سرفصل های مهم
گروه ویژه
توضیح مختصر
پوآرو به همراه اقوام قربانیان یک گروه ویژه تشکیل میده تا برای پیدا کردن قاتل با هم کار کنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
گروه ویژه
“فقط یک چیز این سه نفر رو به هم مرتبط میکنه- این حقیقت که شخص مشترکی اونا رو کشته.”
آقای الکساندر بناپارت کاست با بقیهی آدمها از سینمایی در تورکوآی خارج شد. در روشنایی آفتاب بعد از ظهر مثل یه سگ گمشده، با تردید اطرافش رو نگاه کرد.
پسرای روزنامهفروش، دادزنان، از کنارش گذشتن: “آخرین اخبار… قاتل دیوانه در چارستون…”
آقای کاست یه سکه تو جیبش پیدا کرد، و یه روزنامه خرید. وارد باغچهی پرنسس شد و نشست. بعد روزنامه رو باز کرد.
تیترهای درشت چاپ شده بودن:
آقای کارمیکائل کلارک به قتل رسید
حادثهی وحشتناک در چارستون
کار قاتل دیوانه
فقط یک ماه قبل بود که انگلیس از قتل یک دختر جوان، الیزابت بارنارد، در بکسهیل، شوکه شد. شاید به خاطر آورده بشه که یک راهنمای راهآهن ایبیسی کنار جسد پیدا شده بود. همچنین یک ایبیسی کنار جسد آقای کارمیکائل کلارک هم پیدا شده.
پلیس فکر میکنه یک شخص مسئول هر دو قتل هست. این احتمال وجود داره که یک قاتل دیوانه اطراف شهرهای ساحلی ما پرسه بزنه؟
یک مرد جوون با پیراهن آبی روشن کنار آقای کاست نشسته بود.
گفت: “ماجرای زننده و زشتیه، آره؟”
آقای کاست از تعجب بالا پرید. “آه، خیلی- خیلی.”
مرد جوون متوجه شد که دستاش به قدری میلرزیدن که نمیتونست روزنامه رو خوب نگه داره.
مرد جوون گفت: “آدمهای دیوونه همیشه دیوونه به نظر نمیرسن. اغلب درست مثل من و تو به نظر میرسن. بعضی وقتها این جنگ هست که اونها رو دیوونه کرده.”
“من- من، فکر میکنم راست میگی.”
مرد جوان گفت: “ من با جنگ موافق نیستم. باید جلوشون گرفته بشه.”
آقای کاست خندید، مدتی خندید. مرد جوون نگران بود.
فکر کرد: “این خودش کمی دیوونه است.”
گفت: “ببخشید، آقا. فکر کنم در جنگ بودید.”
آقای کاست گفت: “بودم. سرم از اون موقع خوب نشده. میدونی، تیر میکشه. وحشتناک تیر میکشه. بعضی وقتها نمیدونم دارم چیکار میکنم…”
مرد جوون سریع دور شد. آقای کاست با روزنامه موند. خوند و دوباره خوندش. آدمها از جلوش به جلو و عقب رد میشدن. بیشترشون داشتن درباره قتل حرف میزدن.
“.پلیس مطمئنه که دستگیرش میکنه…”
“میگن هر لحظه ممکنه دستگیرش کنن…”
“.احتمالش زیاده که در تورکوآی باشه…”
آقای کاست روزنامه رو گذاشت روی صندلی. بلند شد و به طرف شهر رفت. دخترها از جلوش رد میشدن- دخترها در لباسهای سفید، صورتی و آبی. میخندیدن و وقتی مردها از کنارشون رد میشدن، بهشون نگاه میکردن.
ولی یک بار هم به آقای کاست نگاه نکردن.
سر یه میز کوچیک نشست و سفارش چای داد.
بعد از قتل آقای کارمیکائیل کلارک، قتلهای ایبیسی در تمام روزنامهها بودن. قتل اندور حالا با دو تای دیگه مرتبط بود. اداره کارآگاهی لندن فکر میکرد بهترین شانس دستگیری قاتل این هست که قتلها رو تا امکانش هست عمومی کنه.
جمعیت زیاد بریتانیا تبدیل به کارآگاههای خصوصی میشدن و دنبال قاتل میگشتن. یک روزنامه نوشته بود: ممکنه در شهر شما باشه!
روزنامهها نامههایی که به پوآرو فرستاده شده بودن رو چاپ کرده بودن. خبرنگاران روزنامهها همش از پوآرو مصاحبه میخواستن. اداره کارآگاهی لندن خیلی فعال بود و خیلی سخت کار میکرد که کوچکترین سرنخها رو کنترل کنه.
از آدمهای هتلها و مهمانخانهها بازجویی میکردن. به صدها داستان آدمهای خیالاتی گوش دادن و اونها رو کنترل کردن تا ببینن درسته یا نه.
ولی پوآرو به شکل عجیبی غیرفعال به نظر میرسید. بعضی وقتها بحث میکردیم.
پوآرو گفت: “ولی ازم میخوای چیکار کنم، دوست من؟ پلیس بهتر از من میتونه از آدمها سؤال کنه. تمام مدت وقتی به نظر میرسه هیچ کاری نمیکنم، دارم فکر میکنم نه درباره اطلاعات پرونده، بلکه درباره ذهن قاتل.”
“ذهن یک دیوانه!”
“دقیقاً. وقتی بفهمم قاتل چطوریه، قادر خواهم بود بفهمم کی هست. و تمام مدت بیشتر میفهمم. بعد از جنایت بعد…”
“پوآرو!”
“ولی، بله، هاستینگز، فکر میکنم تقریباً قطعیه که یک جنایت دیگه هم خواهد بود. قاتل ناشناختهی ما خوش شانس بود ولی اینبار ممکنه شانسش عوض بشه. و بعد از جنایت بعدی، چیزهای بیشتری میفهمیم. ممکنه اسم و آدرسش رو ندونم. ولی میفهمم چطور آدمی هست….”
پوآرو ادامه داد: “حالا میخوام کاری کنم که راضیت میکنه. معنیش گفتگوهای زیاد هست. میخوام اطلاعات بیشتری از دوستان، اقوام و خدمتکاران قربانیها دریافت کنم.”
“مظنونی که چیزهایی رو پنهان میکنن؟”
“فکر نمیکنم قصدشون این بوده که اطلاعات رو مخفی کنن. ولی در زمان یک قتل، آدمها فقط دربارهی چیزهایی که فکر میکنن مهمه، حرف میزنن. و معمولاً اشتباه فکر میکنن! و با گفتگو دربارهی حادثه یا شخص مشخص، بارها و بارها، ممکنه جزئیات بیشتری به خاطر بیارن.”
به نظرم ایده خیلی خوبی نمیرسید.
پوآرو گفت: “تو با من موافق نیستی؟ پس یه خدمتکار دختر باهوشتر از توئه.”
یک نامه داد دستم. واضح نوشته شده بود.
آقای عزیز، امیدوارم اشکالی نداشته باشه که براتون نامه مینویسم. از موقعی که اون دو تا قتل وحشتناک مثل قتل خالهی بیچاره اتفاق افتاده، زیاد فکر میکنم. عکس خانم جوون رو در روزنامه دیدم، خواهر خانم جوونی که در بکسهیل کشته شده.
براش نامه نوشتم تا بهش بگم به لندن میام و ازش پرسیدم میتونم به دیدنش برم یا نه. شاید اگه با هم دربارش حرف میزدیم، چیزی میفهمیدیم.
خانم جوون برام نامه نوشت و پیشنهاد داد باید برای شما نامه بنویسم. گفت اون هم همین فکر رو میکرده. گفت باید با هم کار کنیم. بنابراین به لندن میام، و این هم آدرس من هست.
با احترام
ماری دراور
پوآرو گفت: “ماری دراور، یه دختر خیلی باهوشه.”
یه نامهی دیگه برداشت. یک یادداشت از طرف فرانکلین کلارک بود، که میگفت میاد لندن. روز بعد به دیدن پوآرو میومد.
پوآرو گفت: “نگران نباش، دوست من. حرکتی و جنب و جوشی خواهد بود.”
فرانکلین کلارک ساعت ۳ بعد از ظهر روز بعد رسید.
گفت: “مسیو پوآرو، من هنوز هم راضی نیستم. مطمئنم که کروم افسر خیلی خوبیه، ولی آزارم میده. به نظر فکر میکنه بهترینه!
مسیو پوآرو، نظر من اینه که ما نباید تأخیر کنیم. باید برای جنایت بعدی آماده باشیم. پیشنهاد میدم که یک جور گروه ویژه تشکیل بدیم- از دوستان و اقوام آدمهای به قتل رسیده.
اگه با هم درباره چیزها صحبت کنیم، ممکنه قادر باشیم چیز جدیدی بفهمیم. همچنین وقتی اخطار بعد برسه، ممکنه یکی از ما، شخصی رو که نزدیک صحنهی جنایت قبل بوده رو بشناسه.
برادر من مرد پولداری بود و کمی پول برای من جا گذاشته. من میتونم پول همه چیز رو پرداخت کنم. بنابراین پیشنهاد میدم که اعضای گروه ویژه درست مثل یه کار معمولی پول خدماتشون رو دریافت کنن.
من، خودم، دوشیزه بارنارد و آقای دونالد فراسر رو که برنامه داشت با دختر مرده ازدواج کنه رو پیشنهاد میدم. بعد خواهرزادهی اون زن از اندور هست- دوشیزه بارنارد آدرسش رو میدونه.”
“کسی دیگهای نیست؟”
“خوب- امم- دوشیزه گری.” وقتی اسمش رو گفت، فرانکلین کلارک یهو خیلی جوونتر به نظر رسید. مثل یه پسر مدرسهای خجالتی به نظر میرسید. “بله. میدونید، دوشیزه گری بیش از ۲ سال هست که برای برادرم کار میکرد.
اون ییلاقات رو میشناسه و آدمهای اطراف اونجا رو. من یک سال و نیم دور بودم، در چین، و دنبال چیزهایی برای کلکسیون هنر برادرم میگشتم.”
پوآرو گفت: “خیلی جالبه. خوب، آقای کلارک، من با ایدهی شما موافقم.”
چند روز بعد، گروه ویژه در مکان پوآرو گرد هم اومدن؛ هر کدوم از سه تا دختر به شیوهای متفاوت جذاب بود- زیبایی بور تورا گری، چهرهی تیرهی مگان بارنارد و ماری دراور با صورت زیبا و باهوشش.
همچنین دو تا مرد خیلی متفاوت بودن. فرانکلین کلارک درشت بود و زیاد حرف میزد، و دونالد فراسر خیلی آروم بود.
پوآرو سخنرانی کوتاهی کرد.
“سه تا قتل اینجا داریم- یک زن پیر، یک دختر جوون و یک مرد مسن. فقط یک چیز این سه تا آدم رو به هم مرتبط میکنه- این واقعیت که یک شخص اونها رو کشته. معنیش اینه که همون شخص، در سه تا مکان مختلف حاضر بوده و توسط تعداد زیادی از آدمها دیده شده. اون یک مرد دیوانه هست، ولی شبیه دیوانهها به نظر نمیرسه.
ولی اون قربانیانش رو شانسی به قتل نرسونده. اونها رو عمداً انتخاب کرده. و زمانی برای فهمیدن دربارهی مکانی که قبل از قتل زندگی میکردن، سپری کرده. نمیخوام باور کنم که هیچ سرنخی که بتونه در پیدا کردن این که کی هست، بهمون کمک کنه، وجود نداره. یکی از شما یا احتمالاً همهی شما، چیزی میدونه، که نمیدونه میدونه.”
مگان بارنارد گفت: “حرفها! فقط حرفها. هیچ معنی نداره.”
ماری دراور گفت: “خوب، فکر میکنم ایدهی خوبیه. وقتی داریم درباره چیزها حرف میزنیم، اغلب به نظر میرسه واضحتر درک میکنیم.”
پوآرو نوبتی از همه خواست که به بقیه بگن درباره زمان قبل از قتل چی به خاطر میارن. اول فرانکلین کلارک و بعد تورا گری درباره روز آخر آقای کارمیکائیل کلارک حرف زدن.
بعد مگان بارنارد و دونالد فراسر دربارهی بتی بارنارد صحبت کردن. در آخر ماری دراور دربارهی آخرین نامهای که از خالهاش دریافت کرده بود، حرف زد.
“اون گفت ازم میخواد در روز تعطیلم به دیدنش برم و گفت که به سینما میریم. قرار بود تولد من باشه، آقا.” یهو ماری شروع به گریه کرد. “باید من رو ببخشید، آقا. نمیخوام احمق باشم. گریه فایدهای نداره. فکر این بود که من و اون منتظر روزی بودیم که بریم بیرون.”
فرانکلین کلارک گفت: “میدونم چه حسی داری. همیشه این چیزهای کوچیکه که آدم رو ناراحت میکنه- مثل به خاطر آوردن یک هدیه، یا یک چیز سرگرمکننده.”
مگان با گرمی ناگهانی گفت: “درسته. بعد از مرگ بتی هم همین اتفاق افتاد. مامان چند تا جوراب ساق بلند براش هدیه خریده بود- همون روزی که اتفاق افتاده بود، خریده بود. مامان بیچاره، خیلی ناراحت بود. دیدم که بالا سرشون گریه میکنه و همش میگه: «برای بتی خریده بودم، و اون هیچ وقت اونها رو ندید.»”
صداش میلرزید. خم شد جلو و صاف به فرانکلین کلارک نگاه کرد.
گفت: “میدونم. دقیقاً میدونم.”
تورا گری پرسید: “نمیخوایم برای آینده برنامهای بریزیم؟”
فرانکلین کلارک گفت: “البته. فکر میکنم وقتی نامهی چهارم برسه، باید با هم کار کنیم.”
پوآرو گفت: “میتونم چند تا پیشنهاد بدم. فکر میکنم ممکنه خدمتکار، میلی هایلی چیز بدرد بخوری بدونه. دو تا راه برای فهمیدنش پیشنهاد میدم. شما، دوشیزه بارنارد، میتونید یک بحث با دختر شروع کنید.
بگید میدونستید هیچ وقت خواهرتون رو دوست نداشت- و اینکه خواهرتون همه چیز درباره اون رو بهتون گفته. دقیقاً بهتون میگه درباره خواهرتون چی فکر میکرده.
راه دیگه این هست که آقای فراسر بتونه تظاهر کنه که به این دختر علاقه داره.”
دونالد فراسر پرسید: “ضروریه؟”
“نه، ضروری نیست. فقط راهی برای پیدا کردن کمی اطلاعات هست.”
فرانکلین کلارک پرسید: “میخواید من امتحان کنم؟ بذارید ببینم با این خانم جوون چیکار میتونم بکنم.”
تورا گری نسبتاً تند گفت: “تو بخش خودت در دنیا رو داری که بخوای مراقبش باشی.”
پوآرو گفت: “فکر نمیکنم فعلاً اونجا کار زیادی بتونی انجام بدی. مادمازل گری بیشتر مناسب…” تورا گری حرفش رو قطع کرد.
“ولی میدونی مسیو پوآرو من حالا دوون رو ترک کردم.”
فرانکلین کلارک گفت: “دوشیزه گری خیلی با مهربونی موند تا بهم کمک کنه ترتیب همه چیز رو بدم. ولی طبیعتاً اون یک شغل در لندن رو ترجیح میده.”
پوآرو از یکی به اون یکی نگاه کرد.
پرسید: “خانم کلارک چطوره؟”
من رنگ پریدهی صورت تورا گری رو میپسندیدم و تقریباً جواب کلارک رو نشنیدم.
“خوب نیست. به این فکر میکنم که میتونید به دوون بیاید و اونو ببینید، مسیو پوآرو. گفت میخواد شما رو ببینه.”
“قطعاً آقای کلارک. بگیم پس فردا.”
“خوبه. به پرستار میگم.”
پوآرو در حالی که به طرف ماری برمیگشت، گفت: “تو، فرزندم، فکر میکنم شاید در اندور کار مفیدی انجام بدی. سعی کن با بچهها حرف بزنی. بچههای زیادی توی خیابونی که خالت زندگی میکرد، بازی میکردن. شاید متوجه شده باشن کی رفته داخل مغازه خالت و اومده بیرون.”
کلارک پرسید: “یه آگهی تو روزنامه چاپ کنم؟ چیزی مثل این: ایبیسی، فوری، اچ پی بهت نزدیک شده. صد پوند برای سکوتم بهم بده. اکس وای زد. ممکنه باعث بشه خودش رو نشون بده.”
پوآرو گفت: “امتحانش ممکنه. ولی فکر میکنم ایبیسی باهوشتر از اونیه که بخواد جواب بده.” لبخند زد. “آقای کلارک، فکر میکنم در قلبت مثل یه پسر بچهای.”
کلارک که به دفتر یادداشتش نگاه میکرد، گفت: “خوب، شروع میکنیم.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SEVEN
The Special Legion
‘Only one thing connects these three people - the fact that the same person killed them.’
Mr Alexander Bonaparte Cust left the cinema in Torquay with the rest of the people. He looked around him uncertainly in the brightness of the afternoon sunshine, like a lost dog.
Newsboys went past, shouting: ‘Latest news– Mad Killer at Churston.’
Mr Cust found a coin in his pocket, and bought a paper. He entered the Princess Gardens and sat down. Then he opened the paper.
There were big headlines:
SIR CARMICHAEL CLARKE MURDERED.
TERRIBLE EVENT AT CHURSTON.
WORK OF A MAD KILLER.
Only a month ago England was shocked by the murder of a young girl, Elizabeth Barnand, at Bexhill. It may be remembered that an ABC railway guide was found beside the body. An ABC was also found by the dead body of Sir Carmichael Clarke.
The police think the same person is responsible for both murders. Is it possible that a mad killer is going round our stride towns?
A young man in a bright blue shirt was sitting beside Mr Cust.
‘A nasty business - eh’ he Mid.
Mr Cust jumped in surprise. ‘Oh, very - very-‘
The young man noticed that his hands were shaking so much that he couldn’t held the paper very well.
‘Mad people don’t always look mad,’ said the young man. ‘Often they seem just like you or me. Sometimes it’s the war that made them go mad.’
‘I - I expert you’re right.’
‘I don’t agree with wars,’ said the young man. ‘They should be stopped’
Mr Cust laughed, he laughed for some time. The young man was worried.
‘He’s a bit mad himself,’ he thought.
‘Sorry, sir,’ he said. ‘I expect you were in the war.’
‘I was,’ said Mr Cust. ‘My head’s never been right since. It aches, you know. It aches terribly. Sometimes I don’t know what I’m doing.’
The young man went away quickly. Mr Cust stayed with his paper. He read it and read it again. People passed backwards and forwards in front of him. Most of them were talking about the murder.
’- police are sure to get him -‘
’- say he may be jested at any time now -‘
’- quite likely he’s in Torquay -‘
Mr Cust laid the paper on the seat. Then he got up and walked towards the town. Girls passed him, girls in white and pink and blue. They laughed, looking at the men as they passed them.
But they didn’t look once at Mr Cust.
He sat down at a little table and ordered tea.
After the murder of Sir Carmichael Clarke, the ABC murders were in every newspaper. The Andover murder was now connected with the other two. Scotland Yard believed that the best chance of catching the murderer was to make the murders as public as possible.
The population of Great Britain turned into private detectives, looking for the murderer. One newspaper wrote: HE MAY BE IN YOUR TOWN!
The newspapers printed the letters that had been sent to Poirot. Newspaper reporters kept asking Poirot for interviews. Scotland Yard were very active, working hard to check the smallest clues.
They questioned people in hotels and guesthouses. They listened to hundreds of stories from imaginative people and checked them to see if they were true.
But Poirot seemed to me strangely inactive. Sometimes we argued.
‘But what do you want me to do, my friend’ Poirot said. ‘The police can question people better than I can. All the time, while I seem to be doing nothing, I am thinking - not about the facts of the case - but about the mind of the murderer.’
‘The mind of a madman!’
‘Exactly. When I know what the murderer is like, I shall be able to find out who he is. And all the time, I learn more. After the next crime-‘
‘Poirot!’
‘But, yes, Hastings, I think it is almost certain there will be another crime. Our unknown killer has been lucky, but this time his luck may change. And after another crime, we shall know a lot more. I shall not know his name and address! But I shall know what kind of a man he is.
‘Now I am going to do something which will please you,’ Poirot continue. ‘It will mean a lot of conversation. I want to find out more information from the friends, relatives and servants of the victims.’
‘Do you suspect them of hiding things?’
‘I don’t think they meant to hide information. But at the time of a murder, people talk about only what they think is important. Quite often they think wrong! And by discussing a certain event, or a certain person, again and again, they may remember extra details.’
It did not seem to me to be a very good idea.
‘You do not agree with me’ said Poirot. ‘Then a servant girl is cleverer than you.’
He handed me a letter. It was clearly written.
Dear Sir, - I hope you don’t mind me writing to you. I have been thinking a lot since those awful two murders like poor auntie’s. I saw the young lady’s picture in the paper, the sister of the young lady who was killed at Bexhill.
I wrote to her to tell her I was coming to London and asked if I could come to her. Perhaps if we talked about it together, we might find out something.
The young lady wrote back to me and suggested I might write to you. She said she’d been thinking the same. She said we ought to work together. So I’m coming to London, and this is my address.
Yours
Mary Drower
‘Mary Drower,’ said Poirot, ‘is a very intelligent girl.’
He picked up another letter. It was a note from franklin Clarke, saying that he was coming to London. He would visit Poirot the following day.
‘Do not worry, mon ami’ said Poirot. ‘There will be action.’
Franklin Clarke arrived at three o’clock on the following afternoon.
‘Monsieur Poirot,’ he said, ‘I’m still not satisfied. I’m sure that Crome is a very good officer, but he annoys me. He seems to think he knows best!
My idea is, Monsieur Poirot, that we mustn’t delay. We’ve got to get ready for the next crime. I suggest that we form a kind of special legion - of the friends and relatives of the murdered people.
‘If we talk about things together, we might be able to find out something new. Also, when the next warning comes, one of us might recognise somebody who was near the scene of an earlier crime.
‘My brother was a rich man and he left me some money. I can pay for everything. So I suggest the members of the special legion are paid for their services the same way as in a normal job.
I suggest myself, Miss Barnard and Mr Donald fraser, who was planning to marry the dead girl. Then there is a niece of the Andover woman - Miss Barnard knows her address.’
‘Nobody else?’
‘Well - er - Miss Grey.’ As he spoke her name, Franklin Clarke suddenly looked much younger. He looked like a shy schoolboy. ‘Yes. You see, Miss Grey worked for my brother for over two years.
She knows the countryside and the people round there. I’ve been away for a year and a half in China, looking for things for my brother’s art collection.’
‘Very interesting,’ said Poirot. ‘Well, Mr Clarke, I agree with your idea.’
A few days later, the ‘Special Legion’ met at Poirot’s rooms. Each of the three girls was attractive in a different way - the fair beauty of Thora Grey, the dark looks of Megan Barnard, and Mary Drower with her pretty, intelligent face.
The two men were also very different. Franklin Clarke was big and talked a lot, and Donald Fraser was very quiet.
Poirot made a little speech.
‘Here we have three murders - an old woman, a young girl, an older man. Only one thing connects these three people - the fact that the same person killed them. This means that the same person was present in three different places and was seen by a large number of people. He is a madman, but he does not look like one.
‘But he did not murder his victims by chance. He chose them on purpose. And he spent time finding out about the places where they lived before the murders. I refuse to believe that there is no clue which can help us find out who he is. One of you - or possibly all of you - knows something that they do not know they know.’
‘Words’ said Megan Barnard. ‘It’s just words. It doesn’t mean anything.’
‘Well, I think it’s a good idea,’ said Mary Drower. ‘When you’re talking about things, you often seem to understand more clearly.’
Poirot asked everyone in turn to tell the others what they remembered of the time before the murder. First Franklin Clarke spoke, and then Thora Grey, about Sir Carmichael Clarke’s last day.
Next, Megan Barnard and Donald Fraser talked about Betty Barnard. Finally Mary Drower spoke about the last letter she had received from her aunt.
‘She said she wanted me to go to see her on my free day - and she said we’d go to the cinema. It was going to be my birthday, sir.’ Suddenly Mary started to cry. ‘You must forgive me, sir. I don’t want to be silly. Crying’s no good. It was the thought of her - and me - looking forward to our day out.’
‘I know just how you feel’ said Franklin Clarke. ‘It’s always the little things that upset you - like remembering a present, or something fun.’
Megan said with a sudden warmth, ‘That’s true. The same thing happened after Betty died. Mum had bought some stockings for her as a present - bought them the same day it happened. Poor mum, she was so upset. I found her crying over them She kept saying - “I bought them for Betty - and she never even saw them.”’
Her voice shook. She bent forward, looking straight at Franklin Clarke.
‘I know,’ he said. ‘I know exactly.’
‘Aren’t we going to make any plans for the future’ asked Thora Grey.
‘Of course,’ said Franklin Clarke. ‘I think that when the fourth letter comes, we ought to work together.’
‘I could make some suggestions,’ said Poirot. ‘I think it is just possible that the waitress Milly Higley might know something useful. I suggest two ways to find out. You, Miss Barnard, could start an argument with the girl.
Say you knew she never liked your sister - and that your sister had told you all about her. She will tell you exactly what she thought of your sister.
‘The other way is that Mr Fraser could pretend to be interested in the girl.’
‘Is that necessary’ asked Donald Fraser.
‘No, it is not necessary. It is just one way to find out more information.’
‘Shall I try’ asked Franklin Clarke. ‘Let me see what I can do with the young lady.’
‘You’ve got your own part of the world to look after,’ said Thora Grey rather sharply.
‘I don’t think there is much you can do down there for the present,’ said Poirot. ‘Mademoiselle Grey is more suitable for -‘ Thora Grey interrupted him.
‘But, you see, Monsieur Poirot, I have left Devon now.’
‘Miss Grey very kindly stayed to help me organise everything,’ said Franklin Clarke. ‘But naturally she prefers a job in London.’
Poirot looked from one to the other.
‘How is Lady Clarke’ he asked.
I was admiring the pale colour in Thora Grey’s face and almost missed Clarke’s reply.
‘Not good. I wonder if you could come down to Devon and visit her, Monsieur Poirot? She said she would like to see you.’
‘Certainly, Mr Clarke. Shall we say the day after tomorrow?’
‘Good. I’ll tell the nurse.’
‘You, my child,’ said Poirot, turning to Mary, I think you might perhaps do useful work in Andover. Try talking to the children. There were a lot of children playing in the street where your aunt lived. Perhaps they noticed who went in and out of your aunt shop.’
‘Shall I put an advertisement in a newspaper’ asked Clarke. ‘Something like this: ABC, Urgent, H P is close behind you. Give me a hundred pounds for my silence. X Y Z. It might make him show himself.’
‘It is possible to try,’ said Poirot. ‘But I think that ABC will be too clever to reply.’ He smiled. ‘Mr Clarke, I think you are like a boy in your heart.
‘Well,’ Clarke said, looking at his notebook, ‘we’re making a start.’