سرفصل های مهم
آخرین حلقه
توضیح مختصر
پوآرو به پیدا کردن نامهای به دست خود قاتل، ثابت میکنه که قاتل آلفرد انگلتروپ بوده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوازدهم
آخرین حلقه
ما همه درباره رفتن ناگهانی پوآرو کنجکاو بودیم. عصر یکشنبه بود که با بازرس جپ برگشت. به جای اینکه به نظر نگران و مضطرب برسه، پوآرو حالا آروم و مطمئن دیده میشد. از ماری خواست که همه رو در اتاق اصلی خونه دور هم جمع کنه. وقتی وارد اتاق شدیم، گفت: “مادام ماری اینجاست و خانم هووارد، مادمازل سینتیا، مسیو لارنس و دورکاس.” مکث کرد. “و باید منتظر بمونیم تا آقای انگلتروپ برسه. براش یک یادداشت فرستادم.”
خانم هووارد بلافاصله ایستاد. گفت: “اگه اون مرد بیاد توی این خونه، من میرم.” مدتی زمان برد تا پوآرو مطمئن شد که خانم هووارد میمونه و چند دقیقه بعد آلفرد انگلتروپ رسید.
وقتی همه نشستن، پوآرو شروع به صحبت کرد. “مسیوها، مادمازلها، همونطور که همه میدونید، مسیو جان کاوندیش از من خواست تا این پرونده رو تحقیق کنم. وقتی اولین بار اتاق خانم انگلتروپ رو گشتم، سه تا چیز مهم پیدا کردم. یک؛ یک تکهی کوچیک از پارچهی سبز تیره، دو، یک لکه روی فرش نزدیک پنجره، که هنوز خیس بود، سه، یک قوطی خالی از پودر برومید.
پارچهی سبز رو روی چفت درِ به اتاق مادمازل سینتیا پیدا کردم. هیچکس تو خونه لباس سبز نداشت، بنابراین این اواخر بود که پی بردم از بازوبند سبز هست- قسمتی از لباس فرم ارتش زمینی.”
کمی حرکت از هیجان در اتاق بود.
پوآرو ادامه داد: “فقط ماری کاوندیش رو زمینها کار میکرد. اون تیکه از پارچه، با سوراخ روی بازوبند سبزش مطابقت داره. پس این ماری کاوندیش بود که از اتاق مادمازل سینتیا وارد اتاق خانم انگلتروپ شده بود.”
گفتم: “ولی اون اتاق از تو چفت شده بود!”
“وقتی من در رو بررسی کردم، بله. ولی وقتی خانم انگلتروپ مُرد، چفت نبود. به خاطر بیارید این ماری کاوندیش بود که گفت چفت بود. در حقیقت، بعداً طی سر در گمی چفتش کرده بود. همچنین، ماری کاوندیش گفت صدای افتادن میز کنار تخت رو از اتاق خودش شنیده. برای امتحان این، از دوستم هاستینگز خواستم کنار اتاق خانم کاوندیش منتظر بمونه، وقتی من خودم میز رو انداختم زمین، اون هیچ چیزی نشنیده بود. بنابراین وقتی خانم انگلتروپ بیمار شد، خانم کاوندیش توی اتاق خودش نبود. در حقیقت توی اتاق خانم انگلتروپ بود.”
من سریع به ماری نگاه کردم. اون خیلی رنگش پریده بود، ولی لبخند میزد.
پوآرو ادامه داد: “بنابراین ماری کاوندیش تو اتاق خانم انگلتروپه و داره دنبال چیزی میگرده. یهو خانم انگلتروپ بیدار میشه و به شدت شروع به لرزیدن میکنه. دستش میز کنار تخت رو میندازه و بعد زنگش رو میزنه تا خدمتکارها رو صدا کنه. ماری کاوندیش که تعجب کرده، شمعش رو میندازه زمین و موم شمع روی فرش میریزه. اون شمع رو برمیداره و سریع به اتاق مادمازل سینتیا میره و در رو پشت سرش میبنده. میدوه بیرون به راهرو، ولی نمیتونه بدون اینکه دیده بشه، به اتاق خودش برگرده. بنابراین با عجله به اتاق مادمازل سینتیا برمیگرده و شروع به تکون دادن و بیدار کردنش میکنه. حالا همه درِ اتاق خانم انگلتروپ رو میزنن و هیچ کس متوجه نیست که ماری کاوندیش اونجا نیست.”
پوآرو به ماری کاوندیش نگاه کرد. “درست میگم، مادام؟” ماری با سرش گفت بله. “حق با شماست، میسیو. لطفاً باور کنید که همه چیز رو بهتون میگفتم اگه به جان و دفاعش کمک میکرد.”
پوآرو گفت: “وقتی همهی اینها رو فهمیدم، تونستم به وقایع دیگه به شکل روشنی نگاه کنم و بالاخره معانی حقیقیشون رو بفهمم.”
لارنس گفت: “وصیتنامه! ماری، تو اون وصیتنامه رو سوزوندی؟”
ماری جواب داد: “نه، من نسوزوندم،” و پوآرو سرش رو تکون داد و به آرومی گفت: “نه. فقط یک نفر هست که میتونست وصیتنامه رو بسوزونه- خود خانم انگلتروپ!”
من با فریاد گفتم: “غیرممکنه! تازه همون بعد از ظهر اونو نوشته بود!”
پوآرو دوباره گفت: “خانم انگلتروپ بود. به همین دلیل هم هست که در اون روز خیلی داغ خواسته بود آتیش اتاقش روشن بشه.”
من نفس نفس زدم- اصلاً به آتیش فکر نکرده بودم!
پوآرو ادامه داد: “روز خیلی داغی بود و با این حال خانم انگلتروپ آتیش خواسته بود. به خاطر بیارید که برای صرفهجویی در پول به علت جنگ، تمام کاغذهای باطله نگهداری میشدن. بنابراین برای از بین بردن وصیتنامه که روی کاغذ ضخیم نوشته شده بود، خانم انگلتروپ فقط به فکرش رسید که بسوزونه.
حالا، اول من فکر کردم خانم انگلتروپ وصیتنامه رو به خاطر بحث سوزونده. معنیش این میشد که بحث بعداً اتفاق افتاده، نه قبل از اینکه وصیتنامه رو بنویسه. ولی اشتباه میکردم.
درباره اتفاقهایی که افتاده بود با دقت فکر کردم. ساعت چهار، دورکاس صدای خانم انگلتروپ رو میشنوه که با عصبانیت میگه: تصمیمم رو گرفتم. هیچ ترسی از رسوایی بین زن و شوهر نمیتونه جلوم رو بگیره. اون داشت نه با شوهرش، بلکه با جان کاوندیش صحبت میکرد. ساعت پنج، یک ساعت بعد، تقریباً از همون کلمات استفاده میکنه، ولی اینبار با معنای متفاوت. به دورکاس میگه: نمیدونم چیکار کنم. رسوایی بین زن و شوهر چیز وحشتناکیه. اگه میتونستم مخفی نگهش میداشتم. ساعت چهار عصبانی ولی تحت کنترل بود. ولی ساعت ۵ خیلی ناراحته و میگه که شوک بزرگی داشته. از این اطلاعات فهمیدم که رسوایی دوم که دربارش حرف میزد، همون اولی نبود.
“این اتفاقیه که افتاده. ساعت چهار خانم انگلتروپ با جان بحث میکنه و تهدیدش میکنه که به زنش درباره خانم رایکس میگه. ماری کاوندیش بیشتر بحث رو میشنوه. ساعت چهار و نیم خانم انگلتروپ یک وصیتنامه جدید مینویسه- که باغبانها شاهدش میشن- و همه چیز رو به شوهرش به جا میذاره، فقط برای اینکه اطمینان حاصل کنه وصیتنامهی قدیمیش دیگه قانونی نیست. ساعت ۵ دورکاس خانم انگلتروپ رو که خیلی ناراحته، با یک تیکه کاغذ در دستش میبینه. خانم انگلتروپ از دورکاس میخواد آتیش روشن کنه. بنابراین بین ساعت چهار و نیم و پنج یه اتفاقی افتاده. خانم انگلتروپ حالا میخواست وصیتنامهای که تازه نوشته بود رو بسوزونه.
تا اونجایی که ما میدونیم، طی اون نیم ساعت تنها بوده. هیچ کس وارد اتاق مطالعه نشده و خارج هم نشده. چرا نظرش رو عوض کرده؟
پوآرو گفت: “این یک حدسه، ولی فکر میکنم حق دارم. خانم انگلتروپ هیچ تمبری توی میزش نداشته. این رو میدونیم، برای اینکه بعداً از دورکاس خواسته چند تا براش تمبر ببره. فکر میکنم برای سه تا نامهاش تمبر میخواسته، بنابراین تصمیم گرفته توی میز شوهرش رو نگاه کنه، که قفل بوده. یکی از کلیدهاش به قفل میخورد- من خودم امتحان کردم- و میز رو باز کرده. ولی خانم انگلتروپ به جای تمبر، یک نامه پیدا کرده یک تیکه کاغذ که دورکاس توی دستش دیده.
ماری کاوندیش فکر کرده که این نامه در اثبات رابطه عاشقانه شوهرش جان با خانم رایکس نوشته شده. خواسته که نامه رو ببینه، ولی خانم انگلتروپ بهش گفته- صادقانه- هیچ ربطی به اون نداره. ماری کاوندیش باور نکرده. فکر کرده که خانم انگلتروپ داره از جان حمایت میکنه.
ماری که از حسادت دیوونه شده بود و مصمم بود که بدونه شوهرش ماجرای عاشقانه داره یا نه، تصمیم گرفته که باید اون نامه رو ببینه. از روی شانس، کلید کیف اسناد- که خانم انگلتروپ کاغذهای مهمش رو نگه میداشته رو پیدا کرده- که اون روز صبح گم شده بود.
عصر زودهنگام ماری چفت دری که به اتاق مادمازل سینتیا میرفت رو باز کرده. بعد صبح زود، درست قبل از اینکه بره سر کار، لباس فرم زمینش رو پوشیده و به آرومی از اتاق مادمازل سینتیا به اتاق خانم انگلتروپ رفته.
اون لحظهای مکث کرد و سینتیا حرفش رو قطع کرد “ولی مطمئناً اگه ماری تو اتاقم بود، من بیدار میشدم؟”
پوآرو گفت: “نه، مادمازل، نه اگه پودر خواب بهتون داده شده بود.”
شروع به صحبت با همهی ما کرد- “به خاطر بیارید مادمازل سینتیا به رغم صدایی که در اتاق بغلی بود بیدار نشد. فکر نکردم داشته تظاهر میکرده بنابراین تمام فنجونهای قهوه رو با دقت بررسی کردم. شب قبل، ماری کاوندیش قهوه مادمازل سینتیا رو براش آورده بود. دادم قهوهی همهی فنجانها رو آزمایش کردن- و هیچی پیدا نکردم. ۶ نفر بود و ۶ تا فنجون- پس حتماً اشتباه میکردم.
بعد پی بردم که دکتر بائورستین هم اون روز عصر اونجا بود. ۷ نفر بودن که قهوه خورده بودن، نه ۶ نفر بنابراین یک فنجون گم شده بود.
مطمئن بودم که فنجان گمشده مال مادمازل سینتیا بود. آزمایشها نشان داد که تمام فنجونها حاوی شکر هستن و مادمازل سینتیا هیچ وقت توی قهوهاش شکر نمیخورد. همچنین دورکاس درباره نمک توی سینی کاکائوی بیرون اتاق خانم انگلتروپ بهم گفته بود. بنابراین کمی از کاکائو رو برای آزمایش برداشتم.
لارنس سریع گفت: “ولی دکتر بائورستین قبلاً این کار رو کرده بود.”
پوآرو گفت: “دکتر بائورستین کاکائو رو برای استرکنین آزمایش کرده بود. و من به خاطر پودر خواب آزمایشش کردم. نتایج نشان داد که اون هم قطعاً حاوی پودر خوابآور هست.
بنابراین ماری کاوندیش هم به خانم انگلتروپ هم به مادمازل سینتیا پودر خواب بیضرر داده بود. وقتی خانم انگلتروپ ناگهان بیمار شد و مُرد، ماری شوکه شده بود- مخصوصاً وقتی کلمه سم رو شنید. فکر کرده خانم انگلتروپ رو کشته! سریعاً فنجون قهوهی مادمازل سینتیا رو تو یه گلدون بزرگ قایم کرده، که بعداً توسط مسیو لارنس پیدا شد. اون جرأت نداشت به کاکائو دست بزنه. حتماً وقتی به استرکنین اشاره شد، و وقتی فهمید که مرگ خانم انگلتروپ تقصیر اون نبوده آسوده خاطر شده.”
ماری به پوآرو نگاه کرد. گفت: “همهی چیزی که گفتید درسته، مسیو. بدترین ساعت زندگی من بود. هیچ وقت فراموشش نمیکنم.”
پوآرو توضیح داد: “به همین دلیله که استرکنین بلافاصله اثر نکرده. اگه استرکنین رو با پودر خوابآور استفاده کنی، چند ساعت میکشه تا سم اثر کنه.”
لارنس گفت: “حالا فهمیدم. مادر کاکائو با پودر خواب رو بعد از قهوه سمی خورده. این توضیح میده که چرا اینقدر طول کشیده تا سم اثر کنه.”
پوآرو گفت: “بله. ولی مشکلی وجود داره. خانم انگلتروپ قهوهاش رو نخورده.”
“چی؟” همه خیلی تعجب کرده بودن.
“نه. اون لکهی روی فرش در اتاق خانم انگلتروپ رو به خاطر میارید؟ هنوز خیس بود و بوی قهوه میداد. خانم انگلتروپ قهوهاش رو روی میز گرد کنار پنجره گذاشته که برگشته و فنجون افتاده روی زمین- و شکسته. همون اتفاق وقتی کیفم رو روی میز گذاشتم، برای من افتاد.
“این اتفاقی هست که افتاده. خانم انگلتروپ فنجون شکسته رو برداشته و گذاشته روی میز کنار تخت. به جای قهوه کاکائو رو گرم کرده و خورده. ولی حالا یه مشکل جدید هست. ما میدونیم که کاکائو حاوی استرکنین نبود. قهوه هیچ وقت خورده نشده. با این حال حتماً خانم انگلتروپ بین ساعات ۷ و ۹ عصر مسموم شده. چطور شده؟
“خانم انگلتروپ دیگه چی خورده که ممکن بود تلخی طعم سم رو پنهان کنه؟” پوآرو اطراف اتاق رو نگاه کرد. “داروش!”
من با هیجان پرسیدم: “منظورت اینه که قاتل داروی خانم انگلتروپ رو سمی کرده؟”
پوآرو گفت: “نیازی نداشت سمیش کنه. از قبل اونجا بود- داخل دارو.”
من که خیلی گیج شده بودم، با فریاد گفتم: “نمیفهمم!”
پوآرو گفت: “توضیح میدم. اگه پودر برومید رو به دارویی که حاوی استرکنین هست اضافه کنی، باعث میشه تمام استرکنین به ته بطری تهنشین بشه. وقتی آخرین دوز رو میخوری، تمام استرکنین رو یکجا میخوری!
به خاطر بیارید که یک قوطی خالی پودر برومید در اتاق بود. یک نفر پودر برومید رو به بطری دارو اضافه کرده، بنابراین، همونطور که گفتم، تمام استرکنین در ته بطری ته نشین شده. شخصی که داروی خانم انگلتروپ رو دور ریخته، خیلی دقت کرده که بطری رو تکون نده، تا تمام سم در ته بطری بمونه.
اینطور به نظر میرسه که قتل برای عصر دوشنبه برنامهریزی شده بود، از اونجایی که زنگ خانم انگلتروپ شکسته بود و مادمازل سینتیا پیش دوستاش مونده بود. دوشنبه، خانم انگلتروپ در این طرف خونه تنها میموند، و احتمالاً تا دکتر برسه، میمرد.
ولی به خاطر اینکه برای به موقع رسیدن به کنسرت دهکده عجله داشت، خانم انگلتروپ فراموش کرده بود دوشنبه داروش رو بخوره. سهشنبه برای ناهار رفته بود بیرون. بنابراین خانم انگلتروپ، آخرین دوز و دوز کشندهی دارو رو ۲۴ ساعت بعد از اینکه قاتل فکر میکرده، خورده. به خاطر این تأخیر، حالا من مدرک نهاییم رو دارم- آخرین حلقهی زنجیر!
وقتی پوآرو سه تا تیکه کاغذ نازک رو نشونمون داد، ما به سختی میتونستیم به خاطر هیجان نفس بکشیم. “این نامهای هست که خانم انگلتروپ پیدا کرده بود- یک نامه به دستخط خود قاتل!
پوآرو در سکوتی مهلک سه تیکه کاغذ رو کنار هم گذاشت. خوند: “اِوِلین عزیز، به خاطر اینکه خبری از من نشنیدی، نگران نباش. مشکلی نیست- ولی به جای دیشب، امشب خواهد بود. وقتی پیرزن مُرد و از سر راه کنار رفت، پولدار میشیم. احتمالاً هیچکس نمیتونه اثبات کنه که من بودم. ایدهات درباره پودر برومید خیلی هوشمندانه بود! ولی باید خیلی دقت کنیم-“ دوستان، نامه اینجا متوقف میشه. شاید یه نفر مزاحم نویسنده شده. ولی ما همه دستخطش رو میشناسیم، و همه میدونیم کیه!
یک جیغ بلند سکوت رو شکست. “تویِ شیطان! نامه رو از کجا آوردی؟” یک صندلی برگشت و افتاد، وقتی یک مرد به طرف پوآرو دوید، که اون هم سریع حرکت کرد و حملهکننده افتاد زمین.
پوآرو با افتخار گفت: “مسیوها، مادمازلها، اجازه بدید شما رو به قاتل معرفی کنم- آقای آلفرد انگلتروپ!”
متن انگلیسی فصل
Chapter twelve
The Last Link
We were all curious about Poirot’s sudden departure. It was not until Sunday afternoon that he came back, with Inspector Japp. Instead of looking worried and nervous, Poirot now looked calm and confident. He asked Mary to gather everyone together in the main room of the house. ‘Madame Mary is here,’ he said as we entered the room, ‘and Miss Howard, Mademoiselle Cynthia, Monsieur Lawrence and Dorcas.’ He paused. ‘And we must wait for Mr Inglethorp to arrive. I have sent him a note.’
Miss Howard stood up immediately. ‘If that man comes into the house, I shall leave it’ she said. It took Poirot a while to make sure that Miss Howard stayed, and a few minutes later Alfred Inglethorp arrived.
Once everyone had sat down, Poirot began to speak. ‘Messieurs, mesdames, as you all know, Monsieur John Cavendish asked me to investigate this case. When I first searched Mrs Inglethorp’s room I found three important things. One, a small piece of dark green fabric; two, a stain on the carpet near the window, still damp; three, an empty box of bromide powders.
‘I found the green fabric in the bolt of the door to Mademoiselle Cynthia’s room. No one in the house had a green dress, so it was not until later that I realized it was from a green armband - part of a land army uniform.’
There was some excited movement in the room.
‘Only Mary Cavendish worked on the land,’ Poirot continued. ‘The piece of fabric matches a hole in her green armband. So it was Mary Cavendish who entered Mrs Inglethorp’s room through Mademoiselle Cynthia’s door.’
‘But that door was bolted on the inside’ I said.
‘When I examined the room, yes. But it was not bolted when Mrs Inglethorp died. Remember that it was Mary Cavendish who said that it was bolted. Really she bolted it later on, during the confusion. Mary Cavendish also said she heard, from her own room, the fall of the table by the bed. To test this, I asked my friend Hastings to wait by Mrs Cavendish’s room, and he did not hear anything when I knocked over the table myself. So Mrs Cavendish was not in her own room when Mrs Inglethorp became ill. She was in fact in Mrs Inglethorp’s room.’
I looked quickly at Mary. She was very pale, but smiling.
‘So, Mary Cavendish is in Mrs Inglethorp’s room,’ went on Poirot, ‘looking for something. Suddenly Mrs Inglethorp wakes up and starts to shake violently. Her arm overturns the bedside table and then she rings her bell to call the servants. Surprised, Mary Cavendish drops her candle, leaving candlewax on the carpet. She picks the candle up, and goes quickly to Mademoiselle Cynthia’s room, closing the door behind her. She runs out to the corridor, but she cannot go back to her own room without being seen. So she hurries back to Mademoiselle Cynthia’s room, and starts shaking her awake. Everyone is now knocking at Mrs Inglethorp’s door, and no one notices that Mrs Cavendish is not there.’
Poirot looked at Mary Cavendish. ‘Am I right, madame?’ Mary nodded. ‘You are right, monsieur. Please believe me that I would have told you everything if it would have helped John and his defence.’
‘Once I knew all this,’ said Poirot, ‘I could look at the other facts clearly, and finally see their true meaning.’
‘The will’ said Lawrence. ‘Mary, did you burn the will?’
‘No I did not,’ replied Mary, and Poirot shook his head ‘No,’ he said quietly. ‘There is only one person who could have burned that will - Mrs Inglethorp herself!’
‘Impossible’ I exclaimed. ‘She only wrote it that afternoon!’
‘It was Mrs Inglethorp,’ said Poirot again. ‘That is why, on a very hot day, she asked for a fire to be lit in her room.’
I gasped - I had never thought about the fire!
‘It was a very hot day,’ continued Poirot, ‘and yet Mrs Inglethorp asks for a fire. Remember, to save money because of the war, all waste paper was kept. So to destroy the will - written on thick paper - Mrs Inglethorp could only think to burn it.
‘Now at first I thought that Mrs Inglethorp burned the will because of the argument. This would mean that the argument took place after, not before, she made the will. But I was wrong.
‘I thought carefully about what had happened. At four o’clock, Dorcas overheard Mrs Inglethorp say angrily, “I have made my decision. No fear of scandal between husband and wife will stop me”. She was talking, not to her husband, but to John Cavendish. At five o’clock, an hour later, she uses almost the same words, but this time with a different meaning. She says to Dorcas, “I don’t know what to do. Scandal between husband and wife is a terrible thing. I’d keep it secret if I could”. At four o’clock she was angry, but in control. But at five o’clock she is very upset, and says she has had “a great shock”. From this information I realized that the second “scandal” she spoke of was not the same as the first.
‘This is what happened. At four o’clock, Mrs Inglethorp argues with John, and threatens to tell his wife about Mrs Raikes. Mary Cavendish overhears most of this argument. At four-thirty, Mrs Inglethorp makes a new will - witnessed by the gardeners - leaving everything to her husband, just to make sure her old will is no longer legal. At five o’clock, Dorcas sees Mrs Inglethorp - who is very upset - with a piece of paper in her hand. Mrs Inglethorp asks Dorcas to light a fire. So between four-thirty and five o’clock, something has happened. Mrs Inglethorp now wants to burn the will she has only just written.
‘As far as we know, she was alone during that half-hour. Nobody entered or left the study. Why did she change her mind?
‘This is a guess, but I think I am right,’ said Poirot. ‘Mrs Inglethorp had no stamps in her desk. We know this, because later she asked Dorcas to bring her some. I think that she wanted stamps for her three letters, so she decided to look in her husband’s desk, which was locked. One of her keys fitted the lock - I tried it myself - and she opened the desk. But instead of stamps Mrs Inglethorp found a letter - the piece of paper that Dorcas saw in her hand.
‘Mary Cavendish thought that this letter was written proof of her husband John’s affair with Mrs Raikes. She demanded to see the letter, but Mrs Inglethorp told her - truthfully - that it was nothing to do with it. Mary Cavendish did not believe her. She thought that Mrs Inglethorp was protecting John.
‘Mad with jealousy, and determined to know if her husband was having an affair, Mary decided she had to see that letter. By chance, she found the key to the despatch-case - where Mrs Inglethorp kept her important papers - which was lost that morning.
‘Early in the evening Mary unbolted the door leading into Mademoiselle Cynthia’s room. Then early in the morning, just before she went to work, she dressed in her land uniform, and went quietly through Mademoiselle Cynthia’s room into Mrs Inglethorp’s room.’
He paused a moment, and Cynthia interrupted, ‘But surely I would have woken up if Mary was in my room?’
‘No, mademoiselle,’ said Poirot, ‘not if you had been given a sleeping powder.’
‘You remember,’ - he again spoke to us all - ‘Mademoiselle Cynthia did not wake up despite all the noise in the next room. I did not think that she was pretending, so I examined all the coffee-cups carefully. Mary Cavendish had brought Mademoiselle Cynthia her coffee the night before. I had the coffee from each cup tested - and found nothing. There were six people and six cups - so I must have been wrong.
‘Then I discovered that Dr Bauerstein had also been there that evening. Seven people, not six, had drunk coffee, so there was one cup missing.
‘I was sure that the missing cup was that of Mademoiselle Cynthia. The tests showed that all the cups had contained sugar, and Mademoiselle Cynthia never had sugar in her coffee. Dorcas had also told me about the ‘salt’ on the tray with the cocoa outside Mrs Inglethorp’s room. So I took some of the cocoa to be tested.’
‘But Dr Bauerstein had done that already,’ said Lawrence quickly.
‘Dr Bauerstein had the cocoa tested for strychnine,’ said Poirot. ‘I had it tested for sleeping powder. The results showed that it did indeed contain sleeping powder.
‘So Mary Cavendish gave both Mrs Inglethorp and Mademoiselle Cynthia a harmless sleeping powder. Mary was shocked when Mrs Inglethorp suddenly became ill and died - especially when she heard the word “poison”. She thought she had killed Mrs Inglethorp! She quickly hid Mademoiselle Cynthia’s coffee-cup in a large vase, where it was discovered later by Monsieur Lawrence. She dared not touch the cocoa. She must have been so relieved when strychnine was mentioned, and when she knew that Mrs Inglethorp’s death was not her fault.’
Mary looked at Poirot. ‘All you have said is true, monsieur,’ she said. ‘It was the worst hour of my life. I shall never forget it.’
‘This is why the strychnine did not work straight away,’ explained Poirot. ‘If you take a sleeping powder with strychnine the poison does not work for some hours.’
‘I understand now,’ said Lawrence. ‘Mother drank the cocoa with sleeping powder in it after the poisoned coffee. That explains why the poison took so long to work.’
‘Yes,’ said Poirot. ‘But there is a problem. Mrs Inglethorp did not drink her coffee.’
‘What?’ Everyone was very surprised.
‘No. Remember the stain on the carpet in Mrs Inglethorp’s room? It was still damp, and smelled of coffee. Mrs Inglethorp put her coffee on the round table near the window, which overturned so that the cup fell on the floor - where it broke. The same thing happened to me when I put my briefcase on the table.
‘This is what I think happened. Mrs Inglethorp picked up the broken cup and placed it on the table by the bed. Instead of coffee, she heated and drank her cocoa. But now there is a new problem. We know the cocoa did not contain strychnine. The coffee was never drunk. Yet Mrs Inglethorp must have been poisoned between seven and nine o’clock that evening. How was it done?
‘What else did Mrs Inglethorp drink that would hide the bitter taste of strychnine?’ Poirot looked around the room. ‘Her medicine!’
‘Do you mean that the murderer poisoned Mrs Inglethorp’s medicine’ I asked excitedly.
‘He did not need to poison it,’ said Poirot. ‘It was already there - in the medicine.’
‘I don’t understand’ I exclaimed, very confused.
‘I will explain,’ said Poirot. ‘If you add a bromide powder to a medicine containing strychnine, it makes all the strychnine sink to the bottom of the bottle. When you took the final dose you would drink all the strychnine at once!
‘Remember that there was an empty box of bromide powders in the room. Someone added a bromide powder to the bottle of medicine, so - as I have said - all the strychnine sank to the bottom. The person who poured out Mrs Inglethorp’s medicine was very careful not to shake the bottle, so all the poison stayed at the bottom.
‘It appears that the murder was planned for Monday evening, since Mrs Inglethorp’s bell was broken, and Mademoiselle Cynthia was staying with friends. On Monday Mrs Inglethorp would have been alone in her side of the house, and would probably have died before a doctor arrived.
‘But because she was in a hurry to be on time for the village concert, Mrs Inglethorp forgot to take her medicine on Monday. On Tuesday she went out for lunch. So Mrs Inglethorp drank the last - and fatal - dose of her medicine twenty-four hours later than the murderer thought she would. Because of that delay I now have the final proof - the last link of the chain!’
We could hardly breathe for excitement, as Poirot showed us three thin pieces of paper. ‘This is the letter Mrs Inglethorp found - a letter in the murderer’s own handwriting!’
In the deathly silence, Poirot put together the three pieces of paper. ‘Dearest Evelyn,’ he read: ‘Don’t be anxious because you have heard nothing from me. It is all right - but it will be tonight instead of last night. We’ll be rich when the old woman is dead and out of the way. No one can possibly prove it was me. Your idea about the bromide powder was very clever! But we must be very careful ‘Here, my friends, the letter stops. Perhaps the writer was interrupted. But we all know his handwriting, and we all know who he is!’
A loud scream broke the silence. ‘You devil! How did you get that letter?’ A chair was overturned as a man ran towards Poirot, who moved so quickly that his attacker fell to the floor.
‘Messieurs, mesdames,’ said Poirot proudly, ‘let me introduce you to the murderer - Mr Alfred Inglethorp!’