سرفصل های مهم
فصل 26
توضیح مختصر
دوست خانم مارپل، دکتر کوئیمپر رو که زنش رو در قطار میکرد، شناخت.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل بیست و ششم
“حالا، السپس میدونی که ازت میخوام چیکار کنی؟”
خانم مکگلیکادی گفت: “بله، میدونم ولی چیزی که بهت میگم، جین، اینه که خیلی عجیب به نظر میرسه.”
خانم مارپل گفت: “به هیچ عنوان عجیب نیست.”
“اینکه برم خونه و تقریباً فوراً بپرسم میتونم برم طبقه بالا با نه؟”
“هوا خیلی سرده.”
“اگه فقط بهم میگفتی چرا باید برم طبقه بالا، جین.”
خانم مارپل گفت: “این دقیقاً چیزیه که نمیخوام انجام بدم.”
“چقدر آزاردهندهای. اول، منو مجبور میکنی این همه راه رو تا انگلیس بیام، قبل از اینکه…”
“در این باره متأسفم ولی یه نفر ممکنه به زودی کشته بشه. پس میبینی که این وظیفه تو بود که بیایی.” وقتی صدا بیرون خونه شنیده شد، اضافه کرد: “و حالا این هم تاکسی.”
بنابراین خانم مکگلیکادی کتش رو پوشید و دو تا خانوم به روترفورد هال رفتن.
وقتی اِما از پنجره بیرون رو نگاه کرد و تاکسی از کنارش رد شد، پرسید: “کی میتونه باشه؟ فکر کنم خالهی پیر لوسی باشه.”
کدریک گفت: “چه خستهکننده! بهش بگو خونه نیستی.”
ولی همون لحظه در توسط خانم هارت که اون روز بعد از ظهر اونجا بود تا نقرهها رو تمیز کنه، باز شد و خانم مارپل با یک زن دیگه پشت سرش، اومد داخل.
خانم مارپل در حالی که دست اِما رو تو دستش میگرفت، گفت: “امیدوارم بد نباشه. ولی من پس فردا میرم خونه، بنابراین خواستم خداحافظی کنم. آه، ممکنه دوستم، خانم مکگلیکادی رو که به عیادت اومده بهتون معرفی کنم؟”
همون لحظه لوسی وارد اتاق شد. “خاله جین، من نمیدونستم…”
خانم مارپل گفت: “باید میومدم و از خانم کراکنتراپ تشکر میکردم که با تو خیلی خیلی مهربون بود، لوسی.”
اما گفت: “این لوسیه که با ما خیلی مهربون بود.”
کدریک گفت: “آه، بله. ما مطمئناً به اندازهی پولش ازش کار کشیدیم. وقتی مریض بودیم، ازمون مراقبت کنه، پلهها رو بالا و پایین بدوه…”
خانم مارپل حرفش رو قطع کرد. “خیلی خطرناکه، مگه نه, مسمومیت غذایی؟ شنیدم قارچ بوده.”
اما گفت: “علتش همچنان مرموز مونده.”
کدریک گفت: “مزخرفه، آرسنیک در خورش کاری بود. خالهی لوسی همه چیز رو میدونه، مطمئنم.”
خانم مارپل گفت: “خوب، من فقط شنیدم…”
در باز شد و آقای کراکنتراپ اومد داخل. “چای کجاست؟ تو! دختر! چرا چایی رو نیاوردی؟”
“تازه آماده شده، آقای کراکنتراپ.”
لوسی از اتاق رفت بیرون و بعد با سینی چای اومد. برایان ایستلی پشت سرش بود، در حالی که ساندویچها و کیک رو میآورد.
“این چیه؟ این چیه؟” آقای کراکنتراپ پرسید. “یه کیک تزئین شده؟ مهمونی داریم؟ هیچ کس در این باره چیزی به من نگفته.”
صورت اما صورتی شد. “دکتر کوئیمپر برای چای میاد، پدر. امروز تولدشه و…”
“تولد؟ تولد فقط برای بچههاست. من اجازه نمیدم کسی تولد منو جشن بگیره.”
خانم مارپل در حالی که به طرف پنجره میرفت، گفت: “اما، تو از این پنجره، چه منظرهی دلپذیری داری. درست مثل یک نقاشی با اون گاوها اونجا زیر درختها. باورم نمیشه وسط شهرم.”
اما گفت: “اگه پنجرهها باز بودن، میتونستید صداهای ترافیک رو از دور بشنوید.”
خانم مارپل گفت: “آه، البته، صداها همه جا هستن، نیستن؟ حتی در سنت ماری مید. واقعاً اونطور که هواپیماهای جت از بالا پرواز میکنن! دو تا از پنجرههای گلخونهی کوچیک من اون روز شکست. نمیفهمم چرا.”
برایان در حالی که به طرف پنجره میومد، گفت: “در واقع خیلی ساده است.”
خانم مارپل، کیف دستیش رو انداخت و برایان مؤدبانه برش داشت. همون لحظه، خانم مکگلیکادی به اما گفت: “میتونم یه لحظه برم طبقه بالا؟”
لوسی گفت: “من میبرمتون” و با هم از اتاق بیرون رفتن.
خانم مارپل گفت: “امروز بیرون هوا خیلی سرده.”
برایان گفت: “درباره اینکه هواپیماها پنجرهها رو میشکنن. آه، ببینید، این هم کوئیمپر.”
دکتر با ماشینش اومد. در حالی که دستاشو به هم میمالید، اومد داخل. “فکر کنم میخواد برف بباره. سلام، اما، حالت چطوره؟ خدای من، همه اینها چیه؟”
اما گفت: “بهم گفتی امروز تولدته. بنابراین برات کیک درست کردیم.”
“ولی سالهاست که هیچ کس تولد منو به خاطر نمیاره.” اون به شکل معذبی خوشحال به نظر میرسید.
آقای کراکنتراپ گفت: “یالا، بیاید چای بخوریم. منتظر چی هستید؟”
خانم مارپل گفت: “آه، لطفاً منتظر دوستم نمونید. اگه منتظر بمونید، خیلی ناراحت میشه.”
اونها نشستن و چای رو شروع کردن. خانم مارپل دستشو دراز کرد تا یه ساندویچ برداره، بعد مکث کرد. “اونا.؟”
برایان گفت: “ماهین. من در درست کردنشون کمک کردم.”
آقای کراکنتراپ خندید. “ماهی سمی. این چیزیه که هستن. باید مراقب باشید تو این خونه چی میخورید، خانم مارپل.”
کدریک گفت: “نذارید جلوی شما رو بگیره. میگن کمی آرسنیک برای پوست خوبه، اگه زیاد نخورید.”
آقای کراکنتراپ گفت: “خودت یکی بخور، پسر!”
کدریک گفت: “خیلیخب.” اون یه ساندویچ برداشت و همش رو گذاشت تو دهنش.
خانم مارپل هم یه ساندویچ برداشت و گاز گرفت. “فکر میکنم از شجاعتتونه که این همه شوخی میکنید.” بعد یهو شروع به خفه شدن کرد. “یک استخون ماهی، تو گلومه.”
کوئیمپر سریع بلند شد. به طرفش رفت، به پشت به طرف پنجره بردش و بهش گفت دهنش رو باز کنه. بعد توی گلوی خانم پیر رو نگاه کرد.
همون لحظه در باز شد و خانم مکگلیکادی که لوسی پشت سرش بود، اومد داخل. خانم مکگلیکادی وقتی اون صحنه رو جلو روش دید، که خانم مارپل به عقب تکیه داده و دکتر گلوش رو گرفته، ایستاد.
داد زد: “ولی این اونه. مرد توی قطار…”
خانم مارپل با سرعت غیر قابل باور، از دستهای دکتر فرار کرد و به طرف دوستش اومد.
“فکر میکردم بشناسیش، السپس! نه. یک کلمه دیگه هم نگو.” به طرف دکتر کوئیمپر برگشت. “دکتر، نمیدونستی وقتی اون زن رو توی قطار خفه کردی، در حقیقت یه نفر دید که این کارو کردی، میدونستی؟ دوستم اونجا بود. توی قطار دیگه که به شکل موازی کنار قطار شما حرکت میکرد.”
“چی؟” دکتر به طرف خانم مکگلیکادی حرکت کرد ولی خانم مارپل دوباره با سرعت غیر قابل باور، رفت وسطشون.
“بله. اون شما رو دید، و شما رو شناخت، و در دادگاه قسم میخوره.”
“تو پیر چندشآور…” دکتر کوئیمپر به طرف خانم مارپل قدم برداشت، ولی کدریک از شونهاش گرفت.
“پس تو قاتلی. هیچ وقت ازت خوشم نمیوم ولی هیچ وقت بهت مشکوک نبودم.”
برایان ایستلی سریع اومد که به کدریک کمک کنه، و همون لحظه، بازرس کرادوک و بازرس باکون وارد اتاق شدن.
باکون گفت: “دکتر کوئیمپر، باید بهتون اخطار بدم که…”
“میتونی هر کاری میخوای با اخطارت بکنی. واقعاً فکر میکنید کسی حرفهای دو تا پیرزن رو باور کنه؟” دکتر کوئیمپر خندید. “چرا باید بخوام یه زن کاملاً غریبه رو به قتل برسونم؟”
بازرس کرادوک گفت: “اون زن، غریبه نبود. زنت بود.”
متن انگلیسی فصل
Chapter twenty six
‘Now, Elspeth, you do know what I want you to do?’
‘Yes, I know,’ said Mrs McGillicuddy, ‘but what I say to you is, Jane, that it seems very strange.’
‘It’s not strange at all,’ said Miss Marple.
‘To arrive at the house and to ask almost immediately whether I can - er - go upstairs?’
‘It’s very cold weather.’
‘If you would just tell me why I must go upstairs, Jane.’
‘That’s just what I don’t want to do,’ said Miss Marple.
‘How annoying you are. First you make me come all the way back to England before.’
‘I’m sorry about that, but someone may soon be killed. So you see, Elspeth, it was your duty to come back. And that’s the taxi now,’ she added, as a sound was heard outside the house.
So Mrs McGillicuddy put on her coat and the two ladies were driven to Rutherford Hall.
‘Who can this be’ Emma asked, looking out of the window, as the taxi moved past it. ‘I do believe it’s Lucy’s old aunt.’
‘What a bore,’ said Cedric. ‘Tell her you’re not at home.’
But at that moment the door was opened by Mrs Hart, who was there that afternoon to clean the silver, and Miss Marple came in, with another woman behind her.
‘I do hope,’ said Miss Marple, taking Emma’s hand, ‘that this is not inconvenient. But I’m going home the day after tomorrow, and so I wanted to say goodbye. Oh, may I introduce my friend, Mrs McGillicuddy, who is visiting?’
At this moment Lucy entered the room. ‘Aunt Jane, I had no idea.’
‘I had to come and thank Miss Crackenthorpe,’ said Miss Marple, ‘who has been so very, very kind to you, Lucy.’
‘It’s Lucy who’s been very kind to us,’ said Emma.
‘Oh, yes,’ said Cedric. ‘We’ve certainly made her work for her money. Looking after us when we were ill, running up and down the stairs.’
Miss Marple interrupted. ‘So dangerous, isn’t it, food poisoning? Mushrooms, I heard.’
‘The cause remains rather mysterious,’ said Emma.
‘Nonsense,’ said Cedric, ‘Arsenic in the curry, that’s what it was. Lucy’s aunt knows all about it, I’m sure.’
‘Well,’ said Miss Marple, ‘I did just hear.’
The door opened and Mr Crackenthorpe came in. ‘Where’s tea? You! Girl! Why haven’t you brought tea in?’
‘It’s just ready, Mr Crackenthorpe.’
Lucy went out of the room then reappeared with a tea tray. Bryan Eastley followed her, carrying sandwiches and cake.
‘What’s this? What’s this?’ Mr Crackenthorpe asked. ‘A decorated cake? Are we having a party? Nobody told me about it.’
Emma’s face went pink. ‘Dr Quimper’s coming to tea, Father. It’s his birthday today and.’
‘Birthday? Birthdays are only for children. I won’t let anyone celebrate my birthdays.’
‘Emma, what a delightful view you have from this window,’ said Miss Marple, moving across to it. ‘Just like a picture with the cows there under the trees. I can’t believe that I am in the middle of a town.’
‘If the windows were open, you would hear far off the noise of the traffic,’ said Emma.
‘Oh, of course,’ said Miss Marple, ‘there’s noise everywhere, isn’t there? Even in St Mary Mead. Really, the way those jet planes fly over! Two windows in my little greenhouse were broken the other day. I can’t understand why.’
‘It’s quite simple, really,’ said Bryan, coming to the window.
Miss Marple dropped her handbag and Bryan politely picked it up. At the same moment Mrs McGillicuddy said to Emma, ‘I wonder - could I go upstairs for a moment?’
‘I’ll take you,’ said Lucy, and they left the room together.
‘It is very cold outside today,’ said Miss Marple.
‘About planes breaking windows,’ said Bryan. ‘Oh, look, there’s Quimper.’
The doctor drove up in his car. He came in, rubbing his hands. ‘It’s going to snow, I think. Hello, Emma, how are you? Goodness, what’s all this?’
‘You told me today was your birthday,’ said Emma. ‘So we made you a cake.’
‘But it’s years since anyone’s remembered my birthday.’ He looked almost uncomfortably pleased.
‘Come on, let’s have tea,’ said Mr Crackenthorpe. ‘What are we waiting for?’
‘Oh, please,’ said Miss Marple, ‘don’t wait for my friend. She would be most upset if you did.’
They sat down and started tea. Miss Marple reached for a sandwich, then paused. ‘Are they-?’
‘Fish,’ said Bryan. ‘I helped make them.’
Mr Crackenthorpe laughed. ‘Poisoned fish. That’s what they are. You’ve got to be careful what you eat in this house, Miss Marple.’
‘Don’t let him stop you,’ said Cedric. ‘A bit of arsenic is good for the skin, they say, if you don’t have too much.’
‘Eat one yourself, boy,’ said Mr Crackenthorpe.
‘All right,’ said Cedric. He took a sandwich and put it whole into his mouth.
Miss Marple also took a sandwich and bit into it. ‘I do think it’s so brave of you all to make these jokes.’ Then suddenly she began to choke. ‘A fish bone, in my throat.’
Quimper got up quickly. He went across to her, moved her backwards towards the window and told her to open her mouth. Then he looked down into the old lady’s throat.
At that moment the door opened and Mrs McGillicuddy, followed by Lucy, came in. Mrs McGillicuddy stopped as she saw the scene in front of her, Miss Marple leaning back and the doctor holding her throat.
‘But that’s him,’ she cried. ‘That’s the man in the train.’
With unbelievable speed Miss Marple escaped from the doctor’s hands and came towards her friend.
‘I thought you’d recognize him, Elspeth! No. Don’t say another word.’ She turned to Dr Quimper. ‘You didn’t know, did you, Doctor, when you strangled that woman in the train, that somebody actually saw you do it? It was my friend here. She was in another train that was running parallel with yours.
‘What?’ Dr Quimper moved quickly towards Mrs McGillicuddy, but again, with unbelievable speed, Miss Marple was between them.
‘Yes. She saw you, and she recognizes you, and she’ll swear to it in court.’
‘You disgusting old-‘ Dr Quimper stepped towards Miss Marple, but Cedric caught him by the shoulder.
‘So you’re the murderer. I never liked you, but I never suspected you.’
Bryan Eastley came quickly to help Cedric and at that moment Inspector Craddock and Inspector Bacon entered the room.
‘Dr Quimper,’ said Bacon, ‘I must caution you that.’
‘You can do what you like with your caution. Do you really think anyone’s going to believe what a couple of old women say?’ Dr Quimper suddenly laughed. ‘Why should I want to murder a totally strange woman?’
‘She wasn’t a strange woman,’ said Inspector Craddock. ‘She was your wife’