فصل 18

توضیح مختصر

پاکت نامه‌ی خالی که پسرها پیدا کرده بودن و بودن آنا استراویسکا در تعطیلات، نشون میده اونی که توی تابوت سنگی بود، به احتمال زیاد مارتین بوده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هجدهم

پسرها، کرادوک رو از در پشتی به داخل خونه راهنمایی کردن. لوسی داشت تو آشپزخونه شیرینی‌ها رو پهن می‌کرد. برایان ایستلی به دیوار تکیه داده بود.

الکساندر با مهربونی گفت: “سلام، پدر. دوباره اینجایی؟”

برایان گفت: “اینجا رو دوست دارم. بازرس، اومدید آشپزخونه رو بازرسی کنید؟”

“در واقع نه. می‌خوام با آقای کدریک کراکن‌تراپ صحبت کنم.”

برایان گفت: “میرم ببینم اومده یا نه” و از اتاق بیرون رفت.

الکساندر پرسید: “تقریباً وقت شامه؟”

لوسی گفت: “نه. کمی کیک شکلاتی تو قفسه غذا هست.”

پسرها با عجله با هم از در بیرون رفتن.

کرادوک گفت: “تو خیلی باهوشی.”

“چرا؟”

“به خاطر نحوه‌ی انجام این کار!” پاکت نامه رو نشونش داد.

“دارید درباره چی حرف میزنید؟” بهش نگاه کرد.

بازرس یهو کمی احساس ضعف کرد. “تو اینو نذاشتی تو سطل آشغال تا پسرا پیداش کنن؟”

“چی! منظورت اینه که….”

وقتی برایان برگشت، کرادوک پاکت نامه رو با عجله گذاشت تو جیبش.

“کدریک تو کتابخونه است.”

کدریک از دیدن بازرس به نظر خوشحال شد. “پس فهمیدید زن مرده کیه؟”

“ما یک ایده خیلی خوب داریم. ولی می‌خوایم کمی اظهارنامه داشته باشیم. ازتون می‌خوام دقیقاً بهم بگید جمعه، بیستم دسامبر چیکار میکردید؟”

کدریک به پشت تکیه داد. “خوب، همونطور که قبلاً هم بهتون گفتم، در ایبیزا بودم و اونجا روزها شبیه همن. روزها نقاشی میکشم، بعد از ظهرها می‌خوابم. بعد از یک وعده غذایی خوب. بیشتر عصرها با دوست‌هام در بار اسکاتی هستم. خوبه؟”

“آقای کراکن‌تراپ، من ترجیح میدم حقیقت رو بشنوم.”

کدریک صاف نشست. “بازرس، این یک اظهار نظر خیلی اهانت‌آمیز هست.”

“واقعاً؟ شما گفتید بیست و یکم دسامبر ایبیزا رو ترک کردید و همون روز هم به انگلیس رسید؟”

“بله، گفتم.”

کرادوک با خرسندی گفت: “حتماً فکر می‌کنید ما خیلی احمقیم. اگه شما پاسپورت‌تون رو نشونم بدید…” کدریک گفت: “نمی‌تونم پیداش کنم.”

“فکر کنم می‌تونستید پیداش کنید، ولی واقعاً نیازی نیست برای اینکه سوابق ثبت نشون میدن که شما عصر نوزدهم دسامبر وارد این کشور شدید. شاید حالا بهم بگید بین اون وقت تا وقت ناهار بیست و یکم دسامبر که رسیدید اینجا، چیکار می‌کردید.”

کدریک به نظر خیلی عصبانی رسید. “دیگه نمیشه آدم هر کاری که می‌خواد رو انجام بده! همیشه یه نفر سؤال‌هایی میپرسه. و چیه بیستم خاصه؟”

“روزیه که ما باور داریم قتل انجام شده.”

کدریک گفت “خب، بله. من نوزدهم ایبیزا رو ترک کردم. یک زن خیلی جذاب تو هواپیما بود و ما به لندن رسیدیم و در کینگزوی پالاس موندیم، در صورتیکه جاسوس‌هاتون هنوز نفهمیده باشن! گفتم اسمم جان براون هست.”

“و در بیستم؟”

“از اونجایی که خیلی زیاد الکل نوشیده بودم، تمام روز در رختخواب موندم.”

“و بعد از ظهر؟”

“به گالری ملی رفتم. و یه فیلم دیدم. بعد یکی دو تا نوشیدنی در بار خوردم و ساعت تقریباً ۱۰ با دوست دخترم به کلوپ‌های شبانه مختلفی رفتیم- نمیتونم تا صبح روز بعد که بیدار شدم، و دوست دخترم رفته بود تا به هواپیمای آمریکا برسه، چیزی زیادی به خاطر بیارم، و آب سرد ریختم روی سرم، و بعد اومدم بیرون و اومدم اینجا.”

“هیچ کدوم از این‌ها میتونه اثبات بشه، آقای کراکن‌تراپ؟ بذارید بگیم بین ساعت ۳ تا ۷ بعد از ظهر؟”

کدریک با خوشحالی گفت: “احتمالش کمه.”

در باز شد و اما با یک سر رسید تو دستش وارد اتاق شد. “بازرس کرادوک، فکر کنم میخواید بدونید همه بیستم دسامبر چیکار میکردن؟”

“امم، بله، خانم کراکن‌تراپ.”

“خوب، برای جلسه کلیسا به براکامپتون رفتم. تقریباً یک ربع به یک تموم شد، و با لیدی آدینگتون و خانم بارتلت در کافه کادنا ناهار خوردم.

بعد از ناهار کمی خرید کریسمس کردم. تقریباً یک ربع به پنج، در شامراک تی رومز، چایی خوردم و بعد به دیدن برایان به ایستگاه رفتم.”

“ممنونم، خانم کراکن‌تراپ، خیلی مفید بود.” کرادوک بهش نگفت از اونجایی که اون یک زن بود و قدش ۵ و۷ فوت بود، حرکاتش مهم نبودن. به جاش گفت: “دو تا برادر دیگه‌تون بعدا‍ً اومدن؟”

“آلفرد عصر روز شنبه، دیر وقت رسید. اون میگه سعی کرده اون روز بعد از ظهر بهم زنگ بزنه، ولی من بیرون بودم. هارولد تا عصر کریسمس نیومد.”

کرادوک پاکت نامه رو از تو جیبش در آورد. “این رو شناختید؟”

“ولی…” اما شوکه‌شده بهش نگاه کرد. “این نامه‌ایه که من به مارتین نوشتم. اون…؟ پیداش کردید؟”

“ممکنه پیداش کرده باشیم. این پاکت‌نامه‌ی خالی، اینجا پیدا شده.”

“پس، مارتین بوده- توی تابوت سنگی؟”

کرادوک به آرومی گفت: “خیلی محتمل به نظر میرسه.”

وقتی برگشت شهر و یک پیغام از طرف آرماند دسین پیدا کرد، احتمالش حتی بیشتر هم شد.

“یکی از دوست‌های آنا استراویسکا، یک کارت پستال از طرفش دریافت کرده. داستان تعطیلات حقیقت داشته! به جامائیکا رسیده و اوقات خیلی خوشی داره!”

کرادوک پیغام رو مچاله کرد و انداخت توی سطل کاغذ باطله.

متن انگلیسی فصل

Chapter eighteen

The boys led Craddock through the back door into the house. In the kitchen Lucy was rolling out pastry. Leaning against the wall was Bryan Eastley.

‘Hello, Dad,’ said Alexander kindly. ‘You out here again?’

‘I like it out here,’ said Bryan. ‘Have you come to inspect the kitchen, Inspector?’

‘Not exactly. I’d like to speak to Mr Cedric Crackenthorpe.’

‘I’ll go and see if he’s in,’ said Bryan and left the room.

‘Is it nearly supper-time’ asked Alexander.

‘No,’ said Lucy. ‘There’s some chocolate cake in the food cupboard.’

The boys rushed together out of the door.

‘You are very clever,’ said Craddock.

‘Why?’

‘Because of how you did this!’ He showed her the envelope.

‘What are you talking about?’ She looked at him.

Craddock suddenly felt a bit faint. ‘Didn’t you put this in the bin, for the boys to find?’

‘What! Do you mean that.?’

Craddock put the envelope quickly back in his pocket as Bryan returned.

‘Cedric’s in the library.’

Cedric seemed delighted to see the Inspector. ‘So have you found out who the dead woman was?’

‘We have a good idea. But we want to get some statements. I would like you to tell me exactly what you were doing on Friday, 20th December.’

Cedric leaned back. ‘Well, as I’ve already told you, I was in Ibiza, and one day there is so like another. Painting in the morning, sleep in the afternoon. After that some kind of a meal. Most of the evening in Scotty’s Bar with friends. Will that do?’

‘I’d rather have the truth, Mr Crackenthorpe.’

Cedric sat up. ‘That’s a most offensive remark, Inspector.’

‘Really? You told me that you left Ibiza on 21st December and arrived in England that same day?’

‘Yes, I did.’

‘You must think we are very stupid,’ said Craddock pleasantly. ‘If you’ll show me your passport ‘I can’t find it,’ said Cedric.

‘I think you could find it, but it’s not really necessary because the records show that you entered this country on the evening of 19th December. Perhaps you will now tell me what you did between that time until lunch-time on 21st December when you arrived here.’

Cedric looked very angry. ‘You can’t do anything you want to anymore! Somebody’s always asking questions. And what’s special about the 20th?’

‘It is the day we believe the murder was committed.

‘Well, yes,’ Cedric said. ‘I left Ibiza on the 19th. There was a very attractive woman on the plane– we got to London and stayed at the Kingsway Palace, in case your spies haven’t found that out yet! I called myself John Brown.’

‘And on the 20th?’

‘I stayed in bed all morning, as I’d had rather a lot to drink.’

‘And the afternoon?’

‘I went into the National Gallery. Then I saw a film. Then I had a drink or two in the bar, and at about ten o’clock I went out with the girlfriend to various nightclubs - can’t remember much more till I woke up the next morning - when the girlfriend ran off to catch her plane to America and I poured cold water over my head, and then left for this place.’

‘Can any of this be proved, Mr Crackenthorpe? Say between 3 p.m. and 7 p.m.’

‘Most unlikely,’ said Cedric cheerfully.

The door opened and Emma entered the room with a diary in her hand. ‘I believe you want to know what everyone was doing on 20th December, Inspector Craddock?’

‘Er - yes, Miss Crackenthorpe.’

‘Well, I went into Brackhampton for a church meeting. That finished about a quarter to one and I lunched with Lady Adington and Miss Bartlett at the Cadena Cafe.

After lunch I did some Christmas shopping. I had tea at about a quarter to five in the Shamrock Tea Rooms and then went to the station to meet Bryan.’

‘Thank you, Miss Crackenthorpe, that is very helpful.’ Craddock did not tell her that as she was a woman, height five foot seven, her movements were not important. Instead he said, ‘Your other two brothers came down later?’

‘Alfred came down late on Saturday evening. He says he tried to phone me that afternoon but I was out. Harold did not come down until Christmas Eve.’

Craddock took the envelope from his pocket. ‘Do you recognize this?’

‘But–’ Emma looked at him, shocked. ‘That’s the letter I wrote to Martine. Did she–? Have you found her?’

‘It is possible that we have - found her. This empty envelope was found here.’

‘Then - it was Martine - in the sarcophagus?’

‘It seems very likely,’ said Craddock gently.

It seemed even more likely when he got back to town and found a message from Armand Dessin.

‘One of her friends has had a postcard from Anna Stravinska. The holiday story was true! She has reached Jamaica and is having a wonderful time!’

Craddock crushed the message and threw it into the wastepaper basket.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.