دیدار از اندور

مجموعه: کارآگاه هرکول پوآرو / کتاب: قاتل های الفبا / فصل 2

دیدار از اندور

توضیح مختصر

در بیست و یکم، یک پیرزن در اندور به قتل رسید و یک راهنمایِ قطارِ ای‌بی‌سی روی پیشخوان مغازه‌اش بود.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوم

دیدار از اندور

وقتی به اون چهره ی پیر و موهای خاکستری باریک نگاه میکردم حس عجیبی شدم. اون به نظر خیلی آروم میومد، خیلی دور از هر اتفاق خشنی.

در اندور بازرس گلن، یک مرد مو بور و قد بلند با لبخند دلپذیر به ملاقاتمون اومد. حقایق پرونده رو بهمون گفت.

“جرم توسط افسر پلیس دووِر، ساعت ۱ صبحِ بیست و دوم کشف شده. اون متوجه شده که درِ مغازه قفل نیست. وارد شده و اول فکر کرده که مکان خالیه، ولی وقتی چراغ رو روی پیشخوان تابونده، جسد پیرزن رو دیده.

وقتی دکتر پلیس رسیده، مشخص شده که محکم از پشت سر زن زده شده. دکتر گفت احتمالاً حدود ۷ یا ۹ ساعت قبل‌تر مرده، بازرس گلن گفت: “ولی ما یه مرد پیدا کردیم که ۵:۳۰ رفته داخل و کمی تنباکو خرید.

و مرد دوم ساعت ۶:۵ رفته داخل و دیده که مغازه خالیه. بنابراین زمان مرگ رو بین ۵:۳۰ و ۶:۵ قرار میده.”

“هنوز نتونستیم کسی رو پیدا کنیم که آسچر، شوهر زن رو اون موقع نزدیک مغازه دیده باشه. ولی ساعت ۹ تو میخونه بوده و خیلی مست بوده. اون مرد زیاد خوشایندی نیست.”

پوآرو پرسید: “با زنش زندگی نمیکنه؟”

“اونا چند سال قبل از هم جدا شدن. آسچر آلمانیه. یه زمان‌هایی خدمتکار بود، ولی شروع به خوردن کرده. بعد از اون هیچ کس نمی‌خواست استخدامش کنه. زنش به عنوان آشپز و سرایدار برای یه پیرزن کار می‌کرد. وقتی زن مُرده، کمی پول برای خانم آسچر گذاشته و خانم آسچر این کار روزنامه و تنباکو رو شروع کرده.

آسچر عادت داشت بیاد و موجب مشکلاتی براش بشه، بنابراین اون هر هفته مقدار کمی پول بهش می‌داد تا دور نگهش داره.”

پوآرو پرسید: “بچه هم داشتن؟”

“نه، یه خواهرزاده هست که به عنوان خدمتکار نزدیک اُورتون کار میکنه.”

“و میگی که این مرد، آسچر، عادت داشت زنش رو تهدید کنه؟”

“درسته. وقتی مست میشد، وحشتناک می‌شد- تهدید به کشتنش می‌کرد.”

پوآرو پرسید: “چیزی از مغازه گم شده؟”

“هیچی. هیچ پول برده نشده. هیچ نشانی از دزدی نیست.”

“فکر می‌کنی این مرد، آسچر، مست اومده مغازه و شروع به تهدید زنش کرده و بالاخره بهش ضربه زده؟”

بازرس گفت: “این محتمل‌ترین راه‌حل به نظر می‌رسه. ولی من دوست دارم یه نگاه دیگه به اون نامه‌ای که شما دریافت کردید بندازم. به این فکر می‌کردم که آسچر اونو نوشته یا نه.”

پوآرو نامه رو داد بهش و بازرس خوندش.

بالاخره گفت: “فکر نمی‌کنم از طرف آسچر باشه. فکر نمی‌کنم از کلمه‌ی پلیس بریتانیایی “ما” استفاده کنه. همچنین، این کاغذ با کیفیتی هست. عجیبه که تو نامه نوشته بیست و یکم ماه. البته ممکنه تصادفی باشه.”

پوآرو گفت: “ممکنه، بله.”

“ولی من از این جور تصادفات خوشم نمیاد، آقای پوآرو. ای‌بی‌سی. ای‌بی‌سی کی می‌تونه باشه؟ ببینیم ماری دراور- خواهرزاده‌ی خانم آسچر- می‌تونه کمکی بهمون بکنه یا نه. این یه ماجرای عجیبه.”

یک افسر اومد داخل. “بله، بریجز، چیه؟”

“اون مرده آسچر، آقا. پیداش کردیم.”

“باشه، بیارش داخل. کجا بود؟”

“توی راه آهن قایم شده بود.”

فرانز آسچر یه مرد خیلی غیر جذاب بود. اون داشت گریه می‌کرد و همزمان ما رو تهدید می‌کرد. نوبتی به صورت هر کدوم از ما نگاه کرد.

“ازم چی میخواید؟ باید خجالت بکشید که منو آوردید اینجا! شما خوکید! با چه جرأتی این کارو کردید؟” یهو صداش عوض شد. “نه، نه، منظورم این نبود، شما به پیرمرد بیچاره آسیب نمی‌زنید، بهم سخت نگیرید. همه به فرانز پیر بیچاره سخت می‌گیرن. فرانز پیر بیچاره.”

آقای آسچر شروع به گریه کرد.

بازرس گفت: “بس کن، آسچر. خودتو کنترل کن. هنوز توی هیچ دردسری نیستی. اگه زنت رو نکشتی…”

آسچر حرفش رو قطع کرد، صداش تقریباً فریاد بود.

“من نکشتمش! من نکشتمش! همش دروغه! شما خوک‌های انگلیسی- همه علیه من هستید. من هیچ وقت اونو نمی‌کشتم، هیچ وقت.”

“تو اغلب تهدید می‌کردی که میکشیش، آسچر.”

“نه، شما نمی‌فهمید. بین من و آلیس یه شوخی بود.”

“شوخی عجیبیه! دیروز عصر کجا بودی، آسچر؟”

“نزدیک آلیس نرفتم. با دوستام بودم- دوستای خوب. ما داشتیم در هفت ستاره می‌خوردیم و بعد در سگ قرمز. ویلوز با من بود و کوردی پیر و جورج و پیات. این حقیقته که دارم بهتون میگم!”

بازرس گلن به افسر بریجز گفت: “ببرش. اون رو به عنوان مظنون به قتل نگهدار. نمیدونم چی فکر کنم،” وقتی پیرمردِ لرزانِ ناخوشایند بیرون برده میشد. گفت: “اگه نامه وجود نداشت، میگفتم اون این کارو کرده.”

پوآرو پرسید: “مردهایی که دربارشون حرف زد چی؟”

“یه جمعیت بد- همه آماده‌ی دروغ گفتن. ولی مهمه که بفهمیم کسی بین ساعات پنج و نیم و شش اون رو نزدیک مغازه دیده یا نه.”

پوآرو سرش رو متفکرانه تکون داد.

پرسید: “مطمئنی چیزی از مغازه برده نشده؟ شاید یک یا دو پاکت سیگار. ولی اون دلیلی برای قتل نمیشه.”

“و چیز متفاوتی در مغازه وجود نداشت؟ چیز جدیدی اونجا نبود؟”

بازرس گفت: “یک راهنمای راه‌آهن بود. باز بود و رو به پایین، روی پیشخوان بود. معلوم شد که یک نفر به قطارهای از اندور نگاه کرده. یا پیرزن یا یه مشتری.”

پوآرو پرسید: “همچین چیزایی می‌فروخت؟”

بازرس سرش رو تکون داد.

“اون جداول زمانی ارزون می‌فروخت. این یکی بزرگ بود- از اون راهنماهایی که فقط یه مغازه‌ی بزرگ میفروشه.”

نوری به چشم‌های پوآرو اومد. به جلو خم شد.

“میگی یه راهنمای راه‌آهن. چه نوع؟ ای‌بی‌سی بود؟”

بازرس گفت: “بله، ای‌بی‌سی هست.”

تا اون لحظه، احساس علاقه‌ی زیادی به این پرونده نکرده بودم. پرونده قتل یه پیرزن در یه مغازه کوچیک در یه خیابان فرعی جرمی از نوع معمولی بود. فکر می‌کردم تاریخ بیست و یکم در نامه‌ی بی‌نام فقط یک تصادف هست. مطمئن بودم خانم آسچر توسط شوهرش به قتل رسیده.

ولی حالا، وقتی درباره راهنمای راه‌آهن شنیدم، شوک کوچیکی از هیجان رو احساس کردم. مطمئناً- مطمئناً نمی‌تونست تصادف دوم باشه. یک جرم معمولی تبدیل به یه چیز خیلی غیر عادی می‌شد.

پاسگاه پلیس رو ترک کردیم و به ساختمونی رفتیم که جسد زن مرده نگهداری میشد. وقتی به اون صورتِ پیر و موهای کم پشت و سفید نگاه کردم، حس عجیبی بهم دست داد. خیلی با آرامش، خیلی دور از هر حادثه‌ی خشنی به نظر می‌رسید.

پوآرو گفت: “وقتی جوون بود، زیبا بوده.”

گفتم: “واقعاً؟”

“بله، به خطوط استخون‌هاش، شکل سرش نگاه کن.”

به دیدن دکتر پلیس، دکتر کر رفتیم.

گفت: “چیزی که اونو کشته رو پیدا نکردیم. گفتن این که چی بود، غیر ممکنه، شاید یه چماق سنگین.”

پوآرو پرسید: “قاتل باید خیلی قوی می‌بود؟”

“منظورت اینه که قاتل میتونه یه پیرمرد لرزان ۷۰ ساله باشه؟ آه، بله، ممکنه، اگه وزن کافی در سر چماق بود.”

“پس قاتل می‌تونه زن یا مرد باشه؟”

دکتر متعجب به نظر رسید.

“یه زن، هان؟ به ارتباط یک زن با این نوع جرم فکر نکرده بودم. ولی البته ممکنه” پوآرو با موافقت سرش رو تکون داد. پرسید: “جسد چطور دراز کشیده بود؟”

“از نظر من، خانم آسچر پشت به پیشخوان ایستاده بود. قاتل از پشت سرش زده و افتاده پشت پیشخوان. نمی‌تونست توسط کسی که وارد مغازه میشه، دیده بشه.”

ما از دکتر کر تشکر کردیم و خارج شدیم.

پوآرو گفت: “می‌بینی، هاستینگز، این نشون میده که ممکنه آسچر بی‌گناه باشه. یک زن رو به مردی می‌ایسته که اونو تهدید میکنه. ولی به جاش، اون پشتش رو به قاتل کرده بود. بنابراین، واضحه که داشت برای یه مشتری تنباکو یا سیگار پایین می‌آورد.

پوآرو به ساعتش نگاه کرد. “اُورتون زیاد دور نیست. بریم و گفتگویی با خواهرزاده‌ی زن مرده داشته باشیم؟”

چند دقیقه بعد داشتیم به طرف اورتون رانندگی می‌کردیم.

بازرس گلن آدرس خواهرزاده‌ی خانم آسچر رو بهمون داده بود. یک خونه‌ی بزرگ تقریباً با فاصله‌ی یک و نیم کیلومتری از روستا، در حاشیه‌ی لندن بود. در توسط یک دختر زیبای مو مشکی باز شد. چشم‌هاش از گریه سرخ بودن.

پوآرو به ملایمت پرسید: “فکر می‌کنم شما خانم ماری دراور- خدمتکار اینجا هستید.”

“بله، آقا، درسته. من ماریم، آقا.”

“پس شاید بتونم چند دقیقه‌ای باهات صحبت کنم. درباره‌ی خالته.”

رفتیم داخل خونه و ماری در یک نشیمن کوچیک رو برامون باز کرد. وارد شدیم و پوآرو روی صندلی کنار پنجره نشست. به چهره دختر نگاه کرد که نزدیکش ایستاده بود.

“مرگ خالت رو شنیدی، البته.”

دختر با سرش گفت آره، اشک‌ دوباره از چشم‌هاش ریخت.

“امروز صبح، آقا. پلیس اومد اینجا. آه! وحشتناکه! خاله‌ی بیچاره!”

پوآرو به ملایمت گفت: “به خالت علاقه داشتی، ماری؟”

“خیلی، آقا. اون همیشه با من خوب بود. من معمولاً در روزهای تعطیلم به دیدن خاله می‌رفتم. اون مشکلات زیادی با شوهرش داشت.”

“بهم بگو، ماری، تهدیدش می‌کرد؟”

“آه، بله آقا. عادت داشت بگه گلوش رو میبره و چیزهایی مثل اون.”

“پس وقتی فهمیدی چه اتفاقی افتاده، زیاد تعجب نکردی؟”

ماری جواب داد: “آه، ولی تعجب کردم. میدونی، آقا، هیچ وقت فکر نمی‌کردم جدی باشه. و خاله ازش نمی‌ترسید. اون از خاله می‌ترسید.”

پوآرو گفت: “آه، پس به گمونم یه نفر دیگه اونو کشته. هیچ فکری داری که اون شخص کی میتونه باشه؟”

ماری با تعجب زیاد گفت: “هیچ فکری ندارم، آقا. به نظر بعید میرسه.”

“کسی نبود که خالت ازش بترسه؟”

ماری سرش رو تکون داد. “خاله از آدما نمی‌ترسید.”

“تا حالا نامه‌ی بی‌نامی دریافت کرده بود؟ نامه‌هایی که امضا نشده باشن- یا فقط با حروفی مثل ای‌بی‌سی امضا شده باشن؟”

ماری سرش رو با تعجب تکون داد.

پوآرو بلند شد. “اگه هر موقع بخوامت، ماری، به آدرس اینجا برات نامه مینویسم.”

“در حقیقت آقا، من این کار رو ترک می‌کنم. حومه‌ی شهر رو دوست ندارم. به خاطر اینکه نزدیک خالم باشم، اینجا مونده بودم. ولی حالا…” دوباره چشم‌هایش پر اشک شد، “دلیلی برای اینجا موندنم وجود نداره، بنابراین به لندن برمی‌گردم.”

“وقتی رفتی لندن، آدرست رو به من میدی؟” پوآرو کارتش رو داد دستش. ماری با تعجب به کارت نگاه کرد. “پس شما پلیس نیستید، آقا؟”

“من یک کارآگاه خصوصی هستم.”

اونجا ایستاد و چند لحظه‌ای در سکوت بهش نگاه کرد. “اتفاق عجیبی افتاده، آقا؟”

پوآرو جواب داد: “بله، فرزندم. اتفاق عجیبی افتاده. شاید بعداً بتونی بهم کمک کنی.”

“من- من هر کاری می‌کنم، آقا. این- این درست نیست، آقا، که خاله کشته شده.”

شیوه‌ی عجیبی برای توصیف مرگ خاله‌اش بود، ولی خیلی دلم براش سوخت. چند لحظه بعد داشتیم به اندور برمی‌گشتیم.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWO

A Visit to Andover

A strange feeling came over me as I looked down on that old face and thin gray hair. She looked so peaceful, so distanced from any violent event.

We were met at Andover by Inspector Glen, a tall, fair-haired man with a pleasant smile. He gave us the facts about the case.

‘The crime was discovered by Police Constable Dover at 1/00 am on the morning of the 22nd. He noticed that the door of the shop wasn’t locked. He entered, and at first he thought that the place was empty, But when he shone a light over the counter, he saw the body of the old woman.

‘When the police doctor arrived, it was found that the woman had been hit hard on the back of the head. The doctor said that she had probably died about seven to nine hours earlier, ‘But we’ve found a man who went in and bought some tobacco at 5:30,’ said Inspector Glen.

And a second man went in and found the shop empty at five minutes past six. So that puts the time of death at between 5/30 and 6/05.

‘We haven’t been able to find anyone yet who saw Ascher, the woman’s husband, near the shop at the time. But he was in a pub at nine o’clock and was very drunk. He’s not a very pleasant kind of man.’

‘He didn’t live with his wife,’ asked Poirot.

‘They separated some years ago. Ascher’s German. He was a waiter at one time, but he started drinking. After that, nobody wanted to employ him. His wife worked as a cook-housekeeper to an old lady. When the woman died, she left Mrs Ascher some money and Mrs Ascher started this tobacco and newspaper business.

Ascher used to come round and cause problems for her, so she gave him a small amount of money every week to make him go away.’

‘Had they any children,’ asked Poirot.

‘No, There’s a niece, She’s working as a maid near Overton.’

‘And you say that this man Ascher used to threaten his wife?’

‘That’s right. He was terrible when he was drunk - threatening to kill her.’

‘Was anything missing from the shop, asked Poirot.

‘Nothing. No money was taken. No signs of robber.’

‘You think that this man Ascher came into the shop drunk, started threatening his wife and finally struck her down?’

‘It seems the most likely solution,’ said the Inspector. ‘But I’d like to have another look at that letter you received. I was wondering if Ascher wrote it.’

Poirot handed over the letter and the Inspector read it.

‘I don’t think it’s from Ascher,’ he said at last. ‘I don’t think that he would use the words “our” British police. It’s good quality paper, too. It’s strange that the letter should say the 21st of the month. Of course it might be coincidence.’

‘That is possible - yes,’ said Poirot.

‘But I don’t like this kind of coincidence, Mr Poirot. ABC. Who could ABC be? We’ll see if Mary Drawer - that’s Mrs Ascher’s niece - can give us any help. It’s a strange business.’

A constable came in. ‘Yes, Briggs, what is it?’

‘It’s the man Ascher, sir. We’ve found him.’

‘Right, Bring him in here. Where was he?’

‘Hiding down by the railway.’

Franz Ascher was a very unattractive man. He was crying and threatening us at the same time. He looked at each of our faces in turn.

‘What do you want with me? You should be ashamed to bring me here! You are pigs! How dare you do this?’ His voice changed suddenly. ‘No, no, I do not mean that - you would not hurt a poor old man - not be hard on him. Everyone is hard on poor old Franz. Poor old Franz.’

Mr Ascher started to cry.

‘Stop that, Ascher,’ said the Inspector. ‘Control yourself. You’re not in any trouble yet. If you didn’t kill your wife.’

Ascher interrupted him, his voice almost a scream.

‘I did not kill her! I did not kill her! It is all lies! You are English pigs - all against me. I would never kill her - never.

‘You often threatened to kill her, Ascher.’

‘No, You do not understand. That was just a joke between Alice and me.’

‘A strange kind of joke! Where were you yesterday evening, Ascher?’

‘I did not go near Alice. I was with friends - good friends. We were drinking at the Seven Stars - and then at the Red Dog. dick Willows - he was with me - and old Curdie - and George - and Piatt. It is the truth that I am telling you!’

‘Take him away,’ Inspector Glen said to Constable Briggs. ‘Hold him on suspicion of murder. I don’t know what to think,’ he said as the unpleasant, shaking old man was taken out. ‘If the letter didn’t exist, I’d say he did it.’

‘What about the men he talked about, asked Poirot.

‘A bad crowd - all ready to tell lies. But it’s important to find out whether anyone saw him near the shop between half past five and six.’

Poirot shook his head thoughtfully.

You are sure nothing was taken from the shop,’ he asked

‘Perhaps a packet or two of cigarettes. But that not a reason for murder.’

‘And there was nothing - different about the shop? Nothing new there?’

‘There was a railway guide,’ said the Inspector. ‘It was open and turned face down on the counter. It appeared that someone had looked up the trains from Andover. Either the old woman or a customer.

‘Did she sell that type of thing, asked Poirot.

The Inspector shook his head.

‘She sold cheap timetables. This was a big one - the kind of guide that only a big shop would sell’

A light came into Poirot eyes. He bent forward.

‘A railway guide, you say. What kind? Was it an ABC?’

‘Yes,’ said the Inspector, It was an ABC.’

Until that moment, I had not felt very interested in the case. The murder of an old woman in a small back-street shop was a very ordinary type of crime. I had thought that the date of the 21st in the anonymous letter was just a coincidence. Mrs Ascher, I felt sure, had been murdered by her husband.

But now, when I heard about the railway guide, I felt a small shock of excitement. Surely - surely this could not be a second coincidence. The ordinary crime was turning into something very unusual.

We left the police station and went to the building where the body of the dead woman was being kept. A strange feeling came over me as I looked down on that old face and thin grey hair. She looked so peaceful, so distanced from any violent event.

‘She was beautiful when she was young,’ said Poirot.

‘Really,’ I said.

‘But yes, look at the lines of the bones, the shape of the head.’

We went to see the police doctor, Dr Kerr.

‘We haven’t found what killed her,’ he said. ‘It’s impossible to say what it was - perhaps a heavy stick.’

‘Did the murderer have to be very strong, ‘ asked Poirot.

‘Do you mean, could the killer be a shaky old man of seventy? Oh, yes, it’s possible - if there was enough weight in the head of the stick.’

‘Then the murderer could be a man or a woman?’

The doctor looked surprised.

‘A woman, eh? I hadn’t thought of connecting a woman with this type of crime. But of course it’s possible Poirot nodded in agreement. ‘How was the body lying,’ he asked.

‘In my opinion, Mrs Ascher was standing with her back to the counter. The murderer hit her on the back of the head and she fell down behind the counter. So she couldn’t be seen by anybody entering the shop.’

We thanked Dr Kerr and left.

‘You see, Hastings,’ said Poirot, ‘this shows that Ascher may be innocent. A woman faces a man who is threatening her. But instead, she had her back to the murderer. So clearly she was taking down tobacco or cigarettes for a customer.’

Poirot looked at his watch. ‘Overton is not far away. Shall we drive over there and have an interview with the niece of the dead woman?’

A few minutes later we were driving towards Overton.

Inspector Glen had given us the address of Mrs Ascher’s niece. It was a big house about one and a half kilometres from the village, on the London side. The door was opened by a pretty dark-haired girl. Her eyes were red from crying.

‘I think you are Mrs Mary Drawer, the maid here, ‘ asked Poirot gently.

‘Yes, sir, that’s right. I’m Mary, sir.’

‘Then perhaps I can talk to you for a few minutes. It’s about your aunt.’

We went inside the house and Mary opened the door of a small living-room. We entered and Poirot sat down on a chair by the window. He looked up into the girl face, studying it closely.

‘You have heard of your aunt’s death, of course?’

The girl nodded, tears filling her eyes again.

‘This morning, sir. The police came here. Oh! it’s terrible! Poor Auntie!’

‘You were fond of your aunt, Mary,’ said Poirot gently.

‘Very, sir. She was always very good to me. I usually visited Auntie on my free day. She had a lot of trouble with her husband.’

“Tell me, Mary, did he threaten her?’

‘Oh yes, sir. He used to say he would cut her throat, and things like that.’

‘So you were not very surprised when you learned what had happened?’

‘Oh, but I was,’ Mary replied. ‘You see, sir, I never thought that he meant it. And Auntie wasn’t afraid of him. He was afraid of her.’

‘Ah,’ said Poirot, ‘So, supposing someone else killed her. Have you any idea who that person could be?’

‘I’ve no idea, sir,’ said Mary in great surprise. ‘It doesn’t seem likely.’

‘There was no one that your aunt was afraid of?’

Mary shook her head. ‘Auntie wasn’t afraid of people.’

‘Did she ever get anonymous letters? Letters that weren’t signed - or were only signed with letters like ABC?’

Mary shook her head in surprise.

Poirot got up. ‘If I want you at any time, Mary, I will write to you here.’

‘Actually, sir, I’m going to leave this job. I don’t like the country. I stayed here to be near my aunt. But now’ - her eyes filled with tears again - ‘there’s no reason for me to stay, so I’ll go back to London.’

‘When you do go to London, will you give me your address?’ Poirot handed her his card. Mary looked at the card in surprise. ‘Then you’re not - a policeman, sir?’

‘I am a private detective.’

She stood there looking at him for some moments in silence. ‘Is there anything - strange happening, sir?’

‘Yes, my child,’ replied Poirot. ‘There is something strange happening. Later you may be able to help me.’

‘I - I’ll do anything, sir. It - it isn’t right, sir, Auntie being killed.’

It was a strange way to describe her aunt’s death, but I felt full of pity. A few moments later we were driving back to Andover.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.