خاطرات گذشته

مجموعه: کارآگاه مارپل / کتاب: قتلی اعلام شد / فصل 8

خاطرات گذشته

توضیح مختصر

خانم بانر قرص‌های خانم بلکلاک رو خورد و مرد. یک نفر عکس‌های سونیا رو از آلبوم برداشته.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هشتم

خاطرات گذشته

بازرس کرادوک با قطار شب به اسکاتلند رفت. یک ماشین اونجا منتظر دیدارش بود تا اون رو به خونه بل گودلر ببره. بهش صبحانه داده شد و بعد یک زن قدبلند میانسال با لباس‌ پرستاری اومد داخل. خودش رو به عنوان خواهر مک‌کللاند معرفی کرد.

گفت: “خانم گودلر برای دیدار با شما آماده است. بهتره درباره اتفاقی که قراره بیفته بهتون اخطار بدم. اون حرف میزنه و از حرف زدن لذت میبره- بعد کاملاً ناگهانی، خیلی خسته میشه. برای آماده کردن برای دیدار با شما، بهش دارو دادم که بیدار نگهش داره. وقتی خسته شد، بفرستید دنبال من.”

کرادوک پرسید: “سلامتی خانم گودلر دقیقاً در چه وضع هست؟”

“داره میمیره. فقط چند هفته دیگه زنده میمونه.”

کرادوک به یک اتاق خواب بزرگ که آتشی درش روشن بود، راهنمایی شد. یک خانم پیر تو تخت دراز کشیده بود. خطوطی از درد در چهره‌اش بود ولی همچنین خطوطی از شیرینی هم بود. کرادوک متعجبانه متوجه نگاهی بازیگوش در چشم‌های آبیش شد.

گفت: “خوب، ملاقات‌کننده‌های پلیس زیاد به دیدنم نمیان. شنیدم لتیتا بلکلاک در تلاشی که برای گرفتن جونش شده بود، زیاد آسیبی ندیده. بلکی عزیز من چطوره ؟ از آخرین باری که دیدمش خیلی وقت میگذره . فکر کنم می‌خواید درباره پول از من بپرسید؟”

“چرا شوهرتون پول رو اونطور به جا گذاشت؟”

“منظورتون اینه که چرا برای بلکی به جا گذاشت؟ نه به خاطر دلیلی که شما احتمالاً فکر می‌کنید.” نگاه بازیگوشانه در چشم‌های خانم گودلر درخشان‌تر شد. “راندال هیچ وقت عاشقش نبود، و اون هم عاشق راندال نبود.

فکر می‌کنم راندال بلکی رو مثل برادر کوچیکش میدید. به قضاوت‌هاش اعتماد داشت که همیشه عالی بودن. لتیتا بلکلاک هیچ وقت کاری نمی‌کرد که دغل‌بازانه باشه.

شخصیت خیلی خوبی داره. همیشه تحسینش می‌کنم. خواهرش مریض بود. اون هیچ وقت با کسی قرار نذاشت یا دوست نشد. بنابراین وقتی پدر دختر مُرد، لتیتا کارش رو ول کرد و رفت خونه تا از خواهرش مراقبت کنه. راندال عصبانی بود، ولی هیچ فرقی نکرد.”

“چقدر قبل از مرگ شوهرتون بود؟”

“چند سال قبل، فکر کنم. راندال وصیت‌نامه‌اش رو قبل از اینکه اون از شرکت بره نوشته بود و بعد هم عوضش نکرد. بهم گفت ما هیچ کسی رو از خودمون نداریم.”

کرادوک گفت: “ولی این کاملاً هم درست نیست، مگه نه؟ اون یه خواهر داشت.”

“آه، سونیا. ولی اونها سال‌ها قبل دعوا کرده بودن. اون از مردی که خواهرش ازدواج کرده بود- دیمیتری استمفوردیس، خوشش نمیومد. راندال می‌گفت اون یه مجرمه. ولی سونیا دیوانه‌وار عاشقش بود.”

“و راندال و سونیا هیچ وقت دعواشون رو درست نکردن؟”

“نه. اون عصبانی بود برای اینکه راندال سعی کرده بود از ازدواجش جلوگیری کنه. ولی من حدود هجده ماه بعد یک نامه ازش دریافت کردم. از بوداپست نوشته بود. بهم گفته بود به راندال بگم بی‌نهایت خوشبخته و دوقلو داره.

اون قصد داشت اسم‌هاشون رو پیپ و اما بذاره. بعد از زندگی ما رفت بیرون. ولی من راندال رو قانع کردم درصورتیکه بلکلاک تصادفاً قبل از من بمیره، پیپ و اما رو تو وصیت‌نامش بیاره. اون در این باره خوشحال نبود، ولی این کار رو انجام داد.”

کرادوک به آرومی گفت: “و از اون موقع هیچ خبری از سونیا و بچه‌هاش نشنیدید؟”

“هیچی- ممکنه مرده باشن- ممکنه- هر جایی.”

کرادوک فکر کرد ممکنه اونها در چیپینگ کلگورن باشن.

یهو نگاهی از ترس به چشم‌های بل گودلر اومد. گفت: “اجازه نده اونها آسیبی به بلکی برسونن . شما باید مراقب بلکی باشید …”. صداش ساکت شد.

بعد کرادوک از خواهر مک‌کللان پرسید: “خانم گودلر عکس‌های قدیمی داره؟”

پرستار گفت: “متأسفم، هیچی نیست. تمام کاغذهای و اسباب و اثاثیه شخصی در آتش‌سوزی دوران جنگ سوختن.”

کرادوک فکر کرد، پس همین بود. ولی احساس کرد سفرش به اسکاتلند اتلاف وقت نبوده. اون در این پرونده پیشرفت حاصل کرده بود.

فکر کرد: “سونیا گودلر وقتی ازدواج کرد، یک زن پولدار بوده، ولی شاید اوضاع عوض شده بود. شاید پیپ و اما به انگلیس اومدن و مضمون وصیت‌نامه دایی‌شون رو و خانم لتیتا بلکلاک رو فهمیدن.

بعد درباره بیوه‌ی راندال گودلر فهمیدن. اون یه مریضه که در اسکاتلند زندگی میکنه و زیاد زنده نمی‌مونه. اگه لتیتا بلکلاک قبل از اون بمیره، اون‌ها پول خیلی زیادی به دست میارن.

فهمیدن لتیتا بلکلاک کجا زندگی میکنه. و رفتن اونجا- ولی نه به عنوان خودشون . مطمئنم که پیپ و اما اون دو تایی هستن که الان در چیپینگ کلگورنن.”

در آشپزخانه لیتل پادوکس خانم بلکلاک داشت به میتزی دستورالعمل‌هایی میداد.

“تولد خانم بانر هست و چند نفری برای چایی میان. می‌خوام کمی ساندویچ قشنگ و اون کیک شکلاتی مخصوص خودت رو درست کنی.”

میتزی پرسید: “منظورت اون زیاده چرب و شیرینه؟” اون لبخند زد. “ خوشمزه، این مردم انگلیسی می‌گن، خوشمزه …”. یهو چهره‌اش ناراحت شد. “آقای پاتریک بهش میگه مرگ خوشمزه. کیک من!”

خانم بلکلاک گفت: “اون فقط منظورش اینه که خوردن این کیک ارزش مردن رو داره.”

“خوب، من از اون کلمه خوشم نمیاد- مرگ. اونها به خاطر خوردن کیک من نمی‌میرن- نه، حالشون خیلی خیلی بهتر میشه …”

خانم بلکلاک از آشپزخونه رفت بیرون. دورا بانر بیرون بود.

“همین الان ادموند سوئیتنهام زنگ زد. بهم گفت تولدت مبارک و گفت برام یه قابلمه عسل به عنوان هدیه میاره. و خانم هینچ‌کلیف کمی تخم‌مرغ میاره.”

خانم بلکلاک گفت: “و یک جعبه شکلات قشنگ هم از طرف جولیاست. بیا بریم و به مرغ‌ها غذا بدیم.”

وقتی همه اطراف میز غذاخوری نشستن، پاتریک با هیجان فریاد کشید: “جلو روم چی می‌بینم؟ مرگ خوشمزه.”

خانم بلکلاک گفت: “هیس! نذار میتزی صدات رو بشنوه. دوست نداره رو کیکش اون اسم رو بذاری.”

“ولی مرگ خوشمزه است؟ کیک تولد بانیه؟”

خانم بانر گفت: “بله. من واقعاً عالی‌ترین تولدم رو دارم.” گونه‌هاش از هیجان سرخ شدن.

همه، چیزهای خوب روی میز چای‌خوری رو خوردن.

جولیا وقتی داشت بلند میشد گفت: “من کمی احساس ناخوشی می‌کنم. به خاطر این کیکه. به خاطر میارم دفعه‌ی قبل هم همین حس رو داشتم. زیادی چرب و شیرینه.”

وقتی به اتاق نشیمن برگشتن، خانم هینچ‌کلیف پرسید: “باغبان تازه گرفتید؟ من یه مرد رو نزدیک لونه مرغ‌ها دیدم.”

جولیا گفت: “کارآگاه‌مونه. از خاله لتی محفاظت میکنه.”

خانم استربروک داد کشید: “ولی مطمئناً همش حالا تموم شده.”

ادموند سوئیتنهام گفت: “نه. یه نفر می‌خواد در اولین فرصت اونو به قتل برسونه.”

“آه، اینطور نگو، آقای سوئیتنهام.” دورا بانر شروع به گریه کرد. “مطمئنم هیچکس اینجا نمی‌تونه بخواد عزیز، لتی عزیز رو بکشه.”

ادموند با عجله در حالی که سرخ می‌شد، گفت: “فقط شوخی کردم.”

فیلیپا پرسید: “ممکنه به اخبار ساعت شش گوش بدیم؟”

پاتریک به آرومی به جولیا گفت: “باید خانم هارمون اینجا بود. اون مطمئن می‌شد که با صدای بلند بگه: “فکر می‌کنم یک نفر هنوز منتظره فرصت قتل توست، خانم بلکلاک؟””

جولیا گفت: “خوشحالم که اون و خانم مارپل نمیتونن بیان. این زن پیر نمی‌تونه دماغشو تو کار مردم نکنه.”

بعد از اینکه مهمونا رفتن خونه، خانم بلکلاک گفت: “از اوقاتت لذت بردی، بانی؟”

“آه، بله. ولی یه سر درد وحشتناک دارم. فکر کنم میرم و دراز میکشم. چند تا آسپرین می‌خورم و خوب می‌خوابم.” چند دقیقه بعد، اون دوباره اومد طبقه پایین. گفت: “نتونستم آسپرین‌هام رو پیدا کنم.”

خانم بلکلاک گفت: “خوب، از مال من بردار، عزیزم. کنار تختم هستن.” خانم بانر دوباره رفت طبقه بالا. خانم بلکلاک گفت: “امروز هیجان زیادی داشت و براش خوب نیست.

“ولی فکر می‌کنم واقعاً لذت برد!”

وقتی تنها شدن، خانم بلکلاک گفت: “فیلیپا، عزیزم، می‌خوام باهات حرف بزنم.”

“بله، خانم بلکلاک؟” فیلیپا با کمی تعجب بهش نگاه کرد. “من متوجه شدم که تو این اواخر به نظر نگران می‌رسی. میدونم که بعضی وقت‌ها درباره تحصیل پسرت دچار نگرانی میشی. به خاطر همین هم هست که می‌خوام چیزی بهت بگم.

من امروز بعد از ظهر به میلچستر میرم تا وکیلم رو ببینم. فکر کردم بهتره یک وصیت‌نامه جدید بنویسم. به غیر از قسمتی که برای بانی به جا میذارم، همه چیز به تو تعلق میگیره.”

فیلیپا بلافاصله برگشت. “چی؟” چشم‌هاش خیره شدن. “ولی من نمی‌خوامش- واقعاً، نمی‌خوام. چرا به من؟”

خانم بلکلاک گفت: “شاید برای اینکه کس دیگه‌ای نیست.”

“ولی پاتریک و جولیا هستن. اونا اقوام شمان.”

“بله، پاتریک و جولیا هستن.” لحن عجیبی در صدای خانم بلکلاک بود. “ولی اونا اقوام نزدیکم نیستن. اونها هیچ ادعایی روی من ندارن. من به تو علاقه دارم، فیلیپا- و پسرتم هست . اگه حالا بمیرم، چیز زیادی گیرت نمیاد- ولی بعد از چند هفته، ممکنه متفاوت باشه.”

چشم‌هاش روی چشم‌های فیلیپا ثابت بودن. فیلیپا فریاد کشید: “ولی تو نمی‌میری!” خانم بلکلاک گفت: “اگه با دقت ازش دوری کنم، نه.” اون سریع از اتاق رفت بیرون. فیلیپا شنید که داره با جولیا در راهرو حرف میزنه. بعد جولیا اومد تو اتاق نشیمن. یک نگاه سرد و غیر دوستانه تو چشم‌هاش بود.

“برای خودت خوب کار کردی، مگه نه، فیلیپا؟”

“پس شنیدی .؟”

“بله. فکر می‌کنم قرار هم بود که بشنوم. لتی ما احمق نیست . خوب، اگه کسی اون رو الان به قتل برسونه، تو مظنون اصلی میشی.”

“ولی کشتن اون الان کار احمقانه‌ای خواهد بود- اگه صبر کنم …”

“پس تو درباره خانم پیر، اسمش چی بود، که در اسکاتلند داره میمیره، خبر داری؟”

“من نمیخوام چیزی رو از تو و پاتریک بگیرم.”

“نمی‌خوای، عزیزم؟ متأسفم، ولی من حرفتو باور نمیکنم.”

وقتی بازرس کارادوک به میلچستر برگشت، رفت تا گزارشش رو به رایدسدال بده. رایدسدال با دقت گوش داد.

کرادوک گفت: “پاتریک و جولیا همسن پیپ و اما هستن، آقا.”

رایدسدال گفت: “بله، ولی ما روایات اونها رو کنترل کردیم. پاتریک در نیروی دریایی بود و سابقش اونجا واقعیه. همچنین از مادرشون، خانم سیمونز که در فرانسه زندگی میکنه هم پرسیدیم. اون میگه البته پسر و دخترش در چیپینگ کلگورن پیش دخترخاله‌اش، لتیتا بلکلاک هستن.”

“و خانم سیمونز خانم سیمونزه؟”

“اون یک مدت طولانی خانم سیمونز بوده.” رئیس پلیس یک تکه کاغذ داد دست کرادوک. “این چیزی هست که ما درباره خانم استربروک فهمیدیم.”

بازرس کاغذ رو با علاقه خوند. گفت: “خوب، اون کاملاً اون پیر احمق، شوهرش رو گول‌ زده. ولی هیچ ربطی با این داستان نداره.”

“نه. و چیز دیگه‌ای هم هست که مربوط به خانم هایمسه.” کرادوک دوباره با علاقه خوندش. گفت: “فکر می‌کنم یک بار دیگه با اون خانم حرف بزنم.” رایدسدال گفت: “فکر می‌کنی این اطلاعات ممکنه مهم باشه؟”

“فکر می‌کنم ممکنه.” دو تا مرد لحظه‌ای ساکت بودن. بعد کرادوک پرسید: “گروهبان فلچر چیکار میکرد، آقا؟”

“بی‌نهایت فعاله. طبق قراری که با خانم بلکلاک گذاشته بود، خونه رو گشت ولی هیچ چیز مهمی پیدا نکرد. و بعد به این فکر کرده بود که چه کسی فرصت روغن‌کاری در رو وقتی دختر خارجی بیرون بوده، داشته.”

“وقتی خونه خالی بوده کی توی خونه بوده؟”

“تقریباً همه. خانوم مارگاتروید یه مرغ آورده. خانوم سوئیتنهام برای گرفتن کمی گوشت اومده. خانم هینچ‌کلیف سر زده.

خانم استربروک وقتی سگش رو برای قدم زدن می‌برده، سر زده که خانم بلکلاک رو ببینه. و سرهنگ با یک کتاب هندی که خانم بلکلاک می‌خواسته بخونه، رفته. درباره ادموند سوئیتنهام نمی‌دونیم. اون گفته گهگاهی با پیغامی از طرف مادرش ملاقات می‌کرده.”

رایدسدال با لبخندی خفیف ادامه داد: “خانم مارپل هم فعال بوده. فلچر گزارش داده که اون در کافه بلوبرد قهوه صبحگاهی خورده. برای خوردن شری به خونه‌ی خانم مارگاتروید و خانم هینچ‌کلیف رفته و برای چای به لیتل پادوکس.

باغچه خانم سوئیتنهام رو تعریف کرده و به سوغاتی‌های سرهنگ استربروک از هند نگاه کرده.”

“ممکنه بتونه بهمون بگه که سرهنگ استربروک سرهنگ واقعی هست یا نه.”

“ممکنه بدونه- موافقم. به نظر من بدون مشکل می‌رسه. ولی ما باید با مقامات هندی کنترل کنیم.”

کرادوک گفت: “نیاز هست که سریع عمل کنیم، آقا. خانم گودلر داره میمیره. معنیش اینه که قاتل ما نمیتونه صبر کنه. و یه چیز دیگه هم هست. اون زن یا مرد، حتماً میدونه که ما داریم همه رو کنترل می‌کنیم.”

رایدسدال با آه گفت: “و زمان میبره.”

“بنابراین، این هم یک دلیل دیگه برای عجله هست. اگه بل گودلر بمیره …”

اون ساکت شد و پاسبان وارد شد.

پاسبان گفت: “یک تماس تلفنی از پاسبان لگ از چیپینگ کلگورن هست. “

رایدسدال گفت: “وصل کن.” تلفن رو برداشت و وقتی گوش داد، صورتش خیلی جدی شد. تلفن رو قطع کرد. گفت: “درباره‌ی دورا بانره.

اون کمی آسپیرین می‌خواست. کمی از قوطی کنار تخت لتیتا بلکلاک برداشته. فقط چند تا قرص در قوطی باقی مونده بود. اون دوتا برداشته و یکی مونده. دکتر یکی رو برداشته و به آزمایش فرستاده. میگه قطعاً آسپرین نیستن.”

“مرده؟”

“بله. امروز صبح تو تختش مرده پیدا شده. دکتر میگه تو خواب مرده. اون فکر میکنه مسموم شده.”

کرادوک گفت: “قرص‌های آسپرین کنار تخت لتیتا بلکلاک. یک شیطان باهوشِ باهوش. پاتریک بهم گفته بود خانم بلکلاک بطری شری نیمه رو انداخته دور و یک بطری جدید باز کرده. احتمالا فکر نکرده که همین کار رو هم با قوطی باز شده آسپرینش بکنه. این بار کی تو خونه بوده- در یکی دو روز اخیر؟”

رایدسدال بهش نگاه کرد.

گفت: “همه دیروز اونجا بودن. یک مهمونی تولد برای خانم بانر بوده.”

خانم مارپل در اتاق نشیمن لیتل پادوکس منتظر خانم بلکلاک بود. اون یک یادداشت از روراند هارمان درباره ترتیب مراسم ختم دورا بانر رو برده بود.

اطراف رو نگاه کرد و درباره چیزهایی دورا بانر در کافه بلوبرد گفته بود، فکر کرد. دورا گفته بود پاتریک چیزی در لامپ رو عوض کرده بود، که برق‌ها بره.

کدوم لامپ؟ و چطور عوض کرده بود؟ خانم‌ مارپل به این نتیجه رسید که احتمالاً منظورش آباژور کوچیک روی میز کنار دیوار بود. به شکل یک چوپان بود که قبلاً جاشمعی بوده، ولی حالا به یک آباژور الکتریکی تبدیل شده بود.

دورا بانر چی گفته بود؟ “به وضوح به خاطر میارم که آباژور دختر چوپان بود و روز بعد ….” قطعاً حالا یک چوپان پسر بود.

خانم مارپل به خاطر می‌آورد وقتی اون و بانچ برای چای اومده بودن، دورا بانر گفته بود که آباژور یک جفت هست. البته- یک پسر چوپان و یک دختر چوپان.

اونی که در روز سرقت مسلحانه اونجا بود، دختر چوپان بوده و روز بعد اون یکی، پسر چوپان بوده. و دورا بانر فکر کرده پاتریک اونها رو عوض کرده. چرا؟

خانم مارپل به آباژورِ جلو روش نگاه کرد. سیم برق از روی میز رد میشد، بعد می‌رفت پایین به لبه میز و دیوار. یک کلید کوچیک در نیمه سیم بود.

پاتریک سیمونز … یک مرد خوش‌قیافه‌ی جوون که زنان بزرگتر و جوون دوست داشتن. ممکنه بود پاتریک سیمونز، پیپ باشه؟

در باز شد و خانم بلکلاک اومد داخل. خانم مارپل فکر کرد، اون خیلی پیرتر به نظر میرسه. تمام زندگی و انرژی ازش بیرون رفته بود.

خانم مارپل گفت: “خیلی خیلی متأسفم که در همچین وقتی مزاحمتون شدم. یک یادداشت از روراند هارمون آوردم.”

یادداشت رو دراز کرد و خانم بلکلاک گرفتش و بازش کرد.

به آرومی گفت: “روراند هارمون یک مرد خیلی فهمیده است.” صداش یهو قطع شد و شروع کرد به گریه کردن.

خانم مارپل ساکت نشست.

خانم بلکلاک بالاخره نشست. صورتش خیس اشک بود.

گفت: “متأسفم. اون تنها ارتباطم با گذشته بود، می‌دونید. تنها کسی که که به خاطر می‌آورد. حالا اون رفته، من خیلی تنهام.”

خانم مارپل گفت: “میدونم منظورتون چیه. من خواهرزاده‌ها و برادرزاده‌ها و دوستان مهربونی دارم، ولی هیچ کس نیست که من رو به عنوان یک دختر جوان به خاطر بیاره. من حالا مدت زمان خیلی طولانی هست که کاملاً تنهام.”

صدای یک مرد از راهرو اومد.

خانم بلکلاک گفت: “بازرس کرادوکه.”

کرادوک اومد داخل. وقتی خانم مارپل رو دید، اصلاً خوشحال به نظر نرسید.

گفت: “اه. پس شما اینجایید.”

خانم مارپل گفت: “من بلافاصله میرم- بلافاصله. مزاحمتون کارتون نمیشم.” از اتاق رفت بیرون.

کرادوک به خانم بلکلاک گفت: “ما باید سریع کار کنیم. من با خانم گودلر کنترل کردم. چند نفر کمی هستن که ممکنه بعد از مرگ شما پولدار بشن. اول، پیپ و اما. بهم بگید، اگه سونیا گودلر رو ببینید، می‌شناسید؟”

“سونیا رو می‌شناسم؟ البته …” یهو ساکت شد. به آرومی گفت: “نه، شاید نمی‌شناختمش. زمان خیلی زیادی هست. سی سال …. حالا یه زن پیر شده.”

“وقتی به یاد میارینش چه شکلی بود؟”

“سونیا؟” خانم بلکلاک چند لحظه‌ای فکر کرد. “اون کمی کوچیک و تیره بود…”

“بهم بگید احتمال این هست که خانم سوئیتنهام، سونیا گودلر باشه؟ یا خانم هینچ‌کلیف یا خانم مارگاتروید؟”

“خانم سوئیتنهام؟” خانم بلکلاک با تعجب بهش نگاه کرد. “آه، نه، غیر ممکنه. و خانم هینچ‌کلیف قد بلنده. و مطمئناً خانم مارگاتروید هم نمیتونه سونیا باشه.”

“من می‌خوام یک عکس از سونیا گودلر رو ببینم.”

خانم بلکلاک گفت: “خیلی‌خب. بذارید ببینم. من داشتم کتاب‌های زیادی رو در قفسه مرتب می‌کردم. جولیا بهم کمک می‌کرد. چند تا آلبوم قدیمی عکس اونجا بود. کجا گذاشتیمشون؟ شاید جولیا به خاطر بیاره. امروز خونست.”

بازرس جولیا رو در راهروی طبقه بالا پیدا کرد. اون تازه از دری که پشتش چند تا پله داشت، بیرون اومده بود.

توضیح داد: “من تو اتاق زیر شیروانی بودم. موضوع چیه؟”

بازرس کرادوک درباره آلبوم عکس‌ها بهش گفت.

“فکر کنم اونا رو گذاشتیم تو قفسه بزرگ در اتاق مطالعه.”

اون راه رو به طبقه پایین نشون داد و در اتاق مطالعه رو باز کرد. درست کنار پنجره یک قفسه بزرگ بود. جولیا بازش کرد. بازرس دو تا آلبوم قدیمی عکس از تهش بیرون آورد.

خانم بلکلاک اومد داخل. کرادوک آلبوم‌ها رو گذاشت روی میز و صفحات رو ورق زد. اون عکس‌هایی از زن‌ها با کلاه‌های بزرگ قدیمی دید. زیر عکس‌ها نوشته‌های قدیمی بود.

خانم بلکلاک گفت: “عکس‌ها باید در این آلبوم باشن.”

“در صفحه دوم یا سوم.” صفحات رو ورق زد و ایستاد.

چند تا جای خالی در صفحه بود. کرادوک خم شد و نوشته‌ها رو خوند. “سونیا … خودم … شارلوت … آر جی.”

“سونیا و بل در ساحل.”

خانم بلکلاک گفت: “وقتی ما اون روز نگاشون می‌کردیم، هیچ جای خالی در اینها نبود، بود، جولیا؟”

“من زیاد با دقت نگاه نکردم- فقط لباس‌ها رو نگاه کردم. ولی نه– حق با شماست، خاله لتی، هیچ جای خالی نبود.”

کرادوک بلند شد. گفت: “یک نفر تمام عکس‌های سونیا گودلر رو از آلبوم برداشته.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER EIGHT

Memories of the Past

Inspector Craddock took the night train to Scotland. A car was waiting to meet him, and took him to Belle Goedler’s house. He was served breakfast, and then a tall, middle-aged woman in a nurse’s uniform came in. She introduced herself as Sister McClelland.

‘Mrs Goedler is ready to see you,’ she said. ‘I’d better warn you about what will happen. She will talk and enjoy talking and then - quite suddenly - she will become very tired. In preparation for your visit, I’ve given her a drug to keep her awake. When she gets tired, send for me.’

‘How exactly is Mrs Goedler’s health’ asked Craddock.

‘She’s dying. She only has a few more weeks to live.’

Craddock was shown into a large bedroom where a fire was burning. An old lady lay in a bed. There were lines of pain on her face, but also lines of sweetness. And there was, Craddock noticed, a surprisingly playful look in her blue eyes.

‘Well,’ she said ‘it’s not often that I receive a visit from the police. I hear Letitia Blacklock wasn’t much hurt by the attempt to take her life. How is my dear Blackie? It’s a long time since I’ve seen her. I suppose you want to ask about the money?’

‘Why did your husband leave his money like that?’

‘You mean, why did he leave it to Blackie? Not for the reason you’ve probably been thinking.’ The playful look in Mrs Goedler’s eyes grew brighter. ‘Randall-was never in love with her, and she wasn’t with him.

I think Randall thought of Blackie as a kind of younger brother. He depended on her judgement, which was always excellent. Letitia Blacklock would never do anything that was dishonest.

She’s a very fine character. I’ve always admired her. Her sister was an invalid. She never saw people or went out. So when the girls’ father died, Letitia gave up her job to go home and look after her. Randall was angry, but it made no difference.’

‘How long was that before your husband died?’

‘A couple of years, I think. Randall made his will before she left the company, and he didn’t change it. He said to me, “We’ve no one of our own.”’

‘But that’s not quite true, is it, Mrs Goedler’ said Craddock. ‘He had a sister.’

‘Oh, Sonia. But they quarrelled years ago. He didn’t like the man she married - Dmitri Stamfordis. Randall said he was a criminal. But Sonia was madly in love with him.’

‘And Randall and Sonia never made up their quarrel?’

‘No. She was angry because he had tried to prevent the marriage. But I got a letter from her about eighteen months afterwards. She wrote from Budapest. She told me to tell Randall that she was extremely happy and that she’d just had twins.

She intended to call them Pip and Emma. Then she went right out of our lives. But I persuaded Randall to put Pip and Emma’s names into his will if Blackie had an accident and died before me. He wasn’t happy about it, but he did do that.’

‘And since then,’ Craddock said slowly, ‘you’ve heard nothing of Sonia or her children?’

‘Nothing - they may be dead - they may be - anywhere.’

They might be in Chipping Cleghorn, thought Craddock.

Suddenly a look of fear came into Belle Goedler’s eyes. She said, ‘Don’t let them hurt Blackie. You must look after Blackie.’ Her voice went quiet.

Later Craddock asked Sister McClelland, ‘Does Mrs Goedler have any old photographs?’

‘I’m afraid there’s nothing,’ said the nurse. ‘All her personal papers and furniture were burned in a fire during the war.’

So that was that, Craddock thought. But he felt his journey to Scotland had not been a waste of time. He had made some progress with the case.

‘Sonia Goedler was a rich woman when she got married, but perhaps things changed,’ he thought. ‘Perhaps Pip and Emma came to England and learned about the contents of their uncle’s will, and about Miss Letitia Blacklock.

Then they found out about Randall Goedler’s widow. She’s an invalid, living up in Scotland, and she hasn’t long to live. If Letitia Blacklock dies before her, they will get a lot of money.

They’d find out where Letitia Blacklock is living. And they’d go there - but not as themselves. I’m sure that Pip, or Emma, or both of them, are in Chipping Cleghorn now.’

In the kitchen at Little Paddocks, Miss Blacklock was giving instructions to Mitzi.

‘It’s Miss Bunner’s birthday, and some people will be coming to tea. I want you to make some nice sandwiches and that special chocolate cake of yours.’

‘You mean the rich one’ asked Mitzi. She smiled. ‘Delicious, these English people will say - delicious.’ Suddenly her face grew sad. ‘Mr Patrick called it Delicious Death. My cake!’

‘He only meant,’ said Miss Blacklock, ‘that it was worth dying to eat such a cake.’

‘Well, I do not like that word - death. They are not dying because they eat my cake - no, they feel much, much better.’

Miss Blacklock left the kitchen. Dora Bunner was outside.

‘Edmund Swettenham just phoned,’ she said. ‘He wished me a happy birthday and said he was bringing me a pot of honey as a present. And Miss Hinchcliffe-is bringing some eggs.’

‘And there’s a lovely box of chocolates from Julia,’ said Miss Blacklock. ‘Let’s go and feed the hens.’

‘What do I see in front of me’ cried Patrick excitedly as everyone sat down around the dining-room table. ‘Delicious Death.’

‘Shh’ said Miss Blacklock. ‘Don’t let Mitzi hear you. She doesn’t like you calling her cake by that name.’

‘But it is Delicious Death. Is it Bunny’s birthday cake?’

‘Yes, it is,’ said Miss Bunner. ‘I really am having the most wonderful birthday.’ Her cheeks were red with excitement.

Everyone ate the good things on the tea table.

‘I feel slightly sick,’ said Julia as they got up. ‘It’s that cake. I remember I felt just the same last time. It’s so rich.’

‘Have you got a new gardener’ asked Miss Hinchcliffe as they returned to the sitting-room. ‘I saw a man near the henhouse.’

‘That’s our detective,’ said Julia. ‘He’s protecting Aunt Letty.’

‘But surely it’s all finished now,’ cried Mrs Easterbrook.

‘No,’ said Edmund Swettenham. ‘Someone wants to murder her at the first opportunity.’

‘Oh, don’t say that, Mr Swettenham.’ Dora Bunner began to cry. ‘I’m sure nobody here could want to kill dear, dear Letty.’

‘It was just a joke,’ said Edmund hurriedly, turning red.

‘Shall we listen to the six o’clock news’ asked Phillipa.

Patrick whispered to Julia, ‘We need Mrs Harmon here. She would be sure to say in that high voice, “I suppose somebody is still waiting for the chance to murder you, Miss Blacklock?’”

‘I’m glad she and Miss Marple couldn’t come,’ said Julia. ‘That old woman can’t keep her nose out of other people’s business.’

After the guests had gone home, Miss Blacklock said, ‘Did you enjoy yourself, Bunny?’

‘Oh, I did. But I’ve got a terrible headache. I’ll go and lie down, I think. I’ll take a couple of aspirins and have a nice sleep.’ A few minutes later, Dora came downstairs again. ‘I can’t find my aspirin,’ she said.

‘Well, take some of mine, dear,’ said Miss Blacklock. ‘They’re by my bed.’ Miss Bunner went upstairs again. ‘She’s had a lot of excitement today, and it isn’t good for her,’ said Miss Blacklock.

‘But I really think she’s enjoyed herself!’

‘Phillipa, my dear, I want to talk to you,’ said Miss Blacklock when they were alone.

‘Yes, Miss Blacklock?’ Phillipa looked up in slight surprise. ‘I’ve noticed that you’ve looked worried recently. I know you get anxious sometimes about your boy’s education. That’s why I want to tell you something.

I drove into Milchester this afternoon to see my lawyer. I thought I’d like to make a new will. Apart from what I’m leaving to Bunny, everything goes to you.’

‘What?’ Phillipa turned round quickly. Her eyes stared. ‘But I don’t want it - really, I don’t. Why to me?’

‘Perhaps,’ said Miss Blacklock, ‘because there’s no one else.’

‘But there’s Patrick and Julia. They’re your relations.’

‘Yes, there’s Patrick and Julia.’ There was a strange note in Miss Blacklock’s voice. ‘But they’re not close relations. They have no claim on me. I’ve become fond of you, Phillipa - and there’s the boy. You won’t get very much if I die now - but in a few weeks-time it might be different.’

Her eyes met Phillipa’s steadily. ‘But you’re not going to die’ cried Phillipa. ‘Not if I can avoid it by being careful,’ said Miss Blacklock. She left the room quickly. Phillipa heard her speaking to Julia in the hall. Then Julia came into the sitting-room. There was a cold, unfriendly look in her eyes.

‘You’ve done very well for yourself, haven’t you, Phillipa?’

‘So you heard-?’

‘Yes. I think that I was meant to hear. Our Letty’s no fool. Well, if anyone murders her now, you’ll be the main suspect.’

‘But it would be stupid to kill her now when - if I waited-‘

‘So you do know about old Mrs What’s-her-name dying up in Scotland?’

‘I don’t want to take anything away from you and Patrick.’

‘Don’t you, my dear? I’m sorry - but I don’t believe you.’

When Inspector Craddock got back to Milchester, he went to make his report to Rydesdale. Rydesdale listened carefully.

‘Patrick and Julia are the right age to be Pip and Emma, sir,’ said Craddock.

‘Yes, but we’ve been checking their stories,’ said Rydesdale. ‘Patrick was in the Navy and his record there is real. We’ve also asked their mother, Mrs Simmons, who lives in France. She says that of course her son and daughter are at Chipping Cleghorn with her cousin Letitia Blacklock.’

‘And Mrs Simmons is Mrs Simmons?’

‘She’s been Mrs Simmons for a very long time.’ The Chief Constable handed a piece of paper to Craddock. ‘Here’s something we’ve found out about Mrs Easterbrook.’

The Inspector read the paper with interest. ‘Well,’ he said, ‘she’s completely deceived that old fool, her husband. But it has no relationship with this business.’

‘No. And here’s something that concerns Mrs Haymes.’ Again, Craddock read it with interest. ‘I think I’ll have another talk with the lady,’ he said. ‘You think this information may be important’ said Rydesdale.

‘I think it might be.’ The two men were silent for a moment. Then Craddock asked, ‘What has Sergeant Fletcher been doing, sir?’

‘Fletcher has been extremely active. He searched the house by agreement with Miss Blacklock, but he didn’t find anything important. Then he’s been thinking about who had the chance to oil that door when that foreign girl was out.’

‘Who do we know was in the house when it was empty?’

‘Almost everyone. Miss Murgatroyd brought a hen. Mrs Swettenham came to fetch some meat. Miss Hinchcliffe just called in.

Mrs Easterbrook was taking her dogs for a walk and called to see Miss Blacklock. And the Colonel went there with a book on India that Miss Blacklock wanted to read. We don’t know about Edmund Swettenham. He said he visited occasionally with messages from his mother.’

Rydesdale continued, with a slight smile, ‘Miss Marple has also been active. Fletcher reports that she had morning coffee at the Bluebird Cafe. She’s been to sherry with Miss Murgatroyd and Miss Hinchcliffe, and to tea at Little Paddocks.

She’s admired Mrs Swettenham’s garden, and looked at Colonel Easterbrook’s souvenirs from India.’

‘She may be able to tell us if Colonel Easterbrook is a real colonel or not.’

‘She’d know - I agree. He seems all right. But we’d have to check with the Indian officials.’

‘We need to act quickly, sir,’ said Craddock. ‘Mrs Goedler is a dying woman. That means our murderer can’t afford to wait. And there’s another thing. He - or she - must know we’re checking everybody.’

‘And that takes time,’ said Rydesdale with a sigh.

‘So that’s another reason for hurry. If Belle Goedler dies-‘

He stopped as a constable entered.

‘There’s a phone call from Constable Legg from Chipping Cleghorn,’ the constable said.

‘Put him through,’ said Rydesdale. He picked up the phone and his face grew very serious as he listened. He put the phone down. ‘It’s Dora Bunner,’ he said.

‘She wanted some aspirin. She took some from a bottle beside, Letitia Blacklock’s bed. There were only a few pills left in the bottle. She took two and left one. The doctor’s got that one and is sending it to be examined. He says it’s definitely not aspirin.’

‘She’s dead?’

‘Yes. She was found dead in her bed this morning. She died in her sleep, the doctor says. He thinks she was poisoned.’

‘Aspirin pills by Letitia Blacklock’s bed,’ said Craddock. ‘The clever, clever devil. Patrick told me that Miss Blacklock threw away a half bottle of sherry and opened a new one. She probably didn’t think of doing that with an open bottle of aspirin. Who was in the house this time - within the last day or two?’

Rydesdale looked at him.

‘Everybody was there yesterday,’ he said. ‘There was a birthday party for Miss Bunner.’

Miss Marple was waiting for Miss Blacklock in the sitting-room at Little Paddocks. She had brought a note from Reverend Harmon about the arrangements for Dora Bunner’s funeral.

She looked around and thought about what Dora Bunner had said in the Bluebird Cafe. Dora had said that Patrick had changed something on the lamp to make the lights go out.

What lamp? And how had he changed it? She probably, Miss Marple decided, meant the small lamp on the table by the wall. It was a figure of a shepherd which had been a candle-holder but had been made into an electric lamp.

What had Dora Bunner said? ‘I remember clearly that it was the shepherdess lamp. And the next day-‘ Certainly it was a shepherd now.

Mrs Marple remembered that when she and Bunch had come to tea, Dora Bunner had said that the lamp was one of a pair. Of course - a shepherd and a shepherdess.

It had been the shepherdess on the day of the hold-up - and the next day it had been the other lamp, the shepherd. And Dora Bunner thought that Patrick had changed them. Why?

Miss Marple looked at the lamp in front of her. The flex ran along the table, then down over the edge of the table to the wall. There was a small switch half-way along the flex.

Patrick Simmons– a handsome young man, who young and older women liked. Could Patrick Simmons be ‘Pip’?

The door opened and Miss Blacklock came in. She looked, thought Miss Marple, many years older. All the life and energy had gone out of her.

‘I’m very sorry, interrupting you like this,’ said Miss Marple. ‘I’ve brought you a note from Reverend Harmon.’

She held it out and Miss Blacklock took it and opened it.

‘Reverend Harmon is a very understanding man,’ she said quietly. Her voice broke suddenly and she started to cry.

Miss Marple sat quietly.

Miss Blacklock sat up at last. Her face was wet with tears.

‘I’m sorry,’ she said. ‘She was the only connection with the past, you see. The only one who - who remembered. Now that she’s gone, I’m quite alone.’

‘I know what you mean,’ said Miss Marple. ‘I have nephews and nieces and kind friends - but there’s no one who knew me as a young girl. I’ve been alone for quite a long time now.’

There was the sound of a man’s voice in the hall.

‘That’s Inspector Craddock,’ said Miss Blacklock.

Craddock came in. When he saw Miss Marple, he did not look happy at all.

‘Oh,’ he said. ‘So you’re here.’

‘I am going at once - at once,’ said Miss Marple. ‘Please don’t let me be in your way.’ She left the room.

‘We’ve got to work fast,’ Craddock said to Miss Blacklock. ‘I’ve checked with Mrs Goedler. There are only a few people who would become rich from your death. First, Pip and Emma. Tell me, would you recognise - Sonia Goedler if you saw her?’

‘Recognise Sonia? Of course-‘ She stopped suddenly. ‘No,’ she said slowly, ‘perhaps I wouldn’t. It’s been a long time. Thirty years. She’d be an old woman now.’

‘What was she like when you remember her?’

‘Sonia?’ Miss Blacklock thought for some moments. ‘She was rather small, dark.’

‘Tell me, do you think it’s possible that Mrs Swettenham might be Sonia Goedler? Or Miss Hinchcliffe or Miss Murgatroyd?’

‘Mrs Swettenham? Miss Blacklock looked at him in surprise. ‘Oh, no, that’s impossible. And Miss Hinchcliffe is too tall. And I’m sure Miss Murgatroyd couldn’t be Sonia.’

‘I’d like to see a photo of Sonia Goedler.’

‘Very well,’ said Miss Blacklock. ‘Let me see. I was tidying a lot of books in the cupboard. Julia was helping me. There were some old books of photographs there. Where did we put them? Perhaps Julia will remember. She’s at home today.’

The Inspector found Julia in a passage upstairs. She had just come out of a door with some stairs going up behind it.

‘I was up in the attic,’ she explained. ‘What is it?’

Inspector Craddock told her about the books of photographs.

‘We put them in the big cupboard in the study, I think.’

She led the way downstairs and pushed open the study door. Just fear the window there was a large cupboard. Julia pulled it open. The Inspector took a couple of old-fashioned books of photographs from the bottom shelf.

Miss Blacklock came in. Craddock put the books on the table and turned the pages. He saw pictures of women in large old- fashioned hats. The photos had old writing underneath them.

‘The photographs would be in this book,’ said Miss Blacklock.

‘On the second or third page.’ She turned a page and stopped.

There were several empty spaces on the page. Craddock bent down and read the writing. ‘Sonia– Self– Charlott– R.G.’

‘Sonia and Belle on the beach.’

‘There weren’t any empty spaces when we looked at them the other day,’ said Miss Blacklock, ‘were there, Julia?’

‘I didn’t look very closely - only at some of the dresses. But no– you’re right, Aunt Letty, there weren’t any empty spaces.’

Craddock stood up. ‘Somebody,’ he said, ‘has removed every photograph of Sonia Goedler from this book.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.