نامه‌ی سوم

مجموعه: کارآگاه هرکول پوآرو / کتاب: قاتل های الفبا / فصل 6

نامه‌ی سوم

توضیح مختصر

نامه‌ی سوم رسید و این بار یک متخصص گلو به قتل رسیده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ششم

نامه‌ی سوم

بعد از قتل بکسهیل، جلسات بیشتری با پلیس داشتیم. بحث‌های زیادی درباره اینکه آیا به عموم مردم باید درباره نامه‌های بی‌نشان گفته بشه یا نه وجود داشت.

بازرس کروم پرسید: “اگه به این مرد دیوانه رضایت ناشی از گفتنش به همه رو ندیم، احتمالاً چیکار میکنه؟”

دکتر تامسون بلافاصله گفت: “یه نفر دیگه رو به قتل می‌رسونه.”

“و اگه همه چیز رو در روزنامه چاپ کنیم، اون موقع چیکار میکنه؟”

“همون جواب. نتیجه یکیه. یه جنایت دیگه.”

پوآرو گفت: “ولی به نظرِ من یه سر نخ خیلی مهم وجود داره- کشف انگیزه. اون قربانیانش رو از روی حروف الفبا انتخاب میکنه- نه به خاطر اینکه شخصاً ازشون متنفره. ولی چرا این آدم‌ها رو به قتل می‌رسونه؟

اون یه قاتل خیلی مهربونه. پلیس به خاطر اینکه abc اون نامه‌های اخطارآمیز رو نوشته بود، فرانز آسچر رو به خاطر قتل زنش و دونالد فراسر رو برای قتل بتی بارنارد دستگیر نکرد.”

رسیدن نامه‌ی سوم ای‌بی‌سی رو خوب به خاطر دارم.

جمعه بود. پست عصر حدود ساعت ده رسید. وقتی صدای قدم‌های پستچی رو شنیدیم، من به طرف صندوق پست رفتم. ۴ یا ۵ تا نامه بود، به خاطر میارم. آدرس آخری با حروف چاپ‌شده نوشته شده بود.

سریع بازش کردم و یک تیکه کاغذ چاپ‌شده رو از توش در آوردم.

آقای پوآروی بیچاره- در این مسائل جنایی کوچیک اونقدرها هم که فکر میکردی خوب نیستی، هستی؟ بذار ببینیم این بار می‌تونی بهتر عمل کنی. این بار آسونه. چارستون سی‌ام. تلاش کن و کاری دربارش انجام بده. میدونی که برام کمی خسته‌کننده است که همه چیز آسون پیش میره!

جستجوی خوبی داشته باشی. تا ابد برای شما، ای‌بی‌سی

درحالیکه پریدم بالا تا ای‌بی‌سی خودمون رو بیارم، گفتم: “چارستون. بذار ببینیم کجاست.”

پوآرو گفت: “هاستینگز، اون نامه کی نوشته شده؟ تاریخی روش داره؟”

درحالیکه به نامه‌ی توی دستم نگاه می‌کردم، گفتم: “بیست و هفتم نوشته شده.”

“درست شنیدم هاستینگز؟ تو تاریخ قتل رو سی‌ام گفتی؟ خدای من، هاستینگز- متوجه نیستی؟ امروز سی‌امه.”

پوآرو پاکت نامه رو از روی زمین برداشت. یک چیز غیر عادی درباره آدرس وجود داشت، ولی به قدری نگران بودم که با دقت بهش نگاه نکردم.

پوآرو اون موقع در آپارتمان‌های وایت‌هاون زندگی می‌کرد. آدرس روی پاکت‌نامه نوشته بود: هرکول پوآرو، آپارتمان‌های وایت‌هورس. یک نفر رو اون طرف پاکتِ نامه نوشته بود: در آپارتمان‌های وایت‌هورس شناخته نمیشه، ای‌سی‌آی، آپارتمان‌های وایت‌هاون رو امتحان کنید.

بنابراین نامه سه روز قبل به آدرس اشتباه فرستاده شده بود.

پوآرو گفت: “سریع! باید با اداره کارآگاهی لندن تماس برقرار کنیم.”

به کروم زنگ زد و درباره نامه بهش گفت. بعد کروم تلفن رو گذاشت تا یک بلیط به چارستون رزرو کنه.

پوآرو گفت: “خیلی دیره.” به ساعت نگاه کرد. “ساعت ۱۰:۲۰ هست. فقط ۱ ساعت و ۴۰ دقیقه وقت هست.”

راهنمای راه‌آهن رو که از قفسه پایین آورده بودم باز کردم.

خوندم: “چارستون، دوون، ۳۲۷.۶ کیلومتر از پدینگتون. جمعیت ۶۵۶. یه جای کوچیکه. مطمئناً اونجا متوجه مرد ما میشن.”

پوآرو گفت: “ولی یه آدم دیگه میمیره. قطارها چه ساعتی هستن؟ فکر می‌کنم قطار سریع‌تر از ماشین باشه.”

“یک قطار نیمه شب از پدینگتون هست- ساعت ۷:۱۵ به چارستون میرسه.”

“با این قطار میریم، هاستینگز.”

وقتی پوآرو دوباره به اداره کارآگاهی لندن زنگ زد، چند تا چیز توی چمدون گذاشتم. چند دقیقه بعد اومد توی اتاق خواب و توضیح داد که باید نامه و پاکت نامه رو با خودمون به پدینگتون ببریم. یک نفر از اداره کارآگاهی لندن اونجا به ملاقات‌مون میاد.

وقتی به سکو رسیدیم، بازرس کروم رو دیدیم.

گفت: “هنوز هیچ خبری نداریم. به تمام افرادی که اسم‌هاشون با سی شروع میشه، اگر ممکن بود با تلفن اخطار داده شده. نامه کجاست؟”

پوآرو نامه رو داد بهش و اون بررسیش کرد.

من اشاره کردم: “فکر نمی‌کنی عمداً آدرس رو اشتباه نوشته باشه؟”

کروم در حالی که سرش رو تکون میداد، گفت: “نه. مرد قوانین خودش رو داره- قوانین دیوانه‌وار و به اونها پایبنده. به ما اخطار میده.”

فهمیدیم بازرس هم با همون قطار سفر می‌کنه. درست وقتی قطار داشت از ایستگاه حرکت می‌کرد، یک مرد رو دیدیم که رو سکو میدوید. به پنجره بازرس رسید و چیزی گفت. من و پوآرو با عجله در قطار به طرف پایین رفتیم.

پوآرو پرسید: “خبری داری، بله؟”

کروم به آرومی گفت: “خیلی بده. آقای کارمیکائل کلارک به قتل رسیده.”

آقای کارمیکائیل کلارک کاملاً مشهور بود. متخصص گلو بود، ولی بازنشسته شده بود. پولدار بود و صاحب یکی از شناخته شده‌ترین کلکسیون‌های هنر چینی بود. ازدواج کرده بود، ولی بچه‌ای نداشت و در خونه‌ای که برای خودش نزدیک ساحل دوون ساخته بود، زندگی می‌کرد.

پوآرو گفت: “خوبه. کل کشور دنبال ای‌بی‌سی می‌گرده.”

گفتم: “متأسفانه، این چیزیه که اون میخواد.”

“درسته. ولی ممکنه بی‌دقت بشه…”

گفتم: “پوآرو، تمام این ماجرا چقدر عجیبه. میدونی اولین جنایت از این نوع هست که من و تو با هم روش کار کردیم؟ تمام قتل‌های ما- خوب، قتل‌های شخصی بودن. این قتل بدتره برای اینکه دیوانگیه.”

“نه، هاستینگز. این بدتر نیست. فقط کمی مشکل‌تره. باید کشفش آسون‌تر بشه، برای اینکه دیوانگیه. این قضیه‌ی الفبا. اگه می‌تونستم ایده‌اش رو بفهمم، همه چیز واضح و ساده میشد. این جنایت‌ها نباید ادامه پیدا کنن.

به زودی، به زودی، باید حقیقت رو بفهمم.. برو، هاستینگز. کمی بخواب. فردا کار زیادی برای انجام هست.”

چارستون نزدیک شهر تورکوآی هست. تقریباً تا ۱۰ سال قبل فقط ییلاقات شهر اطرافش بود، ولی اخیراً خونه‌های کوچیک و جاده‌های جدید ظاهر شدن. آقای کارمیکائل کلارک زمینی با منظره‌ی باز به دریا خریده بود و یه خونه ساخته بود. مدرن بود و بزرگ نبود ولی خیلی جذاب بود.

یک افسر پلیس محلی، بازرس ولز، در ایستگاه به دیدنمون اومد و بهمون گفت چه اتفاقی افتاده. معلوم شد آقای کارمیکائیل کلارک عادت داشت هر شب بعد از شام قدم بزنه. ولی کمی بعد از ۱۱، هنوز برنگشته. زیاد طول نکشیده که جسدش پیدا شده.

با یه چیز سنگین از پشت سرش ضربه زده شده. یک ای‌بی‌سی باز، رو به پایین، روی جسد قرار گرفته بوده.

تقریباً ساعت هشت به کومب‌ساید- خونه آقای کارمیکائیل، رسیدیم. در توسط یک خدمتکار مرد باز شد. دستاش میلرزید و خیلی ناراحت به نظر می‌رسید.

افسر پلیس گفت: “صبح بخیر، داوریل. این آقایون محترم از لندن هستن.”

دوریل گفت: “از این طرف، آقایون محترم.” اون ما رو به یک اتاق غذاخوری دراز که صبحانه گذاشته شده بود، راهنمایی کرد. “میرم آقای فرانکلین رو بیارم.”

یک دقیقه بعد، یک مرد درشت و مو بور با صورتی برنز وارد اتاق شد. فرانکلین کلارک بود، تنها برادر مَرد مُرده. بازرس ولز ما رو بهش معرفی کرد. فرانکلین کلارک نوبتی با هر کدوممون دست داد.

گفت: “اجازه بدید کمی صبحانه تقدیمتون کنم. میتونیم وقتی می‌خوریم، صحبت کنیم.”

صبحانه‌ی عالی رو خوردیم و قهوه نوشیدیم.

فرانکلین کلارک گفت: “بازرس ولز دیشب همه چیز رو بهم گفت. بازرس کروم واقعاً حقیقت داره که برادر بیچاره من قربانی یک قاتل دیوانه هست، که این قتل سوم هست، و اینکه در هر مورد، یک راهنمای راه‌آهنِ ای‌بی‌سی کنار جسد گذاشته شده؟”

“درسته، آقای کلارک.”

“ولی چرا؟ چه مزیت ممکنی می‌تونه برای قاتل داشته باشه؟”

بازرس کروم گفت: “بهمون کمک نمیکنه اگه حالا دنبال انگیزه بگردیم، آقای کلارک. ما به چند تا اطلاعات نیاز داریم. برادرتون دیروز مثل همیشه بود؟ هیچ نامه‌ی غیر منتظره‌ای دریافت نکرده بود- چیزی که ناراحتش کنه؟”

“نه، اون کاملاً مثل همیشه بود.”

“به طریقی ناراحت یا نگران نبود؟”

“ببخشید، بازرس، من اینو نگفتم. عادی بود که برادر بیچاره‌ی من ناراحت یا نگران باشه. شاید ندونید که زنش، خانم کلارک، در سلامتی بدی هست. اون از یک بیماری وحشتناک رنج میبره و زیاد زنده نمی‌مونه.

برادرم خیلی نگرانشه. مدت زیادی نیست که از شرق برگشتم و از تغییری که کرده بود شوکه شدم.”

پوآرو پرسید: “آقای کلارک، تصور کنید، برادرتون رو در حالیکه بهش شلیک شده، با یک اسلحه کنارش پیدا کردید. چی فکر می‌کنید؟”

“فکر می‌کنم که خودش رو کشته.”

کروم گفت: “ولی خودش رو نکشته. حالا، آقای کلارک باور دارم برادرتون عادت داشت هر شب به قدم زدن بره؟”

“کاملاً درسته. اون همیشه این کار رو می‌کرد.”

“فکر می‌کنم این دور و بر هر غریبه‌ای به آسونی مورد توجه قرار می‌گرفت؟”

“نه، متأسفانه، آگوست توریست‌های زیادی با ماشین‌ها و اتوبوس‌ها و پیاده میان اینجا. نمی‌دونید این قسمت از دنیا در ژوئن و در اوایل جولای چقدر زیبا و با آرامشه.”

“دیروز غریبه‌ای اومده بود خونه و خواسته بود آقای کارمیکائل رو ببینه؟”

“نه تا جایی که من خبر دارم ولی از دوریل می‌پرسیم.”

زنگ زد و سؤال رو به خدمتکار مرد مطرح کرد.

“نه، آقا، هیچ کس به دیدن آقای کارمیکائل نیومده بود.”

وقتی دوریل از اتاق خارج شد، یک زن جوون اومد داخل.

فرانکلین کلارک گفت: “ایشون دوشیزه تورا گری هستن. منشی برادرم.”

دختر خیلی بور بود. موهای خیلی بوری داشت و چشم‌های خاکستری روشن که بین نروژی‌ها و سوئدی‌ها پیدا میشه. حدوداً ۲۷ ساله به نظر می‌رسید. کلارک براش یک فنجان قهوه آورد ولی اون هر خوردنی رو رد کرد.

کروم پرسید: “نامه‌هایی که آقای کارمیکائیل دریافت میکرد رو می‌دیدید؟ فکر می‌کنم اون هیچ وقت نامه یا نامه‌هایی که با اسم ای‌بی‌سی امضا شده باشن، دریافت نکرده بود؟”

“ای‌بی‌سی؟” سرش رو تکون داد. “نه، مطمئنم که نکرده بود.”

“نگفت اخیراً در طول این پیاده‌روی‌های شبانه‌اش متوجه کسی شده باشه؟ شما خودتون متوجه غریبه‌هایی شدید؟”

“نه. البته، آدم‌های زیادی در این موقع از سال اینجا هستن.”

بازرس کروم خواست مسیر پیاده‌روی شبانه‌ی آقای کارمیکائل نشون داده بشه.

فرانکلین کلارک راه رو نشون داد و ما هم پشت سرش رفتیم.

تورا گری و من کمی پشت سر بقیه قدم میزدیم.

گفتم: “فکر کنم این شوک وحشتناکی برای زنش بوده.”

دوشیزه گری جواب داد: “معمولاً به لیدی کلارک دارو داده میشه. اون نمیدونه بیشتر اوقات چه اتفاقی میفته.”

از دروازه‌ی باغچه رفتیم بیرون و بعد در طول یک مسیر کوتاه که به دریا ختم می‌شد. یهو به مکانی که پوشیده از چمن بود، رسیدیم که رو به ساحلی با سنگ‌های سفید بود. دورش درخت‌های سبز تیره تا دریا امتداد داشتن. مکان زیبایی بود- سفید، سبز عمیق، و آبی روشن.

کلارک گفت: “این پیاده‌روی شبانه‌ی برادرم بود. میومد اینجا، بعد از مسیر برمیگشت. بعد از میان مزارع برمیگشت خونه.”

ما ادامه دادیم و به مکانی نزدیک کمی درخت، در وسط راه مزرعه رسیدیم، که جسد پیدا شده بود.

کروم گفت: “احتمالاً قاتل اینجا توی سایه ایستاده. برادرتون تقریباً مطمئناً تا بهش ضربه زده شده، متوجه چیزی نشده.”

برگشتیم خونه، وقتی از پله‌ها بالا می‌رفتیم، دکتر از اتاقی که جسد برده شده بود، با یک کیف سیاه در دستش بیرون اومد.

گفت: “یه مورد خیلی ساده هست. رنج نکشیده. مرگ بلافاصله اتفاق افتاده. من میرم تا خانم کلارک رو ببینم.”

یک پرستار بیمارستان از یک اتاق دیگه بیرون اومد و دکتر بهش ملحق شد. ما رفتیم تا به جسد کارمیکائل کلارک نگاه کنیم، و دوباره سریع بیرون اومدیم.

دوشیزه گری بالای پله‌ها ایستاده بود. ناراحت به نظر می‌رسید. “دوشیزه گری…” حرفم رو قطع کردم. “مسئله‌ای وجود داره؟”

گفت: “داشتم فکر میکردم، درباره. درباره قتل بعد. باید کاری انجام بشه. باید جلوش گرفته بشه.”

کلارک از اتاق پشت سر من بیرون اومد. “جلوی چی باید گرفته بشه، تورا؟”

“این قتل‌های وحشتناک.”

“بله. می‌خوام یه وقتی با مسیو پوآرو صحبت کنم. کروم فایده‌ای هم داره؟”

جواب دادم مثلاً باید یه افسر خیلی باهوش باشه.

کلارک گفت: “قیافه‌ی مردی رو داره که همه چیزو میدونه ولی چی میدونه؟ هیچی. من یه نقشه دارم. ولی بعداً دربارش صحبت می‌کنیم.”

در اتاقی رو زد که دکتر وارد شده بود.

دوشیزه گری هنوز هم به روبروش خیره شده بود.

پرسیدم: “به چی داری فکر می‌کنی، دوشیزه گری؟”

“به این فکر می‌کنم که الان کجاست– منظورم قاتله.”

رفت طبقه پایین. من اونجا ایستادم و به حرفاش فکر کردم.

ای‌بی‌سی. حالا کجا بود.؟

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SIX

The Third Letter

After the Bexhill murder, we had many more meetings with the police. There was a lot of discussion about whether the general public should be told about the anonymous letters.

‘If we don’t give this madman the satisfaction of telling everyone about him, what’s he likely to do’ asked Inspector Crome.

‘He’ll murder someone else,’ said Dr Thomson at once.

‘And if we put everything in the newspapers, then what will he do?’

‘Same answer. The result’s the same. Another crime.’

‘But it seems to me,’ said Poirot, ‘that there is one very important clue - the discovery of the motive. He chooses his victims alphabetically - not because he hates them personally. But why is he murdering these people?

‘He is a very kind murderer. The police didn’t arrest Franz Ascher for the murder of his wife and Donald Fraser for the murder of Betty Barnard because ABC wrote those warning letters.’

I remember well the arrival of ABC’s third letter.

It was a Friday. The evening post came at about ten o’clock. When we heard the postman’s step, I went along to the letter-box. There were four or five letters, I remember. The last one was addressed in printed letters.

I opened it quickly and took out the printed piece of paper inside.

Poor Mr Poirot, - You aren’t as good at these little criminal matters as you thought, are you? Let us see if you can do any better this time. This time it’s easy. Churston on the 30th. Do try and do something about it. It’s a bit boring for me when everything goes so easily, you know!

Good hunting. Ever yours, ABC

‘Churston,’ I said, jumping to get our own ABC. ‘Lets see where it is.’

‘Hastings,’ said Poirot, ‘when was that letter written? Is there a date on it?’

‘It was written on the 27th,’ I said, looking at the letter in my hand.

‘Did I hear you right, Hastings? Did he give the date of the murder as the 30th? Bon Dieu, Hastings - do you not realise? Today is the 30th.’

Poirot picked up the envelope from the floor. There was something unusual about the address, but I had been too worried to look at it closely.

Poirot was at that time living in Whitehaven Apartments. The address on the envelope said, Hercule Poirot, Whitehorse Apartments. Someone had written across the envelope, ‘Not known at Whitehorse Apartments, ECI, - try Whitehaven Apartments.’

So the letter had been sent to the wrong address three days before.

‘Quickly’ said Poirot. ‘We must get in touch with Scotland Yard.’

He telephoned Crome and told him about the letter. Crome then put down the phone to book a ticket to Churston.

‘It is too late,’ said Poirot. He looked at the clock. ‘It’s twenty past ten. There is only another hour and forty minutes.’

I opened the railway guide I had taken down from the shelf.

‘Churston, Devon,’ I read, ‘327/6 kilometres from Paddington. Population 656. It’s a small place. Surely our man would be noticed there.’

‘But another person will be dead,’ said Poirot. ‘What time are the trains? I imagine that a train will be quicker than a car.’

‘There’s a midnight train from Paddington - it gets to Churston at 7/15.’

‘We will take that, Hastings.’

I put a few things into a suitcase while Poirot again rang up Scotland Yard. A few minutes later, he came into the bedroom and explained that we had to take the letter and envelope to Paddington with us. Someone from Scotland Yard would meet us there.

When we arrived on the platform, we saw Inspector Crome.

‘We don’t have any news yet,’ he said. ‘All persons whose names begin with C are being warned by phone if possible. Where’s the letter?’

Poirot gave it to him and he examined it.

‘You don’t think,’ I suggested, ‘that he put the wrong address on purpose?’

‘No,’ said Crome, shaking his head. ‘The man’s got his rules - crazy rules - and he keeps to them. He gives us warning.’

The Inspector, we found, was travelling by the same train. Just as the train was leaving the station, we saw a man running down the platform. He reached the Inspector’s window and called up something. Poirot and I hurried down the train.

‘You have news - yes’ asked Poirot.

Crome said quietly, ‘It’s very bad. Sir Carmichael Clarke has been found murdered.’

Sir Carmichael Clarke was quite famous. He had been a throat specialist but had retired. He was rich and owned one of the best-known collections of Chinese art. He was married but had no children, and lived in a house he had built for himself near the Devon coast.

‘Eh bien,’ said Poirot. ‘The whole country will look for ABC.’

‘Unfortunately,’ I said, ‘that’s what he wants.’

‘True. But he may become careless.’

‘How strange all this is, Poirot,’ I said. ‘Do you know, this is the first crime of this kind that you and I have worked on together? All our murders have been - well, private murders. This murder is worse because it’s mad’.

‘No, Hastings. It is not worse. It is only more difficult. It should be easier to discover because it is mad. This alphabetical business. If I could understand the idea - then everything would be clear and simple. These crimes must not continue.

Soon, soon, I must see the truth. Go, Hastings. Get some sleep. There will be a lot to do tomorrow.’

Churston is near the town of Torquay. Until about ten years ago there was only countryside around it, but recently small houses and new roads had appeared. Sir Carmichael Clarke had bought land with an open view of the sea and built a house. It was modern, and not large, but quite attractive.

A local police officer, Inspector Wells, met us at the station and told us what had happened. Sir Carmichael Clarke, it seemed, had been in the habit of taking a walk after dinner every evening. But at some time after eleven, he had still not returned. It was not long before his body was discovered.

He had been hit on the back of the head with something heavy. An open ABC bad been placed face down on the dead body.

We arrived at Combeside, Sir Carmichael’s house, at about eight o’clock. The door was opened by a manservant. His hands were shaking and he looked very upset.

‘Good morning, Deveril,’ said the police officer. ‘These are the gentleman from London.’

‘This way, gentlemen,’ said Deveril. He showed us into a long dining-room where breakfast was laid. ‘I’ll get Mr Franklin.’

A minute later, a big, fair-haired man with a sunburnt face entered the room. This was Franklin Clarke, the dead man’s only brother. Inspector Wells introduced us to him. Franklin Clarke shook hands with each of us in turn.

‘Let me offer you some breakfast,’ he said. ‘We can talk as we eat.’

We ate the excellent breakfast and drank coffee.

‘Inspector Wells told me everything last night,’ said Franklin Clarke. ‘Is it really right, Inspector Crome, that my poor brothel is the victim of a mad killer, that this is the third murder, and that, in each case, an ABC railway guide has been left beside the body?’

‘That’s right, Mr Clarke.’

‘But why? What possible advantage can there be for the murderer?’

‘It won’t help us if we look for motives now, Mr Clarke’ said Inspector Crome. ‘We need a few facts. Your brother was the same as usual yesterday? He received no unexpected letter - nothing to upset him?’

‘No, he was quite as usual.’

‘Not upset or worried in any way?’

‘Excuse me, Inspector, I didn’t say that. It was normal for my poor brother to be upset and worried. You may not know that his wife, Lady Clarke, is in very bad health. She is suffering from a terrible illness and will not live for long.

My brother is very worried about her. I returned from the East not long ago and I was shocked at the change in him.

‘Imagine, Mr Clarke, that you found your brother shot - with a gun beside him. What would you think’ asked Poirot.

‘I would think that he killed himself,’ said Clarke.

‘But he didn’t kill himself,’ said Crome. ‘Now I believe, Mr Clarke, that it was your brother’s habit to go for a walk every evening?’

‘Quite right. He always did.’

‘I suppose a stranger would be easily noticed around here?’

‘No, in August many tourists come here in cars and buses and on foot - unfortunately. You’ve no idea how beautiful and peaceful this part of the world is in June and at the beginning of July.

‘Did any stranger come to the house and ask for Sir Carmichael yesterday?’

‘Not that I know of - but we’ll ask Deveril.’

He rang the bell and put the question to the manservant.

‘No, sir, no one came to see Sir Carmichael.’

As Deveril left the room, a young woman came in.

‘This is Miss Thora Grey,’ said Franklin Clarke. ‘My brother’s secretary.’

The girl was very fair. She had the very fair hair and light grey eyes that one finds among Norwegians and Swedes. She looked about twenty-seven. Clarke brought her a cup of coffee, but she refused any food.

‘Did you see the letters that Sir Carmichael received’ asked Crome. ‘I suppose he never received a letter or letters signed ABC?’

‘ABC?’ She shook her head. ‘No, I’m sure he didn’t.’

‘He didn’t say he had noticed anyone during his evening walks recently? Have you yourself noticed any strangers?’

‘No. Of course there are a lot of people here at this time of year.’

Inspector Crome asked to be shown the path of Sir Carmichael’s nightly walk.

Franklin Clarke led the way and we followed.

Thora Grey and I were walking a little behind the others.

‘I expect this has been a terrible shock to his wife,’ I said.

‘Lady Clarke is usually drugged. She doesn’t know what’s happening for a lot of the time,’ replied Miss Grey.

We went out through the garden gate, and then along a small path leading down to the sea. Suddenly we came out to a place covered with grass which looked out over a beach of white stones. All around dark green trees ran down to the sea. It was a beautiful place - white, deep-green and bright blue.

‘This was my brother’s evening walk,’ said Clarke. ‘He came here, then back up the path. Then he went across the fields back to the house.’

We continued and came to a place near some trees, half-way across the field where the body had been found.

‘The murderer probably stood here in the shadow, said Crome. ‘Your brother almost certainly noticed nothing until he was struck down.’

We went back to the house As we climbed up the stairs, the doctor came out of a room where the body had been taken, with a black bag in his hand.

‘It’s a very simple case,’ he said. He didn’t suffer. Death happened immediately. I’ll just go and see Lady Clarke.’

A hospital nurse came out of another room, and the doctor joined her. We went to look at Sir Carmichael’s body, and came out again quickly.

Miss Grey was standing at the head of the stairs. She looked upset. ‘Miss Grey -‘ I stopped. ‘Is anything the matter?’

‘I was thinking,’ she said, ‘about D. About the next murder. Something must be done. It has to be stopped.’

Clarke came out of a room behind me. ‘What has to be stopped, Thora?’

‘These awful murders.’

‘Yes. I want to talk to Monsieur Poirot some time. Is Crome any good?’

I replied that he was supposed to be a very clever officer.

‘He has the look of a man who knows everything, said Clarke, “but what does he know? Nothing. I’ve got a plan. But we’ll talk about that later.’

He knocked at the door where the doctor had entered.

Miss Grey was still staring in front of her.

‘What are you thinking, Miss Grey’ I asked.

‘I’m wondering where he is now– the murderer, I mean.’

She went downstairs. I stood there thinking about her words.

ABC. Where was he now?

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.