سرفصل های مهم
پیپ و اِما
توضیح مختصر
یک پسر و دختر جوون هستن که از مرگ خانم بلکلاک خیلی سود میبرن. بازرس فکر میکنه اونها وانمود میکنن اقوام خانم بلکلاک هستن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
پیپ و اِما
خانم بلکلاک این بار با توجه بیشتری به کرادوک گوش داد. اون متوجه شد که درباره در چی داره بهش میگه.
بازرس گفت: “میدونید که معنیش چیه؟ هر کسی، اون شب در این اتاق میتونست از اون در بره بیرون، بیاد پشت رودی شرز و بهت شلیک کنه.”
“بدون این که کسی اونو ببینه یا بشنوه یا بهش توجه کنه؟”
“بله. به یاد بیار وقتی برقها رفت، مردم به اطراف حرکت کردن و خیلی گیج بودن. و نمیتونستن هیچ چیزی به غیر از نور کورکننده چراغ قوه رو ببین.”
خانم بلکلاک گفت: “و شما فکر میکنید یکی از اون آدمها، یکی از اون همسایه خوب و معمولی من، از اتاق رفته بیرون و سعی کرده من رو بکشه؟ منو؟ ولی چرا؟”
“من حسی دارم که شما حتماً جواب این سوال رو میدونید، خانم بلکلاک. کی پول تلخ رو بعد از مرگ شما به ارث میبره؟”
خانم بلکلاک کمی با بی میلی گفت: “پاتریک و جولیا. ولی من باور ندارم پاتریک و جولیا نقشه قتل من رو کشیده باشن. و در حال حاضر من پول زیادی ندارم که براشون به ارث بذارم. ممکنه روزی من ارزش قتل داشته باشم، ولی نه حالا.”
کرادوک گفت: “منظورتون چیه، خانم بلکلاک؟”
“خوب، ممکنه یک روزی من زن خیلی پولداری بشم. شاید ندونید، ولی من بیش از بیست سال منشی راندال گودلر بودم.”
توجه کرادوک جلب شده بود. راندال گودلر یک نام خیلی بزرگ در دنیای تجارت بود. اگه کرادوک درست به خاطر میآورد، در سالهای ۱۹۳۷ یا ۱۹۳۸ مرده بود.
کرادوک پرسید: “اون پولدار بود، مگه نه؟”
“بله، و هیچ بچهای نداشت. پولش رو در زمان زنده بودنِ زنش، به زنش داده بود، ولی بعد از مرگ زنش، به من میرسه. میدونید، وقتی راندال حرفهاش رو شروع میکرد برای معاملات تجاری به پول نیاز داشت.
من پول کمی از خودم داشتم و پولم رو بهش قرض دادم. اون معامله موفق شد و اون خیلی خیلی پولدار شد. بعد از اون، با من مثل یک شریک رفتار میکرد.”
خانم بلکلاک آه کشید. “بعد پدرم مُرد. من مجبور شدم کارم رو ول کنم و برم و از خواهرم مراقبت کنم که معلول بود. راندال چند سال بعد مُرد. تمام پولش رو برای زنش، بِل به جا گذاشت. ولی در وصیتنامهاش ذکر کرده بود که اگه بل قبل از من بمیره، من همه چیز رو به ارث میبرم.
بل یک شخص خیلی شیرینی هست و از این موضوع خیلی خوشحال شد. اون در اسکاتلند زندگی میکنه. سالهای زیادی هست که ندیدمش. میدونید، درست قبل از جنگ، من با خواهرم به یک بیمارستان مخصوص در سوئیس رفتیم. اون اونجا مرد. من فقط کمی بیش از یک سال قبل تنها به انگلیس برگشتم.”
“گفتید ممکنه به زودی یک زن خیلی پولدار بشید. چقدر زود؟”
“از پرستاری که از بل مراقبت میکنه شنیدم که بل خیلی مریضه. ممکنه در عرض چند هفته بمیره. بنابراین میبینید که بازرس، اگه پاتریک و جولیا میخواستن من رو به خاطر پول بکشن، دیوونه بودن که چند هفته دیگه صبر نکنن.”
“بله، خانم بلکلاک، ولی اگه شما قبل از خانم گودلر بمیرید، چه اتفاقی میفته؟ اون موقع کی پول رو به ارث میبره؟”
“در واقع هیچ وقت فکر نکردم. به گمونم، پیپ و اما …”
کرادوک خیره شد و خانم بلککلاک لبخند زد.
“اونها بچههای تنها خواهر راندال گودلر، سونیا، هستن. راندال با خواهرش دعوا کرده بود. اون با مردی که راندال فکر میکرد مجرمه ازدواج کرده بود. اسمش دیمیتری استمفوردیس بود. سونیا بعد از ازدواجش به بل نامه نوشته بود که بینهایت خوشبخت هست و تازه صاحب دوقلو شده.
اسمشون رو پیپ و اما گذاشته. وکیلها به راندال گفته بودن باید اسم یک نفر دیگه رو در وصیتنامش بنویسه، برای اینکه ممکنه من قبل از بل بمیرم. بنابراین اون اسمهای بچههای سونیا رو نوشته بود، فقط برای این که شخص دیگهای به ذهنش نمیرسید.”
بازرس خیلی جدی نگاه کرد.
گفت: “بنابراین اگه شما اون شب کشته میشدید، دو نفر در این دنیا وجود داشتن- پیپ و اما، که خیلی پولدار میشدن. این دو نفر یک انگیزه خیلی قوی برای کشتن شما داشتن. این خواهر و برادر الان چند ساله میشن؟”
“بذار فکر کنم . حول و حوش ۲۵ و ۲۶.”
“فکر میکنم یک نفر به قصد کشتن شما بهتون شلیک کرده. فکر میکنم ممکن هست که همون شخص دوباره سعی کنه. من ازتون میخوام خیلی خیلی مراقب باشید، خانم بلکلاک.”
بازرس کرادوک دوباره به دیدن فیلیپا هایمس در باغچه تالار دایاس رفت. با دقت بهش نگاه کرد. اون یک دختر خوش قیافه با موهای بلوند روشن و صورتی کمی دراز بود. چشمهاش خیلی آبی و ثابت بودن و هیچ چیزی بهت نمیگفتن. فکر کرد، از اون دخترهایی هست که خیلی خوب یک راز نگه میداره.
گفت: “متأسفم که دوباره شما رو سر کار به زحمت میندازم، خانم هایمس. ولی یک جملهی مشخص دربارهی شما بهم گفته شده.”
فیلیپا کمی متعجب به نظر رسید.
“خانم هایمس، شما به من گفتید که این مرد، رودی شرز، رو اصلاً نمیشناختید. اینکه وقتی اون رو اونجا مرده دیدید، اولین باری بود که دیده بودیدش. درسته؟”
“قطعاً. قبلاً اصلاً ندیده بودمش.”
“ندیده بودید، به عنوان مثال، باهاش مکالمهای در خونهی تابستونی لیتل پادوکس نداشتید؟”
“در خونه تابستونی؟”
اون تقریباً مطمئن بود که لحنی از ترس تو صداش شنید.
“بله، خانم هایمس. به من گفته شده که شما مکالمهای با این مرد، رودی شرز، داشتید و اینکه اون از شما پرسیده کجا میتونه مخفی بشه. شما بهش گفتید نشونش میدید و ساعت شش و ربع مشخصاً ذکر شده.”
یک لحظه سکوت به وجود اومد. بعد فیلیپا خندید.
گفت: “نمیدونم کی اینو بهتون گفته. ولی میتونم حدس بزنم. این یک داستان خیلی احمقانه است. بنا به دلایلی، میتزی منو دوست نداره.”
“پس حقیقت نداره؟”
“البته که حقیقت نداره. من رودی شرز رو تو عمرم ندیدم و ملاقات نکردم و اون روز صبح هیچ جایی نزدیک خونه نبودم. من اینجا بودم و کار میکردم.”
بازرس کرادوک خیلی با ملایمت گفت: “کدوم صبح؟”
“هر روز. من هر روز صبح اینجا هستم.” اون اضافه کرد: “گوش دادن به چیزهایی که میتزی بهتون میگه فایدهای نداره. همه میدونن که اون تمام مدت دروغ میگه.”
کرادوک بعدها با گروهبان فلچر صحبت میکرد.
اون گفت: “بنابراین دو تا زن جوون با داستانهای متفاوت وجود داره. باید کدوم یکی رو باور کنم؟”
گروهبان فلچر گفت: “همه موافقن که دختر خارجی دروغ میگه. بنابراین اگه من جای تو بودم خانم هایمس رو باور میکردم.”
کرادوک چشمهای ثابت فیلیپا هایمس، و طریقی که خیلی سریع گفت “اون روز صبح” رو به خاطر آورد. ولی اون بهش نگفته بود که این مکالمه در خونه تابستونی صبح اتفاق افتاده یا بعد از ظهر.
و وقتی پرسید “خونه تابستونی” تو صدای فیلیپا ترس بود.
اون تصمیم گرفت که دربارهی این موضوع قضاوت نکنه.
بازرس کرادوک برای دیدن خانم مارپل که چند روزی پیش خانم بانچ هارمون در خونه کشیش میموند، رفت. اونها بیرون تو باغچه نشستن. ولی هر چند که هوا آفتابی و آروم بود، بازرس میترسید، به خاطر خانم مارپل میترسید.
یهو گفت: “راه نیفت اطراف و سؤالات زیاد بپرس. من احساس میکنم، واقعاً- که امن نیست.”
خانم مارپل کمی لبخند زد.
گفت: “ولی ما پیرزنها همیشه سؤال میپرسیم. اگه ما سؤال بپرسیم بهمون کمک میکنه که بفهمیم مردم کسایی که میگن هستن یا نه. برای اینکه این چیزی هست که تو رو نگران میکنه، درسته؟ دنیا از زمان جنگ خیلی عوض شده.
۱۵ سال قبل، همه در روستایی مثل چیپینگ کلگورن همدیگه رو میشناختن. ولی حالا تمام روستاها پر از مردمی هست که به اینجا نقل مکان کردن. و شما اونها رو فقط از چیزهایی که میگن میشناسید. ولی هیچکس نمیدونه آدمها در واقع کی هستن.”
کرادوک فکر کرد، و این دقیقاً همون چیزیه که براش مشکل درست کرده. اون نمیدونست. کرادوک از روی در روغن کاری شده، میدونست که یک نفر در اتاق نشیمنِ لتیتا بلکلاک که وانمود میکنه یک همسایه صمیمی خوشاینده، نیست.
و به همین علت هم به خاطر خانم مارپل میترسید که پیر و ضعیف بود و به چیزها توجه میکرد. اون میتونست تمام قوم و خویش و همسایههای خانم بلکلاک رو کنترل کنه، ولی زمان زیادی میبرد. و اون زمانی نداشت برای اینکه بل گودلر داشت میمرد.
اون احساس نگرانی کرد و درباره راندال گودلر و پیپ و اما به خانم مارپل گفت.
گفت: “شاید اونها وجود ندارن. شاید اونها در جایی در اروپا زندگی میکنن. از طرف دیگه، ممکنه یکی از اونها اینجا در چیپینگ کلگورن باشه. اونها، پسرخاله و دخترخالهی اون، تقریباً ۲۵ ساله هستن . به این فکر میکنم که آخرین بار کی اونها رو دیده بود …”
خانممارپل به آرومی گفت: “برای اینکه بفهمم، ممکنه؟ خیلی آسون خواهد بود، بازرس، واقعاً نیازی نیست نگران باشی.”
کرادوک فکر میکرد؛ پیپ و اما، پیپ و اما. اون مرد جوون جذاب، دختر با نگاه سرد.
گفت: “شاید در ۴۸ ساعت آینده چیز بیشتری دربارشون دستگیرم بشه. برای دیدن خانم گودلر به اسکاتلند میرم. ممکنه اون چیزهای بیشتری درباره اونها بدونه.”
خانم مارپل گفت: “خوبه. امیدوارم به خانم بلکلاک هشدار دادی که مراقب باشه؟”
“بهش هشدار دادم، بله. و به خاطر داشته باشید … که به شما هم هشدار دادم.”
خانم مارپل گفت: “من میتونم از خودم مراقبت کنم، بازرس.”
خانم هارمون، خانم مارپل رو برای چای به خونه خانم بلکلاک برد.
خانم مارپل گفت: “سرقتهای مسلحانه حتماً خیلی خیلی ترسناک هستن. سارق چطور اومد داخل؟”
“خوب، متأسفانه ما درهامون رو زیاد قفل نمیکنیم.”
خانم بانر فریاد کشید: “آه، لتی! فراموش کردم بهت بگم. بازرس در دوم اتاق نشیمن رو امروز صبح باز کرد- اونی که هیچ وقت بازش نمیکردیم- اونی که اونجاست. اون دنبال کلید گشت و گفت در روغنکاری شده.”
در حالی که دهنش باز بود، مکث کرد. خانم بلکلاک بهش علامت داد که ساکت باشه ولی خیلی دیر شده بود.
“آه، لاتی- خیلی متأسفم- منظورم اینه که خیلی متأسفم، لتی- آه، عزیزم، من چقدر احمقم.”
خانم بلکلاک گفت: “مهم نیست” ولی ناراحت شده بود. “ولی بازرس کرادوک احتمالاً نمیخواد دربارش صحبت بشه. تو که متوجه هستی، مگه نه خانوم هارمون؟”
بانچ گفت: “آه، بله. ما هیچی نمیگیم؛ میگیم، خاله جین؟ ولی به این فکر میکنم که چرا اون- آه! فهمیدم! البته اگه اون در باز میشد، شاید یک نفر در تاریکی از اونجا رفته بیرون و اسلحهکشی رو انجام داده.
ولی البته این کار رو نکرده- برای اینکه همون مرد از هتل آبگرم رویال بوده. یا نبوده؟ . نه، اصلاً متوجه نمیشم.”
خانم مارپل پرسید: “پس همه چیز تو این اتاق اتفاق افتاده؟”
دورا بانر و بانچ بلافاصله شروع کردن به گفتن ماجرای تیراندازی. بعد پاتریک اومد تو و با خوش خلقی به داستان پیوست. اون حتی ادای قسمتی از رودی شرز رو هم درآورد.
“و خاله لتی اونجا بود- اون گوشه کنار میز کوچیک . برو اونجا بایست خاله لتی.”
خانم بلکلاک اطاعت کرد و سوراخ واقعی گلولهها به خانم مارپل نشون داده شد.
خانم بلکلاک به جعبه نقره بزرگ سیگار روی میز اشاره کرد و گفت: “میخواستم به مهمونها سیگار تعارف کنم…”
خانم مارپل مؤدبانه گفت: “چه میز قشنگی. و چه لامپ قشنگی روشه.”
“دلپذیره، مگه نه؟ یه جفت از اونا هست. فکر کنم اون یکی تو اتاق مهمانه.”
خانم مارپل گفت: “من وسایل قشنگ رو دوست دارم. خاطرات زیادی دارن. البته در عکسها هم هست. من دوست دارم تمام عکسهای برادرزاده و خواهرزادههام رو وقتی نوزاد هستن- و بعد بچه هستن و بزرگیشون رو نگه دارم. فکر کنم خالهی شما هم عکسهای زیادی از شما داره” در حالی که به طرف پاتریک برمیگشت، گفت.
پاتریک گفت: “آه، ما فقط پسر خاله و دختر خالههاش هستیم. زیاد نزدیک نیستیم.”
خانم بلکلاک گفت: “فکر میکنم مادرتون عکس نوزادی یکیتون رو برام فرستاده بود، پت. ولی متأسفانه نگهش نداشتم.”
خانم مارپل گفت: “این روزها آدمها قوم و خویش جوونترشون رو نمیشناسن.”
جولیا گفت: “تو یک کتاب عالی از عکسهای قدیمی داری. به یاد میاری، خاله لتی، یه روز نگاهش کردیم. کلاهها خیلی خندهدار بودن!”
پاتریک گفت: “اشکال نداره، خاله لتی. جولیا بعد از سی سال، به عکسهای خودش نگاه میکنه و فکر میکنه خندهدارن.”
وقتی بانچ و خانم مارپل به خونه میرفتن، بانچ پرسید: “عمداً این کار رو کردی؟ منظورم صحبت کردن درباره عکسهاست؟”
“خوب، عزیزم، فهمیدن این که خانم بلکلاک هیچ کدوم از دو تا قوم و خویش جوونش رو از قیافه نمیشناسه، جالب بود . بله- فکر میکنم بازرس کرادوک به شنیدنش علاقه داشته باشه.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SIX
Pip and Emma
Miss Blacklock listened to Craddock this time with more attention. She understood what he was telling her about the door.
‘You see what this means,’ said the Inspector. ‘When the lights went out, anybody in the room the other night could hurry out of that door, come behind Rudi Scherz and fire at you.’
‘Without being seen or heard or noticed?’
‘Yes. Remember that when the lights went out, people moved around and were very confused. And they could see nothing except the blinding light of the torch.’
Miss Blacklock said slowly, ‘And you think one of those people - one of my nice, ordinary neighbours - left the room and tried to murder me? Me? But why?
‘I’ve a feeling that you must know the answer to that question, Miss Blacklock. Who inherit - sour money after your death?’
Miss Blacklock said rather unwillingly, ‘Patrick and Julia. But I don’t believe Patrick and Julia would plan to murder me. And at the moment I don’t have very much to leave them. One day I might be worth murdering, but not now.’
‘What do you mean, Miss Blacklock’ said Craddock.
‘Well, one day I may be a very rich woman. You may not know it, but for more than twenty years I was secretary to Randall Goedler.’
Craddock was interested. Randall Goedler had been a big name in the world of business. He had died, if Craddock remembered correctly, in 1937 or 1938.
‘He was very rich, wasn’t he’ asked Craddock.
‘Yes, and he had no children. He left his money to his wife during her lifetime, and after her death, to me. You see, when Randall was starting out on his career, he needed money for a business deal.
I had a little money of my own, and I lent it to him. The deal was successful and he became very rich. After that, he treated me like a partner.’
Miss Blacklock sighed. ‘Then my father died. I had to give up work and go and look after my sister, who was an invalid. Randall died a couple of years later. He left all his money to his wife, Belle. But in his will he stated that if Belle dies before me, I inherit everything.
Belle is really a very sweet person, and she was delighted about it. She lives up in Scotland. I haven’t seen her for years. You see, I went with my sister to a special hospital in Switzerland just before the war. She died out there. I only came back to England just over a year ago.’
‘You said you might be a rich woman very soon. How soon?’
4 heard from the nurse who looks after Belle that Belle is very ill. She may die in a few weeks’ time. So you see, Inspector, if Patrick and Julia had wanted to kill me to get my money, they’d be crazy not to wait for a few more weeks.’
‘Yes, Miss Blacklock, but what happens if you die before Mrs Goedler? Who inherits the money then?’
‘I’ve never really thought. Pip and Emma, I suppose.’
Craddock stared, and Miss Blacklock smiled.
‘They’re the children of Randall Goedler’s only sister, Sonia. Randall had quarrelled with his sister. She married a man who Randall thought was a criminal. His name was Dmitri Stamfordis. Sonia wrote to Belle after her marriage, telling her that she was extremely happy, and had just had twins.
She called them Pip and Emma. The lawyers told Randall that he had to name someone else in his will because I might die before Belle. So he put down Sonia’s children’s names, only because he couldn’t think of anyone else.’
The Inspector looked very serious.
‘So if you had been killed the other night,’ he said, ‘there are two people in the world - Pip and Emma - who would become very rich. These two have a very strong motive for killing you. How old would this brother and sister be?’
‘Let me think. I suppose about twenty-five or twenty-six.’
‘I think somebody shot at you with the intention of killing you. I think it’s possible that the same person may try again. I would like you to be very very careful, Miss Blacklock.’
Inspector Craddock went to see Phillipa Haymes again in the garden at Dayas Hall. He looked at her closely. She was a good- looking girl, with pale blonde hair and a rather long face. Her eyes were very blue and steady, and told you nothing at all. The sort of girl, he thought, who would keep a secret well.
‘I’m sorry to trouble you again at work, Mrs Haymes,’ he said. ‘But a certain statement has been made to me about you.’
Phillipa looked a little surprised.
‘You told me, Mrs Haymes, that this man, Rudi Scherz, was quite unknown to you? That when you saw him there, dead, it was the first time you had seen him. Is that right?’
‘Certainly. I had never seen him before.’
‘You did not, for example, have a conversation with him in the summerhouse of Little Paddocks?’
‘In the summerhouse?’
He was almost sure he heard a note of fear in her voice.
‘Yes, Mrs Haymes. I am told that you had a conversation with this man, Rudi Scherz, and that he asked you where he could hide. You replied that you would show him - and the time, a quarter-past six, was definitely mentioned.’
There was a moment’s silence. Then Phillipa laughed.
‘I don’t know who told you that,’ she said. ‘But I can guess. It’s a very silly story. For some reason, Mitzi dislikes me.’
‘So it’s not true?’
‘Of course it’s not true. I never met or saw Rudi Scherz in my life, and I was nowhere near the house that morning. I was over here, working.’
Inspector Craddock said, very gently, ‘Which morning?’
‘Every morning. I’m here every morning.’ She added, ‘It’s no good listening to what Mitzi tells you. Everyone knows that she tells lies all the time.’
Later, Craddock was talking to Sergeant Fletcher.
‘So there are two young women with different stories,’ he said. ‘Which one should I believe?’
‘Everyone agrees that this foreign girl tells lies,’ said Sergeant Fletcher. ‘So if I were you, I would believe Mrs Haymes.’
Qraddock remembered Phillipa Haymes’s steady blue eyes and the way she had said that morning very quickly. But he had not told her whether the conversation in the summerhouse had taken place in the morning or the afternoon.
And there had been fear in Phillipa’s voice as she asked: ‘In the summerhouse?’
He decided to keep an open mind on the subject.
Inspector Craddock went to see Miss Marple while she was staying with Bunch Harmon at the vicarage for a few days. They sat outside in the garden. But although it was sunny and peaceful, Inspector Craddock felt afraid - afraid for Miss Marple.
‘Don’t go around asking too many questions,’ he said suddenly. ‘I’ve a feeling - I have really - that it isn’t safe.’
Miss Marple smiled a little.
‘But we old women always ask questions,’ she said. ‘If we ask questions, it helps us to find out if people are who they say they are. Because that’s what’s worrying you, isn’t it? The world has changed so much since the war.
Fifteen years ago, everyone in a village like Chipping Cleghorn knew who everyone else was. But now every village is full of people who have just moved there. And you only know about them from what they tell you. But nobody knows any more who anyone really is.’
And that, thought Craddock, was exactly what was troubling him. He didn’t know. Because of the oiled door, Craddock knew that somebody in Letitia Blacklock’s sitting-room was not the pleasant friendly country neighbour he or she pretended to be.
And because of that, he was afraid for Miss Marple, who was old and weak and who noticed things. He could check all Miss Blacklock’s relatives and neighbours, but it would take time. And he didn’t have time, because Belle Goedler was dying.
He felt very worried, and told Miss Marple about Randall Goedler and about Pip and Emma.
‘Perhaps they don’t exist,’ he said. ‘Perhaps they’re living in Europe somewhere. On the other hand, one of them may be here in Chipping Cleghorn. They’re about twenty-five years old, those cousins of hers. I wonder when she saw them last -‘
Miss Marple said gently, to find out for you, shall I? It will be quite simple, Inspector, you really need not worry.’
Pip and Emma, thought Craddock, Pip and Emma. That attractive young man, the girl with the cool stare.
He said, ‘I may find out something more about them in the next forty-eight hours. I’m going up to Scotland to see Mrs Goedler. She may know a lot more about them.’
‘Good,’ said Miss Marple. ‘I hope you’ve warned Miss Blacklock to be careful?’
‘I’ve warned her, yes. And remember– I’ve warned you.’
‘I can take care of myself, Inspector,’ said Miss Marple.
Mrs Harmon took Miss Marple to tea at Miss Blacklock’s house.
‘Hold-ups must be very, very frightening,’ said Miss Marple. ‘How did the burglar get in?’
‘Well, I’m afraid we don’t lock our doors much.’
‘Oh, Letty’ cried Miss Bunner. ‘I forgot to tell you. The Inspector opened the second sitting-room door this morning - the one that’s never been opened - the one over there. He hunted for the key and said the door had been oiled.’
She paused, her mouth open. Miss Blacklock had been signalling to her to be quiet, but it was too late.
‘Oh, Lotty, I’m so - sorry - I mean, oh, I’m so sorry, Letty - oh, dear, how stupid I am.’
‘It doesn’t matter,’ said Miss Blacklock, but she was annoyed. ‘But Inspector Craddock probably doesn’t want that to be talked about. You do understand, don’t you, Mrs Harmon?’
‘Oh, yes,’ said Bunch. ‘We won’t say anything, will we, Aunt Jane. But I wonder why he - Oh! I know! Of course, if that door could open too, perhaps someone went out of there in the dark and did the hold-up.
But of course they didn’t - because it was the man from the Royal Spa Hotel. Or wasn’t it?. No, I don’t understand at all.’
‘Did it all happen in this room, then’ asked Miss Marple.
At once Dora Bunner and Bunch started to tell her about the shooting. Then “Patrick came in and good-naturedly joined in the story. He even acted out the part of Rudi Scherz.
And Aunt Letty was there - in the corner by the small table. Go and stand there, Aunt Letty.’
Miss Blacklock obeyed, and then Miss Marple was shown the actual bullet holes.
‘I was just going to offer my guests cigarettes -‘ Miss Blacklock pointed to the big silver cigarette-box on the table.
‘That’s a lovely table,’ said Miss Marple politely. ‘And what a very pretty lamp on it.’
‘Isn’t it delightful? There’s a pair of them. The other’s in the spare bedroom, I think.’
‘I do like nice things,’ said Miss Marple. ‘So many memories. In photographs too, of course. I like to keep all the pictures of my nephews and nieces as babies - and then as children - and adults. I expect your aunt has many photographs of you,’ she said, turning to Patrick.
‘Oh, we’re only cousins,’ said Patrick. ‘We’re not close.’
‘I believe your mother did send me one of you as a baby, Pat,’ said Miss Blacklock. ‘But I’m afraid I didn’t keep it.’
‘These days one often doesn’t know one’s younger relations at all,’ said Miss Marple.
‘You’ve got a wonderful book of old photos,’ said Julia. ‘Do you remember, Aunt Letty, we looked through it the other day. The hats were so funny!’
‘Never mind, Aunt Letty,’ said Patrick. ‘In thirty years’ time, Julia will look at photos of herself and think they’re funny.’
‘Did you do that deliberately’ asked Bunch, as she and Miss Marple were walking home. ‘Talk about photographs, I mean?’
‘Well, my dear, it is interesting to know that Miss Blacklock didn’t know either of her two young relatives by sight. Yes - I think Inspector Craddock will be interested to hear that.’