سرفصل های مهم
سؤالات و جوابها
توضیح مختصر
پوآرو با چند نفر از کسانی که از خانم آسچر خرید میکردن، مصاحبه میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
سؤالات و جوابها
قتل در خیابانی اتفاق افتاده بود که از خیابان اصلی میپیچید. مغازهی خانم آسچر تقریباً در نیمه راهش در سمت راست بود. جمعیت زیادی از آدمها بیرون مغازه ایستاده بودن. افسر جوون سعی میکرد جمعیت رو متفرق کنه.
پوآرو با فاصله کمی از اونها، از جایی که میتونست تابلوی بالای در مغازه رو ببینه، ایستاد. پوآرو به آرومی تکرارش کرد.
“ای آسچر. بیا، بذار بریم داخل، هاستینگز.”
راهمون رو از بین جمعیت باز کردیم. پوآرو نامهی بازرس گلن رو که توضیح میداد ما کی هستیم، نشون افسر جوون داد. اون با سرش تصدیق کرد و قفل در رو باز کرد و گذاشت بریم تو.
مغازه خیلی تاریک بود. افسر چراغ الکتریکی رو پیدا کرد و روشن کرد. چند تا مجلهی ارزونقیمت و روزنامههای روز قبل این ور و اون ور پخش شده بود- همه خاکی.
پشت پیشخوان قفسههایی بود که به سقف میرسید و پر از تنباکو و پاکتهای سیگار بود. همچنین شیشههای شیرینی هم بود. یک مغازهی کوچیک معمولی، مثل هزاران مغازه دیگه بود.
افسر با صدای آروم توضیح داد: “اون پایین پشت پیشخوان بود. دکتر میگه اون هیچ وقت نفهمید چی بهش ضربه زده. احتمالاً میخواست به یکی از قفسهها برسه.”
پوآرو پرسید: “چیزی توی دستش نبود؟”
“نه، آقا ولی یه پاکت سیگار پایین، کنارش بود.”
پوآرو با سر تصدیق کرد. چشمهاش اطراف مغازهی کوچیک گشت، چیز جالبی نبود.
“و راهنمای راهآهن کجا بود؟”
“اینجا، آقا.” افسر به جایی روی پیشخوان اشاره کرد. “در صفحه راست اندور باز بود و رو به پایین گذاشته شده بود.”
پرسیدم: “اثر انگشتی هم بود؟”
“هیچ اثر انگشتی روی راهنمای راهآهن نبود، آقا. روی خود پیشخوان زیاد بود.”
پوآرو پرسید: “اثر انگشتهای خودِ آسچر هم بینشون بود؟”
“برای گفتنش خیلی زوده، آقا.”
پوآرو دوباره با سرش تصدیق کرد، بعد پرسید که زن مُرده بالای مغازه زندگی میکرد یا نه، “بله، آقا، از اون درِ پشت رد میشی، آقا.”
پوآرو از در رد شد و من هم پشت سرش رفتم. پشت مغازه، یک اتاق کوچیک بود که هم آشپزخونه بود هم نشیمن. مرتب و تمیز بود، ولی اثاث زیادی نداشت.
چند تا عکس روی قفسهی بالای آتیش بود. یکی ماری درآور بود- خواهرزاده خانم آسچر. اون یکی یک زوج جوون با لباسهای سبک قدیمی بود. دختر زیبا به نظر میرسید و مردِ جوون خوش قیافه بود.
پوآرو گفت: “احتمالاً عکس عروسیه.”
با دقت به زوجِ در عکس نگاه کردم. تقریباً غیر ممکن بود بشناسی که مرد جوون خوش پوش آسچر هست.
طبقهی بالا دو تا اتاق کوچیک دیگه هم بود؛ یکی اتاق خواب زن مرده بود. یک جفت پتوی کهنه روی تخت بود، یک تودهی کوچیک لباس زیر در یک کشو و کتابهای آشپزی در یکی دیگه، یک مجله، یک جفت جوراب ساق بلند نویِ براق و چند تا لباس که آویزون بودن.
پوآرو به آرومی گفت: “بیا، هاستینگز. چیزی اینجا برای ما نیست.”
وقتی دوباره اومدیم بیرون توی خیابون، پوآرو از خیابون رد شد. تقریباً درست روبروی مغازهی خانم آسچر، یه مغازه میوه و سبزی فروشی بود. پوآرو با صدای آروم بهم گفت چیکار باید بکنم.
بعد وارد مغازه شد. بعد از اینکه یک یا دو دقیقه منتظر موندم، پشتِ سرش رفتم داخل. داشت کمی لوبیا سبز میخرید. من هم چند تا سیب انتخاب کردم.
پوآرو داشت با هیجان با خانم چاقی که بهش خدمات میداد صحبت میکرد.
“قتل درست روبروی شما اتفاق افتاد، مگه نه؟ حتی شاید قاتل رو که میرفته توی مغازه دیده باشید- یه مرد بلند و بور با ریش، مگه نه؟ شنیدم روسه.”
“اون دیگه چیه؟” زن با تعجب بالا رو نگاه کرد. “یک روس این کارو کرده؟”
“ولی، بله. فکر کردم شاید دیشب متوجهش شده باشید؟”
زن گفت: “خوب، من فرصت زیادی برای نگاه کردن ندارم. عصرها زمانی هست که سرمون شلوغه و همیشه هم آدمهای زیادی بعد از اتمام کارشون از اینجا رد میشن. یک مرد بلند و بور با ریش- نه، نمیتونم بگم دیدمش.”
همونطور که پوآرو بهم گفته بود، پریدم وسط مکالمه.
به پوآرو گفتم: “ببخشید، آقا. فکر میکنم اطلاعات اشتباه دارید. یک مرد قد کوتاه و تیره به من گفته شده.”
بحث بین زن چاق، شوهرش و دستیار جوون شروع شد. اونها چهار تا مرد تیره و کوتاه دیده بودن و دستیار یک مرد بلند و بور دیده بود.
پوآرو و من با لوبیاها و سیبهامون از مغازه خارج شدیم.
پرسیدم: “و چرا این کارو کردی، پوآرو؟”
“میخواستم بدونم ممکنه یک غریبه بدون اینکه کسی متوجهش بشه، وارد مغازه خانم آسچر بشه.”
“نمیتونستی به سادگی از اون آدمها بپرسی که کسی رو دیدن یا نه؟”
“نه، دوست من. اگه از اون آدمها اطلاعات میخواستم، چیزی به من نمیگفتن. ولی وقتی اظهار نظر کردم، شروع به صحبت کردن. حالا میدونیم که این زمان، زمان شلوغ هست- آدمهای زیادی در خیابونها هستن. قاتل ما این زمان رو خوب انتخاب کرده، هاستینگز.”
ما لوبیاها و سیبهامون رو به یه پسر کوچیک خیلی متعجب تو خیابون دادیم. بعد پوآرو مکث کرد و به خونههای در هر دو طرف خونهی خانم آسچر نگاه کرد. یکی یه خونه با پردههایی بود که سفید بودن، ولی حالا خاکستری شده بودن. پوآرو در رو زد. در توسط یه بچهی خیلی کثیف باز شد.
پوآرو گفت: “عصر بخیر. مادرت خونه است؟”
بچه مدتی طولانی بهمون خیره شد. و بعد به بالای پلهها داد زد.
“مامان، تو رو میخوان.”
یک زن با صورت تیز از پلهها پایین اومد.
شروع کرد: “وقتتون رو اینجا هدر میدید…” ولی پوآرو حرفش رو قطع کرد.
گفت: “عصر بخیر، مادام. من گزارشگر روزنامه هستم و برای اونینگ استار کار میکنم. میخوام ۵ پوند برای کمی اطلاعات درباره همسایهتون، خانم آسچر بهتون پیشنهاد بدم.”
همینکه پوآرو حرف پول رو زد، زن دلپذیرتر شد.
گفت: “معذرت میخوام، الان خیلی با بدخلقی باهاتون صحبت کردم ولی مردهای زیادی میان و سعی میکنن چیزهایی بهم بفروشن- محصولات پاککننده، جورابهای ساق بلند، کیف و وسایل احمقانهی دیگه. همه هم به نظر اسمم رو میدونن- خانم فاولر.”
پوآرو گفت: “خوب، خانم فاولر، شما فقط باید کمی اطلاعات به من بدید. بعد گزارشی از گفتگو مینویسم.”
خانم فاولر شروع به صحبت دربارهی خانم آسچر کرد. اون مشکلات زیادی با فرانز آسچر داشت. همه این رو میدونستن. ولی ازش نمیترسید.
پوآرو پرسید: “خانم آسچر تا حالا نامهی عجیبی دریافت کرده بود- نامههایی بدون امضا؟” خانم فاولر فکر نمیکرد. خانم فاولر یک راهنمای راهآهن ایبیسی در خونهی خانم آسچر دیده بود؟
خانم فاولر جواب داد که ندیده بود. کسی دیده بود آسچر عصرِ روز قبل بره مغازه؟ خانم فاولر دوباره گفت نه.
پوآرو پنج پوند بهش داد و دوباره اومدیم بیرون توی خیابون.
گفتم: “گفتگوی نسبتاً گرون قیمتی بود، پوآرو. فکر میدونی بیشتر از اونی که بهمون گفت میدونه؟”
پوآرو جواب داد: “دوست من، ما در موقعیت عجیبی هستیم که نمیدونم چه سؤالاتی بپرسیم. خانم فاولر تمام چیزی که فکر میکنه میدونه رو بهمون گفت. ممکنه اون اطلاعات در آینده به دردمون بخورن.”
نمیفهمیدم منظور پوآرو چی هست ولی در اون لحظه بازرس گلن رو دیدیم. نسبتاً ناراحت به نظر میرسید. بعد از ظهر رو در تلاش برای تهیهی لیستی از آدمهایی که وقتی وارد مغازهی تنباکو میشدن، دیده شده بودن، سپری کرده بود.
پوآرو پرسید: “و هیچ کس، هیچ کس رو ندیده؟”
“بله، دیدن. سه تا مرد قد بلند، چهار تا مرد کوتاه با سیبیل سیاه، دو تا ریشو، سه تا مرد چاق- همه غریبه، و همه شبیه مجرمها!”
پوآرو لبخند زد.
“کسی میگه که اون مرد، اسچر رو دیده؟”
“نه، کسی نمیگه. و این هم یک دلیل دیگه هست که چرا باید بیگناه باشه. همین الان به رئیس پلیس گفتم که فکر میکنم این کاری برای اداره کارآگاهی لندن هست. فکر نمیکنم یه جرم محلی باشه.”
پوآرو جدی گفت: “باهات موافقم.”
بازرس گفت: “میدونی، مسیو پوآرو، این یه ماجرای زننده است- ازش خوشم نمیاد…”
قبل از اینکه برگردیم لندن، دو تا مصاحبهی دیگه هم داشتیم.
اولی با آقای جیمز پارتریج بود که بعضی وقتها ساعت ۵:۳۰ از خانم آسچر خرید میکرد.
آقای پارتریج یک مرد کوتاه مرتب بود. اون در بانک کار میکرد و رو انتهای دماغش عینک میزد. درباره هر چیزی که میگفت خیلی دقیق بود.
در حالی که به کارتی که دوستم بهش داده بود، نگاه میکرد، گفت: “آقای- امم- پوآرو. از طرف بازرس گلن؟ چه کاری میتونم براتون انجام بدم، آقای پوآرو؟”
“فهمیدم شما آخرین شخصی بودید که خانم آسچر رو زنده دیده؟”
آقای پارتریج انتهای انگشتاش رو کنار هم گذاشت و به پوآرو خیره شد.
گفت: “این قطعی نیست، آقای پوآرو. ممکنه مشتریهای دیگهای هم بعد از من بوده باشن.”
پوآرو گفت: “اگه بودن، گزارش ندادن. ولی فهمیدم که شما بدون اینکه منتظر بمونید کسی ازتون بپرسه، رفتید پیش پلیس؟”
“قطعاً رفتم. همینکه حادثهی شوکهکننده رو شنیدم، متوجه شدم که اظهاریه من ممکنه مفید باشه.”
پوآرو گفت: “حس مسئولیت خیلی خوبی دارید. شاید بتونید با مهربونی داستانتون رو برای من تکرار کنید.”
“قطعاً. داشتم به این خونه برمیگشتم و دقیقاً ساعت ۵:۳۰ وارد مغازهی خانم آسچر شدم. اغلب چیزهایی از اونجا میخرم. سر راهم به خونه بودم.”
“میدونستید خانم آسچر یه شوهر مست داره که عادت داره جونش رو تهدید کنه؟”
“نه. چیزی دربارش نمیدونستم.”
“فکر میکنید عصر دیروز چیز غیر عادی درباره ظاهرش بود؟ به نظر متفاوتتر از معمول میرسید؟”
آقای پارتریچ مدتی فکر کرد.
بالاخره گفت: “مثل همیشه به نظر میرسید.”
پوآرو بلند شد.
“آقای پارتریچ بابت جواب به این سؤالها ممنونم. تو خونه ایبیسی دارید؟ میخوام به قطار برگشتم به لندن نگاه کنم.”
آقای پارتریچ گفت: “در قفسهی پشت سرتون.”
پوآرو ایبیسی رو پایین آورد و تظاهر کرد که داره به قطار نگاه میکنه. بعد از آقای پارتریج تشکر کرد و اومدیم بیرون.
مصاحبهی بعدیمون با آقای آلبرت ریدل بود. آقای ریدل یه مرد خیلی درشت با صورت بزرگ و چشمهای بد گمان کوچیک بود.
با عصبانیت بهمون نگاه کرد.
گفت: “همه چیز رو یک بار قبلاً گفتم. به پلیس گفتم و حالا باید دوباره به دو تا خارجی بگم.”
پوآرو یک نگاه متحیر و سریع به من کرد و گفت: “متأسفم، ولی این یک مورد قتل هست. آدم باید خیلی دقت کنه. فکر کنم شما نرفتید پیش پلیس؟”
“چرا باید برم؟ به من ربطی نداشت. من کار خودم رو دارم.”
“آدمها شما رو که رفتید مغازه دیدن و اسمتون رو به پلیس دادن. ولی پلیس باید اول میومد پیش شما. پلیس از اطلاعاتی که بهشون دادید، راضی بود؟”
آقای رایدل با عصبانیت گفت: “چرا نباید باشن؟ همه میدونن کی پیرزن رو کشته- اون شوهرش.”
“ولی اون، اون عصر در خیابون نبود و شما بودید.”
“شما دارید سعی میکنید بگید که من اینکارو کردم، مگه نه؟ خوب، موفق نمیشید. به چه دلیلی باید همچین کاری بکنم؟”
به شکل تهدیدآمیزی از روی صندلیش بلند شد.
پوآرو گفت: “به خودت مسلط باش، مسیو. فقط میخوام دربارهی دیدارت بهم بگی. ساعت ۶ بود که وارد مغازه شدی؟”
“درسته- یک یا دو دقیقه بعد از شش. یه پاکت تنباکو میخواستم. در رو هُل دادم و باز کردم و رفتم داخل. هیچ کس اونجا نبود. منتظر موندم، ولی هیچکس نیومد بنابراین من هم دوباره اومدم بیرون.”
“جسد رو پشت پیشخوان ندیدی؟”
“نه.”
“راهنمای راهآهن اون اطراف بود؟”
“بله بود، رو به پایین. فکر کردم شاید پیرزن باید با قطار جایی میرفت و فراموش کرده مغازه رو قفل کنه.”
“شاید راهنمای راهآهن رو برداشتید و به این طرف پیشخوان آوردید؟”
آقای رایدل با عصبانیت گفت: “بهش دست نزدم. فقط کاری که گفتم رو کردم.”
“و ندیدید کسی قبل از این که شما برسید اونجا از مغازه بیرون بیاد؟”
“نه. چرا میخواید این قتل رو به من بچسبونید؟”
پوآرو بلند شد.
“هیچ کس فعلاً چیزی رو به شما نمیچسبونه. عصر بخیر، مسیو.”
پوآرو رفت بیرون توی خیابون و من هم پشت سرش رفتم. به ساعتش نگاه کرد.
“اگه سریع باشیم، دوست من، ممکنه به قطار ساعت 7/02 لندن برسیم.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THREE
Questions and Answers
The murder had taken place on a street which was a turning off the main street. Mrs Ascher’s shop was about half-way down it on the right-hand side. A large crowd of people was standing outside the shop.
A young constable was trying to make the crowd move away.
Poirot stopped at a little distance from them; From there we could see the sign over the shop door. Poirot repeated it softly.
‘A Ascher. Come, let us go inside, Hastings.’
We made our way through the crowd. Poirot showed the young constable a letter from Inspector Glen, explaining who we were. He nodded, and unlocked the door to let us pass inside.
The shop was very dark. The constable found and switched on the electric light. There were a few cheap magazines lying about, and newspapers from the day before - all dusty.
Behind the counter there were shelves reaching to the tailing, packed with tobacco and packets of cigarettes. There were also jars of sweets. It was an ordinary little shop, like thousands of others.
‘She was down behind the counter,’ the constable explained in a slow voice. ‘The doctor says she never knew what hit her. She was probably reaching up to one of the shelves.’
‘There was nothing in her hand’ asked Poirot.
‘No, sir, but there was a packet of cigarettes down beside her.’
Poirot nodded. His eyes moved round the small shop, noting everything.
‘And the railway guide was - where?’
‘Here, sir.’ The constable pointed out the place on the counter. ‘It was open at the right page for Andover and lying face down.’
‘Were there any fingerprints’ I asked.
‘There were none on the railway guide, sir. There were lots on the counter itself.’
‘Were there any of Ascher’s among them’ asked Poirot.
‘Too soon to say, sir.’
Poirot nodded again, then asked if the dead woman lived over the shop, ‘Yes, sir, you go through that door at the back, sir.’
Poirot passed through the door and I followed him. Behind the shop there was a small room which was both a kitchen and living-room. It was tidy and clean but without much furniture.
There were a few photographs on a shelf over the fire. One was of Mary Drawer, Mrs Ascher’s niece. Another was of a young couple in old-fashioned clothes. The girl looked beautiful and the young man was handsome.
‘Probably a wedding picture,’ said Poirot.
I looked closely at the couple in the photograph. It was almost impossible to recognise the well-dressed young man as Ascher.
Upstairs there were two more small rooms. One had been the dead woman’s bedroom. There were a couple of old blankets on the bed; a small pile of underwear in one drawer and cookery books in another; a magazine; a pair of shiny new stockings, and a few clothes hanging up.
‘Come, Hastings,’ said Poirot quietly. ‘There is nothing for us here.’
When we were out in the street again, Poirot crossed the road. Almost exactly opposite Mrs Ascher’s shop, there was a shop selling fruit and vegetables. In a quiet voice, Poirot told me what I had to do.
Then he entered the shop. After waiting a minute or two, I followed him in. He was buying some green beans. I chose some apples.
Poirot talked excitedly to the fat lady who was serving him.
‘It was just opposite you, was it not, that the murder happened? Perhaps you even saw the murderer go into the shop - a tall, fair man with a beard, was he not? A Russian, I have heard.’
‘What’s that?’ The woman looked up in surprise. ‘A Russian did it?
‘Mais, oui. I thought perhaps you noticed him last night?’
‘Well, I don’t get much chance to look,’ said the woman. ‘The evening’s our busy time and there are always a lot of people passing after they finish work. A tall fair man with a beard - no, I can’t say I saw him.’
I interrupted the conversation as Poirot had told me to.
‘Excuse me, sir,’ I said to Poirot. ‘I think you have the wrong information. A short dark man, I was told.
A discussion started between the fat woman, her husband and a young assistant. They had seen four short dark men, and the assistant had seen a tall fair one.
Poirot and I left the shop with our beans and apples.
‘And why did you do that, Poirot’ I asked.
‘I wanted to find out if it was possible for a stranger to enter Mrs Ascher’s shop without being noticed.’
‘Couldn’t you simply ask those people if they saw anyone?’
‘No, mon ami. If I asked those people for information, they would not tell me anything. But when I made a statement, they started to talk. We now know that this time is a “busy time” - there are a lot of people on the streets. Our murderer chose his time well, Hastings.’
We gave our beans and apples to a very surprised small boy in the street. Then Poirot paused and looked at the houses on each de of Mrs Ascher’s house. One was a house with curtains that had been white but were now grey. Poirot knocked at the door. It was opened by a very dirty child.
‘Good evening’ said Poirot. ‘Is your mother in?’
The child stared at us for a long time. Then he shouted up the stairs.
‘Mum, you’re wanted.’
A sharp-faced woman came down the stairs.
‘You’re wasting your time here -‘ she began, but Poirot interrupted her.
‘Good evening, madam,’ he said. I am a newspaper reporter, working for the Evening Star. I would like to offer you five pounds for some information about your neighbour, Mrs Ascher.’
As soon as Poirot talked about money, the woman became more pleasant.
‘I’m sorry I spoke so crossly just now,’ she said, ‘but a lot of men come along and try to sell me things - cleaning products, stockings, bags and other silly things. They all seem to know my name, too - Mrs Fowler.’
‘Well, Mrs Fowler,’ said Poirot, ‘you only have to give me some information. Then I’ll write a report of the interview.’
Mrs Fowler began to talk about Mrs Ascher. She had had a lot of trouble with Franz Ascher. Everyone knew that. But she hadn’t been afraid of him.
Had Mrs Ascher ever received any strange letters, Poirot asked - letters without a signature? Mrs Fowler didn’t think so. Had Mrs Fowler seen a railway guide - an ABC - in Mrs Ascher’s home?
Mrs Fowler replied that she hadn’t. Had anyone seen Ascher go into the shop the evening before? Again, Mrs Fowler said no.
Poirot paid her the five pounds and we went out into the street again.
‘That was rather an expensive interview, Poirot,’ I said. ‘Do you think she knows more than she told us?’
‘My friend, we are in the strange position of not knowing what questions to ask,’ replied Poirot. ‘Mrs Fowler has told us all that she thinks she knows. In the future, that information may be useful for us.’
I didn’t understand what Poirot meant, but at that moment we met Inspector Glen. He was looking rather unhappy. He had spent the afternoon trying to get a list of people who had been seen entering the tobacco shop.
‘And nobody has seen anyone’ asked Poirot.
‘Oh, yes, they have. Three tall men, four short men with black moustaches, two beards, three fat men - all strangers, and all looking like criminals!’
Poirot smiled.
‘Does anyone say that they have seen the man Ascher?’
‘No, they don’t. And that’s another reason why he might be innocent. I’ve just told the Chief Constable that I think this is a job for Scotland Yard. I don’t believe it’s a local crime.’
Poirot said seriously, ‘I agree with you.’
The Inspector said, ‘You know, Monsieur Poirot, it’s a nasty business - I don’t like it.’
We had two more interviews before returning to London.
The first was with Mr James Partridge, who had bought something from Mrs Ascher at 5.30.
Mr Partridge was a tidy little man. He worked in a bank and wore glasses on the end of his nose. He was very exact in everything he said.
‘Mr - er - Poirot,’ he said, looking at the card my friend had handed to him. ‘From Inspector Glen? What can I do for you, Mr Poirot?’
‘I understand that you were the last person to see Mrs Ascher alive?’
Mr Partridge placed the ends of his fingers together and stared at Poirot.
‘That is not certain, Mr Poirot,’ he said. ‘It’s possible that there were other customers after me.’
‘If there were, they have not reported it’ said Poirot. ‘But you, I understand, went to the police without waiting to be asked?’
‘Certainly I did. As soon as I heard about the shocking event, I realised that my statement might be helpful.’
‘You have an excellent sense of duty,’ said Poirot. ‘Perhaps you could kindly repeat your story to me.’
‘Certainly. I was returning to this house and at 5/30 exactly I entered Mrs Ascher’s shop. I often bought things there. It was on my way home.’
‘Did you know that Mrs Ascher had a drunken husband who was in the habit of threatening her life?’
‘No. I knew nothing about her.’
‘Did you think there was anything unusual about her appearance yesterday evening? Did she seem different from usual?’
Mr Partridge thought for a time.
‘She seemed exactly as usual,’ he said at last.
Poirot got up.
‘Thank you, Mr Partridge, for answering these questions. Have you an ABC in the house? I want to look up my return train to London.’
‘On the shelf behind you,’ said Mr Partridge.
Poirot took down the ABC and pretended to look up a train. Then he thanked Mr Partridge and we left.
Our next interview was with Mr Albert Riddell. Mr Riddell was an enormous man with a large face and small suspicious eyes.
He looked at us angrily.
‘I’ve told everything once already,’ he said. ‘I’ve told the police, and now I’ve got to tell it again to two foreigners.’
Poirot gave me a quick, amused look, and then said, ‘I am sorry, but it is a case of murder. One has to be very, very careful. You did not, I think, go to the police?’
‘Why should I? It wasn’t my business. I’ve got my work to do.’
‘People saw you going into the shop and gave your name to the police. But the police had to come to you first. Were they happy with your information?’
‘Why shouldn’t they be’ said Mr Riddell angrily. ‘Everyone knows who killed the old woman - that husband of hers.’
‘But he was not in the street that evening and you were.’
‘You’re trying to say that I did it, are you? Well, you won’t succeed. What reason did I have to do a thing like that?’
He got up from his chair in a threatening way.
‘Calm yourself, monsieur,’ said Poirot. ‘I only want you to tell me about your visit. It was six o’clock when you entered the shop?’
‘That’s right - a minute or two after six. I wanted a packet of tobacco. I pushed open the door and went in. There wasn’t anyone there. I waited, but nobody came so I went out again.’
‘You didn’t see the body behind the counter?’
‘No.’
‘Was there a railway guide lying about?’
‘Yes, there was - face down. I thought perhaps the old woman had to go somewhere by train and forgot to lock the shop.’
‘Perhaps you picked up the railway guide and moved it along the counter?’
‘I didn’t touch it. I did just what I said,’ said Mr Riddell angrily.
‘And you did not see anyone leaving the shop before you got there?’
‘No. Why are you trying to fix this murder on me?’
Poirot got up.
‘Nobody is fixing anything on you - yet. Bon soir, monsieur.’
Poirot went out into the street and I followed him. He looked at his watch.
‘If we are quick, my friend, we might catch the 7/02 train to London.’