سرفصل های مهم
فصل 22
توضیح مختصر
لیدی استودارت وست، به دیدن اما میاد و میگه که مارتین، دوستدختر برادر اما بوده. پس اونی که در تابوت سنگی پیدا شده، مارتین نیست.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل بیست و دوم
روز بعد وقتی لوسی صدای زنگ در رو شنید، رفت جواب بده، در حالی که انتظار داشت دکتر رو ببینه. ولی دکتر نبود. روی پلههای جلوی در، یک زن قد بلند و شیکپوش ایستاده بود. در ماشینرو یک رولز رویس بود.
“میتونم لطفاً خانم اما کراکنتراپ رو ببینم؟” یک صدای خوشایند بود، شاید فرانسوی.
“متأسفم، خانم کراکنتراپ بیمار هست و نمیتونه کسی رو ببینه.”
“میدونم اون بیمار بود؛ بله؛ ولی مهمه که ببینمش. فکر کنم شما خانم آیلسبارو هستید. پسرم درباره شما بهم گفت. من لیدی استودارت وست هستم.”
لوسی گفت”آه، متوجهم.”
لیدی استودارت وست ادامه داد: “به خاطر چیزی که پسرها بهم گفتن، نیازه که با اما صحبت کنم. لطفاً، ممکنه ازش بخواید؟”
“بیاید داخل.” لوسی ملاقاتکننده رو به اتاق نشیمن برد، بعد به طبقه بالا رفت و در اتاق اما رو زد. “لیدی استودارت وست اومده. میخواد درباره چیزی که پسرها بهش گفتن، شما رو ببینه.”
“آه. خوب– شاید باید ببینمش.”
لوسی ملاقاتکننده رو به طبقه بالا راهنمایی کرد، در اتاق خواب رو براش باز کرد تا بره داخل و بعد در رو بست.
لیدی استودارت وست به اون طرف اتاق رفت. “خانم کراکنتراپ؟ فکر کنم قبلاً همدیگه رو در روز ورزش مدرسه دیدیم.”
اما گفت: “بله، لطفاً بشینید.”
لیدی استودارت وست در صندلی کنار تخت نشست. “حتماً باید فکر کنید خیلی عجیبه که اینطور اومدم، ولی پسرها درباره قتلی که اینجا اتفاق افتاده، خیلی هیجانزده بودن.”
اما گفت: “فکر میکنید باید پسر شما رو زودتر میفرستادیم خونه؟”
“نه، نه، به این فکر نمیکنم. آه، برام سخته! ولی پسرها بهم گفتن پلیس فکر میکنه زنی که به قتل رسیده ممکنه دختر فرانسوی باشه که برادر بزرگترتون در طول جنگ میشناخته. درسته؟”
اما گفت: “احتمال داره.”
“ولی چرا فکر میکنید اون مارتینه؟ همراهش نامههایی داشت؟”
“نه. ولی میدونید، من از این مارتین یه نامه دریافت کردم.”
“یه نامه از مارتین دریافت کردید؟”
“بله، میگفت میخواد به دیدن من بیاد. من دعوتش کردم ولی یک پیغام گرفتم که میگفت برمیگرده فرانسه. ولی بعد یک پاکت نامه به آدرس اون، اینجا پیدا شد، بنابراین…”
لیدی استودارت وست سریع گفت: “وقتی این رو شنیدم مجبور شدم بیام و چیزی بهتون بگم که هیچ وقت نمیخواستم بگم. میدونید، من مارتین دوبیوس هستم.”
اما بهش خیره شد. “تو! تو مارتینی؟”
“بله– من و برادرتون ادموند، در اولین روزهای جنگ آشنا شدیم. اون تو خونهی ما میموند. عاشق هم شدیم. میخواستیم ازدواج کنیم، بعد ادموند کشته شد. من درباره اون دوران باهاتون صحبت نمیکنم. ولی این رو بهتون میگم که برادرتون رو خیلی زیاد دوست داشتم…. بعد آلمانیها فرانسه رو اشغال کردن و من به افراد انگلیسی کمک کردم تا از فرانسه به انگلیس برن.
این طور بود که با شوهر فعلیم آشنا شدم. اون مأمور نیروی هوایی بود. وقتی جنگ تموم شد، من یک زندگی جدید داشتم و نمیخواستم به گذشته فکر کنم.” اون مکث کرد. “ولی وقتی فهمیدم که بهترین دوست پسرم در مدرسه، خواهرزادهی ادموند هست، خیلی خوشحال شدم.”
اما گفت: “باور کردنش برام سخته که شما مارتینی هستید که ادموند عزیز دربارش بهم گفته بود. ولی، پس این شما بودید که اون نامه رو برام نوشتید؟”
لیدی استودارت وست سرش رو تکون داد. “نه، نه، البته من نامهای براتون ننوشتم.”
“پس…” اما حرفش رو قطع کرد.
“یک نفر که تظاهر میکرده مارتین هست، بوده، که شاید میخواسته ازتون پول بگیره. ولی کی میتونه باشه؟ من از وقتی اومدم انگلیس، هیچ وقت به کسی چیزی در این باره نگفتم.” اما گفت: “ما باید به بازرس کرادوک بگیم.” با چشمهای ناگهان آروم به ملاقاتکنندهاش نگاه کرد. “از اینکه بالاخره شناختمت، خیلی خوشحالم، عزیزم.”
“من هم همینطور.”
اما به عقب تکیه داد. “خدا رو شکر، نمیدونم اون زن بیچاره کی بوده، ولی اگه مارتین نبوده، پس نمیتونه ربطی به ما داشته باشه!”
متن انگلیسی فصل
Chapter twenty two
The next day when Lucy heard the doorbell ring, she went to answer it, expecting to see the doctor. But it was not the doctor. On the doorstep stood a tall, stylish woman. In the drive was a Rolls Royce.
‘Can I see Miss Emma Crackenthorpe, please?’ It was a pleasant voice, French perhaps.
‘I’m sorry, Miss Crackenthorpe is ill and can’t see anyone.’
‘I know she has been ill, yes; but it is very important that I see her. You are Miss Eyelesbarrow, I think. My son has told me about you. I am Lady Stoddart-West.’
‘Oh, I see,’ said Lucy.
Lady Stoddart-West continued, ‘I need to speak to Emma because of something that the boys have said to me. Please, will you ask her?’
‘Come in.’ Lucy took her visitor into the sitting room, then she went upstairs, knocked on Emma’s door. ‘Lady Stoddart- West is here. She wants to see you about something the boys have told her.’
‘Oh. Well– perhaps I ought to see her.’
Lucy led the visitor upstairs, opened the bedroom door for her to go in and then shut it.
Lady Stoddart-West moved across the room. ‘Miss Crackenthorpe? We have met before, I think, at the sports day at the school.’
‘Yes,’ said Emma, ‘Please sit down.’
Lady Stoddart-West sat in a chair beside the bed. ‘You must think it very strange of me to come like this, but the boys have been very excited about the murder that happened here.’
Emma said, ‘You think we ought to have sent your son home earlier?’
‘No, no, that is not what I think. Oh, this is difficult for me! But the boys told me that the police think that the murdered woman may be a French girl whom your eldest brother knew during the war. Is that right?’
‘It is possible,’ said Emma.
‘But why do they think that she is Martine? Did she have letters with her?’
‘No. But you see, I had a letter, from this Martine.’
‘You had a letter - from Martine?’
‘Yes, saying she would like to come and see me. I invited her here, but got a message saying she was going back to France. But then an envelope was found here addressed to her, so.’
Lady Stoddart-West said quickly, ‘When I heard this, I had to come and tell you something that I never intended to tell you. You see, I am Martine Dubois.’
Emma stared at her. ‘You! You are Martine?’
‘But, yes– I met your brother Edmund in the first days of the war. He was staying at our house. We fell in love. We intended to be married, and then Edmund was killed. I will not speak to you of that time. But I will say to you that I loved your brother very much. Then the Germans occupied France and I helped Englishmen get from France to England.
That was how I met my present husband. He was an Air Force officer. When the war was over I had a new life and did not want to think about the past.’ She paused. ‘But it gave me a strange pleasure when I found out that my son’s best friend at his school was Edmund’s nephew.’
‘I can hardly believe it,’ said Emma, ‘that you are the Martine that dear Edmund told me about. But was it you, then, who wrote to me?’
Lady Stoddart-West shook her head. ‘No, no, of course I did not write to you.’
‘Then–’ Emma stopped.
‘Then there was someone pretending to be Martine, who wanted perhaps to get money from you? But who can it be? I have never said anything about it since I came to England.’ Emma said, ‘We will have to tell Inspector Craddock.’ She looked with suddenly gentle eyes at her visitor. ‘I’m so glad to know you at last, my dear.’
‘And I you.’
Emma leaned back. ‘Thank goodness, I don’t know who the poor woman was, but if she wasn’t Martine, then she can’t be connected to us!’