سرفصل های مهم
فصل 02
توضیح مختصر
خانم مارپل و خانم مککلاگادی دربارهی قتل در قطار پیش پلیس میرن و تحقیقات پلیس بی نتیجه به پایان میرسه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
خانم مارپل وقتی گفت: “برات خیلی ناراحت کننده است، السپس. فکر میکنم باید بلافاصله دربارش بهم بگی” متعجب به نظر نرسید.
این دقیقاً همون چیزی بود که خانم مکگلاکادی میخواست انجام بده. بنابراین کنار آتیش نشست و داستان رو در حالی که خانم مارپل گوش میداد براش تعریف کرد.
وقتی تموم کرد، خانم مارپل صحبت کرد: “فکر کنم بهترین کار برات این هست که به طبقه بالا بری و حموم کنی. بعد شام میخوریم و به هیچ عنوان در طول شام در این باره حرف نمیزنیم. بعد از شام میتونیم از هر زاویهای دربارش صحبت کنیم.”
بنابراین، دو تا خانم شام خوردن و درباره زندگی در سنت ماری مید و همچنین باغچههاشون صحبت کردن. بعد دوباره کنار آتیش نشستن و خانم مارپل دو تا لیوان قدیمی زیبا از قفسهی گوشه درآورد و از قفسه دیگه یه بطری درآورد.
“السپس امشب برات قهوهای در کار نیست. همین حالاشم خیلی هیجانزدهای (و تعجبی هم نداره”) بنابراین بهت پیشنهاد یک لیوان شراب خونگیم رو میدم.”
وقتی خانم مکگلاکادی یک جرعه لذتبخش گرفت، گفت: “جین، تو که فکر نمیکنی من اینا رو تصور کردم، فکر میکنی؟”
خانم مارپل گفت: “قطعاً نه.”
“خدا رو شکر. برای اینکه اون بلیط جمعکن این طور فکر میکرد. خیلی مؤدب بود، ولی…”
“السپس، من فکر میکنم اون کاملاً طبیعی رفتار کرده. به نظر میرسه- و قطعاً همینطوره- که یک داستان خیلی عجیبه. ولی من به هیچ عنوان شکی ندارم که چیزی که بهم گفتی دیدی رو دیدی. مرد پشتش به تو بود، بنابراین تو صورتش رو ندیدی؟”
“نه.”
“و زن، میتونی تشریحش کنی؟ جوون، پیر؟”
“فکر کنم بین ۳۰ و ۳۵ سال.”
“خوش قیافه بود؟”
“نمیدونم. میدونی، صورتش کلاً…”
خانممارپل بلافاصله گفت: “بله، بله، متوجهم. چطور لباس پوشیده بود؟”
“اون یه کت رنگ روشن پوست پوشیده بود. کلاهی نداشت. موهاش بلوند بودن.”
“و هیچ چیز به خصوصی درباره مرد نبود که بتونی به خاطر بیاری؟”
خادم مکگلاکادی قبل از اینکه جواب بده، زمانی برای فکر کردن سپری کرد. “فکر کنم اون قد بلند بود و تیره. اون یک کت ضخیم پوشیده بود.”
خانم مارپل مکث کرد. “فکر کنم صبح چیزای بیشتری بدونیم.”
“صبح؟”
“در روزنامههای صبح خواهد بود. بعد از اینکه اون مرد، اونو کشته، حتماً با جسد مونده. پس احتمالاً در ایستگاه بعدی قطار رو ترک کرده- میتونی به خاطر بیاری که واگن راهرو داشت یا نه؟”
“نه، نداشت.”
“پس قطاری بوده که زیاد دور نمیرفته بنابراین حتماً در براکامپتون توقف کرده. شاید بعد از این که جسد رو در صندلی گوشه قرار داده، در براکامپتون از قطار پیاده شده. ولی البته اون به زودی کشف میشه و خبر قریب به یقین در روزنامههای صبح خواهد بود.”
ولی در روزنامههای صبح نبود.
خانم مارپل و خانم مکگلاکادی بعد از اینکه از این بابت اطمینان حاصل کردن، صبحانهشون رو در سکوت تموم کردن. بعد خانم مکگلاکادی بلند شد و به طرف دوستش برگشت.
“خوب؟”
خانم مارپل گفت: “فکر کنم باید به پاسگاه پلیس بریم و با گروهبان کورنیش صحبت کنیم. من اونو خیلی خوب میشناسم بنابراین فکر میکنم گوش بده و اطلاعات رو به شعبهی مخصوص انتقال بده.”
رفتار فرانک کورنیش صمیمانه و با احترام بود. اون به داستان خانم مکگلاکادی گوش داد و بعد از اینکه اون داستانش رو تموم کرد، گفت: “به نظر خیلی عجیب میرسه.”
ولی خانم مارپل باور داشت که دوستش داره حقیقت رو میگه و گروهبان هم خانم مارپل رو خیلی خوب میشناخت. اون ملایم و شکننده به نظر میرسید، ولی در واقع تا حد امکان تیز و باهوش بود.
“البته ممکنه شما اشتباه کرده باشید- من نمیگم که اشتباه کردید- ولی شوخیهای زیادی اتفاق میفته- ممکنه جدی نباشه و ممکنه زن نمرده باشه.”
خانم مکگلاکادی گفت: “من میدونم چی دیدم.”
کورنیش گفت: “شما همه چیز رو درست انجام دادید و میتونید برای شروع رسیدگی به من اعتماد کنید.” به طرف خانم مارپل برگشت. “فکر میکنید چه اتفاقی برای جسد افتاده؟”
خانم مارپل گفت: “به نظرم فقط دو تا احتمال وجود داره. اونی که احتمال بیشتری داره، این هست که جسد در قطار مونده باشه ولی حالا به نظر محتمل نمیرسه، برای این که شب گذشته باید پیدا میشد.
تنها کار دیگه دیگهای که قاتل میتونست انجام بده، این بود که جسد رو از قطار بندازه روی ریل. بنابراین باید یه جایی روی ریل باشه- هر چند این هم به نظر محتمل نمیرسه.”
کورنیش گفت: “بله. جسد- اگه جسدی وجود داشته باشه- باید تا حالا پیدا میشد، یا به زودی پیدا بشه.”
ولی اون روز و روز بعد گذشت. اون روز عصر، خانم مارپل یک یادداشت از گروهبان کورنیش دریافت کرد.
با توجه به موضوعی که دربارهاش با من صحبت کرده بودید، رسیدگی کامل بدون نتیجه انجام شد. هیچ جسد زنی پیدا نشد. اظهار میکنم که دوستتون شاهد صحنهای که توضیح داده، بوده ولی جدیتش خیلی کمتر از اونی بوده که فکر کرده.
متن انگلیسی فصل
Chapter two
Miss Marple did not look surprised as she said, ‘Most upsetting for you, Elspeth. I think you should tell me about it at once.’
That was exactly what Mrs McGillicuddy wanted to do. So she sat down by the fire and told her story while Miss Marple listened.
When she had finished, Miss Marple spoke, ‘The best thing, I think, is for you to go upstairs and have a wash. Then we will have dinner - during which we will not discuss this at all. After dinner we can discuss it from every point of view.’
So the two ladies had dinner, discussing life in St Mary Mead, and also their gardens. Then they settled themselves by the fire again, and Miss Marple took out two beautiful old glasses from a corner cupboard, and from another cupboard took out a bottle.
‘No coffee tonight for you, Elspeth. You are already overexcited (and no wonder) so I suggest you have a glass of my home-made wine.’
‘Jane,’ said Mrs McGillicuddy, as she took an enjoyable sip, ‘you don’t think, do you, that I imagined it?’
‘Certainly not,’ said Miss Marple.
‘Thank goodness. Because that ticket collector, he thought so. Very polite, but.’
‘I think, Elspeth, that he behaved quite normally. It sounds - and indeed is - a very strange story. But I do not doubt at all that you saw what you’ve told me you saw. The man had his back to you, so you didn’t see his face?’
‘No.’
‘And the woman, can you describe her? Young, old?’
‘Between thirty and thirty-five, I think.’
‘Good looking?’
‘I don’t know. Her face, you see, was all.’
Miss Marple said quickly, ‘Yes, yes, I understand. How was she dressed?’
‘She had on a pale-coloured fur coat. No hat. Her hair was blonde.’
‘And there was nothing particular that you can remember about the man?’
Mrs McGillicuddy took a little time to think before she replied. ‘He was tall - and dark, I think. He had a heavy coat on.’
Miss Marple paused. ‘We shall know more, I expect, in the morning.’
‘In the morning?’
‘Well, it will be in the morning newspapers. After this man had killed her, he would be left with a body. So he would probably leave the train at the next station - can you remember if the carriage had a corridor?’
‘No, it did not.’
‘Then it was a train that was not going far, so it would stop at Brackhampton. He left the train at Brackhampton, perhaps, after arranging the body in a corner seat. But of course she will soon be discovered - and the news will almost certainly be in the morning papers.’
But it was not in the morning papers.
Miss Marple and Mrs McGillicuddy, after making sure of this, finished their breakfast in silence. Then Mrs McGillicuddy stood up and turned to her friend.
‘Well?’
‘I think,’ said Miss Marple, ‘we should walk down to the police station and talk to Sergeant Cornish. I know him very well so I think he’ll listen - and pass the information on to the right department.’
Frank Cornish was friendly and respectful. He listened to Mrs McGillicuddy’s story and after she had finished he said, ‘That sounds very strange.’
But Miss Marple believed that her friend was telling the truth, and he knew all about Miss Marple. She looked soft and fragile, but really she was as sharp and as clever as it was possible to be.
He said, ‘Of course, you may have made a mistake - I’m not saying you did - but a lot of joking goes on - it might not have been serious and the woman might not have been dead.’
‘I know what I saw,’ said Mrs McGillicuddy.
Cornish said, ‘You have done everything correctly and you can trust me to start inquiries.’ He turned to Miss Marple. ‘What do you think has happened to the body?’
‘There seem to be only two possibilities,’ said Miss Marple. ‘The most likely one was that the body was left in the train, but that seems unlikely now, for it would have been found last night.
The only other thing the murderer could have done would be to push the body out of the train on to the track. So it must be on the track somewhere - though that also seems unlikely.’
‘Yes,’ said Cornish. ‘The body, if there is a body, ought to have been discovered by now, or will be very soon.’
But that day passed and the next day. On that evening Miss Marple received a note from Sergeant Cornish.
Considering the matter about which you spoke to me, full inquiries have been made, with no result. No woman’s body has been found. I suggest that your friend may have witnessed a scene just as she described, but that it was much less serious than she thought.