نامه‌ی دوم

مجموعه: کارآگاه هرکول پوآرو / کتاب: قاتل های الفبا / فصل 4

نامه‌ی دوم

توضیح مختصر

پوآرو نامه‌ی دوم رو از ای‌بی‌سی دریافت می‌کنه که بهش میگه شخصی رو در بکسهیل خواهد کشت. و این کار رو هم میکنه. دختری به اسم بارنارد رو در بکسهیل میکشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

نامه‌ی دوم

وآرو با چهره‌ای نگران رو به من کرد. “هیستینگز، جنون چیز وحشتناکیه… می‌ترسم… خیلی می‌ترسم”.

نشسته بودیم توی قطار سریع به سوی لندن. قطار تازه از اَندووِر خارج شده بود. با لحن امیدواری از پوآرو پرسیدم “خب…”؟

پوآرو گفت “قاتل… یه مرد با قد متوسط و موهای قرمزه”. “پای راستش یه مشکلی داره و یه نشون کوچیک روی پوستش دقیقا زیر شونه‌ی چپش داره”.

با تعجب فریاد زدم “پوآرو”! دوست باهوش من چجوری این همه راجع به قاتل می‌دونست؟ بعد دوباره بهش نگاه کردم. چهره‌ش یه حالت مسرور شیطنت‌آمیزی داشت.

دوباره گفتم “پوآرو” اما این بار با ناامیدی.

“ازم چی می‌خوای دوست من؟ ازم انتظار داری مثل شرلوک هلمز باشم! ولی حقیقت اینه… من نمی‌دونم که قاتل چه شکلیه. کجا زندگی می‌کنه و کجا می‌شه پیداش کرد”.

گفتم “حیف شدش که هیچ سرنخی باقی نذاشت”.

“خب، دوست من، راهنمای راه‌آهن هستش. اون ABC، اون یه سرنخه”.

“فکر می‌کنی که سهوا به جا گذاشته‌ش”؟

“البته که نه، عمدا این کار رو کرده. آثار انگشت اینو بهمون می‌گه”.

“ولی چیزی روش نبود”.

“منظور منم همینه. از اونجایی که هیچ اثر انگشتی روی ABC قرار نداشت یعنی با دقت تمیز شده. پس قاتل ما با یه هدفی اون رو به جا گذاشته”.

پوآرو آروم ادامه داد، “ما اینجا با یه آدم ناشناخته طرفیم. از یه طرف هیچی ازش نمی‌دونیم. از یه طرف خیلی ازش می‌دونیم. یه ماشین تحریر داره و برگه‌های باکیفیت می‌خره. و ما می‌تونیم از خودمون سوالای مفیدی کنیم. چرا ABC؟ چرا خانم اَشِر؟ چرا اَندووِر؟”

متفکرانه گفتم “سرگذشت زندگی خانمه به اندازه‌ی کافی ساده به نظر میاد”. “بازجویی از این دو تا مرد هم ناامید‌کننده بود. نمی‌تونستن چیزی بیش از مقداری که خودمون می‌دونیم بهمون بگن”.

پوآرو گفت “اما این احتمال هستش که قاتل در اَندووِر یا نزدیکش زندگی کنه”. “و وقتی که قتل صورت گرفت این دو آقا توی مغازه بودن. ولی هیستینگز، شخصا فکر می‌کنم که قاتل از خارج [از شهر] اومده باشه. و نباید فراموش کنیم که شاید یه خانمه.

روش حمله متعلق به آقایان هستش. ولی نامه‌های ناشناس بیشتر توسط خانم‌ها نوشته می‌شن تا آقایون”.

واسه‌ی چند دقیقه ساکت بودم، سپس پرسیدم “بعدش چی کار کنیم”؟

پوآرو در حال لبخند زدن بهم گفت، “هیچی”.

“هیچی؟” دوباره ناامیدی رو توی صدای خودم حس کردم.

“من شعبده‌بازم؟ ازم می‌خوای چیکار کنم؟ پلیس هر کاری می‌تونه رو انجام میده. اونا هر چیزی که بشه کشف بشه رو کشف می‌کنن.”

در روزهای بعد، فهمیدم که پوآرو به شکل عجیبی بی‌تمایل به صحبت درباره پرونده هست. در ذهنم می‌ترسیدم که دلیلش رو می‌دونم.

پوآرو قادر نبود قتل خانم آسچر رو حل کنه. دوست من به موفقیت عادت کرده بود و شکست براش سخت بود- به قدری که حتی نمی‌خواست دربارش حرف بزنه.

در روزنامه‌ها به جرم توجه خیلی کمی شد. هیچ چیز جالب یا غیر عادی درباره قتل یک پیرزن وجود نداشت. روزنامه‌ها به زودی موضوعات هیجان‌برانگیز بیشتری برای نوشتن دربارشون پیدا کردن.

شروع به فراموش کردن مسئله کرده بودم که اتفاق جدیدی افتاد. از اونجایی که آخر هفته نبودم، دو روزی بود که پوآرو رو ندیده بودم. بعد از ظهر دوشنبه رسیدم و یک نامه با پست ساعت شش رسید. پوآرو پاکت نامه رو باز کرد و نفسی عمیق کشید.

گفت: “اومد.”

“چی اومد؟”

پوآرو گفت: “قسمت دوم ماجرای abc. بخونش” و نامه رو داد به من.

مثل قبل روی یک کاغذ با کیفیت خوب تایپ شده بود.

آقای پوآروی عزیز، خوب، فکر کنم قسمت اول بازی رو من بردم. ماجرای اندور خیلی خوب پیش رفت، مگه نه؟

ولی سرگرمی تازه شروع شده. تماشا کن بیست و پنجم ماه چه اتفاقی در بکسهیل-در-دریا میفته. چه اوقات خوبی داریم!

با احترام، ای‌بی‌سی

گفتم: “معنیش اینه که این مرد میخواد سعی کنه یه نفر دیگه رو به قتل برسونه؟”

“طبیعتاً هاستینگز. فکر می‌کردی ماجرای اندور تنها مورد بود؟ به خاطر نمیاری که گفتم: «این فقط اولشه.»؟”

“ولی این وحشتناکه! ما با یه قاتل دیوانه مواجهیم.”

صبح روز بعد چند تا مقام قدرتمند پلیس یک جلسه داشتن. رئیس پلیس سوزاکس بود، بازرس گلن از اندور، مباشر کارتر از پلیس سوزاکس، بازرس جپ و یک بازرس جوون‌تر به اسم کروم، و همچنین دکتر تامسون، متخصص مشهور بیماری‌های روانی.

همه مطمئن بودن که دو تا نامه توسط یک شخص نوشته شده.

رئیس‌ پلیس سوزاکس گفت: “حالا ما یک اخطار قطعی از جنایت دوم داریم که قراره بیست و پنجم- پس فردا- در بکس‌هیل اتفاق بیفته. چیکار کنیم که جلوش رو بگیریم؟” به مباشرش نگاه کرد.

مباشر سرش رو تکون داد. “این… سخته، قربان. کوچکترین سرنخی از اینکه قربانی که می‌خواد باشه، نیست. چیکار می‌تونیم بکنیم؟”

پوآرو گفت: “من پیشنهادی دارم. فکر می‌کنم ممکنه شهرت قربانیِ مورد نظر با حرف بِ شروع بشه. وقتی نامه رو دریافت کردم که به بکسهیل اشاره کرده بود، فکر کردم ممکنه اسم قربانی هم به ترتیب حروف الفبا انتخاب بشه.”

دکتر گفت: “ممکنه. از طرف دیگه، ممکنه اسم آسچر اتفاقی بوده باشه. به خاطر بیارید که با یک آدم دیوانه مواجهیم. هیچ سرنخی از انگیزه‌اش بهمون نداده.”

مباشر پرسید: “آدم دیوانه انگیزه‌ای هم داره، آقا؟”

دکتر گفت: “البته که داره.”

بازرس گلن گفت: “من هر کسی که با ماجرای اندور مرتبط هست رو به شکل ویژه‌ای زیر نظر گرفتم. پارتریچ و رایدل و البته خود آسچر. اگه نشانی از ترک اندور نشون بدن، تعقیب میشن.”

بعد، من و پوآرو در طول رودخانه قدم زدیم.

گفتم: “پوآرو. مطمئناً جلوی این جنایت گرفته میشه؟”

پوآرو با چهره‌ای نگران به طرف من برگشت. “دیوانگی، هاستینگز، یک چیز وحشتناکه. میترسم. خیلی زیاد می‌ترسم.”

هنوز هم بیدار شدن در صبح بیست و پنجم جولای رو به خاطر میارم. تقریباً هفت و نیم بود. پوآرو کنار تخت من ایستاده بود و به آرومی از روی شونه‌ام تکونم میداد. به صورتش نگاه کردم و بلافاصله بیدار شدم.

در حالی که سریع می‌نشستم، پرسیدم: چی شده؟”

پوآرو گفت: “اتفاق افتاده.”

داد زدم: “چی؟ منظورت اینه که- ولی امروز ۲۵مه.”

“دیشب اتفاق افتاده- منظورم اینه که در ساعات اولیه امروز صبح.”

از تخت بیرون پریدم و سریع لباس پوشیدم. پوآرو تازه یک تماس تلفنی از بکسهیل-در-دریا داشت. بهم گفت چه اتفاقی افتاده.

گفت: “جسد یک دختر جوون در ساحل بکسهیل پیدا شده. الیزابت بارنارد، خدمتکار یکی از کافه‌ها هست. طبق بررسی‌های پزشکی زمان مرگ بین ساعات ۱۱:۳۰ شب و ۱ صبح بوده؛ یک ‏abc که در صفحه‌ی قطارهای به بکسهیل باز بود، زیر جسد پیدا شده.”

۲۰ دقیقه بعد در یک ماشین سریع، سر راهمون که از لندن خارج میشدیم، از تامس رد شدیم. بازرس کروم همراه ما بود. اون به طور رسمی مسئول پرونده بود. کروم یک مأمور خیلی متفاوت‌تر از جپ بود. اون خیلی جوون‌تر بود و به نظر می‌رسید فکر میکنه کارآگاه بهتری نسبت به پوآرو هست.

گفت؛ اگه می‌خواید چیزی درباره پرونده از من بپرسید، لطفاً بپرسید.

فکر کنم مشخصات دختر مرده رو ندارید؛ پوآرو گفت.

“۲۳ ساله بوده و در کافه‌ی گربه نارنجی خدمتکار بود…”

“این نه. می‌خوام بدونم زیبا بوده؟”

بازرس کروم کمی به سردی گفت: “اطلاعاتی در اون باره ندارم.”

نگاهی از سرگرمی به چشم‌های پوآرو اومد.

“به نظر شما مهم نیست؟ ولی برای یک زن خیلی مهمه!”

سکوت کوتاهی بود. بعد پوآرو دوباره مکالمه رو شروع کرد.

“اطلاع دارید دختر چطور به قتل رسیده؟”

بازرس کروم جواب داد: “با کمر خودش خفه شده.”

چشم‌های پوآرو خیلی باز شدن.

گفت: “آه! بالاخره یک تکه اطلاعات قطعی داریم. به آدم چیزی میگه، مگه نه؟”

در بکسهیل توسط مباشر کارتل استقبال شدیم. همراهش یه بازرس جوون با ظاهر باهوش و صورت دلپذیر به اسم کلسی بود.

مباشر گفت: “مرگش رو به پدر و مادر دختر گفتیم. البته، یک شوک وحشتناک براشون بود. همچنین یک خواهر داره که در لندن تایپیسته. ما با اون هم ارتباط برقرار کردیم. و یک مرد جوون هم هست- در حقیقت قرار بود دختر دیشب با اون بره بیرون.”

کروم پرسید: “از راهنمای ای‌بی‌سی چیزی به دستمون اومده؟”

“اونجاست.” مباشر به طرف میز سر تکون داد. “هیچ اثر انگشتی روش نیست. در صفحه بکسهیل بازه. فکر کنم کتاب جدید هست- زیاد باز نشده. از اطراف اینجا خریده نشده.”

“جسد رو کی پیدا کرده، آقا؟”

“یک افسر بازنشسته‌ی ارتش که حدود ۶ صبح سگش رو می‌گردونده.”

کروم گفت: “خوب، آقا، بهتره مصاحبه‌ام رو شروع کنم. کافه و خونه‌ی دختره هست. بهتره به هر دوی اونها برم. کالسی میتونه با من بیاد.”

مباشر پرسید: “و آقای پوآرو؟”

پوآرو به کروم گفت: “من با شما میام.”

فکر کنم کروم کمی ناراحت شد.

به گربه نارنجی رفتیم، یک چای‌خونه‌ی کوچیک کنار دریا. قهوه، چای و کمی غذای نهار سرو می‌کرد. قهوه تازه سرو میشد. مدیر خانم ما رو به یه اتاق پشت خیلی نامرتب برد.

کروم پرسید: “دوشیزه- امم- مروین؟”

مدیر خانم با صدای بلند گفت: “اسم من هست. یه ماجرای خیلی ناراحت‌کننده هست. خیلی ناراحت‌کننده.”

کلسی پرسید: “درباره‌ی دختر مرده چی می‌تونی بهم بگی، دوشیزه مروین؟ مدت زیادی بود که اینجا کار می‌کرد؟”

“این تابستون دوم بود. اون خدمتکار خوبی بود.”

پوآرو پرسید: “زیبا بود، بله؟”

دوشیزه مروین جواب داد: “اون یه دختر خوب و با ظاهری تمیز بود.”

پوآرو ادامه داد: “شب گذشته کارش رو چه ساعتی تموم کرد؟”

“ساعت هشت. ما هشت می‌بندیم.”

“بهتون گفت چطور میخواد شب رو سپری کنه؟”

دوشیز مریون گفت: “قطعاً نگفت.” به نظر شوکه می‌رسید.

“شما چند تا خدمتکار دارید؟”

“معمولاً دو تا و دو تای دیگه برای بیست و سوم جولای تا آخر آگوست. دوشیزه بارنارد یکی از خدمتکارهای همیشگی بود.”

“اون یکی چی؟”

“دوشیزه هایلی؟ اون یه خانم جوون خیلی خوبه.”

“شاید بهتره چند تا سؤال ازش بپرسیم.”

دوشیزه مروین گفت: “میفرستم دنبالش. لطفاً تا می‌تونید سریع باشید. الان شلوغ‌ترین تایم برای قهوه‌های صبحگاهی هست.”

دوشیزه مروین از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه بعد، یک دختر نسبتاً چاق با موهای مشکی و صورت صورتی اومد داخل.

بازرس پرسید: “دوشیزه هایلی، الیزابت بارنارد رو می‌شناختید؟”

“آه، بله، بتی رو می‌شناختم. وحشتناک نیست؟ بتی! بتی بارنارد، به قتل رسیده!”

کروم پرسید: “دختر مرده رو خوب می‌شناختید؟”

“خوب، اون طولانی‌تر از من اینجا کار میکرد. من همین مارچ اومدم. اون از سال گذشته اینجا بود. اون نسبتاً ساکت بود. زیاد شوخی نمی‌کرد یا نمی‌خندید.”

فهمیدیم که بتی بارنارد یک دوستِ خوش قیافه و شیک پوش داشت که در دفتری نزدیک ایستگاه کار می‌کرد.

دوشیزه هایلی اسمش رو نمی‌دونست، ولی دیده بودش و فکر می‌کرد دوشیز بارنارد میخواد شب گذشته باهاش دیدار کنه. با دو تا دختر دیگه در کافه صحبت کردیم، ولی هیچکس اونو در طول شب در بکسهیل ندیده بود.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FOUR

The Second Letter

Poirot turned to me with a worried face. ‘Madness, Hastings, is at terrible thing; I am afraid, I am very much afraid .’

We were seated in the fast train to London. The train had just left Andover. ‘Well’ I asked Poirot in a hopeful voice.

‘The murderer,’ said Poirot, ‘is a man of normal height with red hair. He has a problem with his right foot and he has a small mark on the skin just below his left shoulder.’

‘Poirot’ I cried in surprise. How did my clever friend know so much about the murderer? Then I looked at him again. He had an amused look on his face.

‘Poirot’ I said again, but this time I was disappointed.

‘Mon ami, what do you want? You are expecting me to be like Sherlock Holmes! But this is the truth — I do not know what the murderer looks like. where he lives or how he can be found.’

‘It’s a pity that he didn’t leave a clue,’ I said.

‘Well, my friend, there is the railway guide. The ABC, that is a clue.’

‘Do you think he left it by mistake?’

‘Of course not; He left it on purpose. The fingerprints tell us that.’

‘But there weren’t any on it.’

‘That is what I mean. Since there are no fingerprints on the ABC, it was carefully cleaned. So our murderer left it there for a purpose.’

Poirot continued slowly, ‘We are faced here with an unknown person. In one way we know nothing about him. But in another way we know a lot about him. He has a typewriter and he buys good quality paper. And we can ask ourselves some useful questions. Why the ABC? Why Mrs Ascher? Why Andover?’

‘The woman’s past life seems simple enough,’ I said thoughtfully. ‘The interviews with those two men were disappointing. They couldn’t tell us anything more than we knew already.’

‘But there is a possibility that the murderer lives in or near Andover,’ said Poirot. ‘And these two men were in the shop when the murder took place. But, personally, Hastings, I think the murderer came from outside. And we must not forget that perhaps it was a woman.

The method of attack is a man’s. But anonymous letters are written by women more often than by men.’

I was silent for a few minutes, then I said, ‘What do we do next?’

‘Nothing,’ said Poirot, smiling at me.

‘Nothing?’ Again, I heard the disappointment in my voice.

‘Am I a magician? What do you want me to do? The police are doing everything they can. They will discover anything that can be discovered.’

In the days that followed, I found that Poirot was strangely unwilling to talk about the case. In my own mind, I was afraid that I knew the reason why.

Poirot hadn’t been able to solve the murder of Mrs Ascher. My friend was used to success and he found failure very difficult - so difficult that he didn’t even want to talk about it.

The crime received very little attention in the newspapers. There was nothing exciting or unusual about the murder of an old woman. The newspapers soon found more exciting subjects to write about.

I was beginning to forget about the matter when something new happened. I hadn’t seen Poirot for a couple of days as I had been away for the weekend. I arrived back on the Monday afternoon and the letter came by the six o’clock post. Poirot opened the envelope and breathed in deeply.

‘It has come,’ he said.

‘What has come?’

‘The second part of the ABC business. Read it,’ said Poirot, and passed me the letter.

As before, it was typed on good quality paper.

Dear Mr Poirot, Well, I won the first part of the game, I think. The Andover business went very well, didn’t it?

But the fun’s only just beginning. Watch what happens at Bexhill-on-Sea on the 25th of the month. What a great time we are having!

Yours, ABC

‘Does this mean this man is going to try and murder someone else’ I said.

‘Naturally, Hastings. Did you think that the Andover business was going to be the only case? Do you not remember me saying, “This is the beginning”?’

‘But this is horrible! We’re facing a mad killer.’

The next morning there was a meeting of some powerful police officials. There was the Chief Constable of Suss@x, Inspector Glen from Andover, Superintendent Carter of the Suss@x police, Inspector Japp, a younger inspector called Crome, and also Dr Thomson, the famous specialist in illnesses of the mind.

Everyone was sure that the two letters were written by the same person.

‘We’ve now got definite warning of a second crime which is going to take place on the 25th - the day after tomorrow - in Bexhill. What can we do to stop it’ said the Suss@x Chief Constable. He looked at his superintendent.

The Superintendent shook his head. ‘It– difficult, sir. There’s not the smallest clue about who the victim will be. What can we do?’

‘I have a suggestion,’ said Poirot. ‘I think it is possible that the surname of the intended victim will begin with the letter B. When I got the letter naming Bexhill I thought it was possible that the victim as well as the place might be chosen in alphabetical order.

‘It’s possible,’ said the doctor. ‘On the other hand, it may be that the name Ascher was a coincidence. Remember that we are facing a madman. He hasn’t given us any clue about his motive.’

‘Does a madman have motives, sir’ asked the Superintendent.

‘Of course he does,’ said the doctor.

‘I’ll keep a special watch on anyone connected with the Andover business,’ said Inspector Glen. Partridge and Riddell and, of course, Ascher himself. If they show any sign of leaving Andover, they’ll be followed.’

Later, Poirot and I walked along by the river.

‘Poirot,’ I said. ‘Surely this crime can be stopped?’

Poirot turned to me with a worried face. ‘Madness, Hastings, is a terrible thing. I am afraid. I am very much afraid.’

I still remember waking up on the morning of 25 July. It was about seven-thirty. Poirot was standing by my bedside, gently shaking me by the shoulder. I looked at his face and was awake at once.

“What is it’ I asked, sitting up quickly.

‘It has happened,’ Poirot said.

‘What’ I cried. ‘You mean - but today is the 25th.’

‘It took place last night - I mean, in the early hours of this morning.

I jumped out of bed and got dressed quickly. Poirot had just had a telephone call from Bexhill-on-Sea. He told me what had happened.

‘The body of a young girl has been found on the beach at Bexhill,’ he said. ‘She is Elizabeth Barnard, a waitress in one of the cafes. According to the medical examination, the time of death was between 11/30 p.m. and 1 a.m. An ABC open at the trains to Bexhill was found under the body.’

Twenty minutes later we were in a fast car crossing the Thames on our way out of London. Inspector Crome was with us. He was officially in charge of the case. Crome was a very different type of officer from Japp. He was much younger, and seemed to think that he was a better detective than Poirot.

If you want to ask me anything about the case, please do he said.

‘You have not, I suppose, a description of the dead girl asked Poirot.

‘She was twenty-three years old and was working as a waitress at the Orange Cat cafe -‘

‘Pas ca. I wondered - if she was pretty?’

‘I have no information about that,’ said Inspector Crome rather coldly.

A look of amusement came into Poirot’s eyes.

‘It does not seem to you important? But for a woman, it is very important!’

There was a short silence. Then Poirot opened the conversation again.

‘Were you informed how the girl was murdered?’

‘She was strangled with her own belt,’ replied Inspector Crome.

Poirot’s eyes opened very wide.

‘Ah’ he said. At last we have a piece of information that is very definite. That tells one something, does it not?’

At Bexhill we were greeted by Superintendent Carter. With him was a pleasant-faced, intelligent-looking young inspector called Kelsey.

‘We’ve told the girl’s mother and father about her death,’ said the Superintendent. ‘It was a terrible shock to them, of course. There’s also a sister - a typist in London. We’ve communicated with her. And there’s a young man - in fact, the girl was supposed to be out with him last night.’

‘Any help from the ABC guide’ asked Crome.

‘It’s there.’ The Superintendent nodded towards the table. ‘No fingerprints. It’s open at the page for Bexhill. It’s a new book, I think - it hasn’t been opened much. It wasn’t bought anywhere round here.’

‘Who discovered the body, sir?’

‘A retired army officer who was walking his dog at about 6 a.m.’

‘Well, sir, I’d better start the interviews, said Crome. ‘There’s the cafe and the girl’s home. I’d better go to both of them. Kelsey can come with me.’

‘And Mr Poirot’ asked the Superintendent.

‘I will go with you,’ said Poirot to Crome.

Crome, I thought, looked a little annoyed.

We went to the Orange Cat, a small tearoom by the sea. It served coffee, tea and a few lunch dishes. Coffee was just being served. The manageress took us into a very untidy back room.

‘Miss - eh - Merrion’ asked Crome.

‘That is my name’ said the manageress in a high voice. ‘This is a very upsetting business. Most upsetting.’

‘What can you tell me about the dead girl, Miss Merrion’ asked Kelsey. ‘Had she worked here for a long time?’

‘This was the second summer. She was a good waitress.’

‘She was pretty, yes’ asked Poirot.

‘She was a nice, clean-looking girl,’ replied Miss Merrion.

‘What time did she finish work last night’ Poirot continued.

‘Eight o’clock. We close at eight.’

‘Did she tell you how she was going to spend the evening?’

‘Certainly not,’ said Miss Merrion. She looked shocked.

‘How many waitresses do you employ?’

‘Two normally, and an extra two from 20 July until the end of August. Miss Barnard was one of the regular waitresses.’

‘What about the other one?’

‘Miss Higley? She’s a very nice young lady.’

‘Perhaps we had better ask her some questions.’

‘I’ll send her to you,’ said Miss Merrion. ‘Please be as quick as possible. This is the busiest time for morning coffees.’

Miss Merrion left the room. A few minutes later a rather fat girl with dark hair and a pink face came in.

‘Miss Higley, asked the Inspector, ‘you knew Elizabeth Barnard?’

‘Oh, yes, I knew Betty. Isn’t it awful? Betty! Betty Barnard, murdered!’

‘You knew the dead girl well’ asked Crome.

‘Well, she’s worked here longer than I have. I only came this March. She was here last year. She was rather quiet. She didn’t joke or laugh a lot.’

We learned that Betty Barnard had had a good looking, well-dressed ‘friend’ who worked in an office near the station.

Miss Higley didn’t know his name, but she had seen him and she thought Miss Barnard had planned to meet him the night before. We talked to the other two girls in the cafe, but no one had noticed her in Bexhill during the evening.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.