سرفصل های مهم
فصل 23
توضیح مختصر
زن هارولد برگشته خونه و هارولد بستهای قرص از طرف دکتر کوئیمپر دریافت کرده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل بیست و سوم
منشی مرتب فنجون چای معمول بعد از ظهر هارولد کراکنتراپ رو براش آورد.
“ممنونم، خانم اِلیس، امروز زودتر میرم خونه.”
“فکر میکنم اصلاً نباید میومدید، آقای کراکنتراپ. حالتون به نظر خوب نمیرسه.”
هارولد گفت: “حالم خوبه” ولی احساس میکرد حالش خوب نیست.
اون واقعاً هم نباید به دفتر میومد ولی میخواست ببینه کار چطور پیش میره. اطرافش رو نگاه کرد، تمام اینها به نظر موفق میرسید. ولی حالا کم مونده بود که کسب و کار با شکست مواجه بشه. اگه فقط پدرش به جای آلفرد میمرد، دیگه چیزی برای نگرانی وجود نداشت.
ولی با رفتن آلفرد، پول پدربزرگ به جای پنج سهم به چهار سهم تقسیم میشد. هارولد که به نظر بیشتر بانشاط میرسید، بلند شد، از دفتر بیرون رفت و رفت خونه.
داروین، خدمتکارش، در رو باز کرد. “سرکار خانم تازه رسیدن، آقا.”
هارولد لحظهای بهش خیره شد. آلیس! واقعاً امروز بود که آلیس از ریورا برمیگشت؟ تماماً فراموش کرده بود.
البته، هیچ وقت عاشقش نبود ولی خانوادهی پولدارش به درد میخورد. گرچه شاید اونقدری که قرار بود به درد بخورن، نبودن، برای اینکه اون و آلیس هیچ بچهای نداشتن.
رفت طبقه بالا به اتاق نشیمن. “عزیزم، سان رافائل چطور بود؟”
آلیس بهش گفت سان رافائل چطور بود. اون یه زن لاغر با موهایی به رنگ شن و چشمهای خاکستری روشن بود. اون همچنین درباره سلامتی شوهرش سؤال کرد. “تلگراف اما کمی منو ترسوند. اون روز تو روزنامه خوندم ۴۰ نفر در هتل مسمومیت غذایی پیدا کردن.
همهی این یخچالها خطرناکن. آدما وسایل رو زیاد اون تو نگه میدارن و فراموششون میکنن.”
هارولد گفت: “شاید.”
“آه، و کم مونده بود فراموش کنم بهت بگم یه بسته برات روی میز راهرو هست.”
“هست؟ متوجه نشدم.” هارولد رفت و بسته رو که کوچیک بود و خیلی با دقت بستهبندی شده بود، برداشت. بسته رو برگردوند به اتاق نشیمن و اونجا بازش کرد. داخلش یک بسته قرص کوچیک بود که روش نوشته بود: “هر شب دو تا استفاده بشه.” کنارش یک تیکه کاغذ کوچیک از داروخانهای در براکامپتون بود که روش نوشته بود: “با درخواست دکتر کوئیمپر فرستاده شده.”
آلیس گفت: “عزیزم؛ چیه؟ به نظر نگران میرسی.”
“آه، فقط چند تا قرصه. ولی مطمئنم که دکتر گفت دیگه نیازی نیست قرص بخورم.”
زنش به آرومی گفت: “حتماً گفته فراموش نکن که بخوریشون.”
“شاید گفته.” هارولد بهش نگاه کرد و لحظهای به این فکر که زنش دقیقاً داره به چی فکر میکنه. اون حالت قیافهی آروم چیزی بهش نمیگفت. چشمهاش مثل پنجرههای یه خونهی خالی بودن. آلیس چه حسی بهش داشت؟ و هرگز عاشقش بوده؟
گفت: “فکر کنم باید برم بخوابم. اولین روزمه که به شهر برگشتم.”
“بله، فکر میکنم فکر خوبیه. و فراموش نکن که قرصاتو بخوری، عزیزم.”
رفت طبقه بالا. بله، اشتباه بود که به این زودی قرصها رو قطع کنه. دو تا قرص خورد و با یه لیوان آب قورت داد.
متن انگلیسی فصل
Chapter twenty three
The neat secretary brought Harold Crackenthorpe his usual afternoon cup of tea.
‘Thanks, Miss Ellis, I shall be going home early today.’
‘I don’t really think you should have come in at all, Mr Crackenthorpe. You don’t look well.’
‘I’m all right,’ said Harold, but he did not feel well.
He shouldn’t really have come into the office, but he had wanted to see how the business was going. All this - he looked round him - appeared successful. But now it wouldn’t be long before his business failed. If only his father had died instead of Alfred, there wouldn’t have been anything to worry about.
But with Alfred gone, the money from his grandfather would be divided not into five shares but into four. Looking more cheerful, Harold got up, left the office and drove home.
Darwin, his servant, opened the door. ‘Her ladyship has just arrived, sir.’
For a moment Harold stared at him. Alice! Was it really today that Alice was coming back from the Riviera? He had forgotten all about it.
He had never been in love with her, of course, but her rich family had been useful. Though not perhaps as useful as they might have been, because he and Alice had never had any children.
He went upstairs into the sitting room. ‘My dear, how was San Raphael?’
Alice told him how San Raphael was. She was a thin woman with sandy-coloured hair, and pale grey eyes. She also asked about her husband’s health. ‘Emma’s telegram rather frightened me. I read in the paper the other day of forty people in a hotel getting food poisoning.
All these refrigerators are dangerous. People keep things in them too long and forget about them.’
‘Possibly,’ said Harold.
‘Oh, and I nearly forgot to tell you there’s a parcel for you on the hall table.’
‘Is there? I didn’t notice it.’ Harold went and picked up the parcel, which was small and very carefully wrapped. He took it back into the sitting room where he opened it. Inside was a small pill box with ‘Two to be taken each night’ written on it. With it was a small piece of paper from the chemist’s in Brackhampton with ‘Sent by request of Doctor Quimper’ written on it.
‘What is it, dear’ said Alice. ‘You look worried.’
‘Oh, it’s just - some pills. But I’m sure the doctor said I need not take any more.’
His wife said calmly, ‘He probably said don’t forget to take them.’
‘Perhaps he did.’ Harold looked across at her and for a moment he wondered exactly what she was thinking. That calm expression told him nothing. Her eyes were like windows in an empty house. What did Alice feel about him? Had she ever been in love with him?
‘I think I shall go to bed,’ he said. ‘It’s been my first day back in the City.’
‘Yes, I think that’s a good idea. And don’t forget to take your pills, dear.’
He went upstairs. Yes, it would be wrong to stop taking the pills so soon. He took two and swallowed them with a glass of water.