سرفصل های مهم
به استایلز میروم
توضیح مختصر
مردی که در جنگ زخمی شده، توسط دوستش به خونهشون دعوت میشه تا مدتی اونجا بمونه. در خونهی استایلز آدمهای زیادی زندگی میکنن. مادر پیر تازه ازدواج کرده و همه از ازدواجش با مرد جوون ناراحتن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
به استایلز میروم
علاقه شدید عمومی به پروندهی استایلز حالا تموم شده. ولی برای اینکه پرونده خیلی مشهور بود، از من خواسته شد که یک حکایت از کل ماجرا بنویسم تا جلوی شایعات احساساتی بیشتر گرفته بشه. به این ترتیب شد که من، کاپیتان آرتور هاستینگز، درگیر ماجرا شدم.
در مبارزه در جنگ بزرگ، زخمی شدم و برای بهبودی به خونه فرستاده شدم. هیچ فامیل یا دوست نزدیکی نداشتم و به این فکر میکردم که کجا بمونم که دوستم جان کاوندیش رو دیدم. جان یک مرد صمیمی، تقریباً چهل و پنج ساله، خیلی بزرگتر از من بود. سالهای زیادی بود که ندیده بودمش، ولی وقتی پسر بچه بودم، اغلب در استایلز- خونه حومه شهر مادرش در ایسکس، میموندم.
درباره دوران گذشته صحبت کردیم و جان با مهربانی از من دعوت کرد که برای استراحت در استایلز بمونم. اضافه کرد: “مادرم از دیدنت دوبارت خوشحال میشه.”
پرسیدم: “حال مادرت خوبه؟”
“آه، بله. میدونستی دوباره ازدواج کرده؟”
من تعجب کردم. مادر جان، ایمیلی، حالا باید ۷۰ ساله میشد. اون رو به عنوان یک زن پر انرژی با شخصیت قوی به خاطر آوردم. با پدر جان، بعد از اینکه زن اولش مرده بود و اونو با دو تا پسر- جان و لارنس، تنها گذاشته بود، ازدواج کرده بود. وقتی پدر جان مرد، استایلز و بیشتر پولش رو به امیلی، زن دومش، گذاشت، و پسر بزرگش، جان، استایلز رو فقط بعد از مرگ امیلی به ارث میبرد. هرچند عادلانه نبود، امیلی خیلی زیاد نسبت به پسرها سخاوتمند بود، و اونها اونو مثل مادر خودشون میدونستن و باهاش حرف میزدن.
لارنس، برادر کوچکتر جان، واجد شرایط دکتری بود، ولی بعد، حرفهی پزشکی رو ترک کرده بود. در استایلز زندگی میکرد و شعر مینوشت که خیلی موفق هم نبود.
حرفهی جان یک زمانهایی حقوق بود، ولی حالا اون و زنش هم در استایلز زندگی میکردن. شک کردم که خونهی خودش رو ترجیح میده، ولی مادرش تمام پول رو داشت و دوست داشت همه رو کنترل کنه.
جان متوجه تعجب من از خبر ازدواج مادرش شد.
“این زندگی رو برای ما خیلی سخت میکنه، هاستینگز. این مرد، آلفرد اینگلتورپ از ناکجا آباد پیداش شد و گفت که پسر عموی پدر اوی هست- اوی هووارد، همدم و مصاحب مادر هست. مادر اون رو به عنوان یک منشی استخدام کرد. ولی وقتی چند ماه قبل باهاش ازدواج کرد، شوکه شدیم. ۲۰ سال جوونتر از مادر هست و من مطمئنم که فقط پولش رو میخواد!”
سه روز بعد، من با قطار به ایستگاه استایلز سنت ماری رسیدم. جان کاوندیش روی سکو منتظرم بود و ماشینش بیرون بود. به ساعتش نگاه کرد. “وقتی برای برداشتن سینتیا نداریم.”
“سینتیا زنته؟”
“نه، سینتیا ماردوچ دختر دوست قدیمی مادرم هست. مادر، وقتی پدر و مادرش مردن، سینتیا رو نجات داد و نزدیک به دو سال هست که با ما زندگی میکنه. اون در بیمارستانی در تادمینستر زندگی میکنه.”
یک روز گرم در اوایل جولای بود. وقتی رانندگی میکردیم ییلاقات، ایسکس رو تحسین کردم، سبز و آرام زیر آفتاب. باورش سخت بود که یک جنگ در فاصله نه چندان دور از اونجا جریان داشت. جان گفت: “هاستینگز، اینجا خیلی آرومه. زنم ماری، روی زمین کار میکنه، برای اینکه مردهای زیادی برای جنگ رفتن. اون هر روز صبح ساعت ۵ برای شیر گاوها بیدار میشه. زندگی خوبیه- یا میشد، اگه آلفرد اینگلتورپ اینجا نبود!”
ما به خونهی قدیمی خوب رسیدیم. یک خانم که داشت باغبانی میکرد، وقتی ما نزدیک شدیم، ایستاد.
“سلام، اوی، این هم از قهرمان زخمی ما! آقای هاستینگز، ایشون خانم اولین هووارد هستن. ما اوی صداش میکنیم.”
خانم اوی با نیرویی محکم باهام دست داد. اون یک زن با ظاهر خوشایند ۴۰ ساله، بود با چشمهای آبی و صورت برنزه. اون یه بدن بزرگ و مربع داشت و صدایی عمیق، مثل صدای مردها.
جان گفت: “بیا و چایی بخور، اوی. برای امروز به اندازه کافی باغبانی کردی.”
خانم هووارد که دستکشهای باغبانیش رو در میآورد، گفت: “بله، فکر میکنم حق داری.”
اون ما رو به اون طرف خونه، جایی که چایی زیر سایه یک درخت بزرگ سرو میشد، راهنمایی کرد و وقتی نزدیک شدیم، زن جان ماری، به دیدنمون اومد.
هیچ وقت اولین دیدارم با ماری کاوندیش رو فراموش نمیکنم. اون قد بلند و لاغر با چشمهای مشکی شگفتانگیز بود. همچنین از بیرون خیلی خونسرد و آروم بود، تصور کردم درونش وحشی و آزاده. صداش آروم و واضح بود. یهو از اینکه به استایلز اومدم، خیلی خوشحال شدم.
وقتی داشتیم چایی، میخوردیم یک خانم پیر مو سفید از خونه اومد روی چمنها و یک مرد جوون پشت سرش بود. خانم امیلی انگلتورپ با اشتیاق با من سلام و احوالپرسی کرد. “خوشحالم که دوباره میبینمت! آلفرد، عزیزم، ایشون آقای هاستینگز هستن.” من کنجکاوانه به آلفردِ عزیز نگاه کردم. اون ریش بلند و سیاه داشت و عینک با چارچوب طلایی زده بود و لباسهای عجیب پوشیده بود. به نظر نمیرسید متعلق به اونجا باشه. به نظر میرسید انگار باید روی صحنه باشه- مثل یک بازیگر- نه اینجا در استایلز، در زندگی واقعی.
آقای انگلتورپ با یک صدای عمیق گفت: “خیلی خوشوقتم، آقای هاستینگز.” بعد به زنش گفت: “امیلی، عزیزترین، اون کوسن نمناکه.” وقتی با توجه ظریفانهای یه کوسن دیگه براش آورد، با خوشحالی بهش لبخند زد.
کاملاً واضح بود که هیچ کس دیگهای از آقای انگلتورپ خوشش نمیاد. خانم هووارد مشخصاً نمیتونست احساساتش رو مخفی کنه. ولی خانم انگلتورپ توجه نکرد. اون استوارانه صحبت کرد و شوهرش خیلی براش جذاب بود. من بلافاصله ازش بدم اومد، و اولین نظراتم معمولاً همیشه درستن.
وقتی چایی میخوردیم درباره حرفهی من صحبت کردیم. بعد از جنگ یک شروع تازه میخواستم.
ماری کاوندیش پرسید: “اگه میتونستی هرکاری بکنی، چی رو انتخاب میکردی؟”
گفتم: “خوب، من همیشه میخواستم یه کارآگاه باشم! یک دوست در بلژیک داشتم، یک کارآگاه خیلی مشهور. اون میگفت روش، کلید تمام کار کارآگاهی خوب هست. اون یه مرد جالب و کوتاه و خیلی باهوش بود.”
خانم هووارد اظهار کرد: “من از داستان کاراگاهی خوب خوشم میاد، هر چند اغلب چرتن. با یک جرم واقعی، خانواده باید بدونه قاتل کی هست. اگه من درگیر یک قتل میشدم، بلافاصله مرد رو میشناختم.”
من اشاره کردم: “قاتل ممکنه یه زن باشه.”
“بله، ولی قتل یه جرم خشنه- من به قاتل به عنوان یه مرد فکر میکنم.”
ماری کاوندیش گفت: “نه اگه سم باشه.”
خانم انگلتورپ گفت: “چه مکالمهی وحشتناکی! باعث میشه احساس ناراحتی بکنم. آه، این هم از سینتیا.” یک دختر جوون با لباس فرم بیمارستان به سبکی از روی چمن دوید. “امروز دیر کردی، سینتیا. آقای هاستینگز، ایشون خانم ماردوچ هستن.”
سینتیا ماردوچ یک زن جوون با ظاهر با طراوت، پر از زندگی و انرژی با موهای زیبای قرمز بود. اون نشست روی زمین، کنار جان و وقتی من یک بشقاب ساندویچ بهش دادم، بهم لبخند زد.
گفتم: “تو بیمارستان تادمینستر کار میکنی، مگه نه، خانم ماردوچ؟”
“بله، در داروخونه کار میکنم، با داروها و دواها.”
با لبخند پرسیدم: “چند نفر رو مسموم کردی؟”
سینتیا هم لبخند زد. “آه، صدها!”
خانم انگلتورپ حرفش رو قطع کرد، “سینتیا میتونی چند تا یادداشت برام بنویسی؟”
“مطمئناً، خاله امیلی.” سینتیا بلافاصله بلند شد. به خاطر آوردم که به خانم انگلتورپ محتاجه، که بهش اجازه نمیداد این موضوع رو فراموش کنه.
بعد خانم انگلتورپ به طرف من برگشت. “جان، اتاقت رو بهت نشون میده که رو به پارکه. برای صرفهجویی در پول، به علت جنگ ما حالا یک شام ساده، ساعت هفت و نیم میخوریم. و هیچ چیزی رو در استایلز حروم نمیکنیم- حتی هر تیکهی کوچیک کاغذ باطله هم نگه داشته میشه و فرستاده میشه.”
بعداً، از پنجرهام دیدم که جان داره با سینتیا ماردوچ قدم میزنه و میخنده تا اینکه خانم انگلتورپ بیصبرانه صداش کرد برگرده خونه. درست همون موقع، برادر کوچکتر جان، لارنس کاوندیش رو دیدم. اون تقریباً ۴۰ ساله، با موهای تیره و صورتی غمگین و سه تیغ بود. به نظر از چیزی ناراحت میرسید و به این فکر کردم که چی میتونه باشه. باقی عصر، با خوشایندی سپری شد و اون شب، خوابِ زنِ جان، ماری کاوندیش رو دیدم.
روز بعد روشن و آفتابی بود. یک بعد از ظهر لذتبخش رو با قدم زدن در جنگل با ماری سپری کردم و ساعت ۵ به خونه برگشتیم. وقتی وارد سالن شدیم، جان کاوندیش رو دیدیم. صورتش بهم گفت که یه اشکالی هست و پشت سرش رفتیم توی کتابخونه.
بهمون گفت: “اوی با مادر بحث کرده و داره میره!”
درست همون موقع، اِولین هووارد وارد شد و یک چمدون کوچیک دستش بود. اون به نظر هیجانزده ولی مصمم میرسید. “امیلی منو بخاطر این نمیبخشه. بهش گفتم: شوهرت ۲۰ سال ازت جوونتره و به خاطر پول باهات ازدواج کرده! از آلفردت بپرس چند بار زن جوون و زیبای کشاورز رایکس رو میبینه. اون یه مرد بده گفتم: و تعجب نمیکنم اگه تو رو به خاطر پولت بکشه! خیلی عصبانی بود.”
جان پرسید: “مادر چی گفت؟”
خانوم هووارد اخم کرد. “گفت: آلفرد عزیز من؟ اینها دروغهای وحشتناک هستن! از خونهی من برو بیرون! بنابراین الان میرم.” هیچ چیز نظرش رو عوض نمیکرد، بنابراین جان بالاخره رفت ماشین رو بیاره و ماری پشت سرش رفت.
وقتی تنها شدیم، خانم هووارد به طرفم خم شد. “مراقب امیلی بیچارهی من باش، آقای هاستینگز. همهی اونها پولش رو میخوان. حالا من میرم، نمیتونم ازش حفاظت کنم.”
گفتم: “البته، خانم هووارد، هر کاری بتونم انجام میدم.”
وقتی داشت به طرف در میرفت، گفت: “چشمات رو باز نگه دار و اون شیطان رو زیر نظر بگیر- شوهرش!” بعد خانم هووارد توسط آدمهایی که خداحافظی میکردن، احاطه شد. انگلتورپها ظاهر نشدن.
وقتی ماشین روند و رفت، ماری کاوندیش به دیدن یک مرد قد بلند ریشو که داشت نزدیک خونه میشد، رفت. وقتی باهاش دست داد، صورتش سرخ شد. پرسیدم: “اون کیه؟” از اولین لحظهای که دیدمش، به مرد اعتماد نکردم.
جان گفت: “اون دکتر بائورستین هست. در روستا میمونه و در حال بهبودی از یک بیماریه. یه دکتر برتر لندن و متخصص سمومه.”
سینتیا گفت: “و دوست خیلی خوب ماریه.”
جان کاوندیش اخم کرد و پیشنهاد قدم زدن داد. وقتی من و اون تو جنگل قدم میزدیم، گفت: “از دیدن رفتن اوی هووارد متنفرم. اون یه دوست خوبه.”
زیاد حرف نزدیم و سر راهمون به خونه، یک زن جوون زیبا رو دیدیم که وقتی رد میشدیم، بهمون لبخند زد. جان گفت: “خانم رایکسه.”
“اونی که خانم هووارد…”
جان غیرمنتظره گفت: “بله.”
من، خانم انگلتورپ، یک خانم پیر مو سفید رو با این زن جوون زیبا مقایسه کردم و چیزی که اولین هووارد گفته بود رو به خاطر آوردم. برای عوض کردن موضوع، به جان گفتم: “استایلز واقعاً یک خونه قدیمی عالیه.”
اون به غمگینی با سرش تصدیق کرد. “بله، ملک قشنگیه. میتونست الان مال من باشه، اگه پدرم یک وصیتنامهی منصفانه مینوشت. و اون موقع من پول کافی داشتم. میدونی که من هم قرض دارم.”
“برادرت لارنس میتونه کمک کنه؟”
“اون تمام پولش رو روی شعرش خرج کرده. ما همه فقیریم. مادر تا الان خیلی سخاوتمند بود. ولی از وقتی ازدواج کرده…” اون اخم کرد و صحبتش رو قطع کرد.
همین موقع بود که احساس اضطراب کردم. فقط برای یک لحظه این احساس رو داشتم که چیزی بدجور در استایلز مشکل داره.
متن انگلیسی فصل
Chapter one
I Go to Styles
The strong public interest in ‘The Styles Case’ is over now. But because the case was so famous I have been asked to write an account of the whole story, to prevent any more sensational rumours. This is how I, Captain Arthur Hastings, became involved with the affair.
I was wounded while fighting in the Great War and sent home to recover. I had no close relatives or friends, and was wondering where to stay, when I met my friend John Cavendish. John was a friendly man of about forty-five, much older than me. I had not seen him for many years, but when I was a boy I often stayed at Styles - his mother’s country house in Ess@x.
We talked about old times, and John kindly invited me to stay at Styles to rest. ‘My mother will be delighted to see you again,’ he added.
‘Is your mother well’ I asked.
‘Oh, yes. Did you know she has married again?’
I was surprised. John’s mother, Emily, must now be seventy years old. I remembered her as an energetic woman with a strong personality. She married John’s father after his first wife had died, leaving him with two sons - John and Lawrence. When John’s father died, he left Styles and most of his money to Emily, his second wife - and his older son John would inherit Styles only after she died. Though this was unfair, Emily was very generous to the two boys, and they thought and spoke of her as their own mother.
Lawrence, John’s younger brother, had qualified as a doctor but then abandoned the medical profession. He lived at Styles and wrote poetry, which was not very successful.
John’s profession had once been the law, but now he and his wife also lived at Styles. I suspected he would prefer his own house, but his mother had all the money, and she liked to control everyone.
John noticed my surprise at the news of his mother’s marriage.
‘It’s making life very difficult for us, Hastings. This man, Alfred Inglethorp, arrived from nowhere, saying he was Evie’s second cousin - Evie Howard is mother’s companion. Mother employed him as a secretary. But we were shocked when she married him a few months ago. He’s twenty years younger than she is, and I’m sure he just wants her money!’
Three days later, I arrived by train at the station of Styles St Mary. John Cavendish was waiting on the platform, and his car was outside. He looked at his watch. ‘We don’t have time to collect Cynthia.’
‘Is Cynthia your wife?’
‘No, Cynthia Murdoch is the daughter of an old friend of my mother’s. Mother rescued Cynthia when her parents died, and she’s lived with us for nearly two years. She works in the hospital at Tadminster.’
It was a warm day in early July. As we drove, I admired the Ess@x countryside, green and peaceful in the sun. It was hard to believe that a war was being fought not far away. John said, ‘It’s very quiet here, Hastings. My wife Mary works “on the land” because so many men are away fighting. She’s up at five every morning to milk the cows. It’s a good life - or it would be, if only Alfred Inglethorp wasn’t here!’
We arrived at the fine old house. A lady, who was gardening, stood up as we approached.
‘Hullo, Evie, here’s our wounded hero! Mr Hastings, this is Miss Evelyn Howard. We call her Evie.’
Miss Howard shook my hand with a strong grip. She was a pleasant-looking woman of forty, with very blue eyes and a suntanned face. She had a large square body and a deep voice, like a man’s.
‘Come and have tea, Evie,’ said John. ‘You’ve done enough gardening for today.’
‘Yes,’ said Miss Howard, removing her gardening gloves, ‘I think you’re right.’
She led us round the house to where tea was being served in the shade of a large tree, and as we approached, John’s wife Mary came to meet us.
I’ll never forget my first sight of Mary Cavendish. She was tall and slim, with wonderful dark eyes. Although she was very calm and quiet on the outside, I imagined that inside she was wild and free. Her voice was low and clear. Suddenly I was very glad that I had come to Styles.
As we were having tea, a white-haired old lady stepped out of the house on to the grass, followed by a younger man. Mrs Emily Inglethorp greeted me with enthusiasm. ‘I’m delighted to see you again! Alfred, darling, this is Mr Hastings.’ I looked curiously at Alfred darling. He had a long black beard, and wore gold-framed glasses and strange clothes. He didn’t seem to belong there. He looked as if he should be on stage - like an actor - not here at Styles, in real life.
‘This is a pleasure, Mr Hastings,’ said Mr Inglethorp in a deep voice. Then he said to his wife, ‘Emily dearest, that cushion is damp.’ She smiled happily at him, as he brought another cushion with tender care.
It was clear that no one else liked Mr Inglethorp. Miss Howard, in particular, could not hide her feelings. But Mrs Inglethorp didn’t notice. She talked steadily, and her husband was very attentive to her. I disliked him immediately, and my first opinions are usually right.
While we drank tea, we talked of my profession. After the war I wanted a fresh start.
‘If you could do anything,’ asked Mary Cavendish, ‘what would you choose?’
‘Well,’ I said, ‘I’ve always wanted to be a detective! I had a friend in Belgium, a very famous detective. He said that method was the key to all good detective work. He was a marvellous little man, and wonderfully clever.’
‘I like a good detective story,’ remarked Miss Howard, ‘though they are often nonsense. With a real crime, the family would know who the murderer was. If I was involved in a murder, I would know him at once.’
‘The murderer might be a woman,’ I suggested.
‘Yes, but murder’s a violent crime - I think of a murderer as a man.’
‘Not if it’s poison,’ said Mary Cavendish.
‘What a horrible conversation’ said Mrs Inglethorp. ‘It makes me feel uncomfortable. Oh, here’s Cynthia!’ A young girl in hospital uniform ran lightly across the lawn. ‘You’re late today, Cynthia. Mr Hastings, this is Miss Murdoch.’
Cynthia Murdoch was a fresh-looking young woman, full of life and energy, with beautiful red hair. She sat down on the ground beside John, and as I gave her a plate of sandwiches she smiled up at me.
‘You work in the hospital at Tadminster, don’t you, Miss Murdoch’ I said.
‘Yes, I work in the pharmacy, with the drugs and medicines.’
‘How many people do you poison’ I asked, smiling.
Cynthia smiled too. ‘Oh, hundreds!’
‘Cynthia,’ interrupted Mrs Inglethorp, ‘can you write a few notes for me?’
‘Certainly, Aunt Emily.’ Cynthia stood up quickly. I remembered that she was dependent on Mrs Inglethorp, who did not let her forget it.
Then Mrs Inglethorp turned to me. ‘John will show you your room, which looks out over the park. To save money because of the war, we now have a simple supper at half-past seven. And we don’t waste anything at Styles - even every little piece of waste paper is saved and sent away.’
Later on, from my window I saw John walking and laughing with Cynthia Murdoch, until Mrs Inglethorp impatiently called her back to the house. Just then I saw John’s younger brother, Lawrence Cavendish. He was about forty, with dark hair and a sad, clean-shaven face. He seemed upset about something, and I wondered what it was. The rest of the evening passed pleasantly; and I dreamed that night of John’s wife, Mary Cavendish.
The next day was bright and sunny. I spent an enjoyable afternoon walking in the woods with Mary, returning to the house at five. We met John Cavendish as we entered the hall. His face told me that something was wrong, and we followed him into the library.
‘Evie’s had an argument with mother, and she’s leaving’ he told us.
Just then Evelyn Howard entered, carrying a small suitcase. She looked excited but determined. ‘Emily won’t forgive me for this. I told her, “Your husband is twenty years younger than you, and married you for money! Ask your Alfred how often he visits Farmer Raikes’s pretty young wife. He’s a bad man,” I said, “and I won’t be surprised if he murders you for your money!” She was very angry.’
‘What did mother say’ asked John.
Miss Howard frowned. ‘She said, “My darling Alfred? - these are terrible lies! Get out of my house!” So I’m leaving, now.’ Nothing would change her mind, so finally John went to get the car, and Mary followed him.
When we were alone, Miss Howard leaned towards me. ‘Look after my poor Emily, Mr Hastings. They all want her money. Now I’m leaving I can’t protect her.’
‘Of course, Miss Howard,’ I said, ‘I’ll do everything I can.’
‘Keep your eyes open,’ she said, as she moved to the door, ‘and watch that devil - her husband!’ Then Miss Howard was surrounded by people saying goodbye. The Inglethorps did not appear.
As the car drove away, Mary Cavendish went to meet a tall man with a beard who was approaching the house. Her face turned red as she shook his hand. ‘Who is that’ I asked. I didn’t trust the man from the first moment I saw him.
‘That’s Dr Bauerstein,’ said John. ‘He’s staying in the village, recovering from an illness. He’s a top London doctor, an expert on poisons.’
‘And he’s a great friend of Mary’s,’ said Cynthia.
John Cavendish frowned and suggested a walk. ‘I hate to see Evie Howard leave,’ he said, as he and I walked through the woods. ‘She’s a good friend.’
We didn’t talk much, and on our way home we met a pretty young woman, who smiled at us as we passed. ‘That’s Mrs Raikes,’ said John.
‘The one that Miss Howard-‘
‘Yes,’ said John, abruptly.
I compared Mrs Inglethorp, a white-haired old lady, to this pretty young girl, and remembered what Evelyn Howard had said. To change the subject, I said to John, ‘Styles is really a wonderful old house.’
He nodded sadly. ‘Yes, it’s a fine property. It would be mine now, if my father had made a fair will. And then I’d have enough money. I’m in debt, too, you know.’
‘Can your brother Lawrence help?’
‘He’s spent all his money on his poetry. We’re all poor. Mother has been very generous, until now. But since her marriage-‘ He stopped, frowning.
This was when I first felt uneasy. Just for a moment I had a feeling that something was badly wrong at Styles.