سرفصل های مهم
فصل 16
توضیح مختصر
خانم مارپل، لوسی و بازرس دربارهی قتل با هم صحبت میکنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل شانزدهم
وقتی کرادوک به پلاک 4 مادیسون رود رسید، دید که لوسی آیلسبارو با خانم مارپله. “خانم آیلسبارو، من امروز بعد از ظهر سر وظیفهام نیستم، بنابراین به دیدن کارشناس واقعی در قتل اومدم!”
خانم مارپل بهش نگاه کرد و خندید. “لوسی، بهت گفته بودم، آقای هنری کلیترینگ، پدر تعمیدیش، دوست خیلی قدیمی منه.”
“بله، و اون ایشون رو به عنوان بهترین کارآگاه دنیا وصف میکنه. نه تنها میتونه بهت بگه چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه و واقعاً چه اتفاقی افتاده! بلکه میگه چرا این اتفاق افتاده!”
صورت خانم مارپل صورتی بود. “واقعاً… میدونید، شاید برای اینکه در روستا زندگی میکنم، کمی از سرشت انسان آگاهم.” لوسی پرسید: “احساس میکنید اگه کسی که مرتکب قتل شده رو ببینید، بشناسیدش؟”
“آه، نمیتونم بگم، عزیزم. تنها کاری که آدم میتونه انجام بده، اینه که آدمها رو نظاره کنه و ببینه کی رو بهش یادآوری میکنن.”
“مثل کدریک و مدیر بانک؟”
“پسر مدیر بانک، عزیزم. خود آقای عید، بیشتر شبیه هارولد بود- کمی زیاد علاقهمند به پول و همچنین از اون مردایی که هر کاری میکرد تا از رسوایی دوری کنه.”
کرادوک لبخند زد. “و آلفرد کی رو یادتون میاره؟”
“آقای جنکینز در تعمیرگاه. اون دقیقاً ابزارها رو ندزدیده بود، ولی یه خرابش رو با یه خوبش عوض کرده بود. و اِما،” خانم مارپل ادامه داد: “و اون گرالدین وب رو به خاطرم میاره، همیشه خیلی ساکت و آروم- که تحت کنترل مادر پیرش بود.
وقتی مادره مرد و گرالدین به تعطیلات رفت و با یه وکیل خوب ازدواج کرد و برگشت، خیلی تعجبآور بود.” لوسی گفت: “انگار چیزی که دربارهی ازدواج اما گفتی، بردارهاش رو ناراحت کرد.”
خانم مارپل با سر تصدیق کرد. “بله. خیلی از مردها نمیتونن ببینن جلوشون چی میگذره. فکر نمیکنم تو هم متوجه شده بودی.”
لوسی جواب داد: “نه. به نظر من هر دوی اونها…”
خانم مارپل گفت: “خیلی پیر میان؟ ولی دکتر کوئیمپر زیاد بالای چهل سال نیست. و اما کراکنتراپ زیر چهله. شنیدم که زن دکتر موقع بچه به دنیا آوردن، جوون مرده. حتماً باید تنها باشه.”
لوسی پرسید: “ما داریم یک جرم رو بررسی میکنیم یا داریم ترتیب یک ازدواج رو میدیم؟”
خانم مارپل لبخند زد. “متأسفانه من کمی رمانتیکم. و حالا تو کاری که برای من در روترفورد هال انجام میدادی رو تموم کردی، اگه واقعاً تعطیلات میخوای…”
“روترفورد هال رو ترک کنم؟ هرگز! من حالا یک کارآگاه کاملم. تقریباً به بدی الکساندر و جیمز. اونا تمام وقتشون رو دنبال سرنخ میگردن. دیروز سطل آشغالها رو گشتن.
پس بازرس اگه با یه تیکه کاغذ از طرف مارتین بیان پیشتون، اگه ارزشی برای زندگیتون قائلید، از انبار دراز دور بمونید! میفهمید که در این باره براشون خیلی احساس ناراحتی کردم، بنابراین در آغل خوک قایمش کردم!”
بازرس کراداک بهش نگاه کرد. “خانم آیلسبارو، من نظرتون رو درباره چیزی میخوام. خانواده درباره این ماجرای مارتین چه فکری میکنه؟”
لوسی جواب داد: “همهی اونا به خاطر اینکه در این باره اومده پیش شما از دستش خیلی عصبانی هستن. و از دست دکتر کوئیمپر که تشویقش کرده. هارولد و آلفرد فکر میکنن نامه واقعاً از طرف مارتین نبوده.
اِما مطمئن نیست. کدریک با برادرهاش موافقه، ولی فکر نمیکنه اونقدری که اونا فکر میکنن، جدی باشه. گرچه برایان مطمئنه که مارتین نامه رو نوشته.”
“یعنی چرا؟”
“خوب برایان همه چی رو بدون سؤال قبول میکنه. اون نسبتا شیرینه، مثل سگی که میخواد ببرنش برای قدم زدن.”
خانم مارپل پرسید: “و تو اونو برای قدم زدن بردی، عزیزم؟ شاید به آغلهای خوک؟”
لوسی به تندی بهش نگاه کرد.
“تو دختر خوشقیافهای هستی، فکر کنم همهی آقاها بهت توجه زیادی کنن. همهی آقایون خیلی شبه همن- حتی اگه کاملاً پیر باشن…”
لوسی گفت: “شما عجیبید! این چیزا رو از کجا میدونید؟ ولی فکر نمیکنم به خاطر قیافهی خوبمه- اونا حتماً فکر میکنن من چیزی میدونم.” خندید.
ولی بازرس کرادوک نخندید. “مراقب باش. ممکنه اونا به جای اینکه ازت بخوان باهاشون ازدواج کنی، بکشنت.”
لوسی ناگهان جدی شد. “من همش فراموش میکنم چه اتفاقی افتاده. پسرها انقدر خوش میگذرونن که من شروع به این فکر کردم که اینا همش بازیه. ولی بازی نیست.”
خانم مارپل گفت: “نه. قتل بازی نیست.” مکث کرد. “پسرها به زودی به مدرسه بر میگردن؟”
“بله، هفتهی آینده. فردا برای چند روز آخر تعطیلات میرن خونهی جیمز.”
خانم مارپل گفت: “در این باره خوشحالم. نمیخوام تا اونا در روترفورد هال هستن، اتفاقی بیفته.”
کرادوک متفکرانه بهش نگاه کرد. “شما فکر نمیکنید یک زن ناشناس توسط یک مرد ناشناس به قتل رسیده باشه؟ شما فکر میکنید قتل مرتبط به روترفورد هال باشه؟”
“بله، فکر میکنم یک ارتباط قطعی وجود داره.”
“تنها چیزی که دربارهی قاتل میدونیم، اینه که یه مرد قد بلند و مو مشکی بود. در روز بازجویی، وقتی اومدم بیرون، سه تا برادر منتظر ماشین ایستاده بودن.
فقط میتونستم پشتشون رو ببینم، نه چهرهشون رو، و قابل توجه بود که چطور در کتهای ضخیمشون، انقدر شبیه هم بودن. سه تا مرد قد بلند و مو مشکی. و با این حال، در واقع کاملاً متفاوتن. قضیه رو سخت میکنه.”
خانم مارپل گفت: “به این فکر میکنم که آیا خیلی سادهتر از اونیه که ما فکر میکنیم. اغلب قتلها خیلی سادهان- با یک انگیزهی ناخوشایند آشکار….”
کرادوک گفت: “اگه مارتین وجود داشته باشه، یک انگیزه وجود داره. دوباره پیدا شدنش با یه پسر، ارث کراکنتراپها رو کوچیکتر میکنه- همهی اونا در مضیقهی مالی هستن.”
لوسی گفت: “حتی هارولد؟”
“اون گرفتار چند تا معاملهی ریسکدار بوده. مقدار زیادی پول، به زودی، ممکنه نجاتش بده.”
لوسی گفت: “ولی اگه اونطوره….” و حرفش رو قطع کرد.
خانم مارپل گفت: “میدونم، عزیزم. قتل اشتباهه، منظورت اینه.”
“بله. مرگ مارتین به هارولد کمک نمیکرد- یا به بقیه. نه تا وقتیکه….”
“نه تا وقتی که لاتر کراکنتراپ بمیره. دقیقاً.”
لوسی گفت: “و اون سالها زنده میمونه. هر چند کریسمس کمی بیمار بود. اون گفت دکتر در این باره خیلی سر و صدا به پا کرده. اون گفت: “با غوغایی که اون به پا کرد، همه فکر میکردن مسموم کردن.”
کرادوک گفت: “بله. میخوام از کوئیمپر در این باره بپرسم.”
متن انگلیسی فصل
Chapter sixteen
When Craddock got to 4 Madison Road, he found Lucy Eyelesbarrow with Miss Marple. ‘I’m not on duty this afternoon, Miss Eyelesbarrow, so I’ve come to see the true expert on murder!’
Miss Marple looked at him and laughed. ‘I told you, Lucy, Sir Henry Clithering, his godfather, is a very old friend of mine.’
‘Yes, and he described her as the best detective in the world. Not only could she tell you what might have happened, and even what actually did happen! But also why it happened.’
Miss Marple’s face was pink. ‘Really– I just know a little, perhaps, about human nature– living, you know, in a village. ‘Do you feel that if you saw the person who had done the murder, you’d know’ asked Lucy.
‘Oh, I wouldn’t say that, dear. All one can do is to observe people and see of whom they remind you.’
‘Like Cedric and the bank manager?’
‘The bank manager’s son, dear. Mr Eade himself was far more like Harold - a little too fond of money - the sort of man, too, who would do anything to avoid scandal.’
Craddock smiled. ‘And who does Alfred remind you of?’
‘Mr Jenkins at the garage. He didn’t exactly steal tools, but he used to exchange a broken one for a good one. And Emma,’ continued Miss Marple, ‘she reminds me of Geraldine Webb - always very quiet - and bossed around by her elderly mother.
It was a great surprise when the mother died and Geraldine went off on holiday, and came back married to a very nice lawyer.’ Lucy said, ‘What you said about Emma marrying seemed to upset the brothers.’
Miss Marple nodded. ‘Yes. So like men - unable to see what’s going on in front of them. I don’t think you noticed either.’
‘No,’ Lucy replied. ‘They both seemed to me.’
‘So old’ said Miss Marple. ‘But Dr Quimper isn’t much over forty. And Emma Crackenthorpe is under forty. The doctor’s wife died young having a baby, so I have heard. He must be lonely.’
‘Are we investigating crime, or are we arranging a marriage’ asked Lucy.
Miss Marple smiled. ‘I’m afraid I am rather romantic. And now you have finished what you were doing for me at Rutherford Hall, if you really want a holiday.’
‘And leave Rutherford Hall? Never! I’m the complete detective now. Almost as bad as Alexander and James. They spend all their time looking for clues. They looked all through the rubbish bins yesterday.
So if they come to you, Inspector, with a bit of paper with Martine - if you value your life keep away from the Long Bam! on it, you’ll know that I felt so sorry for them that I hid it in the pigsty!’
Inspector Craddock looked at her. ‘Miss Eyelesbarrow, I’d like your opinion on something. What does the family think about this Martine business?’
‘They’re all furious with Emma for going to you about it,’ Lucy replied. ‘And with Dr Quimper, who encouraged her. Harold and Alfred think the letter wasn’t really from Martine.
Emma isn’t sure. Cedric agrees with his brothers but he doesn’t think it’s as serious as they do. Bryan, though, seems sure that Martine wrote the letter.’
‘Why, I wonder?’
‘Well, Bryan just accepts things without question. He’s rather sweet, like a dog that wants to be taken for a walk.’
‘And do you take him for a walk, dear’ asked Miss Marple. ‘To the pigsties, perhaps?’
Lucy looked at her sharply.
‘You’re such a good looking girl, I expect all the gentlemen give you a lot of attention. Gentlemen are all very much alike in some ways - even if they are quite old.’
‘You are extraordinary’ said Lucy. ‘How do you know these things? But I don’t think it’s my good looks - they must think I know something.’ She laughed.
But Inspector Craddock did not laugh. ‘Be careful. They might murder you instead of asking you to marry them.’
Lucy was suddenly serious. ‘I keep forgetting what happened. The boys have been having such fun that I began to think of it all as a game. But it’s not a game.’
‘No,’ said Miss Marple. ‘Murder isn’t a game.’ She paused. ‘Will the boys go back to school soon?’
‘Yes, next week. Tomorrow they go to James’s home for the last few days of the holidays.’
‘I’m glad of that,’ said Miss Marple. ‘I would not like anything to happen while they are at Rutherford Hall.’
Craddock looked at her thoughtfully. ‘You don’t believe that an unknown woman was murdered by an unknown man? You think that the crime was connected to Rutherford Hall?’
‘I think there’s a definite connection, yes.’
‘All we know about the murderer is that he’s a tall dark man. On the day of the inquest, when I came out, the three brothers were standing waiting for the car.
I could only see their backs, not their faces, and it was remarkable how, in their heavy overcoats, they looked all alike. Three tall, dark men. And yet, actually, they’re all quite different. It makes it very difficult.’
‘I wonder,’ said Miss Marple, ‘Whether it might perhaps be all much simpler than we think. Murders so often are simple - with an obvious unpleasant motive.’
‘If Martine exists,’ said Craddock, ‘there is a motive. Her reappearance with a son would make the Crackenthorpe inheritance smaller - they’re all very short of money.’
‘Even Harold’ asked Lucy.
‘He’s been involved in some rather risky deals. A large sum of money, soon, might save him.’
‘But if so.’ said Lucy, and stopped.
‘I know, dear,’ said Miss Marple. ‘It’s the wrong murder, that’s what you mean.’
‘Yes. Martine’s death wouldn’t help Harold - or any of the others. Not until.’
‘Not until Luther Crackenthorpe died. Exactly.’
‘And he’ll go on for years,’ said Lucy. ‘Although he was rather ill at Christmas-time. He said the doctor made a lot of fuss about it- “Anyone would think I’d been poisoned by the fuss he made.” That’s what he said.’
‘Yes,’ said Craddock. ‘I want to ask Dr Quimper about that.’