سرفصل های مهم
یک آگهی غیر عادی
توضیح مختصر
یک آگهی عجیب در روزنامه محلی چاپ شده و یک قتل رو اعلام کرده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
یک آگهی غیر عادی
هر روز صبح بین ساعات 7:30 و 8:30 جونی بات، پسر روزنامه پخش کُن، روستای کوچیک چیپینگ کلگورن رو با دوچرخهاش دور میزد. دم در هر خونه میایستاد و روزنامه صبحگاهی رو مینداخت توی صندوق پست.
صبح جمعهها هم جونی یک کپی از روزنامهی محلی- روزنامه چیپینگ کلگورن- که فقط به اسم روزنامه شناخته میشد، رو به اکثر خونهها میرسوند.
بیشتر مردم بعد از اینکه یک نگاه سریع به تیترهای روزنامه ملی مینداختن، روزنامه رو با اشتیاق باز میکردن. اونها سریع به صفحهای که خوانندگان نامه میفرستادن، نگاه میکردن و بعد نه تا از ده خواننده، به ستون شخصی ورق میزدن.
این ستون شامل تبلیغات کسانی میشد که میخواستن چیزهایی بخرن یا بفروشن، از مرغ گرفته تا ابزارآلات باغچه، یا برای کمک خواستن برای خانه. آگهیهای ستون شخصی، همیشه توجه مردم چیپینگ کلگورن رو جلب میکرد ولی در اون جمعهی به خصوص، بیست و نهم اکتبر، یک آگهی وجود داشت که جالبتر از بقیه بود.
خانم سوئیتنهام تایمز رو باز کرد، سریع نگاهی بهش انداخت و روزنامه رو برداشت. وقتی پسرش، ادموند، لحظهای بعد اومد داخل اتاق، اون مشغول خوندن ستون شخصی بود.
خانم سوئیتنهام گفت: “صبح بخیر، عزیزم. اسمدلیزها ماشینشون رو میفروشن.”
ادموند جواب نداد. اون یک فنجان قهوه برای خودش ریخت و کنار میز صبحانه نشست، بعد دیلی ورکر رو باز کرد.
خانم سوئیتنهام گفت: “سلینا لارنس دوباره برای آشپزی تبلیغ داده. بله، خانم فینچ؟”
در باز شد و چهرهی عبوس سرایدار خانم سوئیتنهام از توش پیدا شد.
گفت: “صبح بخیر، خانوم.”
“میتونم میز رو تمیز کنم؟”
خانم سوئیتنهام گفت: “نه هنوز. تموم نکردیم.” خانم فینچ قبل از اینکه دوباره بره بیرون، به سردی به ادموند خیره شد.
مادرش گفت: “ادموند، چرا این روزنامه افتضاح رو میخونی؟ خانم فینچ اصلاً ازش خوشش نمیاد.”
“فکر نمیکنم دیدگاههای سیاسی من ربطی به خانم فینچ داشته باشه.”
“و تو حتی کارگر هم نیستی.”
ادموند گفت: “درست نیست! دارم یه کتاب مینویسم.”
خانم سوئیتنهام گفت: “منظورم کار واقعیه.”
اون به خوندن ستون شخصی ادامه داد.
یک ازدواج اعلام شده- نه، یک قتل. چی؟ ادموند، به این گوش بده …
“یک قتل اعلام شده، جمعه، بیست و نهم اکتبر، در لیتل پادوکس، ساعت شش و نیم بعد از ظهر، اتفاق میافته؛ دوستان، لطفاً این، تنها آگهی رو قبول کنید.
“عجب چیز غیر عادیای! ادموند؟”
“چیه؟” ادموند از روزنامهاش به بالا نگاه کرد.
“جمعه، بیست و نهم اکتبر. ولی امروزه.”
“بذار ببینم.” ادموند روزنامه رو از مادرش گرفت.
خانم سوئیتنهام پرسید: “یعنی چی؟” ادموند با شک دماغش رو مالید.
“یه جور مهمونیه، فکر کنم. بازی قتل- همچین چیزی.”
خانوم سوئیتنهام با شک گفت: “آه. یک روش خیلی عجیب برای اعلام آگهی یک بازیه. اصلاً شبیه لتیتا بلکلاک نیست. اون همیشه به نظرم یه زن معقول میرسید. یک بازی قتل … به نظر کاملاً مهیج میاد.”
ادموند گفت: احتمالاً خیلی خستهکننده باشه. من نمیام.”
خانم سوئیتنهام قاطعانه گفت: “مزخرف نگو، ادموند. من میرم و تو هم با من میای.”
خانم ایستربروک به شوهرش گفت: “آرچی، به این گوش بده.”
سرهنگ استربروک هیچ توجهی نکرد. اون مشغول خوندن تایمز بود.
اون گفت: “این گزارشگرها هیچی درباره هند نمیدونن. هیچی! اگه میدونستن، این آشغالها رو نمینوشتن.”
زنش گفت: “بله، میدونم. آرچی، گوش بده.”
“یک قتل اعلام شده، جمعه، بیست و نهم اکتبر، در لیتل پادوکس، ساعت شش و نیم بعد از ظهر، اتفاق میافته؛ دوستان، لطفاً این، تنها آگهی رو قبول کنید.”
اون مکث کرد. سرهنگ استربروک با محبت بهش لبخند زد.
گفت: “این یه بازی قتله. همش همین. یه نفر قاتله، ولی هیچکس نمیدونه کیه. چراغها رو خاموش میکنن. قاتل شخصی که میخواد بکشه رو انتخاب میکنه. این شخص قبل از اینکه جیغ بکشه باید تا ۲۰ بشماره.
بعد شخصی که انتخاب شده که کارآگاه باشه، از همه بازجویی میکنه. اگه کاراگاه چیزی درباره پلیس بودن بدونه، بازی خوبیه.”
“مثل تو آرچی. تو باید با تمام اون پروندههای جالب در هند مواجه میشدی. چرا خانم بلکلاک از تو نخواسته برای ترتیب این بازی رو دادن بهش کمک کنی؟”
سرهنگ استربروک گفت: “آه، خوب، اون یه برادرزاده جوون داره که باهاش میمونه. فکر میکنم ایدهی اون باشه.”
“این تو ستون شخصی بود. فکر میکنم یه دعوتنامه است؟”
“دعوتنامهی عجیبیه! من نمیام.”
زنش گفت: “آه، ولی آرچی، من واقعاً فکر میکنم تو باید بیای- فقط برای اینکه به خانوم بلکلاک کمک کنی. مطمئنم اون بهت اعتماد داره کاری کنی این بازی موفقیتآمیز باشه. آدم باید همسایه خوبی باشه.”
خانم استربروک سر بلوندش رو به یک طرف خم کرد و چشمهای آبیش رو کاملاً باز کرد. سرهنگ استربروک سبیل خاکستریش رو پیچ داد و به زنش نگاه کرد. خانم استربروک حداقل ۳۰ سال جوونتر از شوهرش بود.
گفت: “البته، اگه تو این طور فکر میکنی، لائورا …”
خانم استربروک گفت: “من واقعاً فکر میکنم که این وظیفه توئه، آرچی.”
روزنامه چیپینگ کلگورن، به بولدرز، کلبهی زیبایی که خانم هینچکلیف و خانم مورگاتروید زندگی میکردن هم ارسال میشد. خانم مورگاتروید، یک زن گرد و دلپذیر با موهای نامرتب خاکستری، در حالی که یک کپی از روزنامه رو تو دست داشت، از روی چمن خیس به طرف لونه مرغها قدم زد.
دوستش که موهای کوتاهی داشت و لباس کار مردونه پوشیده بود، از غذا دادن به مرغها به بالا نگاه کرد.
“چیه، امی؟”
خانم مورگاتروید گفت: “به این گوش کن. معنیش چی میتونه باشه؟ یک قتل اعلام شده، و جمعه، بیست و نهم اکتبر، در لیتل پادوکس، ساعت شش و نیم بعد از ظهر، اتفاق میافته؛ دوستان، لطفاً این، تنها آگهی رو قبول کنید.”
اون مکث کرد و منتظر موند دوستش نظرش رو بده.
خانم هینچکلیف گفت: “احمقانهست.”
“بله ولی فکر میکنی معنیش چیه؟ یک نوع دعوتنامه است؟”
خانم هینچکلیف گفت: “وقتی رسیدیم اونجا، میفهمیم چیه.”
“روش عجیبی برای دعوت مردمه، مگه نه؟”
ولی خانم هینچکلیف گوش نمیداد. اون مشغول گرفتن مرغی بود که فرار کرده بود.
خانم هارمون به اون طرف میز صبحانه به شوهرش، روراند جولیان هارمون، گفت: “اوووه، عالیه! قراره یک قتل تو خونه خانم بلکلاک اتفاق بیفته.”
شوهرش که کمی متعجب شده بود، گفت: “یک قتل؟ کی؟”
“امروز عصر، 6:30. آه، چقدر حیف، عزیزم، تو نمیتونی بیای. تو باید سخنرانی فردات رو بنویسی.”
خانم هارمون که اسم واقعیش دیانا بود ولی در واقع بانچ صداش میکردن، روزنامه رو از روی میز داد به شوهرش.
“اونجا. بین آگهیهای ستون شخصیه.”
شوهرش گفت: “عجب آگهی غیرعادیای!”
بانچ با خوشحالی گفت” “آره؟ فکر میکنم سیمونس جوون این ایده رو به خانم بلکلاک داده. عزیزم، فکر میکنم، خیلی حیف شد که نمیتونی اونجا باشی. من بازیهایی که در تاریکی اتفاق میافتن رو دوست دارم. اگه یه نفر دستش رو شونهی من بذاره و به آرومی بگه: “تو مردی” شوکش ممکنه واقعاً منو بکشه. فکر میکنی احتمالش هست؟”
شوهرش جواب داد: “نه، بانچ. فکر میکنم تا وقتی پیر بشی- یه زن پیر، با من زندگی میکنی.”
“و با هم در یک روز میمیریم و در یک قبر خاک میشیم. خیلی خوب میشه.”
شوهرش گفت: “به نظر خیلی خوشحال میرسی، بانچ.”
بانچ گفت: “اگه هر کس دیگهای هم جای من بود خوشحال میشد.”
در لیتل پادوکس، خانم بلکلاک، صاحب خونه، سر میز نشسته بود. اون تقریباً ۶۰ ساله بود، با کت و دامن سنگین حومهای که پوشیده بود، شال بزرگ با مرواریدهای مصنوعی کمی عجیب بود.
همچنین سر میز پسر خاله و دختر خالهی جوونش- جولیا و پاتریک سیمونز، بودن که روزنامهی ملی رو میخوندن. نفر چهارم سر میز، خانم دورا بانر بود که روزنامه محلی میخوند.
یهو خانم بانر فریادی از تعجب زد. “لتی- لتی، اینو دیدی؟ معنیش چی میتونه باشه؟”
خانم بلکلاک پرسید: “مسئله چیه، دورا؟”
“غیرعادیترین آگهی. کاملاً واضح نوشته لیتل پادوکس. ولی معنیش چی میتونه باشه؟”
“اگه بذاری ببینم، دورای عزیز …” خانم بلکلاک دستش رو دراز کرد و خانم بانر مطیعانه روزنامه رو داد بهش. خانم بلکلاک نگاه کرد. اون سریع نگاهی به دور میز انداخت. و بعد آگهی رو با صدای بلند خوند.
“یک قتل اعلام شده، جمعه، بیست و نهم اکتبر، در لیتل پادوکس، ساعت شش و نیم بعد از ظهر، اتفاق میافته؛ دوستان، لطفاً این، تنها آگهی رو قبول کنید.”
“پاتریک، این ایده توئه؟” اون به چهرهی خوش قیافهی مرد جوون در اون سر میز نگاه کرد.
“نه، خاله لتی. چرا باید چیزی در این باره بدونم؟”
“فکر کردم حتماً ایده تو برای یه شوخی بوده. جولیا؟”
جولیا که به نظر بیحوصله میرسید، گفت: “البته که نه.”
خانم بانر به جایی خالی روی میز نگاه کرد. اون گفت: “فکر میکنید خانم هایمس .؟”
پاتریک گفت: “اوه، فکر نمیکنم فیلیپا بخواد بامزه بازی در بیاره. اون دختر جدیای هست.”
جولیا بدون هیچ علاقه واقعی گفت: “ولی معنیش چیه؟”
خانوم بلکلاک به آرومی گفت: “فکر میکنم یک شوخی احمقانه است.”
دورا بانر گفت: “ولی چرا؟ به نظر من خیلی احمقانه میرسه.”
خانم بلکلاک بهش لبخند زد. گفت “خودت رو ناراحت نکن، بانی. حس شوخ طبعیه یه نفره.”
خانم بانر گفت: “نوشته امروز. امروز ساعت شش و نیم بعد از ظهر؛ فکر میکنید چه اتفاقی قراره بیفته؟”
پاتریک با یک صدای خیلی آروم و جدی گفت: “مرگ. مرگ خوشمزه.”
خانم بانر یک جیغ کوتاه کشید.
پاتریک عذرخواهانه گفت: “منظورم فقط کیک مخصوص بود که میتزی درست میکنه. میدونی که ما همیشه بهش میگیم مرگ خوشمزه.”
خانوم بلکلاک لبخند زد. اون با خوشحالی گفت: “میدونم که ساعت شش و نیم یه اتفاق میفته. نصف مردم روستا میان این جا، درحالی که میخوان بدونن چه اتفاقی قراره بیفته. بهتره مطمئن بشم که کمی شری تو خونه داریم.”
“تو نگرانی، مگه نه، لاتی؟”
خانم بلکلاک از نوشته به بالا، به صورت نگران دوست قدیمیش، دورا بانر، نگاه کرد. اون مطمئن نبود بهش چی بگی. دورا، میدونست نباید نگران یا ناراحت باشه.
در مدرسه، دورا، یک دختر زیبا، با موهای بلوند، چشمهای آبی و کمی احمق بود. اون مطمئناً با یک مأمور ارتش خوب یا با وکیل حومه شهر ازدواج میکرد. ولی زندگی با دورا نامهربون بود. اون ازدواج نکرده بود، ولی مجبور بود کار کنه.
دو دوست ارتباطشون رو از دست داده بودن. ولی تقریباً ۶ ماه قبل، خانم بلکلاک یک نامه از دورا دریافت کرده بود. دورا در نامه نوشته بود، حالش خوب نیست. اون در یک اتاق، با پول خیلی کمی زندگی میکرد. اون میخواست بدونه دوست قدیمی مدرسهاش بهش کمک میکنه یا نه.
خانم بلکلاک دورا رو به لیتل پادوکس آورده بود که اونجا زندگی کنه. به دورا گفته بود که به یک نفر نیاز داره که در امور خانه بهش کمک کنه.
حقیقت نداشت، ولی خانم بلکلاک میدونست که این تمهید زیاد طول نمیکشه- دکتر دورا این رو بهش گفته بود. بعضی وقتا خانم بلکلاک فکر میکرد دورا خیلی اذیت میکنه. نامهها و فیشها رو گم میکرد، و میتزی- کمک خارجی خانم بلکلاک رو ناراحت میکرد.
خانم بلکلاک بالاخره گفت: “نگران؟ نه، دقیقاً نه. منظورت دربارهی این آگهی احمقانه در روزنامه است؟”
“بله، حتی اگه یک شوخی هم باشه، به نظر من یک شوخی خوب نیست. منو میترسونه- خطرناکه. مطمئنم که اینطوره.”
در باز شد و یک زن جوون اومد داخل. چشمهاش مشکی بودن و برق میزدن.
“میتونم باهاتون صحبت کنم؟ بله، لطفاً، نه؟”
خانم بلکلاک آهی کشید. “البته، میتزی، چیه؟”
“من میرم- بلافاصله میرم. نمیخوام بمیرم. خانواده من مردن- مادرم، برادر کوچیکم، خواهرزاده شیرین کوچولوم. ولی من، فرار کردم. به انگلیس اومدم. کاری کردم که هیچ وقت، هیچ وقت در کشور خودم نکرده بودم. من …”
خانم بلکلاک گفت: “من همه اینها رو میدونم.” قبلاً چندین بار اینها رو شنیده بود. “ولی چرا میخوای حالا بری؟”
“برای اینکه اونا دوباره اومدن تا منو بکشن! دشمنانم. نازیها! اونا میدونن من اینجام. اونها میان تا منو بکشن. توی روزنامه است!” میتزی یک کپی از روزنامه رو که پشتش قایم کرده بود، درآورد. “ببینید، اینجا نوشته یک قتل. امروز عصر ساعت شش و نیم. من نمیخوام به قتل برسم- نه.”
خانم بلکلاک گفت: “ولی چرا این باید درباره تو باشه؟ ما فکر میکنیم یه شوخیه. اگه کسی میخواست تو رو به قتل برسونه، این حقیقت رو روزنامه آگهی نمیداد، میداد؟”
میتزی گفت: “فکر نمیکنی آگهی بدن؟ شاید این شما هستید که میخوان به قتل برسونن، خانم بلکلاک.”
خانم بلکلاک به آرومی گفت: “من مطمئناً باور ندارم کسی بخواد منو به قتل برسونه. و واقعاً دلیلی هم نمیبینم کسی بخواد تو رو هم به قتل برسونه. امروز برای ناهار گوشت داریم.” اون ادامه داد: “و چند نفری ممکنه امروز عصر برای نوشیدنی بیان. ممکنه کمی اسنک پنیری درست کنی؟”
“امروز عصر؟ ولی کی میخواد بیاد؟ چرا باید بیان؟”
خانم بلکلاک با لبخند گفت: “اونها به مراسم ختم میان. حالا، میتزی، سرم شلوغه.”
میتزی در حالیکه گیج شده بود رفت بیرون.
خانم بانر با تحسین گفت: “خیلی موثر بود، لتی.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE
An Extraordinary Announcement
Every morning between 7/30 and 8/30 Johnnie Butt, the newspaper boy, rode around the small village of Chipping Cleghorn on his bicycle. He stopped at each house and pushed the morning papers through the letterbox.
On Friday mornings Johnnie also delivered to most of the houses a copy of the local paper, the Chipping Cleghorn Gazette - known simply as the Gazette.
After a quick look at the headlines in the national papers, most people eagerly opened the Gazette. They glanced quickly through the Letters page, and then nine out of ten readers turned to the Personal Column.
This contained advertisements from people wanting to buy or sell things, from hens to garden equipment, or looking for help in the home. The notices in the Personal Column always interested the people of Chipping Cleghorn, but on one particular Friday - October 29th - a notice appeared which was more interesting than any of the others.
Mrs Swettenham opened The Times, glanced through it quickly, then picked up the Gazette. When her son Edmund entered the room a moment later, she was busy reading the Personal Column.
‘Good morning, dear,’ said Mrs Swettenham. ‘The Smedleys are selling their car.’
Edmund did not reply. He poured himself a cup of coffee and sat down at the breakfast table, then opened the Daily Worker.
‘Selina Lawrence is advertising for a cook again,’ Mrs Swettenham said. ‘Yes, Mrs Finch?’
The door had opened and the unsmiling face of Mrs Swettenham’s housekeeper appeared round it.
‘Good morning, madam,’ she said.
‘Can I clear the table?’
‘Not yet. We haven’t finished,’ said Mrs Swettenham. Mrs Finch stared coldly at Edmund before leaving again.
‘Why do you have to read that awful paper, Edmund’ said his mother. ‘Mrs Finch doesn’t like it at all.’
‘I don’t think my political views are Mrs Finch’s business.’
‘And you’re not even a worker.’
‘That’s not true’ said Edmund. ‘I’m writing a book.’
‘I meant real work,’ said Mrs Swettenham.
She continued reading the Personal Column.
A marriage is announced - no, a murder. What? Edmund, listen to this.
‘A murder is announced and will take place on Friday, October 29th, at Little Paddocks at 6 30p.m. Friends, please accept this, the only notice.
‘What an extraordinary thing! Edmund?’
‘What’s that?’ Edmund looked up from his newspaper.
‘Friday, October 29th. But that’s today.’
‘Let me see.’ Edmund took the paper from his mother.
‘What does it mean’ asked Mrs Swettenham. Edmund rubbed his nose doubtfully.
‘Some sort of party, I suppose. The Murder Game - that kind of thing.’
‘Oh,’ said Mrs Swettenham doubtfully. ‘It seems a very strange way of announcing a game. It’s not like Letitia Blacklock at all. She always seems to me such a sensible woman. A murder game.It sounds quite exciting.’
‘It will probably be very boring. I’m not going,’ said Edmund.
‘Nonsense, Edmund,’ said Mrs Swettenham firmly. ‘I’m going and you’re coming with me.’
‘Archie,’ said Mrs Easterbrook to her husband, ‘listen to this.’
Colonel Easterbrook paid no attention. He was busy reading The Times.
‘These reporters know nothing about India,’ he said. ‘Nothing! If they did, they wouldn’t write such rubbish.’
‘Yes, I know,’ said his wife. ‘Archie, do listen.’
‘A murder is announced and will take place on Friday, October 29th, at Little Paddocks at 6/30p.m. Friends, please accept this, the only notice.’
She paused. Colonel Easterbrook smiled at her affectionately.
‘It’s the Murder Game,’ he said. ‘That’s all. One person’s the murderer, but nobody knows who. The lights go out. The murderer chooses the person he’s going to murder. This person has to count to twenty before he screams.
Then the person who’s been chosen to be the detective questions everybody. It’s a good game - if the detective knows something about police work.’
‘Like you, Archie. You had to deal with all those interesting cases in India. Why didn’t Miss Blacklock ask you to help her organize the game?’
‘Oh, well, she’s got that young nephew staying with her,’ said Colonel Easterbrook. ‘I expect this is his idea.’
‘It was in the Personal Column. I suppose it is an invitation?’
‘Strange kind of invitation. I’m not going.’
‘Oh, but Archie,’ said his wife, ‘I really do think you ought to go - just to help Miss Blacklock. I’m sure she’s depending on you to make the game a success. One must be a good neighbour.’
Mrs Easterbrook put her blonde head on one side and opened her blue eyes very wide. Colonel Easterbrook twisted his grey moustache, and looked at his wife. Mrs Easterbrook was at least thirty years younger than her husband.
‘Of course, if that’s what you think, Laura’ he said.
‘I really do think it’s your duty, Archie,’ said Mrs Easterbrook.
The Chipping Cleghorn Gazette had also been delivered to Boulders, the pretty cottage where Miss Hinchcliffe and Miss Murgatroyd lived. Miss Murgatroyd, a round, pleasant woman with untidy grey hair, walked through the long wet grass to the henhouse, carrying a copy of the paper.
Her friend, who had short hair and was dressed in men’s work clothes, looked up from feeding the chickens.
‘What is it, Amy?’
‘Listen to this,’ said Miss Murgatroyd. ‘What can it mean? A murder is announced and will take place on Friday, October 29th, at Little Paddocks at 6/30p.m. Friends, please accept this, the only notice.’
She paused, and waited for her friend to give her opinion.
‘It’s silly,’ said Miss Hinchcliffe.
‘Yes, but what do you think it means? Is it a sort of invitation?’
‘We’ll find out when we get there,’ said Miss Hinchcliffe.
‘It’s a strange way to invite people, isn’t it?’
But Miss Hinchcliffe wasn’t listening. She was busy trying to catch a hen which had escaped.
‘Ooh, excellent’ said Mrs Harmon across the breakfast table to her husband, the Reverend Julian Harmon. ‘There’s going to be a murder at Miss Blacklock’s.’
‘A murder’ said her husband, slightly surprised. ‘When?’
‘This evening. 6.30. Oh, what a pity, darling, you won’t be able to come. You’ve got to write your speech for tomorrow.’
Mrs Harmon, whose real name was Diana but who was usually called ‘Bunch’, handed her husband the Gazette across the table.
‘There. It’s among the notices in the Personal Column.’
‘What an extraordinary announcement’ said her husband.
‘Isn’t it’ said Bunch happily. ‘I suppose the young Simmonses have given Miss Blacklock the idea. I do think, darling, it’s a pity you can’t be there. I don’t like games that happen in the dark. If someone touches my shoulder and whispers “You’re dead”, the shock might really kill me. Do you think that’s likely?’
‘No, Bunch,’ replied her husband. ‘I think you’re going to live to be an old, old woman - with me.’
‘And die on the same day and be buried in the same grave. That would be lovely.’
‘You seem very happy, Bunch,’ said her husband.
‘Who wouldn’t be happy if they were me’ said Bunch.
At Little Paddocks, Miss Blacklock, the owner of the house, sat at the head of the table. She was about sixty years old and with her heavy country suit was wearing, rather strangely, a choker of large false pearls.
Also at the table, reading the national newspapers, were her young cousins, Julia and Patrick Simmons. The fourth person at the table was Miss Dora Bunner, who was reading the local paper.
Suddenly Miss Bunner gave a cry of surprise. ‘Letty - Letty - have you seen this? What can it mean?’
‘What’s the matter, Dora’ asked Miss Blacklock.
‘The most extraordinary advertisement. It says Little Paddocks very clearly. But what can it mean?’
‘If you’d let me see, Dora dear -‘ Miss Blacklock held out her hand and Miss Bunner obediently gave her the newspaper. Miss Blacklock looked. She glanced quickly round the table. Then she read the advertisement out loud.
‘A murder is announced and will take place on Friday, October 29th, at Little Paddocks at 6/30p.m. Friends, please accept this, the only notice.’
‘Patrick, is this your idea?’ She looked at the handsome face of the young man at the other end of the table.
‘No, Aunt Letty. Why should I know anything about it?’
‘I thought it might be your idea of a joke. Julia?’
Julia, looking bored, said, ‘Of course not.’
Miss Bunner looked at the empty place at the table. ‘Do you think Mrs Haymes-‘ she said.
‘Oh, I don’t think Phillipa would try and be funny,’ said Patrick. ‘She’s a serious girl.’
‘But what does it mean’ said Julia, with no real interest.
Miss Blacklock said slowly, ‘I suppose - it’s a silly joke.’
‘But why’ said Dora Bunner. ‘It seems very stupid to me.’
Miss Blacklock smiled at her. ‘Don’t upset yourself, Bunny,’ she said. ‘It’s just somebody’s sense of humour.’
‘It says today,’ said Miss Bunner. ‘Today at 6 /30 p.m. What do you think’s going to happen?’
‘Death’ said Patrick in q low, serious voice. ‘Delicious Death.’
Miss Bunner gave a little scream.
‘I only meant that special cake that Mitzi makes,’ said Patrick apologetically. ‘You know we always call it Delicious Death.’
Miss Blacklock smiled. ‘I know one thing that will happen at 6/30,’ she said cheerfully. ‘Half the people in the village will be here, wondering what’s going to happen. I’d better make sure we’ve got some sherry in the house.’
‘You are worried, aren’t you, Lotty?’
Miss Blacklock looked up from her writing at the anxious face of her old friend Dora Bunner. She was not quite sure what to say to her. Dora, she knew, mustn’t be worried or upset.
At school Dora had been a pretty, fair-haired, blue-eyed, rather stupid girl. She would surely marry a nice army officer or country lawyer. But life had been unkind to Dora. She hadn’t married, but had had to work.
The two friends had lost contact. But about six months ago, Miss Blacklock had received a letter from Dora. In the letter, Dora said she was unwell. She was living in one room, with very little money. She wondered if her old school friend could help.
Miss Blacklock had brought Dora to live at Little Paddocks. She had told Dora that she needed someone to help her run the house.
This wasn’t true, but Miss Blacklock knew that the arrangement would not be for long - Dora’s doctor had told her that. Sometimes Miss Blacklock found Dora annoying. She lost bills and letters, and upset Mitzi, Miss Blacklock’s foreign ‘help’.
‘Worried’ Miss Blacklock said eventually. ‘No, not exactly. You mean, about that silly notice in the Gazette?’
‘Yes - even if it’s a joke, it seems to me it’s - it’s not a nice kind of joke. It frightens me - It’s dangerous. I’m sure it is.’
The door opened and a young woman came in. Her eyes were dark and flashing.
‘I can speak to you? Yes, please, no?’
Miss Blacklock sighed. ‘Of course, Mitzi, what is it?’
‘I am going - I am going at once! I do not wish to die. My family - they died - my mother, my little brother, my sweet little niece. But me, I ran away. I came to England. I do work that I would never - never do in my own country. I-‘
‘I know all that,’ said Miss Blacklock. She had heard it many times before. ‘But why do you want to leave now?’
‘Because again they have come to kill me! My enemies. The Nazis! They know I am here. They will come to kill me. It is in the newspaper!’ Mitzi brought out a copy of the Gazette which she had been hiding behind her back. ‘See - here it says a murder. This evening at 6.30. I do not want to be murdered - no.’
‘But why should this be about you’ said Miss Blacklock. ‘It’s - we think it’s a joke. If anyone wanted to murder you, they wouldn’t advertise the fact in the paper, would they?’
‘You do not think they would’ said Mitzi. ‘Perhaps it is you who they mean to murder, Miss Blacklock.’
‘I certainly can’t believe anyone wants to murder me,’ said Miss Blacklock lightly. ‘And really, Mitzi, I don’t see why anyone should want to murder you. We’ll have beef for lunch today,’ she continued. ‘And some people may come for drinks this evening. Could you make some cheese snacks?’
‘This evening? But who will come then? Why will they come?’
‘They’re coming to the funeral,’ said Miss Blacklock with a smile. ‘Now, Mitzi, I’m busy.’
Mitzi went out, looking puzzled.
‘You’re so efficient, Letty,’ said Miss Bunner admiringly.