سرفصل های مهم
فصل 12
توضیح مختصر
آقای کراکنتروپ پیر از لوسی میخواد باهاش ازدواج کنه و اِما دربارهی کسی که ادعا میکرد زن برادر مردهاش هیت، به پلیس گفت.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوازدهم
“دختر! تو، دختر! بیا تو!”
لوسی سرشو با تعجب برگردوند. کراکنتروپ پیر داشت با صدای بلند از تو اتاق کوچیک صداش میکرد. بازوش رو گرفت و کشیدش تو. “میخوام یه چیزی نشونت بدم.”
لوسی اطرافش رو نگاه کرد. “ازم میخواید این اتاق رو تمیز کنم؟” اونا تو اتاق مطالعه بودن، ولی تودهای از کاغذهای خاک گرفته روی میز بود و عنکبوتهایی در گوشههای سقف.
آقای کراکنتروپ پیر سرش رو تکون داد. “نه! من اینجا رو قفل نگه میدارم. اینجا اتاق منه. این سنگها رو میبینی؟ خیلی قدیمین.”
لوسی به کپههای سنگ نگاه کرد. “خیلی جالبن.”
“تو دختر باهوشی هستی. اونا جالبن. چیزای بیشتری نشونت میدم.”
“شما خیلی لطف میکنید، ولی خیلی کار دارم که باید انجام بدم. با وجود شش تا آدم توی خونه…”
“غذاشون به اندازه یک ثروت برام هزینه داره. وقتی میان اینجا، تنها کاریه که انجام میدن! میخورن. همه منتظرن تا من بمیرم. اِما فکر میکنه من یه مرد پیرم. تو که فکر نمیکنی من پیرم، فکر میکنی؟”
لوسی گفت: “البته که نه.”
“دختر معقولی هستی. حالا میخوام چیزی بهت نشون بدم.” اون یه کلید از تو جیبش در آورد و در یک قفسهی چوبی تیره رو باز کرد. در کمال تعجب، از توش یک جعبهی پول به نظر نو بیرون آورد، که قفل اون رو هم باز کرد. “میدونی اینا چین، عزیزم؟” اون چند تا سکهی طلا در آورد.
“پادشاهی. خیلی بیشتر از تیکه کاغذهای احمقانه میارزن. اِما نمیدونه- هیچ کس نمیدونه. این راز ماست، ببین، دختر؟ میدونی چرا اینا رو بهت میگم؟”
“چرا؟”
“برای اینکه من هنوز عمر زیادی دارم و تو دختر با روحیهای هستی، بنابراین خودت رو با یه مرد جوون هدر نده. مردهای جوون احمقن!”
“صبر کن.” انگشتاش بازوی لوسی رو فشار دادن. “صبر کن. من بیشتر از همهی بچههام زنده میمونم. و بعد میبینیم! آه، بله. هارولد هیچ بچهای نداره. کدریک و آلفرد ازدواج نکردن. اِما دیگه هیچ وقت ازدواج نمیکنه.
اون کمی کوئیمپر رو دوست داره، ولی کوئیمپر هیچ وقت با اما ازدواج نمیکنه. البته، الکساندر هست. بله، الکساندر هست. من به الکساندر علاقه دارم.” در حالی که به نظر نگران میرسید، مکث کرد. “خوب، دختر، چی میگی؟”
“خانم آیلسبارو…” صدای اِما به شکل ضعیفی از پشت در بسته میومد.
لوسی سریع گفت: “خانم کراکنتروپ صدام میکنه. باید برم…”
“فراموش نکن- رازمون رو…”
لوسی گفت: “فراموش نمیکنم و با عجله رفت بیرون تو راهرو و مطمئن نبود که آقای کراکنتروپ ازش خواسته بود باهاش ازدواج کنه یا نه.
درموت کرادوک پشت میزش در اداره کارآگاهی لندن نشست و داشت فرانسوی با تلفن صحبت میکرد. “فقط یک ایده هست، متوجهید؟”
صدای پلیس فرانسه گفت: “بله. و همین الان هم دو یا سه تا احتمال داریم. حیف که شناسایی عکسی که برام فرستادید، برای همه خیلی سخته. ولی من به تحقیقات و پرسوجو ادامه میدم.”
وقتی کرادوک خداحافظی کرد، یک تکه کاغذ روی میزش گذاشته شد. نوشته بود:
خانم اما کراکنتروپ.
برای دیدن بازرس کرادوک.
وقتی اما اومد داخل، اون یه صندلی بهش تعارف کرد. “خانم کراکنتروپ، شما نگران چیزی بودید، نبودید؟ شاید فکر میکنید میدونید زنِ مرده کیه؟”
“نه، نه، در واقع اون نه. ولی…” اما مکث کرد. “شما با سه تا از برادرهام دیدار کردید. من یه برادر دیگه داشتم، ادموند، که توی جنگ کشته شد. درست قبل از اینکه کشته بشه، از فرانسه برام نامه نوشت.”
اون کیف دستش رو باز کرد و یک نامه بیرون آورد و از روش خوند: “امیدوارم این برات یک شوک نباشه، اما، ولی من دارم ازدواج میکنم- با یه دختر فرانسوی. میدونم مارتین رو دوست خواهی داشت، و اگه اتفاقی برام بیفته ازش مراقبت میکنی. لطفاً مراقب باش چطور به پدر میگی. اون احتمالاً دیوونه میشه.”
ادامه داد: “دو روز بعد از اینکه این نامه رو دریافت کردم، یک پیغام دریافت کردیم که میگفت ادموند گم شده و باور دارن که کشته شده. بعدها قطعاً کشته شده گزارش شد. درست قبل از دانکریک بود- و زمان اغتشاش بزرگ. ازدواجش در ارتش ثبت نشده بود، بنابراین وقتی یک ماه قبل یک نامه دریافت کردم که مارتین کراکنتروپ امضا کرده بود، خیلی تعجب کردم.”
“نامه رو دارید؟”
اِما نامه رو از توی کیفش درآورد و به کرادوک داد که اون رو خوند.
مادمازل عزیز
امیدوارم دریافت این نامه براتون یک شوک نباشه. من حتی نمیدونم که برادرتون، ادموند، بهتون گفته بود که ما ازدواج کردیم یا نه. اون فقط چند روز بعد از ازدواجمون کشته شد. و وقتی جنگ به پایان رسید، من تصمیم گرفتم باهاتون تماس برقرار نکنم. یک زندگی جدید برای خودم ساختم ولی حالا اوضاع عوض شده.
به خاطر پسرم هست که این نامه رو براتون نوشتم. میدونید، اون پسر برادرتون هست و من دیگه نمیتونم مزیتهایی که باید داشته باشه رو بهش بدم. اوایل هفته آینده دارم به انگلیس میام. ممکنه به من بگید میتونم بیام و شما رو ببینم یا نه؟ آدرس برای نامه، ۱۲۶ الوارس کرسنت، شماره ۱۰ هست.
با احترام،
مارتین کراکنتروپ
کرادوک نامه رو به اما برگردوند. “وقتی این نامه رو دریافت کردید، چیکار کردید؟”
“به آدرسی که داده بود، نامه نوشتم و ازش دعوت کردم که به رتورفورد هال بیاد. چند روز بعد، پیغامی از لندن دریافت کردم: خیلی متأسفم که به شکل غیرمنتظرهای مجبورم به فرانسه برگردم. مارتین. نامهی دیگهای دریافت نکردم.”
“همه اینها کی اتفاق افتاد؟”
“درست قبل از کریسمس.”
“و شما باور دارید که زنی که جسدش در تابوت سنگی پیدا شده، ممکنه این مارتین باشه؟”
“نه، البته باور ندارم. ولی وقتی شما گفتید اون احتمالاً خارجیه، خوب، نمیتونستم جلوی خودمو از فکر به اینکه…”
کرادوک گفت: “کار کاملاً درستی کردید که در این باره به من گفتید. ما کمی پرس و جو میکنیم.” اون مکث کرد. “درباره نامه به پدر و برادرهاتون گفتید؟”
“البته مجبور بودم به پدرم بگم. خیلی عصبانی شد” اما لبخند ضعیفی زد. “اون مطمئن بود همهی اینها ساخته شده تا ازمون پول گرفته بشه. همچنین به برادرهام هم گفتم. هارولد هم فکر میکرد ساختگیه، و اینکه من باید خیلی مراقب باشم.
آلفرد هم همونطور فکر میکرد، ولی همچنین کمی هم خندهدار بود. کدریک هیچ علاقهای نشون نداد. ولی همه ما فکر میکردیم خانواده باید با مارتین دیدار کنه و وکیلمون، آقای ویمبورن باید با ما باشه.”
“بعد از اینکه پیغام رو دریافت کردید، سعی کردید باهاش ارتباط برقرار کنید؟”
“بله. به آدرس لندن نامه نوشتم و روی پاکت نامه نوشتم؛ لطفاً جلو انداخته بشه. ولی هیچ جوابی دریافت نکردم.”
“ماجرای کمی عجیبی هست…” اون به تیزی بهش نگاه کرد. “در این باره چه احساسی داشتید، اگه این دختر واقعاً بیوهی برادرتون بود؟”
صورت اِما نرم شد. “ادموند برادر مورد علاقهی من بود، بنابراین به نظر برای مارتین درست میرسید که از خانواده کمک بخواد، همونطور که ادموند ازش خواسته بود این کارو بکنه. نامه به نظر من واقعی میرسید- ولی همونطور که هارولد گفت، اگه توسط یک نفر که تظاهر میکرد مارتین هست، نوشته شده بود، حتماً خیلی خوب میشناختنش به طوریکه مردم باور کنن نامه از طرف اون اومده. با این حال….” حرفش رو قطع کرد.
کرادوک به آرومی گفت: “میخواستید حقیقت داشته باشه؟”
“بله، میخواستم حقیقت داشته باشه. اگه ادموند پسری به جا میذاشت، خوشحال میشدم.”
کرادوک با سرش تصدیق کرد. “همونطور که میگید نامه به نظر واقعی میرسه. چیزی که متعجبکننده است، اتفاقیه که بعدش افتاده. شما با مهربونی بهش جواب دادید، بنابراین چرا حتی اگه مجبور بود به فرانسه برگرده، دوباره براتون نامه ننوشته؟ مثل این که واقعاً بیوهی ادموند بوده.
ممکنه یکی از برادرهاتون پرسوجویی انجام داده باشه که اون رو بترسونه؟ ولی البته اگه ادموند کراکنتروپ یک پسر به جا گذاشته باشه، یکی از وراث ملک پدربزرگتون میشه؟”
اما با سرش تصدیق کرد.
“خوب، نگران نباشید. احتمالاً هیچ ارتباطی بین زنی که نامه رو نوشته و زنی که جسدش در تابوت سنگی پیدا شده، وجود نداره.”
اما بلند شد. “خیلی خوشحالم که بهتون گفتم.”
وقتی اما رفت، کرادوک به گروهبان کاراگاه ودرآل زنگ زد. “باب، ازت میخوام به ۱۲۶ الوارس کرسنت، شماره ۱۰ بری. عکس زن مرده رو با خودت ببر. درباره زنی که میگه مارتین کراکنتروپ هست، و یا اونجا زندگی میکرده، یا بین تاریخ پانزدهم تا اواخر دسامبر برای نامه سر میزده، پرس و جو کن.”
“باشه، قربان.”
کرادوک باقی روز مشغول موضوعات دیگهای بود، ولی وقتی به دفترش برگشت، یک پیغام از طرف پاریس روی میزش پیدا کرد.
جزئیاتی که داده بودی، ممکنه با آنا استراوینسکا، از بالهی ماریتسکی همخونی داشته باشه. پیشنهاد میدم بیای اینجا. دسین.
کرادک لبخند زد. بالاخره! مارتین کراکنتروپ رو فراموش کن. اون امشب یه پاریس میرفت.
متن انگلیسی فصل
Chapter twelve
‘Girl! You, girl! Come in here.’
Lucy turned her head, surprised. Old Mr Crackenthorpe was calling to her loudly from a small room. He took hold of her arm and pulled her inside. ‘I want to show you something.’
Lucy looked round her. ‘Do you want me to clean this room?’ They were in a study, but there were piles of dusty papers on the desk and spiders in corners of the ceiling.
Old Mr Crackenthorpe shook his head. ‘No! I keep it locked up. It’s my room. See these stones? They’re very old.’
Lucy looked at the piles of stones. ‘Most interesting.’
‘You’re a clever girl. They are interesting. I’ll show you some more things.’
‘It’s very kind of you, but I really have a lot to do. With six people in the house.’
‘Costing me a fortune in food. That’s all they do when they come down here! Eat. All waiting for me to die. Emma thinks I’m an old man. You don’t think I’m old, do you?’
‘Of course not,’ said Lucy.
‘Sensible girl. Now I’m going to show you something.’ He took a key from his pocket and unlocked the door of a dark wooden cupboard. From this he took out a surprisingly new-looking money box, which he also unlocked. ‘Do you know what these are, my dear?’ He took out some gold coins.
‘Sovereigns. Worth a lot more than silly pieces of paper. Emma doesn’t know - nobody knows. It’s our secret, see, girl? Do you know why I’m telling you?’
‘Why?’
‘Because there’s still lots of life in me and you’re a spirited girl, so don’t throw yourself away on a young man. Young men are stupid!
‘You wait.’ His fingers pressed into Lucy’s arm. ‘Wait. I’m going to live longer than all of my children. And then we’ll see! Oh, yes. Harold’s got no children. Cedric and Alfred aren’t married. Emma - she’ll never marry now.
She rather likes Quimper - but Quimper will never marry Emma. There’s Alexander, of course. Yes, there’s Alexander. I’m fond of Alexander.’ He paused looking worried. ‘Well, girl, what about it?’
‘Miss Eyelesbarrow–’ Emma’s voice came faintly through the closed door.
Lucy said quickly, ‘Miss Crackenthorpe’s calling me. I must go.’
‘Don’t forget - our secret.’
‘I won’t forget,’ said Lucy, and hurried out into the hall, not sure whether or not Mr Crackenthorpe had just asked her to marry him.
Dermot Craddock sat at his desk at Scotland Yard talking into the telephone, in French. ‘It was only an idea, you understand.’
‘Yes,’ said the voice from the Paris police. And already we have two or three possibilities. It is a pity that the photograph you sent me is so difficult for anyone to recognize. But I will continue to make inquiries.’
As Craddock said goodbye, a piece of paper was placed on his desk. It said:
Miss Emma Crackenthorpe.
To see Detective Inspector Craddock.
As Emma came in he offered her a chair. ‘Miss Crackenthorpe, you have been worried about something, haven’t you? Do you perhaps think you know who the dead woman was?’
‘No, no, not really that. But–’ Emma paused. ‘You have met three of my brothers. I had another brother, Edmund, who was killed in the war. Just before he was killed, he wrote to me from France.’
She opened her handbag, took out a letter and read from it: ‘I hope this won’t be a shock to you, Emma, but I’m getting married - to a French girl. I know you’ll like Martine - and look after her if anything happens to me. Please be careful how you tell Father. He’ll probably go mad.’
She continued, ‘Two days after receiving this, we had a message saying Edmund was Missing, believed killed. Later he was definitely reported killed. It was just before Dunkirk - and a time of great confusion. There was no Army record of his marriage so I was very surprised to receive a letter just about a month ago, signed Martine Crackenthorpe.’
‘Do you have it?’
Emma took the letter from her bag and handed it to Craddock who read it.
Dear Mademoiselle,
I hope it will not be a shock to you to get this letter. I do not even know if your brother Edmund told you that we were married. He was killed only a few days afterwards. After the war ended, I decided that I would not contact you. I had made a new life for myself but now things have changed.
It is for my son that I write this letter. He is your brother’s son, you see, and I can no longer give him the advantages he ought to have. I am coming to England early next week. Will you tell me if I can come and see you? My address for letters is 126 Elvers Crescent, N10.
Yours sincerely,
Martine Crackenthorpe
Craddock gave the letter back to Emma. ‘What did you do when you received this?’
‘I wrote to the address she gave, and invited her to come down to Rutherford Hall. A few days later I received a message from London: Very sorry had to return to France unexpectedly. Martine. There were no more letters.’
‘All this happened - when?’
‘Just before Christmas.’
‘And you believe that the woman whose body was found in the sarcophagus might be this Martine?’
‘No, of course I don’t. But when you said she was probably foreign - well, I couldn’t help wondering.’
Craddock said, ‘You were quite right to tell me about this. We’ll make some inquiries.’ He paused. ‘Did you tell your father and your brothers about the letter?’
‘I had to tell my father, of course. He got very angry,’ she smiled faintly. ‘He was sure it was all made up to get money out of us. I also told my brothers. Harold thought it was made up, too and that I should be very careful.
Alfred thought the same, but also that it was rather funny. Cedric just wasn’t interested. But we all thought that the family should meet Martine, and that our lawyer, Mr Wimborne, should be with us.’
‘Did you try to contact her after you received the message?’
‘Yes. I wrote to the address in London with Please forward on the envelope, but I have had no reply.’
‘Rather a strange business.’ He looked at her sharply. ‘What were your feelings about it, if this girl really was your brother’s widow?’
Emma’s face softened. ‘Edmund was my favourite brother, so it seemed right for Martine to ask his family for help as he had wanted her to do. The letter seemed real to me - but, as Harold said, if it was written by someone pretending to be Martine, they must have known her very well for people to believe the letter came from her. But still.’ She stopped.
‘You wanted it to be true’ said Craddock gently.
‘Yes, I wanted it to be true. I would be so happy if Edmund had left a son.’
Craddock nodded. ‘As you say, the letter sounds genuine. What is surprising is what followed. You had replied kindly to her, so why even if she had to go back to France, did she not write again? That is if she really was Edmund’s widow.
Did perhaps one of your brothers make inquiries that frightened her? But of course, if Edmund Crackenthorpe left a son, he would be one of the heirs to your grandfather’s estate?’
Emma nodded.
‘Well, don’t worry. There is probably no connection at all between the woman who wrote the letter and the woman whose body was found in the sarcophagus.’
Emma stood up. ‘I’m so glad I told you.’
When she had gone, Craddock rang for Detective Sergeant Wetherall. ‘Bob, I want you to go to 126 Elvers Crescent, N10. Take photographs of the dead woman with you. Ask about a woman calling herself Mrs Martine Crackenthorpe who was either living there, or calling for letters there, between the 15th to the end of December.’
‘Right, sir.’
Craddock was occupied with other matters for the rest of the day but when he returned to his office, he found a message from Paris on his desk.
Details given by you might fit Anna Stravinska of Ballet Maritski. Suggest you come over. Dessin.
Craddock smiled. At last! Forget Martine Crackenthorpe. He would go to Paris tonight.