سرفصل های مهم
سوءظنهای تازه
توضیح مختصر
خانم هووارد هم به نظر میدونه قاتل کی هست، و موافقت کرد به پوآرو کمک کنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
سوءظنهای تازه
یک سکوت از شوک به وجود اومد. جپ اولین نفری بود که صحبت کرد. “این شاهدها حقیقت رو میگن، آقای پوآرو؟”
پوآرو جواب داد: “البته، باید باهاشون صحبت کنید. اینها اسامی و آدرسهاشون هستن. ولی، بله حقیقت رو میگن.”
جپ گفت: “خیلی قدردانم، آقای پوآرو.” به طرف انگلتروپ برگشت. “ولی چرا این رو در بازجویی بهمون نگفتی، آقا؟”
آلفرد انگلتروپ با صدای لرزان گفت: “یک شایعهی وحشتناک وجود داشت، کاملاً نادرست. من رسوایی نمیخواستم.”
جپ گفت: “ولی اگه به خاطر آقای پوآرو نبود، به خاطر قتل دستگیر میشدید!”
انگلتروپ قبول کرد. “من احمق بودم. ولی بازرس، شما نمیدونید مردم چه چیزهای وحشتناک دیگهای دربارم میگن.” اون با عصبانیت به اِولین هووارد نگاه کرد.
جپ که به طرف جان بر میگشت، گفت: “حالا، آقا، من میخوام اتاق خواب خانم انگلتروپ رو ببینم، لطفاً و بعد با خدمتکارها صحبت میکنم. نگران نباشید، آقای پوآرو راه رو نشونم میده.” وقتی از اتاق بیرون اومدیم، پوآرو من رو به یک طرف کشید. “عجله کن، هاستینگز، برو طبقه بالا به اون طرف خونه و کنار در بایست. تا من بیام تکون نخور.” بعد که سریع بر میگشت، پشت سر بازرس جپ رفت.
وقتی کنار در ایستادم، فکر کردم چرا. همهی اتاقها، به غیر از اتاق سینتیا، در این طرف خونه بودن. قرار بود گزارش بدم که کی اومده و رفته؟ ۲۰ دقیقه منتظر موندم. هیچکس نیومد و هیچ اتفاقی نیفتاد. و وقتی پوآرو برگشت، بهش گفتم تکون نخوردم.
“هیچی ندیدی؟ یا چیزی نشنیدی؟ شاید یه صدای بلند؟”
گفتم: “نه.”
“من معمولا دست و پا چلفتی نیستم، ولی اتفاقی خوردم به میز کنار تخت و افتاد.” اون به نظر از دست خودش ناراحت بود. “نگران نباش.”
وقتی از پنجره بیرون رو نگاه کردم. گفتم: “آه! دکتر بائورستین اینجاست. میدونم فکر میکنی اون باهوشه، پوآرو، ولی هنوز هم ازش خوشم نمیاد. روز سهشنبه اونقدر گلآلود دیدنش خندهدار بود.” درباره افتادن دکتر به رودخونه بهش گفتم.
پوآرو خیلی با هیجان پرسید: “دکتر عصر سهشنبه اینجا بود؟ چرا بهم نگفتی؟”
قبول کردم: “فکر نمیکردم مهم باشه.”
“مهم باشه؟ ولی هاستینگز، این همه چیز رو عوض میکنه- همه چیز رو!”
تا حالا انقدر هیجانزده ندیده بودمش. با فریاد گفت: “بیا، باید سریعاً به تادمینستر بریم! از جان کاوندیش بپرس که میتونیم ماشینش رو استفاده کنیم.” ۱۰ دقیقه بعد داشتیم در جاده به تادمینستر میرفتیم. گفتم: “حالا، پوآرو، لطفاً بهم بگو موضوع چیه!”
“خوب، دوست من، حالا که میدونیم آقای انگلتروپ سم رو نخریده، باید کشف کنیم کی خریده. فقط تو و ماری کاوندیش که داشتید تنیس بازی میکردید، نمیتونید عصر دوشنبه سم خریده باشید. همچنین آقای انگلتروپ گفت قهوه رو توی راهرو گذاشته. باید بفهمیم کی قهوه خانم انگلتروپ رو بهش داده، یا کی نزدیکش بوده. تو میگی فقط ماری کاوندیش و مادمازل سینتیا نزدیک قهوه نرفتن.”
“بله، درسته.” آسودگی خاطر بود که ماری کاوندیش نمیتونست مظنون باشه.
پوآرو ادامه داد: “حالا که آلفرد انگلتروپ بهونهی موجه برای زمان وقوع جرم داره، قاتل بیشتر دقت میکنه. کسی هست که بهش مظنون باشی، هاستینگز؟”
تردید کردم- یه فکر دیوانهوار داشتم. گفتم: “به نظر احمقانه میرسه ولی فکر نمیکنم خانم هووارد همه چیز رو بهمون گفته باشه. میدونم اون ۱۵ مایل دورتر بود، ولی با ماشین نیم ساعته میتونست بیاد اینجا.”
پوآرو بهم گفت: “ولی کنترل کردم که خانم هووارد تمام بعد از ظهر و عصر رو در بیمارستان کار میکرده.”
گفتم: “آه! ولی اون خیلی مطمئنه که انگلتروپ گناهکاره. فکر میکنم برای اثباتش هر کاری میکرد. ممکنه اون وصیتنامه جدید رو سوزونده باشه، فکر کرده باشه که به نفع انگلتروپ بوده. اون خیلی زیاد از انگلتروپ متنفره- غیر طبیعی به نظر میرسه. شاید سعی کرده اونو مسموم کنه و خانم انگلتروپ اشتباهی مسموم شده- هرچند نمیدونم چطور.”
“حق داری که تا وقتی بتونی ثابت کنی معصومن، به همه شک کنی.”
گفتم: “ولی خانم هووارد هیچ وقت خانم انگلتروپ رو عمدی مسموم نمیکرد. اون جانسپارش بود.”
پوآرو گفت: “این هیچی رو ثابت نمیکنه. میتونی تظاهر کنی عاشق یه نفری. و حق داری که بگی نفرت خانم هووارد از آلفرد انگلتروپ غیر طبیعیه- هر چند درباره دلیلش اشتباه میکنی. ولی من از روی افکارم صحبت نمیکنم.” مکث کرد. “ولی مرگ خانم انگلتروپ به نفع خانم هووارد نیست. وصیتنامه سوخته به نفع اون نیست. و هیچ قتلی بدون انگیزه وجود نداره.”
من باورش داشتم، هرچند نمیدونستم چرا انقدر مطمئنه. “پس خانم هووارد نبوده” آه کشیدم. “من فقط به خاطر چیزی که گفتی، بهش فکر کردم- اینکه شاید در بازجویی حقیقت رو نمیگفت.”
پوآرو به شکل عجیبی به من نگاه کرد. بعد بنا به دلیلی موضوع رو عوض کرد. “حالا، هاستینگز، کاری هست که ازت میخوام انجام بدی. دفعهی بعدی که با لارنس کاوندیش تنها بودی، بهش بگو؛ من یک پیغام از طرف پوآرو دارم. فنجون قهوهی اضافه رو پیدا کن و میتونی دیگه نگران نباشی.”
ازش پرسیدم: “معنیش چیه؟”
پوآرو گفت: “تو تمام واقعیتها رو میدونی. خودت میتونی بفهمی معنیش چیه.”
“بهش میگم- ولی خیلی مرموزه.”
حالا به تادمینستر رسیده بودیم، جایی که پوآرو چند دقیقهای رفت داروخانه. وقتی اومد بیرون، بهم گفت که ازشون خواسته کاکائوی تو اتاق خواب خانم انگلتروپ رو آزمایش کنن.
با تعجب گفتم: “ولی دکتر بائورستین این کارو کرده بود! و تو خودت گفتی که حاوی استرکنین نیست.”
“بله، ولی میخواستم دوباره آزمایش بشه.” و هیچ چیز دیگهای نگفت. من گیج شده بودم، ولی به خاطر اینکه در مورد دلیل موجه آلفرد انگلتروپ حق با اون بود، مطمئن بودم برای کارهاش، دلیل خوبی داره.
مجلس ختم خانم انگلتروپ روز بعد صورت گرفت، و دوشنبه جان بهم گفت که آقای انگلتروپ داره از استایلز میره و احتمالاً در دهکده میمونه. “این چیزها رو آسون میکنه، هاستینگز. در شک کردن بهش، اشتباه میکردیم و باهاش خوب رفتار نکردیم. ولی من هنوز هم ازش خوشم نمیاد. برام مهم نیست که پول مادر رو گرفته، ولی شاکرم که نمیتونست استایلز رو در وصیتنامهاش براش بذاره- پدرم بعد از مرگش استایلز رو برای من گذاشته بود.”
پرسیدم: “میتونی از پس هزینههای اینجا موندن بر بیایی؟”
“آه، بله. لارنس هم اینجا زندگی میکنه و ما هر دو سهممون رو از پول پدر داریم. ولی سخت خواهد بود.”
اون روز سر صبحانه، ما همه بیشتر احساس نشاط میکردیم، به غیر از لارنس، که بنا به دلایلی غمگین و مضطرب به نظر میرسید. البته، روزنامهها صفحهها درباره ماجرای مرموز استایلز نوشته بودن. به نظر میرسید انگار تمام حومه شهر درباره قتل حرف میزنن. گزارشگران سعی کردن وارد خونه بشن، و آدمها با دوربین در دهکده منتظر بودن. پلیس اومد و سؤالهایی پرسید، ولی هیچی به ما نگفتن. اونها هیچ فکری درباره اینکه قاتل کی هست، داشتن، یا اینکه این پرونده اصلاً قرار هست حل بشه یا نه؟
بعد از صبحانه، دورکاس اومد تا با من صحبت کنه. گفت: “من به آقای پوآرو گفتم که هیچکس تو خونه لباس سبز نداره ولی به خاطر آوردم که یک جعبه چوبی بزرگ در اتاق زیر شیروانی هست، یک صندوق که لباسهای گریم توش نگه داشته میشه. فکر کردم شاید یه لباس سبز اونجا باشه.”
قول دادم: “من به آقای پوآرو میگم، دورکاس- ممنونم.”
من و پوآرو همین که تونستیم رفتیم تا توی صندوق رو نگاه کنیم. یک تیکه اثاث بزرگ، پر از لباسهای متفاوت زیاد بود. به نظر نمیرسید دوستم فکر میکنه چیزی پیدا میکنیم، ولی ته صندوق یه ریش سیاه بزرگ پیدا کردیم. پوآرو با فریاد گفت: “آهان!” با دقت به ریش توی دستاش نگاه کرد. قبل از اینکه برش گردونه توی صندوق، گفت: “تازه است و بریده شده تا شبیه ریش آقای انگلتروپ بشه.”
وقتی دوباره برگشتیم طبقه پایین، پوآرو از دورکاس تشکر کرد که درباره صندوق بهمون گفته. “لباسهای داخلش اغلب استفاده میشن؟”
دورکاس گفت: “حالا دیگه زیاد استفاده نمیشن، آقا. خانواده بعضی وقتها میپوشن و کمی نمایش اجرا میکنن. آقای لارنس خیلی خندهداره، تظاهر میکنه که یک جور پادشاه شرقی هست. و خانم سینتیا رو نمیشناسی- که مثل شاهزاده یا دزد لباس پوشیدن. هر دو خیلی باهوشن.”
پوآرو پرسید: “و وقتی مسیو لارنس یه پادشاه شرقی بود، اون ریش قشنگ سیاهِ توی صندوق طبقه بالا رو گذاشته بود؟”
دورکاس با لبخند جواب داد: “اون ریشداشت، آقا. از بهترین پشم سیاه من درست شده بود! اگه یه ریش مناسب تو اون صندوق باشه، حتماً تازه است.”
وقتی وارد راهرو شدیم، پوآرو متفکرانه گفت: “پس دورکاس از ریش خبر نداره. مکان هوشمندانهای برای مخفی کردنش بود. پس ما هم باید باهوش باشیم. برای این نیاز به کمک یک نفر تو این خونه دارم- یک نفر که هیچکس نمیدونه داره با من کار میکنه.”
پیشنهاد دادم: “جان چی؟”
“نه، اینطور فکر نمیکنم. این هم از خانم هووارد. ازش میخوام.”
وقتی نزدیک شدیم، خانم هووارد گفت: “چی میخواید؟” فکر میکنم هنوز از دست پوآرو برای کمک به آلفرد انگلتروپ عصبانی بود. “سرم شلوغه.”
“میخوام یه سؤال ازتون بپرسم، مادمازل. هنوز هم فکر میکنید که خانوم انگلتروپ توسط شوهرش مسموم شده؟”
خانم هووارد جواب داد: “قبول میکنم که اون سم رو نخرید ولی هنوز هم فکر میکنم اون این کار رو کرده.”
پوآرو گفت: “پس شما هنوز هم فکر میکنید اون این کارو کرده. هاستینگز به من گفت روزی که رسیده، شما گفتید اگه درگیر یک قتل بودید، میدونستید قاتل کی هست.”
خانم هووارد قبول کرد “بله این رو گفتم.”
پوآرو گفت: “ولی واقعاً باور ندارید که آقای انگلترروپ قاتله. شما فقط میخواید اون باشه. در واقع فکر میکنید یه نفر دیگه هست.”
خانم هووارد دیوانهوار گفت: “نه، نه! چطور حدس زدی؟ فکر من غیر ممکنه- باید آلفرد انگلتروپ باشه!” پوآرو سرش رو تکون داد. خانم هوارد ادامه داد: “من دیوونم که همچین فکری میکنم! و بهتون نمیگم یا کمکتون نمیکنم که…” حرفش رو قطع کرد.
پوآرو گفت: “من فقط ازتون میخوام زیر نظر بگیرید.”
“بله، من همیشه نظاره میکنم، و همیشه هم امیدوارم که اشتباه کرده باشم.”
پوآرو پرسید: “ولی اگه حق با شما باشه، چیکار میکنید؟”
“نمیدونم، نمیدونم…”
پوآرو جدی گفت: “خانم هووارد، این شما نیستید.”
خانم هووارد به آرومی گفت: “بله، حق با شماست.” اون سرش رو با غرور بلند کرد. “من به حقیقت و عدالت اعتقاد دارم، هر اتفاقی که بیفته.” و با این کلمات دور شد و رفت.
پوآرو رفتنش رو تماشا کرد. “اون زن، هاستینگز، به اندازهای که قلب داره، مغز هم داره.”
من به سردی گفتم: “تو و خانم هووارد به نظر میدونید درباره چی حرف میزنید ولی من نمیدونم. ممکنه بهم بگی چه خبره؟”
پوآرو لحظهای بهم نگاه کرد و بعد سرش رو تکون داد. گفت: “نه، بهت نمیگم. تو میدونی چه اتفاقی افتاده- حقایق رو هم میدونی. این فقط یک ایده است.”
به قدری رنجیده بودم که چیزی نگفتم. ولی تصمیم گرفتم وقتی یه چیز جالب و مهم کشف کردم، به پوآرو نگم.
متن انگلیسی فصل
Chapter eight
Fresh Suspicions
There was a shocked silence. Japp was the first to speak. ‘Are these witnesses telling the truth, Mr Poirot?’
‘You must talk to them, of course,’ replied Poirot. ‘Here are their names and addresses. But yes, they are telling the truth.’
‘I’m very grateful to you, Mr Poirot,’ Japp said. He turned to Inglethorp. ‘But why didn’t you tell us this at the inquest, sir?’
‘There was a horrible rumour, quite untrue,’ said Alfred Inglethorp in a trembling voice. ‘I didn’t want any scandal.’
‘But if it wasn’t for Mr Poirot, you would have been arrested for murder’ said Japp.
‘I was stupid,’ admitted Inglethorp. ‘But Inspector, you don’t know what other horrible things people have been saying about me.’ He looked angrily at Evelyn Howard.
‘Now, sir,’ said Japp, turning to John. ‘I’d like to see Mrs Inglethorp’s bedroom, please, and then talk to the servants. Don’t worry, Mr Poirot will show me the way.’ As we left the room, Poirot pulled me to one side. ‘Quick, Hastings, go upstairs to the other side of the house and stand by the door. Don’t move until I come.’ Then, turning quickly, he followed Inspector Japp.
As I stood by the door, I wondered why. Every room except Cynthia’s was on this side of the house. Was I to report who came or went? I waited for twenty minutes. Nobody came and nothing happened. When Poirot returned I told him I hadn’t moved.
‘You didn’t see anything? Or hear anything? A loud noise, perhaps?’
‘No,’ I said.
‘I’m not usually clumsy, but by accident I knocked over the table by the bed!’ He looked upset with himself. ‘Don’t worry,’
I said, as I looked out of the window. ‘Oh! Dr Bauerstein’s here. I know you think he’s clever, Poirot, but I still don’t like him. It was funny to see him so muddy on Tuesday.’ I told him about the doctor falling in the river.
‘Was Dr Bauerstein here on Tuesday evening’ asked Poirot, very excited. ‘Why didn’t you tell me?’
‘I didn’t think it was important,’ I admitted.
‘Not important? But Hastings, this changes everything - everything!’
I had never seen him so excited. ‘Come, we must go to Tadminster immediately’ he exclaimed. ‘Ask John Cavendish if we can use his car.’ Ten minutes later we were driving along the road to Tadminster. ‘Now, Poirot,’ I said, ‘please tell me what this is about!’
‘Well, mon ami, now we know that Mr Inglethorp did not buy the poison, we must discover who did. Only you and Mary Cavendish, who were playing tennis, could not have bought the poison on Monday evening. Also, Mr Inglethorp said that he left the coffee in the hall. We must find out who gave Mrs Inglethorp her coffee, or who was near it. You say only Mary Cavendish and Mademoiselle Cynthia did not go near the coffee.’
‘Yes, that’s right.’ I was relieved that Mary Cavendish could not be suspected.
‘Now that Alfred Inglethorp has an alibi,’ continued Poirot, ‘the murderer will be even more careful. Is there anyone you suspect, Hastings?’
I hesitated - I did have a wild idea. ‘It sounds stupid,’ I said, ‘but I don’t think Miss Howard has told us everything. I know she was fifteen miles away, but in a car she could be here in half an hour.’
‘But I have checked,’ Poirot told me, ‘that Miss Howard was working in the hospital all afternoon and evening.’
‘Oh’ I said. ‘But she is so sure that Inglethorp is guilty. I think she would do anything to prove it. She might have burned the new will, thinking that it was in his favour. She hates Inglethorp so much - it seems unnatural. Perhaps she tried to poison him, and Mrs Inglethorp was poisoned by mistake - though I don’t know how.’
‘You are right to suspect everybody until you can prove that they are innocent.’
‘But Miss Howard would never poison Mrs Inglethorp on purpose,’ I said. ‘She was devoted to her.’
‘That does not prove anything,’ said Poirot. ‘You can pretend to love someone. And you are right to say that Miss Howard’s hatred of Alfred Inglethorp is unnatural - though you are wrong about the reason. But I will not speak of my own thoughts.’ He paused. ‘But Mrs Inglethorp’s death does not benefit Miss Howard. The burned will was not in her favour. And there is no murder without a motive.’
I believed him, though I didn’t know why he was so sure. ‘So it wasn’t Miss Howard,’ I sighed. ‘I only thought of her because of what you said - that perhaps she wasn’t telling the truth at the inquest.’
Poirot looked at me strangely. Then for some reason he changed the subject. ‘Now, Hastings, there is something I want you to do. The next time you are alone with Lawrence Cavendish, say to him, “I have a message from Poirot. Find the extra coffee-cup, and you can stop worrying.’”
‘What does it mean’ I asked him.
‘You know all the facts,’ said Poirot. ‘You can find out what it means.’
‘I’ll tell him - but it’s all very mysterious.’
We had now arrived at Tadminster, where Poirot visited the pharmacy for a few minutes. When he came out he told me that he had asked them to test the cocoa from Mrs Inglethorp’s bedroom.
‘But Dr Bauerstein has done that’ I said with surprise. ‘And you yourself said that it didn’t contain strychnine.’
‘Yes, but I wanted it tested again.’ And he would not say anything else. I was puzzled, but because he had been right about Alfred Inglethorp’s alibi, I was sure that he had a good reason for his actions.
The funeral of Mrs Inglethorp took place the next day, and on Monday John told me that Mr Inglethorp was leaving Styles, and would be staying in the village. ‘It will make things easier, Hastings. We were wrong to suspect him, and we haven’t treated him well. But I still don’t like him. I don’t care that he has mother’s money, but I’m thankful that she couldn’t leave him Styles in her will - my father left the house to me after her death.’
‘Can you afford to stay here’ I asked.
‘Oh, yes. Lawrence will live here too, and we both have our share of our father’s money. But it will be difficult.’
At breakfast that day we all felt more cheerful, except Lawrence, who for some reason seemed sad and nervous. The newspapers, of course, had pages about ‘The Mysterious Affair at Styles’. It seemed as if the whole country was talking about the murder. Reporters tried to enter the house, and people with cameras waited in the village. The police came and asked questions, but did not tell us anything. Did they have any idea who the murderer was, or was the case never going to be solved?
After breakfast, Dorcas came to speak to me. ‘I told Mr Poirot that no one in the house had a green dress,’ she said, ‘but I’ve remembered that there is a big wooden box in the attic, a chest where the dressing-up clothes are kept. I thought there might be a green dress in there.’
‘I’ll tell Mr Poirot, Dorcas - thank you,’ I promised.
Poirot and I went to look in the chest as soon as we could. It was a large piece of furniture, full of lots of different clothes. My friend didn’t seem to think we would find anything, but at the bottom of the chest we discovered a big black beard. ‘Aha’ exclaimed Poirot. He looked closely at the beard in his hands. ‘It is new,’ he said, before putting it back in the chest, ‘and it has been cut to look like Mr Inglethorp’s beard.’
Once we were downstairs again, Poirot thanked Dorcas for telling us about the chest. Are the clothes inside used very often?’
‘Not very often now, sir,’ said Dorcas. ‘Sometimes the family dresses up and does some acting. Mr Lawrence is very funny, pretending to be a sort of Eastern king. And you wouldn’t recognise Miss Cynthia - all dressed up as a prince or a thief. They’re both very clever.’
‘And when he was an Eastern king,’ asked Poirot, ‘did Monsieur Lawrence wear that fine black beard in the chest upstairs?’
‘He did have a beard, sir,’ replied Dorcas, smiling. ‘It was made from my best black wool! If there’s a proper beard in that chest it must be new.’
‘So Dorcas doesn’t know about the beard,’ said Poirot thoughtfully, as we walked into the hall. ‘It was a clever place to hide it. So we too must be clever. For this I need the help of someone in the house - someone who no one knows is working with me.’
‘What about John’ I suggested.
‘No, I don’t think so. Here is Miss Howard. I will ask her.’
‘What do you want’ said Miss Howard, as we approached. I think she was still annoyed with Poirot for helping Alfred Inglethorp. ‘I’m busy.’
‘I would like to ask you a question, mademoiselle. Do you still think that Mrs Inglethorp was poisoned by her husband?’
‘I’ll admit that he didn’t buy the poison,’ replied Miss Howard, ‘but I still think he did it.’
‘So you still think he did it,’ said Poirot. ‘Hastings told me that the day he arrived, you said that if you were involved in a murder, you would know who the murderer was.’
‘Yes, I did say that,’ admitted Miss Howard.
‘But you don’t really believe that Mr Inglethorp is the murderer,’ said Poirot. ‘You only want it to be him. Really you think it is someone else.’
‘No, no’ said Miss Howard wildly. ‘How did you guess? My idea is impossible - it must be Alfred Inglethorp!’ Poirot shook his head. ‘I am mad to think of such a thing’ continued Miss Howard. ‘And I won’t tell you, or help you to -‘ She stopped.
‘I only want you to watch,’ said Poirot.
‘Yes, I am always watching - always hoping I am wrong.’
‘But if you are right, what will you do’ asked Poirot.
‘I don’t know, I don’t know-‘
‘Miss Howard,’ said Poirot seriously, ‘this is not like you.’
‘Yes,’ said Miss Howard quietly, ‘you are right.’ She lifted her head proudly. ‘I believe in truth and justice, whatever happens.’ And with these words, she walked away.
Poirot watched her go. ‘That woman, Hastings, has a brain as well as a heart.’
‘You and Miss Howard seem to know what you are talking about,’ I said coldly, ‘but I don’t. Will you please tell me what’s going on?’
Poirot looked at me for a moment, and then shook his head. ‘No, I won’t tell you,’ he said. ‘You know what has happened - you know the facts. This is just an idea.’
I was so annoyed that I said nothing. But I decided that when I discovered something interesting and important, I would not tell Poirot.