to their door, and what he had said. Then he went to the hotel where Cust had stayed and asked for a detailed description of Cust. Next, he went to the beach - to the place where Betty Barnard’s body had been discovered. He studied the ground carefully.
He then walked from the beach to the nearest place where a car could be parked. From there he went to the place where the Eastbourne buses waited before leaving Bexhill.
Finally he took us all to the Orange Cat cafe, where the fat waitress, Milly Higley, served us tea.
‘I have finished in Bexhill,’ said Poirot. ‘I will go to Eastbourne. I need to ask one question there. It is not necessary for you all to come with me. But come back to the hotel and let us have a drink. That tea was horrible!
As we were having our drinks, Franklin Clarke said, ‘I suppose we can guess what you’re trying to do. You’re trying to prove that Cust’s alibi is false. You seem very pleased, but I don’t know why. You haven’t got a new fact of any kind.’
No - that is true,’ said Poirot. Then he continued, ‘My friend Hastings told me once that he had, as a young man, played a game called The Truth. Everyone was asked three questions. They had to promise to answer two questions truthfully. He paused. ‘Eh bien, I want to play that game. But one will be enough. One question to each of you.’
‘Of course,’ said Clarke impatiently. ‘We’ll answer anything.’
‘Ah, but I want it to be more serious than that. Do you all promise to speak the truth?’
Everyone became as serious as Poirot. They all promised. Then Poirot turned to Franklin Clarke.
‘What did you think of the hats that the ladies wore at Ascot this year?’
Franklin Clarke stared at him in surprise.
‘Is this a joke?’
‘Certainly not.’
Clarke began to smile. ‘Well, Monsieur Poirot, I didn’t actually go to Ascot, but I saw some of the women driving to the races and their hats this year were an even bigger joke than the hats they usually wear.’
Poirot smiled and turned to Donald Fraser.
‘When did you take your holiday this year?’
Fraser stared. ‘My holiday? The first two weeks in August.’
Then Poirot turned to Thora Grey and I heard a slight change in his voice. His question came sharp and clear.
‘Mademoiselle, after Lady Clarke’s death, did you hope to marry Sir Carmichael?’
The girl jumped up. ‘How dare you ask me such a question! It’s insulting!’
‘Perhaps. But you have promised to speak the truth. Yes or no?’
‘Sir Carmichael was wonderfully kind to me. He treated me almost like a daughter. And that’s how I felt to him - I was fond of him, and grateful, too.’
‘Excuse me, but that is not answering yes or no, mademoiselle.’
‘The answer, of course, is no!’
He turned to Megan Barnard. The girl’s face was very pale.
‘Mademoiselle, what do you hope will be the result of my questions? Do you want me to find out the truth or not?’
Megan’s head went back proudly. ‘No,’ she said clearly.
We all jumped. Poirot sat forward, studying her face.
‘Mademoiselle Megan,’ he said, ‘you may not want the truth but - you can speak it,’ he said.
He turned towards the door, then remembered Mary Drower.
‘Tell me, have you a young man?’
Mary looked at him nervously ‘Oh, Mr Poirot. I - I - well, I’m not sure.’
Poirot smiled. Then he looked round for me.
‘Come, Hastings, we must start for Eastbourne.’
The car was waiting and soon we were driving along the coast road that leads through Pevensey to Eastbourne. Poirot seemed very pleased with himself. As we passed through Pevensey, he suggested that we should stop and look at the castle there. As we were returning to the car, we passed a group of children in a circle singing a song.
‘What is it that they are saying, Hastings, asked Poirot.
I listened until I understood.
‘And catch a fox
And put him in a box
And never let him go.’
Poirot repeated the words. His face suddenly became very serious.
‘That is very terrible, Hastings.’ He was silent. ‘You hunt the fox here?’
‘I don’t. I’ve never been able to afford to hunt. And I don’t think there’s much hunting in this part of the world.’
‘I meant in England generally. A strange sport. The dogs run after the fox and at last they catch him and he dies - quickly and horribly. But the quick, cruel death is better than what those children were singing. It is not good to be shut away - in a box - for ever. Tomorrow, I am going to visit Cust Now let’s go back to London.’
Aren’t we going to Eastbourne,’ I cried.
‘What for? I know quite enough now’
I was not present at the interview between Poirot and that strange man, Alexander Bonaparte Cust. Because of his relationship with the police, Poirot was able to be there, but I wasn’t included in the special permission that was needed. Poirot also wanted the interview to be completely private - the two men face to face. But when Poirot came back, he told me all about it in great detail.
Mr Cust seemed smaller, and to stoop even more. His fingers pulled nervously at his coat. For a time, Poirot sat and looked at him.
At last he said gently, ‘Do you know who I am?’
Mr Cust shook his head. ‘No - no, I don’t. Or are you from Mr Maynard - from his law office?’ He was polite, but didn’t seem very interested. His mind seemed to be on something else, something inside himself.
‘I am Hercule Poirot.’
He said the words very gently. and watched for the effect. Mr Cust lifted his head a little.
‘Oh yes,’ he said. Then, a minute later, he repeated the words again. ‘Oh yes?’ This time he sounded different - more interested. He looked at Poirot.
Poirot looked back and nodded.
‘Yes,’ he said. ‘I am the man that you wrote the letters to.’
At once, the contact was broken. Mr Cust dropped his eyes and spoke crossly.
‘I never wrote to you,’ he said. ‘Those letters weren’t written by me. I’ve said so again and again.’
‘I know,’ said Poirot. But if you did not write them, who did?’
‘An enemy. I must have an enemy. They are all against me. The police - everyone - all against me.’
Poirot didn’t reply.
Everyone has been against me - always.’
‘Even when you were a child?’
Mr Cust seemed to think about that.
“No - no - not exactly then. My mother was very fond of me. She thought I was going to be special - that I could do anything.’ He was silent for a minute.
‘But she was quite wrong. I was afraid of people. I had a bad time at school. And later when I smarted work, I had the feeling that everyone thought I was stupid.’
‘And in the war, asked Poirot.
‘You know,’ said Mr Cust, and his face lit up, ‘I enjoyed the war. I felt, for the first time, like a man.’ His smile disappeared. ‘But then I got hit on the head, so they made me leave the army. I started working in an office, but things were very difficult. I had very little money. And then I got the offer of the job selling stockings.’
‘You told us the name of the company. But you know now, don’t you,’ said Poirot in a gentle voice, ‘that that company didn’t employ you?’
‘That’s because they’re against me too. I’ve got their letters to me, giving me instructions about places to go to, and a list of people to visit.’
‘Their letters weren’t written,’ said Poirot, ‘They were typed. All those letters were typed on the machine which was found in your room. So it seems that you typed them yourself and, posted them to yourself?’
‘No, no,’ said Mr Cust. ‘It because they’re all against me.’
‘And the ABCs that were found in the cupboard?’
‘I know nothing about them. I thought they were stockings.’
‘Why did you put a mark by the name of Mrs Ascher in that first list of people in Andover?’
Because I decided to visit her first. One must begin somewhere. But I didn’t murder her! I’m completely innocent. It’s all a mistake. Look at that second crime - the Bexhill one. I was playing cards in Eastbourne.’
‘You play cards very well, I believe,’ said Poirot.
‘I - I, well, I believe I do. You’d be surprised how a game of cards can bring strangers together. I remember one man - I’ve never forgotten him because of something he told me. We just got talking over a cup of coffee, and we started playing cards’
‘What did he tell you, asked Poirot.
Mr Cust’s is face looked worried.
‘He read my future in my hand. He said I would be one of the most famous men in England before I died. He said the whole country would talk about me. But he said - he said - I would die a violent death.’ He was silent suddenly. My head, I suffer very badly, I get cruel headaches sometimes. And then there are times when I don’t know.’
He stopped.
‘But you do know, don’t you,’ Poirot said, ‘that you carried out the murders!’
Mr Cust looked up. He looked strangely at peace.
‘Yes,’ he said, ‘I know.’
‘But - I am right, am I not? You don’t know why you carried them out?’
Mr Cust shook his head.
‘No he said, ‘I don’t.’