سرفصل های مهم
فصل 19
توضیح مختصر
همهی اعضای خانوادهی کراکنتراپ از آرسنیک مسموم شدن و آلفر به خاطرش مرد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نوزدهم
گروهبان ودرآل گفت: “زیاد کمککننده نبود.”
کرادوک داشت گزارش اینکه هارولد کراکنتراپ موقع وقوع جرم در بیستم دسامبر کجا بود رو میخوند.
حول و حوش ساعت سه و نیم در سایتبیز دیده شده، ولی کمی بعد اونجا رو ترک کرده. عکسش رو در مغازهی چای راسلز نشناختن ولی خدمتکار مردش گفته یک ربع به هفت به کاردیگان گاردنز برگشته تا برای مهمونی شامش لباس بپوشه- کمی دیر، از اونجایی که شام ساعت ۷ و نیم بوده.
به خاطر نمیاره اون روز صدای اومدنش رو شنیده باشه، ولی اغلب هم نمیشنوه. گاراژی که هارولد ماشین رو نگه میداشت، اجاره داده شده، بنابراین هیچکس ندیده کی اومده و رفته اونجا.
وادرآل گفت: “اون در شام باشگاه کاترینگ حضور داشته، ولی قبل از اینکه سخنرانیها به پایان برسه، اونجا رو ترک کرده.
کرادوک دستش رو برای اطلاعات کدریک دراز کرد. اون هم همچنین منفی بود، گرچه یک راننده تاکسی گفت ممکنه اون روز عصر اون رو به ایستگاه پدینگتون برده باشه. “شلوار کثیف و موهای نامرتب. اون کمی فحش داد، برای اینکه از آخرین باری که در انگلیس بود، کرایه ماشینها بالا رفته بود.”
گروهبان گفت: “و این هم از آلفرد.”
چیزی در صداش باعث شد کرادوک بالا رو نگاه کنه. ودرآل چهرهی خرسند مردی رو داشت که بهترین خبرهاش رو برای آخر نگه داشته.
بررسی عمدتاً منفی بود. آلفرد در زمانهای مختلفی اومده و رفته. بیشتر همسایههاش تمام روز بیرون سر کار بودن. ولی در انتهای گزارش، انگشت بزرگ ودرآل به کلمات آخر اشاره کرد.
گروهبان لیکی، که در پروندهی چیزهای دزدیده شده از کامیونها کار میکرده، در کافهای در جادهی وادینگتون-براکامپتون بوده و رانندههای کامیون مشخصی رو زیر نظر گرفته بوده. در میز نزدیک متوجه چیک اوانس، یکی از افراد دیکی راجرز شده. آلفرد کراکنتراپ با اون بوده. زمان- ۹:۳۰ بعد از ظهر جمعه، بیستم دسامبر.
آلفرد کراکنتراپ چند دقیقه بعد سوار اتوبوسی که به طرف براکامپتون میرفته، شده. ویلیام باکر، بلیط جمعکن در براکامپتون، بلیط آقای محترمی که به عنوان یکی از برادرهای خانم کراکنتراپ میشناخته رو درست قبل از اینکه قطار ساعت ۱۱:۵۵ به مقصد پادینگتون ترک کنه، کنترل کرده.
اون روز رو به خاطر میاره برای اینکه داستانی از یک زن پیر دیوونه بود که گفته بود دیده اون روز بعد از ظهر یه نفر در قطار به قتل رسیده.
وادرآل گفت: “این، اون رو اونجا در مکان دقیق قرار میده.”
کرادوک با سرش تصدیق کرد. بله، آلفرد میتونست با قطار ساعت ۴ و ۳۳ به براکامپتون سفر کنه، قتل رو سر راهش انجام بده. بعد میتونسته با اتوبوس به کافه بره.
میتونسته ساعت ۹ و نیم اونجا رو ترک کنه و زمان زیادی برای رفتن به روترفورد هال داشته باشه، جسد رو از خاکریز به تابوت سنگی منتقل کنه و سر وقت به براکامپیون برسه تا به قطار ۱۱:۵۵ لندن برسه.
در روترفورد هال خانواده کراکنتراپ دور هم جمع شده بودن و خیلی زود صداها بلند شدن.
لوسی تصمیم گرفت تو یه پارچ کمی کوکتیل درست کنه و بعد اون رو به طرف کتابخونه برد. صداها خیلی واضح در راهرو شنیده میشدن.
دکتر کوئیمپر از توی اتاق مطالعه که با آقای کراکنتراپ بود، بیرون اومد. پارچ رو تو دست لوسی دید. “این چیه؟ جشنه؟”
“بیشتر داروی آرامشبخشه. اونا اون تو بحث بزرگی دارن.”
“همدیگه رو سرزنش میکنن؟”
“بیشتر اما رو.”
“که اینطور؟” دکتر کوئیمپر پارچ رو از دست لوسی گرفت، در کتابخونه رو باز کرد و رفت داخل. “عصر بخیر.”
هارولد گفت: “آه، دکتر کوئیمپر. میخوام بدونم چرا خودتون رو قاطی مسائل خانواده کردید و به خواهرم گفتید در این باره به اداره کارآگاهی لندن بره.”
دکتر کوئیمپر با آرامش گفت: “خانم کراکنتراپ از من توصیه خواست. من هم بهش توصیه دادم.”
“تو جرأت میکنی….”
“دختر!” آقای کراکنتراپ از در اتاق مطالعه، درست پشت سر لوسی بیرون رو نگاه کرد. “امشب برای شام، خورش ادویه کاری میخوام. تو خورش کاری رو خیلی خوب درست میکنی. سالها میشه که خورش کاری نخوردیم.”
“خیلیخب، آقای کراکنتراپ.”
لوسی برگشت آشپزخونه و شروع به پوست گرفتن کمی قارچ کرد؛ در جلو با صدای بلند بسته شد و لوسی از پنجره دید که دکتر کوئیمپر با عصبانیت به طرف ماشینش رفت و رانندگی کرد و رفت.
ساعت ۳ صبح بود که دکتر کوئیمپر ماشینش رو توی گاراژ نگه داشت. خوب، خانم جاش سیمپکینز حالا یه بچه سالم داشت. اون رفت طبقه بالا، به اتاق خوابش. خسته بود- خیلی خسته. با خرسندی به تختش نگاه کرد. بعد تلفن زنگ زد.
“دکتر کوئیمپر؟”
“بله.”
“لوسی آیلسبارو از روترفورد هال هستم. میتونید لطفاً بیاین اینجا. اینجا همه ناگهان معده درد گرفتن.”
“بلافاصله میام.” با عجله دوباره رفت پایین به ماشینش.
سه ساعت بعد بود که دکتر و لوسی سر میز آشپزخونه نشستن و یه فنجون بزرگ قهوه تلخ خوردن.
گفت: “خوب، فکر میکنم حالا حالشون خوب باشه. ولی چطور اتفاق افتاد؟ این چیزیه که میخوام بدونم. برای شام چی خوردن؟”
“سوپ قارچ. مرغ کاری و برنج. ژله میوه.”
“خیلیخب- پس بیشتر آدمها میگن: “حتماً به خاطر قارچها بود.”
“به خاطر قارچ نبود. من خودم هم کمی از این سوپ خوردم و حالم خوبه.”
“بله، شما حالتون خوبه.”
“اگه منظورتون اینه که…”
“نه. تو دختر باهوشی هستی. اگه توی غذا سم ریخته بودی، میتونستی وانمود کنی که خودتم مریضی. به هر حال، من میشناسمت. کمی پرس و جو کردم. دوست دختر کدریک، هارولد یا آلفرد نیستی تا در انجام کارهای ناخوشایند بهشون کمک کنی.”
“شما واقعاً فکر میکنید.؟”
کوئیمپر گفت: “من خیلی چیزها فکر میکنم. ولی باید به چیزی که میگم دقت کنم. حالا، مرغ کاری. کمی از اون هم خوردی؟”
“نه. وقتی کاری میپزی، بوش باعث میشه احساس کنی خوردی. البته مزهاش رو چشیدم. و کمی هم ژله خوردم.”
“ژله رو چطور سرو کردی؟”
“در لیوانهای جدا.”
“و چقدرش خورده شد؟”
“همش.”
دکتر کوئیمپر گفت: “حیف. غذایی هم مونده؟”
“کمی کاری مونده و کمی سوپ. ژله نمونده.”
“من کاری و سوپ رو میبرم.” بلند شد. “و اگه بتونی تا صبح دووم بیاری، تا ساعت هشت یه پرستار میفرستم.” دکتر کوئیمپر دستشو گذاشت رو شونهاش. “مخصوصاً مراقب دو نفر باش. اما- خوب، اما برام خیلی مهمه. و مراقب پیرمرد هم باش.
نمیتونم بگم هیچ وقت بیمار مورد علاقهی من بوده، ولی بیمارم هست و نمیخوام بذارم برای اینکه یکی از پسرهای ناخوشایندش پولش رو میخواد، با عجله از این دنیا بره.”
بازرس باکون به نظر غمگین میرسید. “آرسنیک؟” گفت: “آرسنیک؟”
“بله. در خورش کاری بود.”
“پس یه مسمومکننده سر کاره؟”
دکتر کوئیمپر گفت: “این طور به نظر میرسه.”
“و میگید همهی اونها به غیر از اون خانم آیلسبارو بیمار بودن. کمی عجیبه….”
“اگه خانم آیلسبارو به خانواده آرسنیک میداد، دقت میکرد خودش هم خیلی کم از کاری سمی بخوره و بعد طوری رفتار کنه که انگار اون هم خیلی بیماره.”
“و شما قادر نبودید بگید که اون کمتر از بقیه خورده؟”
“احتمالاً نه.”
“پس حالا احتمالاً یکی از اعضای خانواده هست که سروصدای بیشتر از اونی که نیاز داره به پا کرده؟”
“بله. ولی فکر نمیکنم کسی آرسنیک کافی خورده باشه تا بمیره.”
“مسمومکننده اشتباه کرده؟”
“نه. فکر کنم ایده این بوده که آرسنیک کافی در خورش کاری بریزه تا منجر به علایمی از مسمومیت غذایی بشه و همه بگن به خاطر قارچها بوده؛ بعد احتمالاً یه نفر یهو حالش بدتر میشه و میمیره.”
“برای اینکه سم بیشتری بهش داده شده؟”
دکتر با سرش تصدیق کرد. “پس شاید بتونید به روترفورد هال برید و بهشون بگید که همه از مسمومیت آرسنیک رنج میبرن. ممکنه باعث بشه مسمومکننده بقیه نقشهاش رو اجرا نکنه.”
تلفن روی میز بازرس زنگ زد. گوشی رو برداشت. “خیلیخب. بله.” به کوئیمپر گفت: “پرستارته.” گوشی رو داد دستش.
“کوئیمپر صحبت میکنه. متوجهم…. بله، خیلی زود میایم پیشتون.” گوشی رو گذاشت و به طرف باکون برگشت. “آلفرده. مرده.”
متن انگلیسی فصل
Chapter ninteen
‘Not very helpful,’ said Sergeant Wetherall.
Craddock was reading through the report on Harold Crackenthorpe’s alibi for 20th December.
He had been noticed at Sotheby’s at about three-thirty, but had left soon after that. His photograph had not been recognized at Russell’s tea-shop, but his manservant said that he had returned to Cardigan Gardens to dress for his dinner party at a quarter to seven - rather late, since the dinner was at seven-thirty.
He did not remember hearing him come in that evening, but he often did not hear him. The garage where Harold kept his car was rented and so no one noticed who came and went there.
‘He was at the Catering Club Dinner, but left before the end of the speeches’ said Wetherall.
Craddock stretched out his hand for the information on Cedric. That also was negative, though a taxi driver said he might have taken him to Paddington station that afternoon. ‘Dirty trousers and untidy hair. He swore a bit because fares had gone up since he was last in England.’
‘And here’s Alfred,’ said the Sergeant.
Something in his voice made Craddock look up. Wetherall had the pleased look of a man who has kept the best news until the end.
The check was mainly negative. Alfred came and went at different times. Most of his neighbours were out at work all day. But towards the end of the report, Wetherall’s large finger pointed to the final words.
Sergeant Leakie, who had been working on cases of things stolen from lorries, had been at a cafe on the Waddington- Brackhampton Road, watching certain lorry drivers. He had noticed at a nearby table, Chick Evans, one of the di@ky Rogers mob. With him had been Alfred Crackenthorpe. Time, 9/30 p.m., Friday, 20th December.
Alfred Crackenthorpe had got on a bus a few minutes later, going in the direction of Brackhampton. William Baker, ticket collector at Brackhampton, had checked the ticket of a gentleman whom he recognized as one of Miss Crackenthorpe’s brothers, just before the 11/55 train left for Paddington.
He remembered the day because there had been a story of some mad old lady who said she had seen somebody murdered in a train that afternoon.
‘It puts him right at the exact place, there,’ Wetherall said.
Craddock nodded. Yes, Alfred could have travelled down by the 4/33 to Brackhampton, committing murder on the way. Then he could have gone out by bus to the cafe.
He could have left there at nine-thirty and would have had plenty of time to go to Rutherford Hall, move the body from the embankment to the sarcophagus, and get into Brackhampton in time to catch the 11/55 back to London.
At Rutherford Hall there had been a gathering of the Crackenthorpe family and very soon voices were raised.
Lucy decided to mix some cocktails in a jug and then took them towards the library. The voices sounded clearly in the hall.
Dr Quimper came out of the study where he had been with Mr Crackenthorpe. He saw the jug in Lucy’s hand. ‘What’s this? A celebration?’
‘More like a calming medicine. They’re having a big argument in there.’
‘Blaming each other?’
‘Mostly Emma.’
‘Are they?’ Dr Quimper took the jug from Lucy’s hand, opened the library door and went in. ‘Good evening.’
‘Ah, Dr Quimper,’ Harold said. ‘I would like to know why you involved yourself in a family matter, and told my sister to go to Scotland Yard about it.’
Dr Quimper said calmly, ‘Miss Crackenthorpe asked my advice. I gave it to her.’
‘You dare to.’
‘Girl!’ Mr Crackenthorpe looked out of the study door just behind Lucy. ‘I want curry for dinner tonight. You make a very good curry. It’s ages since we’ve had curry.’
‘All right, Mr Crackenthorpe.’
Lucy went back to the kitchen and began to peel some mushrooms. The front door banged and from the window she saw Dr Quimper walk angrily to his car and drive away.
It was 3 a.m. when Dr Quimper drove his car into his garage. Well, Mrs Josh Simpkins now had a healthy baby. He went upstairs to his bedroom. He was tired - very tired. He looked with pleasure at his bed. Then the telephone rang.
‘Dr Quimper?’
‘Yes.’
‘This is Lucy Eyelesbarrow from Rutherford Hall. Please can you come over. Everybody here suddenly has an upset stomach.’
‘I’ll be over immediately.’ He hurried down to his car again.
It was three hours later when the doctor and Lucy sat down at the kitchen table to drink large cups of black coffee.
‘Well, I think they’ll be all right now,’ he said. ‘But how did it happen? That’s what I want to know. What did they have for dinner?’
‘Mushroom soup. Curried chicken and rice. Fruit jelly.’
‘All right - so most people would say. “It must have been the mushrooms”.’
‘It wasn’t the mushrooms. I had some of the soup myself and I’m all right.’
‘Yes, you’re all right.’
‘If you mean.’
‘No. You’re a clever girl. You would be pretending to be ill, too, if you had put poison in the food. Anyway, I know all about you. I made some inquiries. And you’re not a girlfriend of either Cedric, Harold or Alfred - helping them to do unpleasant things.’
‘Do you really think.?’
‘I think quite a lot of things,’ said Quimper. ‘But I have to be careful what I say. Now, curried chicken. Did you have some of that?’
‘No. When you’ve cooked a curry, the smell makes you feel you’ve already eaten it. I tasted it, of course. And I had some jelly.’
‘How did you serve the jelly?’
‘In separate glasses.’
‘And how much of all this has been washed up?’
‘Everything.’
‘A pity,’ Dr Quimper said. ‘Is there any of the food left?’
‘There’s some of the curry, and some soup. No jelly.’
‘I’ll take the curry and the soup.’ He stood up. ‘And if you can manage until the morning, I’ll send a nurse here by eight o’clock.’ Dr Quimper put a hand on her shoulder. ‘Look after two people in particular. Emma - well, Emma means a lot to me. And look after the old man.
I can’t say that he’s ever been my favourite patient, but he is my patient, and I’m not going to let him be rushed out of the world because one of his unpleasant sons wants his money.’
Inspector Bacon was looking upset. Arseni’ he said. Arsenic?’
‘Yes. It was in the curry.’
‘So there’s a poisoner at work?’
‘It seems so,’ said Dr Quimper.
And they’ve all been ill, you say - except that Miss Eyelesbarrow. That’s a bit strange.’
‘If Miss Eyelesbarrow was feeding the family arsenic, she would be careful to eat a very small amount of the poisoned curry, and then behave as though she was extremely ill.’
‘And you wouldn’t be able to tell that she’d had less than the others?’
‘Probably not.’
‘Then there might be one of the family now who’s making more fuss than he need?’
‘Yes. But I don’t think that anyone has had enough arsenic to kill them.’
‘Did the poisoner make a mistake?’
‘No. I think that the idea was to put enough arsenic in the curry to cause signs of food poisoning - which everyone would say was because of the mushrooms. Then one person would probably suddenly get worse and die.’
‘Because he had been given more poison?’
The doctor nodded. ‘So, perhaps you can go to Rutherford Hall and tell them all that they’re suffering from arsenic poisoning. That will probably stop the poisoner carrying out the rest of his plan.’
The telephone rang on the Inspector’s desk. He picked it up. ‘OK. Yes.’ He said to Quimper, ‘It’s your nurse.’ He handed him the receiver.
‘Quimper speaking. I see. Yes, we’ll be with you very soon.’ He put the receiver down and turned to Bacon. ‘It’s Alfred. He’s dead.’