سرفصل های مهم
سؤالات و جوابها
توضیح مختصر
بازرس کرادوک با تک تک افرادی که در زمان جرم در اتاق حضور داشتن مصاحبه میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
سؤالات و جوابها
جولیا اومد داخل اتاق و روی صندلی نشست. خانم بلکلاک از اتاق بیرون رفته بود. جولیا به نظر خیلی خونسرد میرسید.
کرادوک گفت: “لطفاً درباره شب گذشته بهم بگو، خانم سیمونز.”
“مردم آزاردهندهی زیادی اومدن. سرهنگ و خانم استربروک، خانم هینچکلیف و خانم مورگاتروید، خانم سوئیتنهام و ادموند سوئیتنهام، خانم هارمون، زن روراند هارمون.
و اگه میخواید بدونید چی گفتن، همشون نوبتی همون چیزها رو گفتن. “میبینم که گرمایش مرکزیتون رو روشن کردید” و “چه رزهای قشنگی!”
کرادوک سعی کرد لبخند نزنه. تقلید جولیا خیلی خوب بود.
“فقط خانم هارمون خیلی آشکارا پرسید که قتل کی قراره اتفاق بیفته. و بعد ساعت زنگ زد و درست وقتی که تموم شد، برقها رفتن، در باز شد و یک شخص که ماسک زده بود اومد تو و گفت: “دستاتونو ببرید بالا!” یا چیزی شبیه این.
دقیقاً شبیه یک فیلم بد بود. کاملاً احمقانه. و بعد دو تا گلوله به خاله لتی شلیک کرد، و دیگه احمقانه نبود.”
“وقتی برق رفت، همه کجا بودن؟”
“اوه، ایستاده بودن و حرف میزدن. بیشتر آدمها تو این اتاق بودن، هر چند پاتریک به اون یکی اتاق رفته بود تا شری بیاره. فکر میکنم من کنار پنجره بودم. خاله لتی رفت تا سیگار بیاره. اونها روی میز کوچیک کنار دیوار بودن.”
“مرد یک چراغ قوه خیلی قوی داشت. باهاش چیکار کرد؟”
“خوب، روی ما تابوند. وحشتناک روشن بود.”
“اون چراغ قوه رو ثابت نگه داشته بود، یا به اطراف میگردوند؟”
جولیا فکر کرد. به آرومی گفت: “میگردوند. کامل روی چشمهام بود و بعد دور اتاق چرخید و بعد گلولهها شلیک شدن. دو تا. میتزی از یه جایی شروع به جیغ کشیدن کرد. بعد چراغ قوه خاموش شد و یک گلوله دیگه شلیک شد. و بعد در بسته شد و همه ما تو تاریکی بودیم و نمیدونستم چیکار باید بکنیم.”
“شما فکر میکنید اون خانم بلکلاک رو نشونه گرفته بود؟”
جولیا به نظر کمی متعجب رسید.
“منظورتون اینه که سعی میکرد به خاله لتی حمله کنه؟ اوه، اونطور فکر نمیکنم . منظورم اینه که اگه میخواست بهش شلیک کنه، فرصتهای مناسب خیلی زیادی بود. چرا وقتی تنها در حومه در حال قدم زدن بود، بهش شلیک نکرده بود؟”
کرادوک با آه گفت: “ممنونم، خانم سیمونز. بهتره حالا برم و میتزی رو ببینم.”
کرادوک و گروهبان فلیچر میتزی رو تو آشپزخونه در حال آشپزی دیدن. وقتی اونها وارد شدن، اون بدون لبخند، بالا رو نگاه کرد. موهای مشکیش روی چشمهاش ریخته بود. “
آقای پلیس، برای چی اومدی تو آشپزخونه؟ شما پلیس هستید، درسته؟ اومدید اینجا تا کاری کنید من چیزهایی بگم ولی من هیچی نمیگم. شما ناخنهای من رو میکشید و کبریتهای روشن رو روی پوستم میذارید، ولی من حرف نمیزنم. میشنوی؟”
کرادوک بهش نگاه کرد. نهایتاً آه کشید و گفت: “خیلی خوب، کت و کلاهت رو بیار. تجهیزات ناخن کشیدنم همراهم نیست. همشون رو در پاسگاه پلیس نگه میداریم.”
میتزی در حالی که میرفت کنار، جیغ کشید: “ولی من نمیخوام بیام.”
“پس مؤدبانه به سؤالاتم جواب میدی. میخوام بهم بگی دیشب چه اتفاقی افتاد؟”
“من عصبی بودم. خیلی عصبی. تمام عصر چیزهایی شنیدم. آدمها به اطراف حرکت میکردن. من شری و لیوانها رو بردم به اتاق نشیمن. و زنگ زده شد و در رو باز کردم. دوباره و دوباره در رو باز کردم.
بعد برگشتم تو آشپزخونه و شروع به جلا دادن نقره کردم. و بعد یهو، صدای گلولهها رو شنیدم. از اتاق غذاخوری دویدم و بعد از راهرو صدای یک گلوله دیگه اومد و صدای خیلی بلند، من دستگیره رو چرخوندم ولی از بیرون قفل شده بود. مثل یه موش اون تو حبس شده بودم. و از ترس دیوونه شدم.
جیغ کشیدم و جیغ کشیدم و به در کوبیدم. و بالاخره- بالاخره، اونها کلید رو چرخوندن و من اومدم بیرون. و بعد شمع آوردم و چراغها روشن شدن و من خون دیدم و خون! اَه، خون! اولین باری نبود که خون میدیدم.”
بازرس کرادوک گفت: “بله. خیلی ممنونم.”
میتزی گفت: “و حالا شما میتونید منو به زندان ببرید!”
بازرس کرادوک گفت: “امروز نه.”
وقتی کرادوک و فلیچر از راهرو به طرف در جلو میرفتن؛ در باز شد. یک مرد جوون قد بلند و خوش قیافه اومد داخل.
“آقای پاتریک سیمونز؟”
“کاملاً درسته، بازرس. شما بازرس هستید؛ درسته؟”
“بله، آقای سیمونز. میتونم چند کلمهای باهاتون حرف بزنم، لطفاً؟”
“من بیگناهم، بازرس. قسم میخورم بیگناهم.”
“حالا، آقای سیمونز، با من شوخی نکنید. ممکنه تعریف کنید شب گذشته چه اتفاقی افتاد؟”
“خب، خاله لتی یک بطری شری جدید باز کرد …”
کرادوک پرید وسط حرفش.
“یک بطری جدید؟ یک بطری قدیمی هم بود؟”
“بله، نیمه پر. ولی خاله لتی به نظر نمیخواستش.”
“پس مضطرب بود؟”
“آه، دقیقاً نه. اون بینهایت معقوله. فکر کنم این بانی بود که اون رو عصبی کرده بود. اون تمام روز رو میترسید.”
“به نظر میرسه وقتی خانم بلکلاک اولین بار آگهی رو خونده، فکر کرده شما این آگهی رو دادید. چرا؟”
“آه، من همیشه برای اتفاقاتی که این اطراف میوفته مقصر شناخته میشم.”
“تا حالا رودی شرز رو دیده بودی یا باهاش حرف زده بودی؟”
“تو عمرم ندیده بودمش.”
“بگو چه اتفاقی افتاد.”
“وقتی برق رفت، تازه رفته بودم تا نوشیدنیها رو بیارم. برگشتم و یک مرد در چارچوب در ایستاده بود و میگفت: “دستاتون رو بگیرید بالا!” اون شروع به شلیک اسلحه کرد و بعد با صدا افتاد زمین و چراغ قوهاش شکست و ما دوباره در تاریکی بودیم.”
“فکر میکنید حملهکننده خانم بلکلاک رو هدف گرفته بود؟”
“آه، از کجا میتونم بگم؟ فکر میکنم اون اسلحهاش رو به عنوان یک شوخی شلیک کرد؟”
“و بعد به خودش شلیک کرد؟”
“ممکنه.”
“ممنونم، آقای سیمونز. میخوام با شخص دیگهای که دیشب اینجا بود، مصاحبه کنم. بهترین ترتیب کدومه؟”
“خوب، فیلیپای ما- خانم هایمس- در تالار دایاس کار میکنه. دروازههای اونجا تقریباً نزدیک روبروی دروازههای ما هست.”
فیلیپا هایمس داشت در باغچهی تالار دایاس سیب میچید. در حالی که با تعجب به کرادوک نگاه میکرد، ایستاد.
“صبح بخیر؛ خانم هایمس. من بازرس کرادوک از پلیس میدلشایر هستم. میخواستم چند کلمه باهاتون صحبت کنم. دیشب ساعت چند از کار به خونه اومدید؟”
“تقریبا پنج و نیم.”
“از کدوم در رفتید تو؟”
“در بغل. من همیشه از اونجا میرم داخل.”
“در قفل نبود؟”
“بله. من وقتی رفتم داخل قفلش کردم.”
“همیشه این کار رو میکنید؟”
“از هفتهی قبل این کار رو میکنم. میبینید که، ساعت شش هوا تاریک میشه. خانم بلکلاک بعضی وقتها عصر میره تا مرغها رو بندازه تو ولی خیلی وقتها از در آشپزخونه میره بیرون.”
“و وقتی اومدید تو، چیکار کردید؟”
“من کفشهای گِلیم رو در آوردم و رفتم طبقه بالا و حموم کردم. بعد اومدم پایین و دیدم که یک مهمونی داره برگزار میشه. تا اون موقع چیزی درباره اون آگهی نمیدونستم.”
“لطفاً تعریف کنید در طی اون مشکل چه اتفاقی افتاد؟”
“خوب، برقها یهو قطع شد- من کنار شومینه ایستاده بودم. بعد در باز شد و یک مرد چراغ قوه رو روی ما تابوند و اسلحه رو اطراف گردوند و بهمون گفت دستامون رو ببریم بالا. و بعد اسلحه شلیک شد. صدای گلولهها خیلی بلند بود و خیلی ترسناک بودن. و بعد میتزی شروع به جیغ زدن کرد.”
“مرد چراغقوه رو حرکت داد؟”
“آه، بله، تمام دور اتاق.”
“و بعد از اون، خانم هایمس؟”
“آه، سر در گمی وحشتناک. ادموند سوئیتنهام و پاتریک سیمونز رفتن بیرون به راهرو و ما پشت سرشون رفتیم و یک نفر در اتاق غذاخوری رو باز کرد و ادموند میتزی رو زد تا جلوی جیغ کشیدنش رو بگیره، و بعد از اون خیلی بد بود.”
“شما جسد مرد مرده رو دیدید؟ میشناختینش؟”
“نه. قبلاً ندیده بودمش.”
“فکر میکنید اون عمداً به خودش شلیک کرد؟”
“من هیچ فکری در این باره ندارم.”
“ممنونم، خانم هایمس. یک چیز دیگه. شما جواهرات ارزشمندی دارید؟ چیز ارزشمندی تو خونه هست؟”
فیلیپا سرش رو تکون داد.
“حلقهی عروسیم. و کمی نقره خیلی خوب ولی هیچ چیز غیر عادی نیست.”
“ممنونم، خانم هایمس.”
خانم سوئیتنهام با خوشحالی گفت: “وحشتناک بود. کاملاً وحشتناک.”
بازرس پرسید: “خانم سوئیتنهام، به خاطر میارید وقتی برقها رفت، شما داشتید چیکار میکردید؟”
“خب، ما همگی اون دور و بر ایستاده بودیم و به این فکر میکردیم که چه اتفاقی قراره بیفته. و بعد در باز شد- یک شخص تیره با اسلحه و نور کورکننده و صدایی که میگفت: “یا پولتون یا جونتون” اونجا ایستاده بود. و یک دقیقه بعد، تماماً وحشتناک بود. گلولههای واقعی سوتزنان از کنار گوشمون گذشتن.”
“شما اون لحظه کجا نشسته بودید یا ایستاده بودید؟”
“یه جایی کنار پنجره یا نزدیک شومینه بودم برای اینکه میدونم وقتی ساعت زنگ زد، کاملاً نزدیکش بودم. یک لحظه کاملاً هیجانی! اینکه منتظر باشی تا ببینی اتفاقی میفته یا نه.”
کرادوک پرسید: “چراغ قوه کاملاً روی شما تابید؟”
“درست روی چشمهام بود. نمیتونستم چیزی ببینم.”
“منظورتون اینه که ثابت نگهش داشته بود یا به اطراف حرکت میداد؟”
“واقعاً نمیدونم. کدوم کار رو انجام میداد، ادموند؟”
ادموند جواب داد: “اون کمی به آرومی روی ما حرکتش میداد تا به گمونم، ببینه ما چیکار میکنیم.”
“و آقای سوئیتنهام، شما دقیقاً کجای اتاق بودید؟”
“من داشتم با جولیا سیمونز حرف میزدم. ما هر دو وسط اتاق ایستاده بودیم، اتاق دراز.”
“فکر میکنید گلوله سوم تصادفی بوده؟”
“هیچ نظری ندارم. به نظر مرد خیلی سریع برگشت و بعد افتاد ولی تمام ماجرا خیلی گیج کننده بود. ما نمیتونستیم چیزی ببینیم. و بعد از اون دختر خارجی شروع به جیغ کشیدن کرد.”
“من فهمیدم این شما بودید که در اتاق غذاخوری رو باز کردید و اون اومد بیرون. در قطعاً از بیرون قفل بود؟”
ادموند با کنجکاوی بهش نگاه کرد.
“قطعاً اینطور بود. چرا، شما که فکر نمیکنید–؟”
“من فقط میخوام مطمئن بشم که چه اتفاقی افتاده. ممنونم.”
بازرس کرادوک مجبور شده بود زمانی خیلی طولانی رو با سرهنگ و خانم استربروک سپری کنه. اون مجبور شده بود به توضیحات طویل سرهنگ درباره روانشناسی ذهن مجرم گوش بده.
سرهنگ گفت: “من تجربه خیلی زیادی از روانشناسی جنایی دارم. این مرد میخواست یک دزدی با خشونت در حضور حضار انجام بده، درست مثل سینما. و بعد یک قاتل میشه. اون شلیک میکنه -کورکورانه …”
بازرس کرادوک با خوشحالی یک کلمه رو انتخاب کرد. “شما گفتید کورکورانه. شما فکر نمیکنید اون به یک چیز مشخص شلیک میکرده، به عنوان مثال به خانم بلکلاک؟”
“نه، نه. اون فقط کورکورانه شلیک میکرد. گلوله به یه نفر خورد و اون ترسید. بنابراین بعد اسلحه رو به طرف خودش برگردوند.”
خانم استربروک با صدایی گرم و با تحسین گفت: “این واقعاً عالیه، اینکه چطور میدونی چه اتفاقی افتاده، آرچی.”
بازرس کرادوک هم فکر میکرد عالیه، ولی اون زیاد پر از حس تحسین در مورد سرهنگ نبود.
پرسید: “سرهنگ استربروک، وقتی تیراندازی حقیقی به وقوع پیوست، دقیقاً کجای اتاق بودید؟”
“من و زنم نزدیک میز وسطی بودیم که روش گل بود.”
“وقتی اون اتفاق افتاد، من بازوی تو رو گرفتم، مگه نه آرچی؟ من خیلی ترسیده بودم. فقط میتونستم تو رو بگیرم.”
سرهنگ با بازیگوشی گفت: “پرنده کوچیک بیچاره.”
بازرس کرادوک به دیدن خانم هینچکلیف و خانم مارگاتروید رفت. خانم هینچکلیف داشت به خوکها غذا میداد.
پرسید: “وقتی تیراندازی شروع شد، شما دقیقاً کجا بودید؟”
خانم هینچکلیف بلافاصله جواب داد: “من به شومینه تکیه داده بودم و امیدوار بودم یه نفر به زودی یه نوشیدنی بهم تعارف کنه.”
“فکر میکنید گلولهها کورکورانه شلیک میشدن یا با دقت یک شخص خاص رو هدف گرفته بودن؟”
“منظورتون اینه که لتی بلکلاک رو هدف گرفته بودن؟ از کجا بدونم؟ من فقط میدونم که برق رفت و بعد چراغ قوه اطراف گشت. با خودم فکر کردم: “اگه پاتریک سیمونزِ احمقِ جوون داره با گلولههای واقعی شوخی میکنه، ممکنه یه نفر آسیب ببینه.””
“شما فکر میکردید پاتریک سیمونزه؟”
“خوب، به نظر محتمل میرسید. پاتریک پسر وحشیایه.”
خانم مارگاتروید اومد داخل. اون با سرعت از باغچه اومده بود و لباسها و موهاش نامرتب بودن. صورت گرد و خوش قلبش لبخند میزد. کرادوک خودش رو معرفی کرد.
خانم هینچکلیف با لبخند گفت: “شما هنگام جرم کجا بودید؛ این چیزی هست که میخواد بدونه، امی.”
خانم مارگاتروید گفت: “من داشتم از رزها تعریف میکردم. و بعد اون اتفاق افتاد. همه چیز در تاریکی خیلی گیجکننده بود و اون جیغ وحشتناک. فکر کردم داره به قتل میرسه- منظورم اون دختر وحشتزده است. حتی نمیدونستم یک مرد اونجا هست. فقط یک صدا بود؛ میدونید که میگفت: “ببریدشون بالا، لطفاً.”
خانم هینچکلیف گفت: “پیشنهاد میکنم بعد از ما برید و با خانم هارمون مصاحبه کنید. خونه کشیش نزدیک اینجاست.”
وقتی اونها، بازرس و گروهبان فلچر رو که داشتن دور میشدن رو تماشا میکردن، امی مارگاتروید نفس نفس زنان گفت:
“خیلی افتضاح بودم؟ خیلی گیج شده بودم.”
“نه، به هیچ وجه” خانم هینچکلیف لبخند زد. “کارت خیلی خوب بود.”
بازرس کرادوک اطراف اتاق نشیمن بزرگ خانم هارمون رو با حس خوشایندی نگاه کرد. کمی خونه خودش رو به یادش آورد. اون همچنین فکر کرد که خانم هارمون یک زن دلپذیر هست.
ولی اون بلافاصله گفت: “من نمیتونم هیچ کمکی بهتون بکنم برای این که چشمهام رو بسته بودم. از نگاه کردن به نور روشن متنفرم. و وقتی صدای تیرها رو شنیدم، چشمهام رو حتی محکمتر هم بستم. از صدای گلوله خوشم نمیاد.”
بازرس پرسید: “دیگه چی شنیدید؟” “این که درها باز شدن و تیراندازی شد و میتزی و بانی جیغ کشیدن. وقتی تیراندازی تموم شد، چشمهام رو باز کردم. اون موقع همه با شمع تو راهرو بودن.
و بعد برق اومد. و یک مرد در حالی که یک اسلحه کنارش بود، رو زمین مرده دراز کشیده بود. به نظر هیچ جور منطقی نمیرسید.” به نظر بازرس هم اصلاً منطقی نمیرسید.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FOUR
Questions and Answers
Julia came into the room and sat down in the chair. Miss Blacklock had already left the room. Julia seemed very calm.
‘Please tell me about last night, Miss Simmons,’ said Craddock.
‘Well, a lot of annoying people came. There was Colonel and Mrs Easterbrook, Miss Hinchcliffe and Miss Murgatroyd, Mrs Swettenham and Edmund Swettenham, and Mrs Harmon, Reverend Harmon’s wife.
And if you want to know what they said - they all said the same thing in turn. “I see you’ve got your central heating on” and “What lovely roses!’”
Craddock tried not to smile. Julia’s imitation was very good.
‘Only Mrs Harmon asked openly when the murder was going to happen. And then the clock struck and just as it finished, the lights went out, the door was thrown open and a masked figure said, “Put your hands up!” or something like that.
It was exactly like a bad film. Really quite silly. And then he fired two shots at Aunt Letty, and suddenly it wasn’t silly anymore.’
‘Where was everybody when the lights went out?’
‘Oh, just standing and talking. Most people were in this room, although Patrick had gone into the far room to get the sherry. I think I was by the window. Aunt Letty went to get the cigarettes. They were on that small table by the wall.’
‘The man had a powerful torch. What did he do with it?’
‘Well, he shone it on us. It was horribly bright.’
‘Did he hold the torch steady, or did he move it around?’
Julia thought. ‘He moved it,’ she said slowly. ‘It was full in my eyes and then it went around the room and then the shots came. Two shots. Mitzi began screaming from somewhere. Then his torch went out and there was another shot. And then the door closed and we were all in the dark, not knowing what to do.’
‘Do you think he was aiming at Miss Blacklock?’
Julia seemed a little surprised.
‘You mean, trying to attack Aunt Letty? Oh, I shouldn’t think so. I mean, if he’d wanted to shoot her, there were lots of more suitable opportunities. Why didn’t he shoot her when she was out walking alone in the country?’
‘Thank you, Miss Simmons,’ said Craddock with a sigh. ‘I’d better go and see Mitzi now.’
Craddock and Sergeant Fletcher found Mitzi in the kitchen, cooking. She looked up, unsmiling, as they entered. Her black hair hung over her eyes.
‘What do you come in my kitchen for, Mr Policeman? You are police, yes? You come to make me say things, but I shall say nothing. You will pull off my fingernails and put lighted matches on my skin. But I will not speak, do you hear?’
Craddock looked at her. Finally he sighed and said, ‘OK, get your hat and coat. I haven’t got my nail-pulling equipment with me. We keep all that down at the police station.’
‘But I do not want to come,’ screamed Mitzi, moving away.
‘Then you’ll answer my questions politely. I want you to tell me what happened last night.’
‘I was nervous. Very nervous. All that evening, I hear things. People moving around. I take the sherry and the glasses into the sitting-room. Then the bell rings and I answer the door. Again and again I answer the door.
And then I go back into the kitchen, and I start to polish the silver. And then, suddenly - I hear shots. I run through the dining-room, and then there comes another shot and a big noise, out there in the hall, and I turn the door handle, but it is locked outside. I am shut in there like a rat. And I am mad with fear.
I scream and scream and I beat on the door. And at last - at last - they turn the key and let me out. And then I bring candles, and the lights go on, and I see blood - blood! Ach, the blood! It is not the first time I have seen blood.
‘Yes,’ said Inspector Craddock. ‘Thank you very much.’
‘And now you can take me to prison’ said Mitzi.
‘Not today,’ said Inspector Craddock.
As Craddock and Fletcher went through the hall to the front door, it was thrown open. A tall, handsome young man came in.
‘Mr Patrick Simmons?’
‘Quite right, Inspector. You’re the Inspector, aren’t you?’
‘Yes, Mr Simmons. Can I have a word with you, please?’
‘I am innocent, Inspector. I swear I am innocent.’
‘Now, Mr Simmons, don’t joke with me. Will you describe what happened last night?’
‘Well, Aunt Letty opened a new bottle of sherry -‘
Craddock interrupted.
‘A new bottle? Was there an old one?’
‘Yes, half full. But Aunt Letty didn’t seem to want it.’
‘Was she nervous, then?’
‘Oh, not really. She’s extremely sensible. It was Bunny, I think, who had made her nervous. She had been frightened all day.’
‘It seems that Miss Blacklock thought, when she first read that advertisement, that you had put it there. Why?’
‘Oh, I always get blamed for everything around here.’
‘Have you ever seen or spoken to Rudi Scherz?’
‘I’ve never seen him in my life.’
‘Tell me what happened.’
‘I’d just gone to fetch the drinks when the lights went out. I turned round and there was a man in the doorway saying, “Put up your hands.” He starts firing a gun, and then he goes down with a crash and his torch goes rout, and we’re in the dark again.’
‘Do you think the attacker was aiming at Miss Blacklock?’
‘Ah, how could I tell? I think he just fired his gun as a joke.’
‘And then he shot himself?’
‘It could be.’
‘Thank you, Mr Simmons. I want to interview the other people who were here last night. Which would be the best order?’
‘Well, our Phillipa - Mrs Haymes - works at Dayas Hall. The gates to it are nearly opposite our gate.’
Phillipa Haymes was picking apples in the gardens of Dayas Hall. She stood looking at Craddock in surprise.
‘Good morning, Mrs Haymes. I’m Inspector Craddock of the Middleshire Police. I wanted to have a word with you. What time did you come home from work last night?’
‘At about half past five.’
‘You came in by which door?’
‘The side door. I always come in that way.’
‘The door was unlocked?’
‘Yes. I locked it when I came in.’
‘Do you always do that?’
‘I’ve been doing it for the last week. You see, it gets dark at six. Miss Blacklock goes out to shut up the hens sometime in the evening, but she very often goes out through the kitchen door.’
‘And what did you do when you came in?’
‘I took off my muddy shoes, and went upstairs and had a bath. Then I came down and found that a party was taking place. I hadn’t known anything about the advertisement until then.’
‘Please describe what happened during the hold-up.’
‘Well, the lights went out suddenly - I was standing by the fireplace. Then the door was thrown open and a man shone a torch on us and waved a gun around and told us to put our hands up. And then the gun went off. The shots were very loud and I was really frightened. And then Mitzi started screaming.’
‘Did the man move the torch?’
‘Oh, yes, all round the room.’
‘And after that, Mrs Haymes?’
‘Oh, there was terrible confusion. Edmund Swettenham and Patrick Simmons went out into the hall and we followed, and someone opened the dining-room door - and Edmund hit Mitzi to stop her screaming, and after that it wasn’t so bad.’
‘You saw the body of the dead man? Was he known to you?’
‘No. I’d never seen him before.’
‘Do you think he shot himself deliberately?’
‘I have absolutely no idea.’
‘Thank you, Mrs Haymes. One more thing. Do you have any valuable jewellery? Is there anything of value in the house?’
Phillipa shook her head.
‘My wedding ring. And there’s some quite nice silver, but nothing unusual.’
‘Thank you, Mrs Haymes.’
‘It was terrible,’ said Mrs Swettenham happily. ‘Quite terrible.’
‘Do you remember what you were doing when the lights went out, Mrs Swettenham’ asked the Inspector.
‘Well, we were all standing around and wondering what was going to happen. And then the door opened - just a dark figure standing there with a gun and that blinding light and a voice saying, “Your money or your life!” And then a minute later, it was all terrible. Real bullets, just whistling past our ears!’
‘Where were you sitting or standing at the time?’
‘I was somewhere over by the window or near the fireplace, because I know I was quite near the clock when it struck. Such an exciting moment! Waiting to see if anything might happen.’
‘Was the torch turned full-en you’ asked Craddock.
‘It was right in my eyes. I couldn’t see anything.’
‘Did the man hold it still, or did he move it around?’
‘Oh, I don’t really know. Which did he do, Edmund?’
‘He moved it rather slowly over us all, to see what we were all doing, I suppose,’ replied Edmund.
‘And where exactly in the room were you, Mr Swettenham?’
‘I’d been talking to Julia Simmons. We were both standing up in the middle of the room - the long room.’
‘Do you think the third shot was an accident?’
‘I’ve no idea. The man seemed to turn round very quickly and then fall - but it was all very confused. We couldn’t see anything. And then that foreign girl started screaming.’
‘I understand it was you who unlocked the dining-room door and let her out? Was the door definitely locked on the outside?’
Edmund looked at him curiously.
‘Certainly it was. Why, you don’t imagine -?’
‘I just want to be sure of what happened. Thank you.’
Inspector Craddock was forced to spend quite a long time with Colonel and Mrs Easterbrook. He had to listen to the Colonel’s long description of the psychology of the criminal’s mind.
‘I’ve got very wide experience of criminal psychology,’ said the Colonel. ‘This man wanted to carry out a robbery with violence in front of an audience, just like in the cinema. And then he becomes a killer. He shoots - blindly -‘
Inspector Craddock caught gladly at a word. ‘You say “blindly”. You didn’t think he was firing at one particular thing - at Miss Blacklock, for example?’
‘No, no. He was just firing blindly. The bullet hits someone and he becomes frightened. So then he turns the gun on himself.’
‘It really is wonderful,’ said Mrs Easterbrook in a voice warm with admiration, ‘how you know what happened, Archie.’
Inspector Craddock thought it was wonderful too, but he was not quite as full of admiration for Colonel Easterbrook.
‘Exactly where were you in the room, Colonel Easterbrook, when the actual shooting took place’ he asked.
‘My wife and I were near a centre table with flowers on it.’
‘I caught hold of your arm, didn’t I, Archie, when it happened? I was so frightened. I just had to hold on to you.’
‘Poor little bird,’ said the Colonel playfully.
Inspector Craddock went to see Miss Hinchcliffe and Miss Murgatroyd. Miss Hinchcliffe was feeding the pigs.
‘Where were you exactly when the shooting started’ he asked.
‘I was leaning up against the fireplace, hoping that someone would offer me a drink soon,’ replied Miss Hinchcliffe at once.
‘Do you think that the shots were fired blindly, or aimed carefully at one particular person?’
‘You mean aimed at Letty Blacklock? How should I know? I only know that the lights went out, and then that torch went round. I thought to myself, “If that young fool Patrick Simmons is playing jokes with real bullets, somebody will get hurt.’”
‘You thought it was Patrick Simmons?’
‘Well, it seemed likely. Patrick’s a wild boy.’
Miss Murgatroyd came in. She had walked quickly from the garden, and her clothes and hair were untidy. Her round, good- natured face was smiling. Craddock introduced himself.
‘Where were you at the time of the crime, that’s what he wants to know, Amy,’ said Miss Hinchcliffe, smiling.
‘I’d been admiring the roses,’ said Miss Murgatroyd. ‘And then it all happened. Everything was so confused in the dark, and that terrible screaming. I thought she was being murdered - I mean the foreign girl. I didn’t even know there was a man. It was just a voice, you know, spying “Put them up, please.’”
‘I suggest you go and interview Mrs Harmon next,’ said Miss Hinchcliffe. ‘The vicarage is near here.’
As they watched the Inspector and Sergeant Fletcher walk away, Amy Murgatroyd said breathlessly:
‘Oh, was I very awful? I do get so confused.’
‘Not at all,’ Miss Hinchcliffe smiled. ‘You did very well.’
Inspector Craddock looked around Mrs Harmon’s large sitting- room with a sense of pleasure. It reminded him a little of his own home. He also thought that Mrs Harmon was a pleasant woman.
But she said at once, ‘I shan’t be any help to you because I shut my eyes. I hate looking into a bright light. And when I heard the shots, I closed my eyes even more tightly. I don’t like bangs.’
‘What else did you hear’ asked the Inspector. ‘Doors opening and shutting and Mitzi and Bunny screaming. When the bangs had stopped, I opened my eyes. Everyone was out in the hall then, with candles.
And then the lights came on. And there was the man, lying there dead, with a gun beside him. It didn’t seem to make sense, somehow.’ It did not make sense to the Inspector, either.