استرکنینه؟

مجموعه: کارآگاه هرکول پوآرو / کتاب: مورد مرموز در استایل ها / فصل 5

استرکنینه؟

توضیح مختصر

پوآرو می‌فهمه که خانم انگلتروپ وصیت‌نامه‌ی تازه‌ی نوشته بوده و حالا یه نفر اونو سوزونده. همه به شوهرش مشکوکن، به غیر از پوآرو.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

استرکنینه؟

گفتم: “این دستخط خانم انگلتروپه ولی معنیش چیه؟”

پوآرو گفت: “نمی‌دونم هر چند یه فکری دارم. ولی بذار حالا فنجون‌های قهوه رو بازرسی کنیم!”

“ولی چرا، حالا درباره کاکائو میدونیم؟”

پوآرو جواب داد: “بذار در مدتی که تو به کاکائو فکر می‌کنی، من به فنجون‌های قهوه نگاه کنم.” فنجون‌های قهوه و سینی هنوز توی اتاق پذیرایی بودن. به پوآرو گفتم شب قبل دقیقاً چه اتفاقی افتاده بود.

گفت: “پس ماری کاوندیش کنار سینی ایستاده، قهوه رو ریخت و نشست پیش تو و مادمازل سینتیا. بله. این هم سه تا فنجون. و فنجون لارنس کاوندیش روی شومینه هست.”

گفتم: “فنجون جان توی سینی هست. دیدم که گذاشت اونجا.”

“خوبه. پنج تا فنجون. ولی فنجون آقای انگلتروپ کجاست؟”

“اون قهوه نمیخوره.”

“پس تمام فنجون‌ها اینجا هستن.” و با دقت یک قطره از هر فنجون برداشت و اونها رو در لوله‌های آزمایش متفاوتی ریخت. از هر کدوم مزه کرد. اول صورتش به نظر گیج می‌رسید و بعد خشنود. “خوبه!” بالاخره گفت. “من یه فکری داشتم، ولی اشتباه بود. با این حال عجیبه…”

درست همون موقع، جان اومد داخل و ما رو برای صبحانه دعوت کرد. تا الان به حالت طبیعی برگشته بود، وقتی بهمون گفت اِولین هووارد در راه برگشتن به استایلز هست. پرسید: “پس مسیو پوآرو، فکر می‌کنی مادرم از حمله قلبی مرده؟”

پوآرو به شکل جدی جواب داد: “فکر می‌کنم احتمالش کمه، آقای کاوندیش. بقیه اعضای خانوادتون چی فکری میکنن؟”

“لارنس میگه قطعاً حمله قلبی بوده.”

پوآرو گفت: “جالبه. و خانم کاوندیش؟”

جان گفت: “فکری ندارم که زنم چه فکری می‌کنه.” یک سکوت معذب‌کننده به وجود اومد تا اینکه جان دوباره با سختی صحبت کرد.

“و چطور با آقای انگلتروپ رفتار کنیم؟ سخته که با یک قاتل احتمالی سر شام بشینیم!”

پوآرو موافقت کرد: “سخته. ممکنه ازتون بپرسم که مطمئن هستید که آقای انگلتروپ کلیدش رو فراموش کرده بود یا نه؟”

جان جواب داد: “هیچ نظری ندارم. میرم تا به کشوی راهرو نگاه کنم.”

پوآرو لبخند زد “نه، نه. حالا دیگه خیلی دیره. ولی اگه کسی قبل از برگشتنش کلید رو دیده باشه، این موردی به نفعش میشد. نگران نباشید- حالا بذارید صبحانه بخوریم.”

هیچ کس در اتاق غذاخوری خیلی با نشاط نبود. آلفرد انگلتروپ نقش مردی رو که به تازگی زنش رو از دست داده بازی می‌کرد- یک مرد بیوه غمگین. ماری کاوندیش زیبا به نظر می‌رسید، ولی خیلی آروم بود و سینتیا خسته و بیمار به نظر می‌رسید و می‌گفت سردرد داره.

پوآرو که فنجونش رو پر می‌کرد، پرسید: “قهوه بیشتری میخواید، مادمازل؟” سینتیا گفت : “بدون شکر. من هیچ وقت توی قهوه شکر نمیخورم.” پوآرو با این کلمات خیلی هیجان‌زده شد و چشم‌هاش به سبزی چشم‌های یک گربه شد. متوجه نشدم چرا، ولی قبل از اینکه بتونم بپرسم، دورکاس اومد داخل تا بگه آقای ولز رسیده .

جان توضیح داد: “آقای ولز وکیل مادر هست. ممکنه لطفاً به ما ملحق بشید؟” وقتی از اتاق خارج شدیم، از پوآرو پرسیدم مشکل چی بود. “نگرانم، دوست من، برای اینکه مادمازل سینتیا در قهوه‌اش شکر نمیخوره” وقتی پشت سر جان رفتیم توی اتاق مطالعه‌اش. گفت: “حق داشتم که اون فنجون‌های قهوه رو بازرسی کردم.”

آقای ولز یک مرد خوشایند تقریباً ۴۰ ساله بود. به جان گفت: “بازجویی جمعه خواهد بود. تو و… امم آقای انگلتروپ باید مدارک ارائه بدید، هرچند فقط روال عادیه.” جان به نظر آسوده شده بود، هرچند نفهمیدم چرا.

پوآرو پرسید: “ممکنه به ما کمک کنید این ماجرای تراژدیک رو حل کنیم، آقای ولز؟ خانم انگلتروپ دیشب براتون نامه نوشته بود.”

“بله، ازم خواسته بود به دیدارش بیام تا درباره یک چیز مهم توصیه‌ام رو بگیره- همش همین.”

بعد از یک لحظه فکر، پوآرو پرسید: “ممکنه به من بگید حالا که مرده، کی پول خانم انگلتروپ رو به ارث می‌بره؟” وکیل مردد بود، و بعد جواب داد: “در آخرین وصیت‌نامه‌اش به تاریخ آگوست سال گذشته، همه چیز رو به پسر خونده‌‌اش، جان کاوندیش داده بود. هرچند به خاطر اینکه خانم انگلتروپ دوباره ازدواج کرده بود، حالا اون وصیت‌نامه دیگه قانونی نیست.”

پوآرو پرسید: “خانم انگلتروپ این رو میدونست؟”

جان، در تعجب ما، گفت: “بله، می‌دونست. ما همین دیروز دربارش صحبت کردیم.”

پوآرو گفت: “آه یه سؤال دیگه، آقای ولز. شما گفتید آخرین وصیت‌نامه‌اش. خانم انگلتروپ وصیت‌نامه‌های دیگه‌ای هم نوشته بود؟”

وکیل گفت: “حداقل سالی یکبار. اغلب نظرش رو عوض می‌کرد.”

پوآرو پرسید: “اگه وصیت‌نامه‌ی جدیدی می‌نوشت، تعجب می‌کردید؟”

آقای ولز گفت: “به هیچ عنوان تعجب نمی‌کردم.”

جان گفت: “می‌تونیم برای وصیت‌نامه‌ی آخر مادر به کیف اسناد بنفش نگاه کنیم. مهمترین اوراقش رو اونجا نگه می‌داشت.”

پوآرو گفت: “یک وصیت‌نامه اخیر وجود داشته ولی حالا سوخته.” تیکه کاغذی که تو شومینه پیدا کرده بود رو داد بهشون. “فکر می‌کنم این وصیتنامه دیروز بعد از ظهر نوشته شده.”

“چی؟”

هر دو مرد گفتن: “غیر ممکنه!”

پوآرو گفت: “اگه بتونم با باغبانتون صحبت کنم، می‌تونم بهتون ثابت کنم.” بعد از کمی گفتگو، دنبال باغبان منینگ فرستاده شد. جان وقتی صدای پاها رو شنید، گفت: “بیا تو‌، منینگ. می‌خوام باهات صحبت کنم.” منینگ اومد داخل اتاق. هر چند خیلی آروم صحبت می‌کرد، چشم‌هاش باهوش بودن.

پوآرو پرسید: “خانم انگلتورپ، دیروز وقتی داشتی گلها رو میکاشتی، باهات صحبت کرد، نکرد؟ بهمون بگو چه اتفاقی افتاد.”

منینگ گفت: “به ویلیام گفت بره دهکده و یک فرم رسمی برای وصیت‌نامه بیاره. بعد ازمون خواست که بیایم داخل و اسم‌هامون رو روی یک تکه کاغذ امضا کنیم. من نفهمیدم چی توش نوشته شده بود. بعد کاغذ رو توی یک پاکت‌نامه گذاشت و توی کیف بنفش قفلش کرد.”

پوآرو پرسید: “کِی باهاتون صحبت کرد؟”

“فکر کنم تقریباً ۴، آقا.”

“زودتر نه، ساعت سه و نیم؟”

منینگ گفت: “نه. بعد از چهار بود- نه قبلش!”

بعد از این که منینگ رفت، ما همه به هم دیگه نگاه کردیم. آقای ولز گفت: “نمیتونه تصادفی باشه! میگی مادرت اون روز بعد از ظهر، یک بحث شدید داشته.”

جان که رنگش پریده بود، گفت: “منظورت چیه؟”

آقای ولز گفت: “به خاطر بحث، مادرت یک وصیت‌نامه جدید نوشته بود ولی حالا هیچ وقت نمی‌فهمیم که چی نوشته بوده.”

جان گفت: “فقط به لطف مسیو پوآرو هست که میدونیم یک وصیت‌نامه جدید وجود داشته. از کجا می‌دونستی؟” پوآرو لبخند زد. “یک پاکت‌نامه قدیمی، و چند تا گل تازه کاشته شده.” ولی قبل از اینکه بتونیم سؤالات بیشتری بپرسیم، صدای یک ماشین رو از بیرون شنیدیم.

جان که از پنجره بیرون رو نگاه کرد، گفت: “اویه” و ما باهاش به دیدن اِولین هووارد رفتیم. ترس‌هاش به حقیقت پیوسته بودن و من آرزو میکردم اخطارش رو جدی‌تر می‌گرفتم. اگه خانم هووارد در استایلز میموند، ممکن بود خانم انگلتروپ هنوز زنده باشه؟

چشم‌های خانم هووارد از گریه قرمز بود، ولی رفتار صریحش مثل همیشه بود. گفت: “همین که شنیدم اومدم. یه ماشین کرایه کردم.”

جان گفت: “بیا و صبحانه بخور، اوی. مسیو پوآرو رو میشناسی؟ اون در تحقیق بهمون کمک میکنه.”

با صدای بلند گفت: “چیزی برای تحقیق وجود نداره. هنوز نبردنش زندان؟ بهت گفتم آلفرد انگلتروپ امیلی بیچاره رو به قتل می‌رسونه- و حالا این کار رو کرده.”

جان گفت: “لطفاً داد نزن، اوی. ما هنوز نمیدونم چه اتفاقی افتاده. بازجویی جمعه هست.”

خانم هووارد گفت: “مرد تا اون موقع از کشور خارج میشه. نمیمونه تا دارش بزنن. و دکترها- دکترها هیچی نمیدونن! پدر خود من یه دکتر بود، بنابراین می‌دونم چه شکلین. هر کسی می‌تونه بفهمه که شوهرشون مسمومش کرده. باید بفهمید چطور اینکارو کرده.”

فکر کردم، بودن خانم هووارد و آقای انگلتروپ در یک خونه قراره عجیب باشه.

وقتی جان لحظه‌ای رفت بیرون، پوآرو با خانم هووارد نشست. با صدای آروم‌تر گفت: “امیلی می‌تونست یه زن پیر خودخواه باشه ولی من بهش علاقه داشتم.”

پوآرو با سرش تصدیق کرد. به شکل جدی گفت: “می‌فهمم، مادمازل و به همین خاطر کمکتون رو می‌خوام.”

جواب داد: “بهتون کمک می‌کنم تا آلفرد انگلتروپ رو دار بزنید. امیلی بیچاره تا وقتی اون برسه به قتل نرسید!”

پوآرو گفت: “باور کنید خانم هووارد، اگه آقای انگلتروپ قاتل هست، از دست من فرار نمی‌کنه.”

درست موقع جان صحبتش رو قطع کرد و از من و پوآرو خواست که به طبقه بالا به اتاق خانم انگلتروپ بریم و به اوراقش نگاه کنیم. جان که کلیدها رو از پوآرو گرفت، قفل در اتاق خواب رو باز کرد، و به طرف جعبه اسناد بنفش رفتیم.

پوآرو که کلیدها رو از تو جیبش در می‌آورد، گفت: “امروز صبح قفلش کردم.”

جان که کیف رو باز می‌کرد، گفت: “حالا قفل نیست.”

پوآرو با فریاد گفت: “غیر ممکنه! ببین- قفل شکسته شده!” ما همه با تعجب به هم خیره شدیم. گفتم: “ولی در قفل بود!”

پوآرو وقتی به طرف گچ‌بری بالای شومینه می‌رفت، گفت: “احتمالاً قفلِ در با یکی از کلیدهای دیگه باز شده.” به نظر خونسرد میرسید، ولی دستاش که حالا گلدون و زیورآلات روی شومینه رو مرتب می‌کردن، به شدت می‌لرزیدن. گفت: “پس در این صورت مدرکی بوده که قاتل رو به جرم مرتبط می‌‌کرده. شاید کاغذی بوده که دورکاس، دیروز بعد از ظهر، تو دست خانم انگلتروپ دیده. باید از بین میرفت، بنابراین قاتل ریسک اومدن به اینجا و شکستن قفل رو قبول کرده. و من…” پوآرو با عصبانیت ادامه داد: “حدس نزدم! باید کیف رو با خودم می‌بردم. ولی حالا خیلی دیره- مدرک از بین رفته- ولی رفته؟ هنوز شانسی وجود داره…”

مثل یه مرد دیوانه، با عجله رفت بیرون! به زودی صداهایی از طبقه پایین شنیدیم. پوآرو داشت با صدای بلند داد می‌کشید و به همه اهالی خونه می‌گفت که چه اتفاقی افتاده. کمی قبل از این بود که آروم بگیره. بعد با صدای آروم از من پرسید: “با من میای دهکده؟”

من که براش ناراحت بودم، گفتم: “البته.”

وقتی داشتیم میرفتیم، سینتیا ماردوچ رو دیدیم. پوآرو گفت: “می‌تونم یه سؤال ازت بپرسم، مادمازل؟ تا حالا برای خانم انگلتروپ دارو آماده کردی؟”

سینتیا گفت: “نه، نکردم.”

“براش پودر خواب آماده کردی؟”

صورت سینتیا سرخ شد. “آه، بله، یه بار براش کمی پودر خواب آماده کردم.”

پوآرو قوطی خالی‌ای که حاوی پودر بود رو نشونش داد و گفت: “اینها” و سینتیا با سرش تصدیق کرد. پرسید: “می‌تونی بهم بگی چی بودن؟”

سینتیا جواب داد: “اسمشون پودرهای برومید بود.”

پوآرو گفت: “آه. ممنونم مادمازل” و چشم‌هاش دوباره مثل چشم‌های گربه خی، لی سبز شدن.

وقتی شروع به قدم به طرف دهکده کردیم، گفت: “من یه فکر کوچیک دارم. خیلی عجیبه، ولی مطابقت داره.” من شونه‌هام رو بالا انداختم- نمیفهمیدم. پوآرو اغلب ایده‌های عجیبی داشت.

پوآرو ادامه داد: “آقای ولز به من گفت که آخرین وصیت‌نامه‌ی خانم انگلتروپ رو پیدا کردن. تاریخِ روش برای قبل از ازدواجش بود، و تمام پولش رو به آلفرد انگلتروپ به جا گذاشته بود. آقای ولز و جان کاوندیش خیلی تعجب کردن و آقای انگلتروپ میگه چیزی در این باره نمیدونست.”

گفتم: “تمام این وصیت‌نامه‌ها خیلی گیج‌کننده هستن. چطور اون پاکت‌نامه بهت میگه دیروز بعد از ظهر یک وصیت‌نامه نوشته شده؟”

“مطمئنم یک کلمه رو یکی دو بار نوشتی تا مطمئن باشی املاش صحیحه” پوآرو لبخند زد. “این کاریه که خانم انگلتروپ انجام داده. کلمه‌ی اول یک s داره و دومی- نسخه صحیح- دو تا. برای اینکه اطمینان حاصل کنه نوشته: من دارای…” یک جمله، که آدم‌ها معمولاً فقط در وصیت‌نامه می‌نویسن. بعد نزدیک میز، کمی گِل پیدا کردم. از همون گِلی بود که گل‌ها دیروز بعد از ظهر توش کاشته شدن. مطمئن بودم که یک یا دو تا از باغبان‌ها وارد اتاق مطالعه شدن، برای اینکه فقط اونها میتونستن همچنین چکمه‌های گِلی، بعد از هوای خوب اخیر داشته باشن. حتماً خانم انگلتروپ اونها رو دعوت کرده داخل، برای اینکه اگه میخواست فقط باهاشون صحبت کنه، می‌تونست کنار پنجره بایسته. مطمئن بودم که یک وصیت‌نامه‌ی جدید نوشته و از اون دو تا باغبان خواسته بیان و به عنوان شاهد امضا کنن.”

تصدیق کردم: “خیلی هوشمندانه بود. و از کجا می‌دونستی کلید کیف اسناد گم شده؟”

پوآرو توضیح داد: “کلید اصلی یک تکه سیم پیچ خورده روی دسته‌اش داشت. این اشاره می‌کنه که از یک حلقه کلید دیگه جدا شده. اگه گم شده و پیدا شده بود، خانم انگلتروپ برمیگردونند پیش دسته کلیدش. ولی روی دسته کلیدش، من یک کلید یدک پیدا کردم که خیلی تازه و روشن بود. بنابراین حتماً یه نفر دیگه از کلید اصلی در قفل کیف اسناد استفاده کرده.”

گفتم: “بله. حتماً آلفرد انگلتروپ بوده.”

پوآرو پرسید: “مطمئنی اون گناهکاره؟ چند نکته به نفعش وجود داره.”

“من فقط یکی می‌بینم- اینکه اون شب گذشته تو خونه نبود.”

پوآرو با فریاد گفت: “این یک مورد بر علیه اون هست! اگه آقای انگلتورپ می‌خواست زنش رو مسموم کنه، اطمینان حاصل می‌کرد که تو خونه نباشه. اون عذر موجه‌ی نداشت بنابراین یا می‌دونست چه اتفاقی قراره بیفته، یا دلیل دیگه‌ای برای اونجا نبودن داشت.”

سرم رو تکون دادم- باهاش موافقم نبودم. پوآرو گفت: “به زودی می‌فهمیم حق با کیه. حالا بذار در مورد نکات دیگه در پرونده بحث کنیم. چرا فکر می‌کنی تمام درهای به اتاق خواب خانم انگلتروپ از داخل چفت بودن؟”

گفتم: “خوب، هرچند درها قفل بودن، ولی موم شمع رو زمین بود و وصیت‌نامه سوخته بود- بنابراین یه نفر وارد اتاق شده. فکر می‌کنم حتماً خود خانم انگلتروپ شخص رو به داخل راه داده، که معنیش اینه که احتمالاً شوهرش بوده.” پوآرو سرش رو تکون داد. “ولی خانم انگلتروپ در اتاق همسرش رو چفت کرده بود و اون روز بعد از ظهر به شدت باهاش بحث کرده بود. امکان داره- هر چند که احتمالش کمه- یادش رفته باشه درِ به راهرو تا بعد، تا صبح، چفت بکنه.”

قبل از اینکه بتونم بحث کنم، پوآرو ادامه داد. “و چطور میتونی مکالمه‌ای که بین ماری کاوندیش و خانم انگلتروپ شنیدی رو توضیح بدی؟”

گفتم: “باورش سخته که زنی مثل ماری کاوندیش- خیلی مغرور و آروم- درگیر چیزی بشه که ربطی بهش نداشته. با این حال، مهم نیست.” پوآرو با صدای بلند آه کشید. “همیشه بهت چی گفتم؟ همه چیز مهمه! اگه حقیقت با تئوری همخوانی نداشته باشه، تئوری اشتباهه.”

تا این موقع به خونه‌ی پوآرو رسیده بودیم، و به زودی کنار پنجره‌ی باز رو به خیابون نشستیم. هوای تازه خوشایند بود. می‌خواست یک روز داغ دیگه باشه.

بعد یهو، یک مرد جوون رو دیدیم که به پایین خیابون می‌دوید. خیلی نگران و ناراحت به نظر می‌رسید. پوآرو گفت: “آقای میس از داروخونه‌ی دهکده هست و داره میاد اینجا.”

البته آقای میس به زودی در رو زد. اون با هیجان گفت: “من همین الان درباره مرگ ناگهانی خانم انگلتروپ پیر شنیدم. لطفاً بهم بگید آقای پوآرو، سم بوده، استرکنین بوده؟”

پوآرو جواب داد: “فقط دکترها می‌تونن اینو بهمون بگن، آقای میس.” مرد جوون وقتی رفت، هنوز به نظر نگران می‌رسید. پوآرو متفکرانه گفت: “بله، اون مدرکی برای ارائه در بازجویی خواهد داشت. و حالا، دوست من، من نیاز به فکر دارم!”

ما طبقه‌ی بالا در سکوت نشستیم تا اینکه بالاخره پوآرو آه کشید. “این بهتره. حالا همش به روشنی تو ذهنم مرتب شده. ولی این پرونده گیجم میکنه. من، هرکول پوآرو! دو تا واقعیت مهم وجود داره. اولی، هوا دیروز خیلی گرم بود. این کلید معما هست.” من نفهمیدم. به جاش پرسیدم: “و دومین نکته؟”

“اینکه آقای انگلتروپ عینک می‌زنه و لباس‌های عجیب می‌پوشه و ریش سیاه داره.”

با فریاد گفتم: “داری شوخی می‌کنی، پوآرو؟ چی میگی اگه حکم بازجویی این باشه که آلفرد انگلتروپ زنش رو کشته؟”

“این اتفاق نمیوفته. من اجازه نمیدم.”

من هم عصبانی شده بودم هم سرگرم- پوآرو خیلی از خودش مطمئن بود. ولی بعد روحیه‌اش عوض شد. گفت: “دارم به خانم انگلتروپ بیچاره فکر می‌کنم. ازش خیلی قدردانم و بهش مدیونم. اگه بذارم آلفرد انگلتروپ، شوهرش، الان دستگیر بشه، هیچ وقت منو نمی‌بخشه- حالا که میتونم نجاتش بدم!”

متن انگلیسی فصل

Chapter five

‘Is it Strychnine?’

‘This is Mrs Inglethorp’s writing,’ I said, ‘but what does it mean?’

‘I don’t know,’ said Poirot, ‘though I have an idea. But let us now examine the coffee-cups!’

‘But why, now we know about the cocoa?’

‘Let me look at the coffee-cups, while you think about the cocoa,’ Poirot replied. The coffee-cups and the tray were still in the drawing-room. I told Poirot exactly what had happened the night before.

‘So,’ he said, ‘Mary Cavendish stood by the tray, poured the coffee and sat down with you and Mademoiselle Cynthia. Yes. Here are the three cups. And the cup of Lawrence Cavendish is on the mantelpiece.’

‘John’s cup is on the tray,’ I said. ‘I saw him put it there.’

‘Good. Five cups. But where is the cup of Mr Inglethorp?’

‘He doesn’t drink coffee.’

‘So all the cups are here.’ Poirot carefully took a drop from each cup and put them in separate test tubes. He tasted each one. At first his face looked confused, and then pleased. ‘Bien!’ he said at last. ‘I had an idea, but I was wrong. Yet it is strange-‘

Just then John came in and invited us to have breakfast. Already he seemed back to normal, as he told us that Evelyn Howard was on her way back to Styles. ‘So, Monsieur Poirot,’ he asked, ‘do you think my mother died of a heart attack?’

‘I think it is unlikely, Mr Cavendish,’ replied Poirot seriously. ‘What do the other members of your family think?’

‘Lawrence says it was definitely a heart attack.’

‘That is interesting,’ said Poirot. ‘And Mrs Cavendish?’

‘I have no idea what my wife thinks,’ said John. There was an uncomfortable silence, until John spoke again with difficulty.

‘And how do we behave to Mr Inglethorp? It’s hard to sit down to dinner with a possible murderer!’

‘It is difficult,’ agreed Poirot. ‘May I ask if you are sure that Mr Inglethorp forgot his key?’

‘I’ve no idea,’ replied John. ‘I’ll go and look in the hall drawer.’

‘No, no,’ smiled Poirot. ‘It is too late now. But if anyone had seen the key before his return, it would have been a point in his favour. Do not worry - let us have breakfast now.’

No one in the dining-room was very cheerful. Alfred Inglethorp acted the part of a man who has just lost his wife - a sad widower. Mary Cavendish looked beautiful but was very quiet, and Cynthia looked tired and ill, saying she had a headache.

‘More coffee, mademoiselle’ asked Poirot, filling up her cup. ‘No sugar,’ said Cynthia. ‘I never have it in coffee.’ At these words Poirot became very excited, and his eyes were as green as a cat’s eyes. I didn’t understand why, but before I could ask, Dorcas came in to say that Mr Wells had arrived.

‘Mr Wells is mother’s lawyer,’ John explained. ‘Please will you join us?’ As we left the room I asked Poirot what was wrong. ‘I am worried, my friend, because Mademoiselle Cynthia does not take sugar in her coffee,’ he said, as we followed John into his study. ‘I was right to examine those coffee cups.’

Mr Wells was a pleasant man of around forty. ‘The inquest will be on Friday,’ he said to John. ‘You and - um - Mr Inglethorp will have to give evidence, though it will just be routine.’ John looked relieved, though I didn’t know why.

‘Can you help us solve this tragic affair, Mr Wells’ asked Poirot. ‘Mrs Inglethorp wrote to you last night.’

‘Yes, she asked me to visit her, to ask my advice about something important - that’s all.’

After a moment’s thought, Poirot asked, ‘Can you tell me who inherits Mrs Inglethorp’s money now she is dead?’ The lawyer hesitated, and then replied, ‘In her last will, dated August of last year, she left everything to her stepson, John Cavendish. However, because Mrs Inglethorp remarried, that will is now no longer legal.’

‘Did Mrs Inglethorp know that’ asked Poirot.

‘Yes, she did,’ said John, to our surprise. ‘We talked about it only yesterday.’

‘Ah One more question, Mr Wells,’ said Poirot. ‘You said “her last will”. Did Mrs Inglethorp make other wills?’

‘At least one a year,’ said the lawyer. ‘She often changed her mind.’

‘Would you be surprised if she had made a new will’ asked Poirot.

‘I wouldn’t be at all surprised,’ replied Mr Wells.

‘We could look for a later will in mother’s purple despatch- case,’ said John. ‘She kept her most important papers in there.’

‘There was a later will,’ said Poirot, ‘but it has now been burned.’ He gave them the piece of paper he’d found in the fireplace. ‘I think this will was made yesterday afternoon.’

‘What?’

‘Impossible’ said both men.

‘I will prove it to you,’ said Poirot, ‘if I can speak to your gardener.’ After some discussion the gardener, Manning, was sent for. ‘Come inside, Manning,’ said John, when we heard footsteps. ‘I want to speak to you.’ Manning came into the room. Though he spoke slowly, his eyes were intelligent.

‘Mrs Inglethorp spoke to you while you were planting flowers yesterday, did she not’ asked Poirot. ‘Tell us what happened.’

‘She told William to go to the village and bring back an official form for a will,’ said Manning. ‘Then she asked us to come in and sign our names on a piece of paper. I didn’t see what was written on it. Then she put the paper in an envelope and locked it in a purple box.’

‘What time did she speak to you’ asked Poirot.

‘About four, I think, sir.’

‘Not earlier, at half-past three?’

‘No,’ said Manning. ‘It was after four - not before it.’

After Manning left we all looked at each other. ‘This can’t be a coincidence’ said Mr Wells. ‘You say your mother had a violent argument that afternoon.’

‘What do you mean’ said John, turning pale.

‘Because of the argument, your mother made a new will,’ said Mr Wells, ‘but now we will never know what it said.’

‘It’s only thanks to Monsieur Poirot,’ said John, ‘that we know there was a new will. How did you know?’ Poirot smiled. ‘An old envelope, and some freshly planted flowers.’ But before we could ask more questions, we heard a car outside.

‘It’s Evie’ said John, looking out the window, and we went with him to meet Evelyn Howard. Her fears had come true, and I wished I had taken her warnings more seriously. If Miss Howard had stayed at Styles, would Mrs Inglethorp still be alive?

Miss Howard’s eyes were red from crying, but her direct manner was the same. ‘I came as soon as I heard,’ she said. ‘I hired a car.’

‘Come and have breakfast, Evie,’ said John. ‘Do you know Monsieur Poirot? He’s helping us investigate.’

‘There’s nothing to investigate,’ she said loudly. ‘Have they taken him to prison yet? I told you Alfred Inglethorp would murder poor Emily - and now he has.’

‘Please don’t shout, Evie,’ said John. ‘We don’t know what happened yet. The inquest is on Friday.’

‘The man will have left the country by then,’ said Miss Howard. ‘He won’t stay to be hanged. And doctors - doctors don’t know anything! My own father was a doctor, so I know what they’re like. Anyone can see that her husband poisoned her. You must find out how he did it.’

It was going to be awkward having Miss Howard and Mr Inglethorp in the same house, I thought.

While John went out for a moment, Poirot sat down with Miss Howard. She said, in a quieter voice, ‘Emily could be a selfish old woman, but I was very fond of her.’

Poirot nodded. ‘I understand, mademoiselle,’ he said seriously, ‘and because of that I want your help.’

‘I’ll help you to hang Alfred Inglethorp,’ she replied. ‘Poor Emily wasn’t murdered until he arrived!’

‘Believe me, Miss Howard,’ said Poirot, ‘if Mr Inglethorp is the murderer, he will not escape me.’

Just then John interrupted, asking me and Poirot to go upstairs to Mrs Inglethorp’s room to look at her papers. Taking the keys from Poirot, John unlocked the bedroom door, and we walked over to the purple despatch-case.

‘I locked it this morning,’ Poirot said, taking the keys from his pocket.

‘It’s not locked now,’ said John, opening the case.

‘Impossible’ exclaimed Poirot. ‘Look - the lock has been broken!’ We all stared at each other in surprise. ‘But the door was locked’ I said.

‘The door was probably unlocked by one of the other keys,’ said Poirot, as he walked to the mantelpiece. He looked and sounded calm, but his hands, which were straightening the vases and ornaments on the mantelpiece, were shaking violently. ‘There must have been evidence in that case that linked the murderer to the crime’ he said. ‘Perhaps it was the paper that Dorcas saw in Mrs Inglethorp’s hand yesterday afternoon. It had to be destroyed, so the murderer risked coming in here and breaking the lock. And I’ - Poirot continued angrily - ‘I guessed nothing! I should have taken the case with me. But now it is too late - the evidence is destroyed - But is it? Is there still a chance-‘

He rushed out quickly, like a madman! Soon we heard voices downstairs. Poirot was shouting loudly, telling every person in the house what had happened. It was some time before he calmed down. ‘Will you walk with me to the village’ he then asked me, quietly.

‘Of course,’ I said, feeling sorry for him.

As we were leaving we met Cynthia Murdoch. ‘Can I ask you a question, mademoiselle’ said Poirot. ‘Did you ever prepare Mrs Inglethorp’s medicine?’

‘No, I didn’t,’ said Cynthia.

‘Did you prepare her sleeping powders?’

Cynthia’s face turned red. ‘Oh, yes, I did prepare some sleeping powders for her once.’

‘These’ Poirot said, showing her the empty box which had contained powders, and she nodded. ‘Can you tell me what they were’ he asked.

‘They were called “bromide powders”,’ replied Cynthia.

‘Ah! Thank you, mademoiselle,’ said Poirot, and again his eyes looked very green, like a cat’s.

‘I have a little idea,’ he said, as we started to walk to the village. ‘It is very strange, but it fits.’ I shrugged my shoulders - I didn’t understand. Poirot often had strange ideas.

‘Mr Wells told me that they found Mrs Ingle thorp’s most recent will,’ Poirot continued. ‘The date on it was before her marriage, and left all her money to Alfred Inglethorp. Mr Wells and John Cavendish were very surprised, and Mr Inglethorp says he didn’t know about it.’

‘All these wills are very confusing,’ I said. ‘How did that envelope tell you that a will was made yesterday afternoon?’

‘I’m sure you have written a word once or twice to make sure you have spelled it correctly,’ Poirot smiled. ‘That is what Mrs Inglethorp did. The first word has one “s” and the second - correct version - has two. To make sure, she wrote “I am possessed”, a sentence that people only normally write in a will. Then near the desk I found some mud. It was the same as the mud where the flowers were planted yesterday afternoon. I was sure that one or both of the gardeners had entered the study, because only they would have such muddy boots after the recent fine weather. Mrs Inglethorp must have invited the gardeners in, because if she just wanted to speak to them she could have stood at the window. I was sure that she had made a new will, and had asked the two gardeners to come in and sign it as witnesses.’

‘That’s very clever,’ I admitted. ‘And how did you know that the key of the despatch-case had been lost?’

‘The original key had a piece of twisted wire through the handle,’ explained Poirot. ‘This suggested that it had been taken off another key-ring. If it had been lost and found, Mrs Inglethorp would have put it back on her bunch of keys. But on her bunch I found the spare key, very new and bright. So someone else must have used the original key in the lock of the despatch-case.’

‘Yes,’ I said. ‘It must be Alfred Inglethorp.’

‘Are you sure he is guilty’ Poirot asked. ‘There are several points in his favour.’

‘I see only one - that he was not in the house last night.’

‘That is the one point against him’ exclaimed Poirot. ‘If Mr Inglethorp was going to poison his wife, he would make sure he was not in the house. He did not have a good excuse, so either he knew what was going to happen, or he had another reason for not being there.’

I shook my head - I didn’t agree with him. ‘We will soon know who is right, said Poirot. ‘Now let us discuss other points of the case. Why do you think all the doors to Mrs Inglethorp’s bedroom were bolted on the inside?’

‘Well,’ I said, ‘though the doors were bolted, there was candlewax on the floor and the will was burned - so someone entered the room. I think Mrs Inglethorp must have let the person in herself - which means it was probably her husband.’ Poirot shook his head. ‘But Mrs Inglethorp had bolted the door to her husband’s room, and argued violently with him that afternoon. And it is possible - though unlikely - that she forgot to bolt the door to the corridor until later, towards the morning.’

Before I could argue, Poirot continued. And how do you explain the conversation you overheard between Mary Cavendish and Mrs Inglethorp?’

‘It’s hard to believe,’ I said, ‘that a woman like Mary Cavendish - so proud and quiet - would get involved in something that was not her business. Still, it isn’t important.’ Poirot sighed loudly. ‘What have I always told you? Everything is important! If the fact does not fit the theory, the theory is wrong.’

By this time we had reached Poirot’s house, and soon we were sitting by the open window, with a view of the street. The fresh air was pleasant. It was going to be another hot day.

Then suddenly we saw a young man run down the street. He looked very worried and upset. ‘It is Mr Mace, from the village pharmacy,’ said Poirot, ‘and he is coming here.’

Sure enough, Mr Mace soon knocked at the door. ‘I’ve just heard about old Mrs Inglethorp dying so suddenly,’ he said excitedly. ‘Please tell me, Mr Poirot, is it poison - is it strychnine?’

‘Only the doctors can tell us that, Mr Mace,’ replied Poirot. The young man still looked worried as he left. Poirot said thoughtfully, ‘Yes, he will have evidence to give at the inquest. And now, my friend, I need to think.’

We sat upstairs in silence, until at last Poirot sighed. ‘That is better. Now all is clearly arranged in my mind. But this case puzzles me. Me, Hercule Poirot! There are two important facts. First, is that the weather was so hot yesterday. That is the key to the puzzle.’ I didn’t understand. ‘And the second point’ I asked instead.

‘That Mr Inglethorp wears glasses and strange clothes, and has a black beard.’

‘You are joking, Poirot’ I exclaimed. ‘What will you say if the decision at the inquest is that Alfred Inglethorp murdered his wife?’

‘That will not happen. I will not allow it.’

I was both annoyed and amused - Poirot was so sure of himself. But then his mood changed. ‘I am thinking of poor Mrs Inglethorp,’ he said. ‘I am grateful to her and owe her a debt. She would never forgive me if I let Alfred Inglethorp, her husband, be arrested now - when I could save him!’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.