سرفصل های مهم
فصل 25
توضیح مختصر
لوسی و خانم مارپل به این نتیجه رسیدن که قاتل ممکنه برایان ایستلی باشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل بیست و پنجم
لوسی در حالیکه در اتاق به بالا و پایین قدم میزد، گفت: “فکر میکنم همیشه مطمئن بود که سبب دردسر میشه. یک وصیتنامه که برای چند نفر پول به جا میذاره، ولی میگه اگه وقت تحویلش برسه و فقط یک نفر باقی مونده باشه، پول زیادی میگیره. و با این حال- پول، خیلی بیشتر از اونی بود که فکر کنید برای … کافی باشه.”
خانم مارپل گفت: “مشکل اینه که مردم همیشه پول زیادی میخوان. بعضیها. اونا نمیخوان با اقدام به قتل شروع کنن، فقط با زیاد خواستن از اون چیزی که قراره داشته باشن شروع میکنن.”
“ولی ما حالا سه تا قتل داریم و فقط دو نفر باقی مونده که پول رو ارث ببرن، مگه نه؟”
خانم مارپل گفت: “منظورت کدریک و اماست.”
“اما نه. اما، مرد قد بلند و مو مشکی نیست. نه. منظورم کدریک و برایان ایستلیه. هیچ وقت به برایان فکر نکرده بودم، برای اینکه موهاش بوره، ولی اون روز….” مکث کرد.
خانم مارپل گفت: “ادامه بده.”
“موقعی بود که لیدی استودارت وست داشت میرفت. داشت سوار ماشینش میشد که یهو پرسید: وقتی من اومدم، اون مرد قد بلند و مو مشکی کی بود که توی چمنها ایستاده بود؟
اول نمیدونستم منظورش کیه برای اینکه کدریک هنوز توی تخت بود. بنابراین گفتم: منظورتون که برایان ایستلی نیست؟ و اون گفت: البته، رهبر گروه هواپیماها، ایستلی. اون در طی جنگ در خونهی ما در فرانسه قایم شده بود. از نحوهی ایستادنش به خاطر آوردم.”
خانم مارپل چیزی نگفت.
“و بعد، بعدها بهش نگاه کردم…. اون پشت به من ایستاده بود و دیدم که حتی اگه موهای یک مرد بور هم باشه، اگه با کرم صافش کرده باشه، میتونه مشکی به نظر برسه. پس میبینید اونی که دوستتون تو قطار دیده. ممکنه برایان باشه.”
خانم مارپل گفت: “بله. بهش فکر کردم.”
“ولی پول به الکساندر میرسه، نه اون.”
خانم مارپل گفت: “اگه قبل از اینکه الکساندر ۲۱ ساله بشه، اتفاقی براش بیفته، برایان میتونه پول رو بگیره.”
لوسی، شوکه بهش نگاه کرد. “اون هیچ وقت این کارو نمیکنه. هیچ پدری، همچین کاری نمیکنه.”
خانم مارپل سرش رو تکون داد. “آدما اینکارو میکنن، عزیزم. خیلی غمانگیز و خیلی وحشتناکه، ولی این کارو میکنن.” اون به آرومی اضافه کرد: “ولی نباید نگران باشی. السپس مکگلیکادی خیلی زود میرسه اینجا.”
“نمیفهمم این چطور میخواد کمک کنه؟”
“نه، عزیزم، شاید نفهمی. ولی فکر میکنم مهمه.” بعد، با یک نگاه سریع به لوسی، گفت: “یه چیز دیگه هم هست که نگرانت میکنه.”
“بله. چیزی که دو روز قبل فهمیدم. در حقیقت برایان میتونست تو اون قطار باشه.”
“در قطار ساعت ۴ و ۳۳ از پارکینگتون؟”
“بله. میدونید، وقتی اما داشت درباره کارهایی که در بیستم دسامبر کرده بود، حرف میزد، گفت در ایستگاه به دیدار برایان رفته. قطاری که اما دیده بود، قطار ساعت چهار و پنجاه از پارکینگتون بود ولی برایان میتونست در قطار قبلی باشه و تظاهر کنه که با قطار بعدی رسیده. این واقعاً چیزی رو ثابت نمیکنه. چیز وحشتناک اینه که ندونی چه اتفاقی افتاده. و شاید هیچ وقت هم نفهمیم!”
خانم مارپل گفت: “البته که میفهمیم، عزیزم. چیزی که من درباره قاتلها میدونم، اینه که اونها هیچ وقت اوضاع رو ول نمیکنن. مخصوصاً بعد از اینکه مرتکب قتل دوم شدن. و اتفاق عالی این هست که السپس مکگلیکادی خیلی زود میرسه اینجا!”
متن انگلیسی فصل
Chapter twenty five
‘I suppose it was always sure to cause trouble,’ said Lucy, walking up and down the room. ‘A will leaving money to several people, but saying that if, when the time came for it to be handed out, there was only one person left, he would get the lot. And yet - there was such a lot of money, you would think it would be enough.’
‘The trouble is,’ said Miss Marple, ‘that people always want more money. Some people. They don’t start with wanting to commit murder, they just start by wanting more than they’re going to have.’
‘But we’ve now had three murders and that only leaves two to inherit the money, doesn’t it?’
‘You mean Cedric and Emma,’ said Miss Marple.
‘Not Emma. Emma isn’t a tall dark man. No. I mean Cedric and Bryan Eastley. I never thought of Bryan because he’s fair, but the other day.’ She paused.
‘Go on,’ said Miss Marple.
‘It was when Lady Stoddart-West was leaving. She was getting into the car when she suddenly asked, “Who was that tall, dark man who was standing on the lawn as I came in?”
‘I didn’t know who she meant at first, because Cedric was still in bed. So I said, “You don’t mean Bryan Eastley?” and she said, “Of course, Squadron Leader Eastley. He was hidden in our house in France once during the war. I remembered the way he stood”.’
Miss Marple said nothing.
And then, later I looked at him. He was standing with his back to me and I saw that even when a man is fair, his hair can look dark if he smooths it down with cream. So you see, it might have been Bryan that your friend saw in the train. It might.’
‘Yes,’ said Miss Marple. ‘I had thought of that.’
‘But the money would go to Alexander, not to him.’
‘If anything happened to Alexander before he was twenty- one, then Bryan would get the money,’ Miss Marple said.
Lucy looked shocked. ‘He would never do that. No father would ever do that.’
Miss Marple shook her head. ‘People do, my dear. It’s very sad and very awful, but they do.’ She added gently, ‘But you mustn’t worry. Elspeth McGillicuddy will be here very soon now.’
‘I don’t see how that will help.’
‘No, dear, perhaps not. But I think it’s important.’ Then, with a quick look at Lucy, she said, ‘There’s something else that’s worrying you.’
‘Yes. Something that I didn’t understand until two days ago. Bryan could in fact have been on that train.’
‘On the 4/33 from Paddington?’
‘Yes. You see, Emma, when talking about her movements on 20th December, said she went to meet Bryan at the station. The train she met was the 4/50 from Paddington, but he could have been on the earlier train and pretended to come on the later one. It doesn’t really prove anything. The awful thing is not knowing what happened. And perhaps we never will know!’
‘Of course we will know, dear,’ said Miss Marple. ‘The one thing I do know about murderers is that they can never leave things alone. Particularly after they’ve committed a second murder. And the great thing is that Elspeth McGillicuddy will be here very soon now!’