سرفصل های مهم
فصل 05
توضیح مختصر
لوسی یه تیکه از کت پوست رو روی بوتهها پیدا کرد و نوهی آقای کراکنتروپ، لوسی رو به انباری برد که یه تابوت بزرگ بود و لوسی تونست درش رو باز کنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
روز بعد، بعد از ناهار، در اتاق نشیمن، لوسی به اِما گفت: “اشکالی نداره من چند تا تمرین پرتاب گلف در پارک بکنم؟”
“بله، مطمئناً. چقدر باهوشی که گلف بازی میکنی.”
“من زیاد در گلف خوب نیستم ولی برای تمرین کردن خوشایندتر از قدم زدنه.”
آقای کراکنتورپ گفت: “بیرون این مکان هیچ جایی برای قدم زدن وجود نداره. فقط پیادهروها و چند تا خونهی کوچیک قوطی کبریت تیرهبخت. اونا میخواستن زمین منو بخرن و خونههای اون شکلی بیشتری درست کنن. ولی تا من نمردم، نمیتونن اینکارو بکنن. و من به خاطر خوشایند دیگران نخواهم مرد. میتونم این رو بهت بگم! میدونم منتظر چی هستن. کدریک و هارولد و آلفردو.
تعجب میکنم تا حالا سعی نکرده از دستم خلاص بشه. و شاید هم سعی کرده، موقع کریسمس. معده درد خیلی عجیبی داشتم. دکتر کوئیمپر دربارهاش سؤالات زیادی ازم پرسید.”
اما گفت: “همه معده درد میگیرن، پدر.”
“خیلیخب، خیلیخب، بگو خیلی زیاد خوردم! منظورت اینه. و چرا زیاد غذا خوردم؟ برای این که غذای زیادی روی میز بود. و این رو به خاطر من میاره که تو- زن جوون، پنج تا سیبزمینی برای ناهار فرستادی. دو تا سیبزمینی برای هر نفر کافیه. بنابراین در آینده بیشتر از چهار تا نفرست. اونی که اضافه بود، امروز حروم شد.”
“حروم نشد آقای کراکنتروپ. امشب برای املت اسپانیایی ازش استفاده میکنم.”
وقتی لوسی از اتاق رفت بیرون، شنید که گفت: “اون همیشه یه جواب داره. هرچند خوب غذا میپزه و دختر خوشقیافهای هست.”
لوسی آیلسبارو یه چوب گلف از تو ستی که همراهش آورده بود، بیرون آورد و رفت بیرون توی پارک. اون چند بار توپ رو زد تا این که افتاد پشت خاکریز راهآهن، رفت اونجا و شروع به گشتن اونجا کرد. در طول بعد از ظهر، تقریباً یک سوم خاکریز رو گشت. هیچی نبود.
بعد، روز بعد، یه چیزی پیدا کرد. یک بوتهی رز که در نصف راه لبه روییده بود، شکسته بود. روش یه تیکه کوچیک از پوست قهوهای رنگ روشن بود. لوسی یه قیچی از تو جیبش در آورد و نصفش رو برید. نصفی که بریده بود رو توی پاکت نامه گذاشت.
وقتی از سرازیری تند پایین میومد، با دقت به چمن بلند نگاه کرد و در پایین خاکریز، درست زیر بوتهی رز شکسته، یک پنکیک پیدا کرد. گذاشت توی جیبش.
لوسی بعد از ظهر روز بعد، سوار ماشینش شد و به دیدن خالهاش رفت. پلاک ۴ خیابان مادیسون، یک خونهی کوچیک و خاکستری، در یک خیابان کوچیک و خاکستری بود ولی پلههای جلویِ درِ خیلی تمیزی داشت. در توسط یک زن قد بلند که لباس مشکی پوشیده بود، باز شد و اون رو پیش خانم مارپل برد که در اتاق نشیمن کنار آتیش نشسته بود.
لوسی گفت: “خوب! به نظر میرسه که حق با تو بود.” چیزی که پیدا کرده بود رو نشون خانم مارپل داد و بهش گفت که چطور اونها رو پیدا کرده.
خانم مارپل تیکه کوچیک پوست رو تو دستش لمس کرد. “السپس گفت که زن یک کت پوست رنگ روشن پوشیده بود. فکر کنم پنکیک تو جیب کت بوده و از جسد افتاده زمین و از سراشیبی قِل خورده. تو که تمام پوست رو بر نداشتی؟”
“نه، گذاشتم نصفش روی بوته بمونه.”
“خیلی خوب. پلیس میخواد کنترلش کنه.”
“میخوای با این چیزها بری پیش پلیس؟”
“خوب- هنوز نه. فکر کنم بهتره اول جسد رو پیدا کنم.”
“ولی پیدا کردنش سخت نخواهد بود؟ منظورم اینه که ممکنه قاتل اونو هر جایی برده باشه.”
خانم مارپل گفت: “نه هر جایی. برای اینکه اون موقع میتونست دختر رو به راحتی در یک مکان دور افتاده بکشه و جسد رو از اونجا ببره. متوجه نشدی که…”
لوسی حرفش رو قطع کرد. “منظورت اینه که این جرم برنامهریزی شده بود؟”
خانم مارپل گفت: “اول اینطور فکر نمیکردم. ولی باور کردنش سخت نیست که یک مرد یهو یک زن رو بکشه و بعد از پنجره بیرون رو نگاه کنه و ببینه که قطار دقیقاً از یک انحنا، جایی که میتونه جسد رو بیرون بندازه، میپیچه- جایی که میتونه بعدها بیاد و جسد رو ببره؟!
اگه اون همینطور شانسی جسد رو بیرون انداخته بود، هیچ کار دیگهای نمیکرد و جسد پیدا میشد. فکر میکنم اون حتماً روترفورد هال رو میشناخت، منظورم اینه که یک موقعیت جغرافیایی هست، یک جزیره که توسط خطهای راهآهن محاصره شده.”
لوسی گفت: “دقیقاً همینطوره.”
“پس قاتل اون شب چطور میتونست به روترفورد هال اومده باشه، قبل از اینکه کسی بتونه روز بعد جسد رو پیدا کنه؟”
لوسی فکر کرد. “یک راه ناهموار کنار دیوار کارخونه وجود داره. احتمالاً از اون راه اومده، از زیر طاق خطآهن رد شده و در طول راه ماشینرو رفته. بعد میتونسته به پایین خاکریز بره، جسد رو پیدا کنه، و برگردونه پیش ماشین.”
خانم مارپل ادامه داد: “و بعد به جایی که از قبل نزدیک روترفورد هال انتخاب کرده بوده، برده. فکر کنم چیز واضح این هست که جایی دفنش کرده باشه.”
لوسی گفت: “اون آسون بوده. نمیتونسته تو پارک خاکش کنه، برای اینکه ممکن بود کسی متوجهش بشه.”
“پس در یه ساختمون مزرعه؟”
“این میتونسته آسونتر باشه. ساختمونهای زیادی وجود دارن که هیچکس حتی نزدیکشون هم نمیشه.”
بنابراین بعد از ظهر روز بعد، لوسی اطراف چند تا ساختمون مزرعهای قدیمی رو نگاه کرد. یهو شنید یه نفر سرفه میکنه و برگشت و دید که باغبان داره نگاهش میکنه.
گفت: “باید مراقب باشی. اون زمین امن نیست. و همین الان بالای اون پلهها بودی و اونها هم امن نیستن.”
لوسی با نشاط گفت: “فقط میخواستم بدونم این مکان میتونه برای رشد چیزها استفاده بشه یا نه!” “به نظر همه چیز ویران شده.”
“به خاطر این هست که رئیس پولی خرج نمیکنه.”
“ولی مکان میتونه پولساز باشه- اگه ساختمونها تعمیر میشدن.”
“اون نمیخواد پولی در بیاره. اون میدونه بعد از مرگش چه اتفاقی میافته- آقایون محترم جوون همین که بتونن تمام مکان رو میفروشن. اونا میخوان بعد مرگش پول خیلی زیادی بدست بیارن.”
لوسی گفت: “فکر کنم مرد خیلی پولداری هست؟”
“اسم کسب و کار، سرور کراکنتروپ بود. پدر آقای کراکنتورپ این تجارت رو شروع کرد و ثروتش رو به دست آورد. دو تا پسرهاش تحصیل کردن تا آقایون محترم بشن و به کسب و کار پدرشون علاقهای نداشتن.
اونی که جوونتر بود در تصادف ماشین کشته شد. پسر بزرگتر وقتی جوون بود، زیاد به خارج از کشور میرفت و مجسمههای زیادی میخرید و میفرستاد خونه. اون و پدرش خوب با هم کنار نمیومدن.”
“ولی وقتی پدرش مرد، آقای کراکنتورپ بزرگتر اومد و اینجا زندگی کرد.”
“بله، اون و خانوادش در سال ۱۹۲۸.”
لوسی برگشت خونه و دید که اما کراکنتورپ در راهرو ایستاده و داره یه نامه میخونه. گفت: “برادرزادم الکساندر، فردا با دوست مدرسهایش میاد اینجا. اتاق الکساندر، اتاق اول در بالای پلههاست. اتاق کناریش اتاق دوستش، جیمز استودارت وست خواهد بود.”
“بله، خانم کراکنتورپ، هر دو اتاق رو آماده میکنم.”
“درست قبل از ناهار میرسن.” اما مکث کرد. “فکر کنم گرسنه باشن.”
لوسی گفت: “به مرغ بریان فکر میکنی؟ و تارت سیب؟” “الکساندر به تارت سیب خیلی علاقه داره.”
دو تا پسر صبح روز بعد رسیدن. الکساندر ایستلی موهای بور داشت و چشمهای آبی، استودارت وست مو مشکی بود و عینک زده بود. سر ناهار خیلی جدی درباره ورزش و گهگاهی درباره سفر فضایی صحبت کردن. مرغ بریان خیلی سریع خورده شد و تمام تکههای تارت سیب غیب شد.
آقای کراکنتورپ گفت: “شما دو تا به زودی همه پول منو میخورید.” الکساندر بهش نگاه کرد. “اگه نتونی گوشت تهیه کنی، نون و پنیر میخوریم، پدربزرگ.”
“البته که میتونم تهیه کنم ولی اسراف رو دوست ندارم.”
استودارت وست در حالی که پایین به بشقاب خالیش نگاه میکرد، گفت: “ما هیچ اسرافی نکردیم، آقا.”
بعد از اینکه لوسی ظرفها رو شست، رفت بیرون. میتونست صدای پسرها رو که توی چمن هم دیگه رو صدا میزدن بشنوه. از ماشینرو جلویی رفت پایین و با کمک چوب گلفش شروع به گشتن بین بوتهها کرد. یهو صدای مؤدب الکساندر ایستلی باعث شد برگرده.
“دنبال چیزی میگردید، خانم آیلسبارو؟”
لوسی گفت: “توپ گلف. در حقیقت، چند تا توپ گلف.”
الکساندر گفت: “ما کمکتون میکنیم.”
“خیلی لطف میکنید. فکر میکردم فوتبال بازی میکنید.”
استودارت وست توضیح داد: “وقتی هوا خیلی گرم میشه. آدم نمیتونه فوتبال بازی کنه. شما زیاد گلف بازی میکنید؟”
“ازش لذت میبرم، ولی فرصت زیادی برای بازی پیدا نمیکنم.”
الکساندر گفت: “تو خونه یه ست گلف ساعت هست. میتونیم روی چمن بچینیمش و بازی کنیم.”
پسرها که توسط لوسی ترغیب شده بودن، رفتن تا بیارنش. بعد وقتی لوسی برگشت خونه، دید که ست رو روی چمن آماده کردن.
استودارت وست گفت: “خیلی حیفه که ست انقدر قدیمیه. به سختی میشه شمارهها رو دید.”
لوسی گفت: “به کمی رنگ سفید نیاز داره. میتونید فردا کمی بخرید.”
الکساندر گفت: “فکر خوبیه. ولی فکر میکنم چند تا ظرف رنگ قدیمی توی انبار دراز باشه. میتونیم بریم نگاه کنیم؟”
لوسی پرسید: “انبار دراز چیه؟”
الکساندر به یک ساختمون سنگی دراز نزدیک ماشینروی پشتی اشاره کرد. “کلکسیون مجسمههای زیاد پدربزرگ اون توئه. و بعضی وقتها برای مراسمات انجمن زنان استفاده میشد. بیاید و ببینید.”
لوسی پشت سر پسرها رفت به انبار، که یه در بزرگ چوبی داشت. الکساندر کلید رو از رو یه میخ نزدیک بالای در برداشت، بعد تو جاکلیدی چرخوند. داخل، سه تا مجسمهی بزرگ و زشت بود و حتی یک تابوت بزرگتر.
کنار اینها، دو تا میز تا شو بود و چند کپه صندلی. الکساندر دو تا ظرف رنگ و چند تا قلمو از گوشهای پیدا کرد، بعد پسرها رفتن و لوسی رو تنها گذاشتن.
اون ایستاد و به اثاثیه و مجسمهها و تابوت سنگی که یه در سنگین و چسبان داشت، نگاه کرد. اطراف رو نگاه کرد و رو کف زمین یه اهرم بزرگ پیدا کرد.
آسون نبود ولی اون با عزم کار کرد و سرپوش شروع به بلند شدن کرد، به اندازهی کافی تا لوسی داخلش رو بببینه…
متن انگلیسی فصل
Chapter five
The next day in the sitting room after lunch Lucy said to Emma, ‘Will it be all right if I just practise a few golf shots in the park?’
‘Oh, yes, certainly. How clever of you to play golf.’
‘I’m not much good, but it’s a pleasanter form of exercise than just going for a walk.’
‘There’s nowhere to walk outside this place,’ said Mr Crackenthorpe. ‘Nothing but pavements and miserable little box houses. They’d like to buy my land and build more of them. But they won’t until I’m dead. And I’m not going to die to please anybody. I can tell you that! I know what they’re waiting for. Cedric, and Harold, and Alfred.
I’m surprised he hasn’t tried to get rid of me already. And perhaps he did, at Christmas-time. That was a very strange stomach upset I had. Dr Quimper asked me a lot of questions about it.’
‘Everyone gets stomach upsets sometimes, Father,’ said Emma.
‘All right, all right, say that I ate too much! That’s what you mean. And why did I eat too much? Because there was too much food on the table. And that reminds me - you, young woman, you sent in five potatoes for lunch. Two potatoes are enough for anybody. So don’t send in more than four in future. The extra one was wasted today.’
‘It wasn’t wasted, Mr Crackenthorpe. I am going to use it in a Spanish omelette tonight.’
As Lucy went out of the room she heard him say, ‘She’s always got an answer! She cooks well, though - and she’s a good- looking girl.’
Lucy Eyelesbarrow took a golf club out of the set she had brought with her, and walked out into the park. She hit the ball a few times until it landed on the railway embankment, then went up and began to look about for it. During the afternoon she searched about a third of the embankment. Nothing.
Then, on the next day, she did find something. A rose bush growing about halfway up the bank had been broken. Caught on it was a small piece of pale brown fur. Lucy took some scissors out of her pocket and cut it in half. The half she had cut off she put in an envelope.
As she came down the steep slope, she looked carefully at the long grass and at the bottom of the embankment just below the broken rose bush she found a powder compact. She put it in her pocket.
On the following afternoon, Lucy got into her car and went to see her ‘aunt’. Number 4 Madison Road was a small, grey house in a small, grey street, but it had a very clean doorstep. The door was opened by a tall woman dressed in black who took her to Miss Marple, who was in the sitting room by the fire.
‘Well’ Lucy said. ‘It looks as though you were right.’ She showed Miss Marple what she had found and told her how she had found them.
Miss Marple felt the small piece of fur. ‘Elspeth said the woman was wearing a light-coloured fur coat. I suppose the compact was in the pocket of the coat and fell out as the body rolled down the slope. You didn’t take all the fur?’
‘No, I left half of it on the bush.’
‘Very good. The police will want to check it.’
‘You are going to the police - with these things?’
‘Well - not yet. It would be better, I think, to find the body first.’
‘But won’t that be very difficult? I mean, the murderer may have taken it anywhere.’
‘Not anywhere,’ said Miss Marple. ‘Because then he might much more easily have killed the girl in some remote place and driven the body away from there. You haven’t understood.’
Lucy interrupted. ‘Do you mean - that this crime was planned?’
‘I didn’t think so at first,’ said Miss Marple. ‘But isn’t it hard to believe that a man suddenly killed a woman, then looked out of the window and saw the train going round a curve exactly at a place where he could push the body out, and where he could go later and remove it!
If he had just thrown her out there by chance, he wouldn’t have done anything else and the body would have been found. I think that he must have known all about Rutherford Hall, its geographical position, I mean - an island surrounded by railway lines.’
‘It is exactly like that,’ said Lucy.
‘So if the murderer came to Rutherford Hall that night, before anyone could discover the body the next day, how would he come?’
Lucy thought. ‘There’s a rough path, beside a factory wall. He would probably come that way, turn in under the railway arch and along the back drive. Then he could go to the bottom of the embankment, find the body, and carry it back to the car.’
‘And then,’ continued Miss Marple, ‘he took it to some place he had already chosen near Rutherford Hall. The obvious thing, I suppose, would be to bury it somewhere.’
‘It wouldn’t be easy,’ said Lucy. ‘He couldn’t bury it in the park, because someone would notice it.’
‘Then in some farm building?’
‘That would be simpler. There are a lot of old buildings that nobody ever goes near.’
So the next afternoon Lucy looked around some of the old farm buildings. Suddenly she heard someone cough and turned to see the gardener, looking at her.
‘You should be careful’ he said. ‘That floor is not safe. And you were up those steps just now and they aren’t safe either.’
‘I was just wondering if this place could be used for growing things,’ Lucy said cheerfully. ‘Everything seems to be in ruins.’
‘That’s because the Master won’t spend any money.’
‘But the place could make money - if the buildings were mended.’
‘He doesn’t want to make money. He knows what will happen after he’s dead - the young gentlemen will sell the whole place as fast as they can. They’re going to get a lot of money when he dies.’
‘I suppose he’s a very rich man’ said Lucy.
‘Crackenthorpe’s Delights, that’s what the business was called. Mr Crackenthorpe’s father started it and made his fortune. His two sons were educated to be gentlemen and they weren’t interested in their father’s business.
The younger one was killed in a car accident. The older one went abroad a lot when he was young, and bought a lot of old statues and had them sent home. They didn’t get on well, him and his father.’
‘But after his father died, the older Mr Crackenthorpe came and lived here?’
‘Him and his family, yes, in 1928.’
Lucy went back to the house and found Emma Crackenthorpe standing in the hall, reading a letter. ‘My nephew Alexander will be here tomorrow - with a school friend. Alexander’s room is the first one at the top of the stairs. The one next to it will do for his friend, James Stoddart-West,’ she said.
‘Yes, Miss Crackenthorpe, I’ll prepare both rooms.’
‘They’ll arrive before lunch.’ Emma paused. ‘I expect they’ll be hungry.’
‘Roast chicken, do you think’ said Lucy. ‘And apple tart?’ Alexander’s very fond of apple tart.’
The two boys arrived the next morning. Alexander Eastley had fair hair and blue eyes, Stoddart-West was dark and wore glasses. During lunch they talked seriously about sport, and occasionally about space travel. The roast chicken was eaten very quickly and every bit of apple tart disappeared.
Mr Crackenthorpe said, ‘You two will soon eat all my money.’ Alexander looked at him. ‘We’ll have bread and cheese if you can’t afford meat, Grandfather.’
‘Of course I can afford it but I don’t like waste.’
‘We haven’t wasted any, sir,’ said Stoddart-West, looking down at his empty plate.
After she had washed up, Lucy went out. She could hear the boys calling to each other on the lawn. She went down the front drive and began to hunt amongst the bushes with the help of her golf club. Suddenly the polite voice of Alexander Eastley made her turn.
Are you looking for something, Miss Eyelesbarrow?’
A golf ball,’ said Lucy. ‘Several golf balls in fact.’
‘We’ll help you,’ said Alexander.
‘That’s very kind of you. I thought you were playing football.’
‘One can’t go on playing football,’ explained Stoddart-West. ‘One gets too hot. Do you play a lot of golf?’
‘I do enjoy it, but I don’t get much opportunity.’
‘There’s a clock golf set in the house,’ Alexander said. ‘We could fix it up on the lawn and have a game.’
Encouraged by Lucy, the boys went off to get it. Later, as she returned to the house, she found them setting it out on the lawn.
‘It’s a pity the set is so old,’ said Stoddart-West. ‘You can hardly see the numbers.’
‘It needs some white paint,’ said Lucy. ‘You could get some tomorrow.’
‘Good idea’ Alexander said. ‘But I think there are some old pots of paint in the Long Barn. Shall we go and look?’
‘What’s the Long Barn’ asked Lucy.
Alexander pointed to a long, stone building near the back drive. ‘A lot of grandfather’s statue collection is in there. And it is sometimes used for Women’s Institute events. Come and see it.’
Lucy followed the boys to the barn, which had a big wooden door. Alexander took a key from a nail near the top of the door, then he turned it in the lock. Inside there were three big, ugly statues, and an even bigger sarcophagus.
Besides these, there were two folding tables and some piles of chairs. Alexander found two pots of paint and some brushes in a corner, then the boys went off, leaving Lucy alone.
She stood looking at the furniture, at the statues, at the sarcophagus– which had a heavy, close-fitting lid. She looked around and on the floor found a big crowbar.
It was not easy, but she worked with determination and slowly the lid began to rise, enough for Lucy to see what was inside.