سرفصل های مهم
ساعت 6:30 بعد از ظهر
توضیح مختصر
ساعت شش و نیم چراغها خاموش شد و یک نفر اومد و کسی مرد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
ساعت 6:30 بعد از ظهر
خانوم بلکلاک گفت: “خوب، همه چیز آماده است.” اطراف اتاق نشیمن رو در حالی که هر چیزی که در اون مکان بود رو کنترل میکرد، نگاه کرد. دو تا کاسه گل رز بود، یک گلدان کوچیک با بنفشه، و یک جعبهی سیگار نقرهای روی میز کنار دیوار. نوشیدنیها روی میز در وسط قرار گرفته بودن.
لیتل پادوکس یک خونه متوسط بود که در اوایل سبک ویکتوریایی ساخته شده بود. اتاق نشیمن زمانهایی از دو تا اتاق که با در به هم وصل بودن، تشکیل میشد. یک اتاق دراز و باریک و تاریک بود، درحالیکه اتاق دیگه، کوچیکتر بود با یک پنجره بزرگ.
بعدها در برداشته شد تا دو تا اتاق یه اتاق بشه. دو تا شومینه بود، هر کدوم در یک سر. و هرچند هیچ آتشی روشن نبود، ولی اتاق با گرمای ملایم و شیرینی پر بود.
پاتریک گفت: “ گرمایش مرکزی رو روشن کردید؟”
خانم بلکلاک گفت: “بله. هوا خیلی مرطوبه. تمام خونه سرد بود.”
در باز شد و فیلیپا هایمس اومد داخل. اون قد بلند بود و بور و ظاهری آروم.
با تعجب گفت: “سلام. مهمونیه؟ هیچ کس به من نگفته.”
پاتریک گفت: “البته. فیلیپای ما باید تنها زنی در چیپینگ کلگورن باشه که خبر نداره.” اون دستش رو به اطراف مثل یک بازیگر روی صحنه تکون داد. “شما اینجا صحنه قتل رو میبینی!” اون به کاسه گلها اشاره کرد. “اینها گلهای مراسم ختم هستن و این اسنکهای پنیری غذای مراسم ختم.”
فیلیپا به شکل سر در گمی به خانم بلکلاک نگاه کرد.
پرسید: “شوخی میکنید؟”
دورا بانر با انرژی گفت: “یک شوخی خیلی کثیفه.”
خانم بلکلاک گفت: “آگهی رو به فیلیپا نشون بده. من باید برم و در مرغها رو ببندم. هوا تاریکه.” اون رفت بیرون.
فیلیپا فریاد کشید: “کسی به من نمیگه چه خبره؟”
همه سعی کردن همزمان بهش بگن- هیچکس نتونست روزنامه رو پیدا کنه تا بهش نشون بده، برای اینکه میتزی برده بودش آشپزخونه.
خانم بلکلاک چند دقیقه بعد برگشت.
گفت: “اونجا، انجام شد.” اون به ساعت نگاه کرد. بیست دقیقه شش رو میگذشت. “حتماً کسی کمی بعد میرسه.” به میزی که روش شری و اسنکهای پنیری بودن، نگاه کرد. “پاتریک، لطفاً میز رو ببر اون گوشه، نزدیک پنجره. نمیخوام واضح باشه که انتظار کسی رو داشتم.”
جولیا گفت: “حالا اگه کسی برسه، میتونیم تظاهر کنیم کاملاً سورپرایز شدیم.”
خانم بلکلاک بطری شری رو برداشت. در حالی که مردد تو دستش گرفته بود، ایستاد.
پاتریک گفت: “نصف بطریه. کافیه.”
“آه، بله- بله”. خانم بلکلاک تردید کرد و صورتش کمی سرخ شد. “پاتریک، اشکالی نداره– یه بطری تازه توی آشپزخونه هست. میتونی بری بیاریش؟ من- ما میتونیم یه بطری جدید باز کنیم. این- این چند وقته که بازه.”
پاتریک رفت آشپزخونه و با یک بطری جدید برگشت. وقتی بطری رو میذاشت روی میز، با کنجکاوی به خانم بلکلاک نگاه کرد.
اون به آرومی پرسید: “خیلی جدی گرفتیش، مگه نه؟ فکر میکنی شری تو بطری قدیمی ممکنه سمی باشه؟”
دورا بانر شوکه گفت: “اوه! مطمئناً نمیتونی تصور کنی.”
خانم بلکلاک سریع گفت: “هیس! زنگ دره. میبینی، میدونستم مردم میان.” میتزی در اتاق نشیمن رو باز کرد و سرهنگ و خانم استربروک رو به داخل راهنمایی کرد.
سرهنگ استربروک با صدایی که خیلی بلند و بشاش بود، گفت: “امیدوارم مشکلی نداشته باشه که سر زدیم.” (جولیا به نرمی خندید.) “داشتیم از این طرف رد میشدیم. متوجه شدم گرمایش مرکزی رو روشن کردید. ما هنوز مال خودمون رو روشن نکردیم.”
خانم استربروک فریاد کشید: “عجب رزهای زیبایی!”
جولیا گفت: “کمی کهنن.”
میتزی دوباره در رو باز کرد و گفت: “خانمهای بولدرز اومدن.”
خانم هینچکلاف که به طرف خانم بلکلاک اومد و محکم باهاش دست داد، گفت: “عصر بخیر. به امی گفتم: بیا به لیتل پادوکس سر بزنیم! میخواستم ببینم مرغهاتون چطورن.”
خانم مارگارتروید به پاتریک گفت: “هوا الان خیلی زود تاریک میشه، مگه نه؟ چه رزهای دوست داشتنیای!”
جولیا گفت: “کهنهان!”
خانم هینچکلیف انگار که متهم میکنه، گفت: “گرمایش مرکزیتون رو روشن کردید. خیلی زوده.”
خانم بلکلاک گفت: “تو این موقع از سال خونه خیلی سرد میشه.”
در دوباره باز شد و خانم سوئیتنهام اومد داخل. ادموند پشت سرش بود، که به نظر عصبانی و معذب میرسید.
خانم سوئیتنهام که با کنجکاوی بارز اطرافش رو نگاه میکرد، گفت: “ما اومدیم! فکر کردم بیام و ازتون بپرسم ببینم گربه میخواید یا نه، خانم بلکلاک.” اضافه کرد: “چه رزهای قشنگی!”
ادموند پرسید: “گرمایش مرکزیتون رو روشن کردید؟”
جولیا به آرومی گفت: “مردم همون چیزهای قدیمی رو نمیگن؟”
در، یک بار دیگه باز شد و خانم هارمون اومد داخل. اون در تلاش برای شیک بودن یه کلاه سرش گذاشته بود.
با لبخندی در چهرهی گِردِش، داد زد: “سلام، خانم بلکلاک! زیاد که دیر نکردم، کردم؟ قتل کی شروع میشه؟”
همه صداهای کوتاهی از شوک در آوردن. جولیا به ملایمت خندید.
خانم هارمون گفت: “جولیان واقعاً خیلی ناراحته که نمیتونه اینجا باشه. اون عاشق قتلهاست.”
خانم بلکلاک به خانم هارمون لبخند زد، و به ساعت بالای شومینه نگاه کرد.
اون با خوشحالی گفت: “اگه قراره شروع بشه، باید به زودی شروع بشه. تقریباً شش و نیمه. ولی بیاید یه لیوان شری بخوریم.”
پاتریک سریع رفت تا بطری شری رو بیاره. خانم بلکلاک به طرف میز کوچیک کنار دیوار رفت که جعبهی سیگار روش بود.
خانم هارمون گفت: “من شری میخوام. ولی منظورتون از اگه چیه؟”
خانم بلکلاک گفت: “خوب، من هم همونقدری میدونم که شماها میدونید. نمیدونم چی …”
وقتی ساعت کوچیک بالای شومینه شروع به نواختن کرد، سرش رو برگردوند. یه صدای شیرین زنگ مانند داشت. همه ساکت بودن و هیچ کس تکون نخورد. به ساعت خیره شده بودن.
وقتی آخرین زنگ زده شد، همهی چراغها خاموش شدن.
فریادهای شادی در تاریکی شنیده میشد. خانم هارمون با خوشحالی فریاد کشید: “داره شروع میشه.”
دورا بانر داد کشید: “آه، من خوشم نمیاد!”
صداهای دیگه گفتن: “چه قدر وحشتناکه، وحشتناکه!”
بعد، با یک صدای بلند، در باز شد. بلافاصله یک چراغ قوهی قوی به دور اتاق تابید. صدای یک مرد، که دقیقاً شبیه صدای بازیگر سینما بود، گفت: “دستاتونو ببرید بالا! میگم، ببریدشون بالا!”
همه با رضایت دستاشون رو بردن بالای سرشون.
صدای یک زن گفت: “عالی نیست؟! من خیلی هیجانزدهام!”
بعد یهو صدای تفنگ اومد. دو بار شلیک شد.
دیگه بازی، بازی نبود. یه نفر داد کشید. شخصی که تو چارچوب در ایستاده بود، برگشت و به نظر مردد میومد. شلیک سوم طنین انداخت و شخص افتاد روی زمین. چراغ قوه افتاد و خاموش شد. یک بار دیگه تاریک شد. و در اتاق نشیمن به آرومی بسته شد.
داخل اتاق نشیمن همه داشتن همزمان صحبت میکردن.
“چراغها.”
“نمیتونی کلید رو پیدا کنی؟”
“کی فندک داره؟”
“آه، خوشم نمیاد، خوشم نمیاد!”
“ولی اون شلیکها واقعی بودن.”
“اون اسلحهی واقعی داشت.”
“سارق بود؟”
“آه، آرچی میخوام از اینجا برم بیرون.”
“لطفاً، کسی فندک داره؟”
و بعد، تقریباً همزمان، دو تا فندک سیگار روشن شدن و با شعلهی کوچیک و ثابت روشن موندن.
همه به هم دیگه با صورتهای شوکه نگاه کردن. جلوی میز کنار دیوار، خانم بلکلاک درحالیکه دستاش روی صورتش بودن، ایستاده بود. یک چیز تیره از بالای انگشتاش میریخت.
سرهنگ استربروک گفت: “کلید برق رو امتحان کن، سوئیتنهام.”
ادموند، نزدیک در، مطیعانه، کلید و بالا و پایین زد. ولی برق نیومد.
سرهنگ پرسید: “کی داره این صدای وحشتناک رو درمیاره؟”
یک صدای زنانه از جایی پشت در بسته، مداوم جیغ میکشید. همون لحظه صدای ضربه زدن یک نفر به در شنیده شد.
دورا بانر که به آرومی گریه میکرد، داد کشید: “میتزیه. یه نفر میتزی رو به قتل رسونده …”
سرهنگ در اتاق نشیمن رو باز کرده بود. اون و ادموند در حالیکه فندک دستشون بود، رفتن تو راهرو. اونها کم مونده بود روی هیکلی که اونجا دراز کشیده بود، بیفتن.
ادموند گفت: “تو اتاق غذاخوریه.”
اتاق غذاخوری درست اون طرف راهرو بود. یه نفر به در میکوبید و جیغ میکشید.
ادموند که خم میشد، گفت: “تو اتاق قفل شده.” اون کلید رو چرخوند و میتزی مثل یه حیوون وحشی، درحالیکه هنوز داد میکشید، دوید بیرون. چراغ اتاق غذاخوری هنوز روشن بود و هیکل تیره میتزی که از وحشت دیوانه شده بود، جلوش ایستاده بود.
خانم بلکلاک گفت: “آروم باش، میتزی.”
ادموند گفت: “بس کن.” بعد به جلو خم شد و زد از صورتش. بلافاصله شوک میتزی تبدیل به سکوت شد.
خانم بلکلاک گفت: “شمع بیار. تو کابینت آشپزخونه است. پاتریک، تو میدونی جعبه فیوز کجاست؟”
“شاید فیوز نیاز به تعمیرات داره.”
پاتریک گفت: “درسته. ببینم چیکار میتونم بکنم.”
خانم بلکلاک به طرف نوری که از اتاق غذاخوری میتابید حرکت کرد. دورا بانر فریاد کشید و میتزی دوباره شروع به جیغ کشیدن کرد.
داد میکشید: “خون، خون! بهت شلیک شده- خانم بلکلاک، تا سر حد مرگ خونریزی میکنی.”
خانم بلکلاک با بدخلقی گفت: “احمق نباش. خیلی کم بهم آسیب خورده. فقط به گوشم خورد.”
جولیا گفت: “ولی، خاله لتی، خون.”
پیرهن سفید خانم بلکلاک کاملاً خونی شده بود.
خانم بلکلاک گفت: “گوشها همیشه خونریزی میکنن. به یاد دارم وقتی تو بچگی موهام رو کوتاه میکردم، آرایشگر گوشم رو اشتباهی برید. یه کاسه پر خون شد. ولی باید نور داشته باشیم.”
میتزی گفت: “میرم شمع بیارم.”
جولیا باهاش رفت و با چند تا شمع برگشتن.
سرهنگ گفت: “حالا بیاید نگاهی به مجرممون بندازیم. سوئیتناهم، ممکنه شمعها رو پایین نگه داری؟”
فیلیپا گفت: “من به اون طرف میام.” اون شمع رو با دست ثابت نگه داشت و سرهنگ استربروک زانو زد.
شخصی که روی زمین دراز کشیده بود، یک کت مشکی بلند و یه کلاه پوشیده بود. یک ماسک سیاه رو صورتش بود و دستکشهای نخی مشکی دستش کرده بود. کلاه به عقب رفت و موهای بور دیده شد.
سرهنگ استربروک برش گردوند و دستش رو گذاشت رو قلبش… بعد پایین به دستهاش نگاه کرد. چسبناک و قرمز بودن.
گفت: “به خودش شلیک کرده؟”
خانم بلکلاک پرسید: “بدجور زخمی شده؟”
“هممم، متأسفانه مرده. اگه میتونستم بهتر ببینم …”
همون لحظه، ظاهراً معجزهای، چراغها دوباره روشن شدن. همه وقتی متوجه شدن این مرگ خشونتآمیز در حضور اونها به وقوع پیوسته، احساس عجیبی کردن. دست سرهنگ استربروک قرمز بود. خون از پیرهن خانم استربروک میریخت پایین. جسد مجرم کنار پاهاشون دراز کشیده بود …
پاتریک که از اتاق غذاخوری میومد، گفت: “فقط یه فیوز پریده بود …”. ایستاد.
سرهنگ استربروک ماسک رو کشید.
گفت: “بهتره ببینیم مرده کیه. هر چند فکر نمیکنم کسی باشه ما بشناسیم …”. اون ماسک رو درآورد.
همه رفتن جلو تا نگاه کنن.
خانم هارمون با حس ترحمی تو صداش گفت: “خیلی جوونه.”
یهو دورا بانر با هیجان داد کشید: “لتی، لتی، این همون مرد جوون از هتل آبگرم در مدنهام ولز هست. اون اومد اینجا و ازت خواست بهش پول بدی تا برگرده سوئیس و تو امتناع کردی. آه، عزیزم، اون کم مونده بود تو رو بکشه …”
خانم بلکلاک تحت کنترل وضعیت گفت: “پاتریک، بانی رو ببر به اتاق غذاخوری و یه نوشیدنی بهش بده. جولیا بدو حموم و برام یه بانداژ بیار تا جلوی خونریزی رو بگیره. پاتریک، ممکنه بلافاصله با پلیس تماس بگیری؟”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWO
At 6/30 p.m.
‘Well, everything’s ready,’ said Miss Blacklock. She looked around the sitting-room, checking that everything was in place. There were two bowls of roses, a small vase of violets and a silver cigarette-box on a table by the wall. Drinks had been set out on the table in the centre.
Little Paddocks was a medium-sized house built in the early Victorian* style. The sitting-room had once consisted of two rooms connected by double doors. One room had been long, narrow and dark, while the other was smaller with a large window.
Later, the double doors had been removed so that the two rooms became one room. There were two fireplaces, one at each end. Although neither fire was lit, the room was filled with a soft, gentle warmth.
‘You’ve had the central heating lit,’ said Patrick.
‘Yes,’ said Miss Blacklock. ‘The weather’s been so wet. The whole house felt cold.’
The door opened and Phillipa Haymes came in. She was tall and fair with a calm appearance.
‘Hello,’ she said in surprise. ‘Is it a party? Nobody told me.’
‘Of course,’ said Patrick. ‘Our Phillipa must be the only woman in Chipping Cleghorn who doesn’t know.’ He waved his hand around like an actor on a stage. ‘Here you see the scene of a murder!’ He pointed at the bowls of flowers. ‘Those are the funeral flowers, and these cheese snacks are the funeral food.’
Phillipa looked at Miss Blacklock in a puzzled way.
‘Is this a joke’ she asked.
‘It’s a very nasty joke,’ said Dora Bunner with energy.
‘Show Phillipa the advertisement,’ said Miss Blacklock. ‘I must go and shut up the hens. It’s dark.’ She went out.
‘Won’t somebody tell me what’s happening’ cried Phillipa.
Everybody tried to tell her at once - nobody could find the Gazette to show her because Mitzi had taken it into the kitchen.
Miss Blacklock returned a few minutes later.
‘There,’ she said, ‘that’s done.’ She glanced at the clock. ‘Twenty - past six. Somebody ought to be here soon.’ She looked at the table with the sherry and cheese snacks laid out on it. ‘Patrick, please move that table round the corner, near the window. I don’t want it to be obvious that I’m expecting people.’
‘Now we can pretend to be quite surprised when somebody arrives,’ said Julia.
Miss Blacklock had picked up the sherry bottle. She stood holding it uncertainly in her hand.
‘There’s half a bottle there,’ said Patrick. ‘It’s enough.’
‘Oh, yes - yes.’ Miss Blacklock hesitated and her face turned a little red. ‘Patrick, would you mind– there’s a new bottle in the kitchen. Could you bring it? I - we - could have a new bottle. This - this has been opened for some time.’
Patrick went to the kitchen and returned with the new bottle. He looked curiously at Miss Blacklock as he put it on the table.
‘You’re taking this seriously, aren’t you’ he asked gently. ‘You think the sherry in the old bottle might be poisoned?’
‘Oh’ said Dora Bunner, shocked. ‘Surely you can’t imagine
‘Ssh,’ said Miss Blacklock quickly. ‘That’s the doorbell. You see, I knew people would come. ‘Mitzi opened the sitting-room door and showed in Colonel and Mrs Easterbrook.
‘I hope you don’t mind us calling round,’ said Colonel Easterbrook in a voice that was too loud and cheerful. (Julia laughed softly.) ‘We were just passing this way. I notice you’ve got your central heating on. We haven’t started ours yet.’
‘What beautiful roses’ cried Mrs Easterbrook.
‘They’re rather old, really,’ said Julia.
Mitzi opened the door again and said, ‘Here are the ladies from Boulders.’
‘Good evening,’ said Miss Hinchcliffe, walking over and shaking Miss Blacklock’s hand firmly. ‘I said to Amy, “Let’s just call in at Little Paddocks!” I wanted to ask about your hens.’
‘It’s getting dark so early now, isn’t it’ said Miss Murgatroyd to Patrick. ‘What lovely roses!’
‘They’re old’ said Julia.
‘You’ve got your central heating on,’ said Miss Hinchcliffe in an accusing way. ‘It’s very early.’
‘The house gets so cold at this time of year,’ said Miss Blacklock.
The door opened again and Mrs Swettenham came in. She was followed by Edmund, who looked angry and uncomfortable.
‘Here we are’ said Mrs Swettenham, looking around her with open curiosity. ‘I just thought I’d come and ask if you wanted a cat, Miss Blacklock. What lovely roses’ she added.
‘Have you got your central heating on’ asked Edmund.
‘Don’t people say the same old things’ said Julia quietly.
Once more the door opened, and Mrs Harmon came in. She had put on a hat in an attempt to be fashionable.
‘Hello, Miss Blacklock’ she cried, smiling all over her round face. ‘I’m not too late, am I? When does the murder begin?’
Everybody made little noises of shock. Julia laughed softly.
‘Julian is really cross that he can’t be here,’ said Mrs Harmon. ‘He loves murders.’
Miss Blacklock smiled at Mrs Harmon, and looked at the clock over the fireplace.
‘If it’s going to begin,’ she said cheerfully, ‘it ought to begin soon. It’s almost half past six. But let’s have a glass of sherry.’
Patrick went quickly to get the sherry bottle. Miss Blacklock went to the small table by the wall where the cigarette-box was.
‘I’d love some sherry,’ said Mrs Harmon. ‘But what do you mean by if?’
‘Well,’ said Miss Blacklock, ‘I know as little about all this as you do. I don’t know what-‘
She turned her head as the little clock over the fireplace began to strike. It had a sweet bell-like sound. Everybody was silent and nobody moved. They stared at the clock.
As the last note died away, all the lights went out.
Cries of delight were heard in the darkness. ‘It’s beginning,’ cried Mrs Harmon happily.
‘Oh, I don’t like it’ cried out Dora Bunner.
‘How terribly, terribly frightening’ said other voices.
Then, with a crash, the door swung open. A powerful torch shone quickly round the room. A man’s voice, which sounded just like the voice of an actor in the cinema, said, ‘Put your hands up! Put them up, I tell you!’
Everybody put their hands willingly above their heads.
‘Isn’t it wonderful’ said a female voice. ‘I’m so excited!’
And then suddenly there was the noise of a gun. It fired twice.
Suddenly the game was no longer a game. Somebody screamed. The figure in the doorway turned round and seemed to hesitate. A third shot rang out and the figure fell to the ground. The torch dropped and went out. There was darkness once more. And gently, the sitting-room door swung shut.
Inside the sitting-room, everybody was speaking at once.
‘Lights.’
‘Can’t you find the switch?’
‘Who’s got a lighter?’
‘Oh, I don’t like it, I don’t like it.’
‘But those shots were real.’
‘It was a real gun he had.’
‘Was it a burglar?’
‘Oh, Archie, I want to get out of here.’
‘Please, has somebody got a lighter?’
And then, almost at the same moment, two cigarette lighters were switched on and burned with small, steady flames.
Everybody looked at everyone else with shocked faces. Against the wall by the table, Miss Blacklock stood with her hand to her face. Something dark was running over her fingers.
‘Try the light switch, Swettenham,’ said Colonel Easterbrook.
Edmund, near the door, obediently moved the switch up and down. But the lights didn’t go on.
‘Who’s making that terrible noise’ asked the Colonel.
A female voice had been screaming steadily from somewhere beyond the closed door. At the same time the sound of someone beating on a door was heard.
Dora Bunner, who had been crying quietly, cried out, ‘It’s Mitzi. Somebody’s murdering Mitzi.’
The Colonel was already opening the sitting-room door. He and Edmund, carrying cigarette lighters, stepped into the hall. They almost fell over a figure lying there.
‘She’s in the dining-room,’ said Edmund.
The dining-room was just across the hall. Someone was beating on the door and screaming.
‘She’s been locked in,’ said Edmund, bending down. He turned the key and Mitzi rushed out like a wild animal, still screaming. The dining-room light was still on, and Mitzi’s dark shape stood out against the light, mad with terror.
‘Be quiet, Mitzi,’ said Miss Blacklock.
‘Stop it,’ said Edmund. Then he leaned forward and hit her across the face. At once Mitzi was shocked into silence.
‘Get some candles,’ said Miss Blacklock. ‘They’re in the kitchen cupboard. Patrick, you know where the fuse box is?
Perhaps a fuse needs mending.’
‘Right,’ said Patrick. ‘I’ll see what I can do.’
Miss Blacklock had moved forward into the light thrown from the dining-room. Dora Bunner gave a cry and Mitzi started to scream again.
‘The blood, the blood’ she cried. ‘You are shot - Miss Blacklock, you will bleed to death.’
‘Don’t be so stupid,’ said Miss Blacklock crossly. ‘I’m hardly hurt at all. It just hit my ear.’
‘But, Aunt Letty,’ said Julia, ‘the blood.’
Miss Blacklock’s white blouse was covered with blood.
‘Ears always bleed,’ said Miss Blacklock. ‘I remember having my hair cut as a child when the hairdresser cut my ear by mistake. There was a whole bowl of blood. But we must have some light.’
‘I’ll get candles,’ said Mitzi.
Julia went with her and they came back with several candles.
‘Now let’s have a look at our criminal,’ said the Colonel. ‘Hold the candles down low, will you, Swettenham?’
‘I’ll come to the other side,’ said Phillipa. She held the candles with a steady hand, and Colonel Easterbrook knelt down.
The figure lying on the ground was wearing a long black coat and hat. There was a black mask over his face and he wore black cotton gloves. The hat had slipped back, showing fair hair.
Colonel Easterbrook turned him over and felt for his heart– then he looked down at his hands. They were sticky and red.
‘He’s shot himself,’ he said.
‘Is he badly hurt’ asked Miss Blacklock.
‘Hmm– I’m afraid he’s dead. If I could see better.’
At that moment, seemingly by magic, the lights came on again. Everybody felt very strange as they realised that violent death had just happened in their presence. Colonel Easterbrook’s hand was red. Blood was running down Miss Blacklock’s blouse. The body of the criminal lay at their feet.
Patrick, coming from the dining-room, said, ‘Only one fuse had gone.’ He stopped.
Colonel Easterbrook pulled at the mask.
‘We’d better see who the man is,’ he said. ‘Though I don’t suppose it’s anyone we know.’ He took the mask off.
Everyone moved forward to have a look.
‘He’s quite young,’ said Mrs Harmon with pity in her voice.
Suddenly Dora Bunner cried out excitedly, ‘Letty, Letty, it’s the young man from the Spa Hotel in Medenham Wells. He came here and wanted you to give him money to get back to Switzerland, and you refused. Oh dear, he almost killed you.’
Miss Blacklock, in command of the situation, said, ‘Patrick, take Bunny into the dining - room and give her a drink. Julia, run up to the bathroom and bring me a bandage to stop the bleeding. Patrick, will you phone the police at once?’