فصل 06

توضیح مختصر

لوسی جسد زن رو تو تابوت سنگی انبار پیدا کرد و به پلیس خبر داد و پلیس اومد و اعضای خانواده هم خبردار شدن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ششم

چند دقیقه بعد، از انبار بیرون اومد، در رو قفل کرد، کلید رو گذاشت روی میخ و با ماشین به باجه تلفن رانندگی کرد.

“می‌خوام با خانم مارپل صحبت کنم.”

“داره استراحت می‌کنه و بیدارش نمی‌کنم.”

“باید بیدارش کنی. ضروریه.”

فلورنس دیگه بحث نکرد. کمی بعد، صدای خانم مارپل صحبت کرد. “بله، لوسی؟”

“پیداش کردم.”

“جسد یه زن؟”

“بله. یه زن تو کت پوست. تو تابوت سنگی توی انبار نزدیک خونه است. فکر می‌کنم باید به پلیس خبر بدم.”

“بله. باید به پلیس خبر بدی.”

“ولی اولین چیزی که می‌خوان بدونن این هست که چرا من اون درپوش سنگین بزرگ رو بلند کردم. ازم می‌خوای یه علت از خودم در بیارم؟”

خانم مارپل گفت: “نه، باید حقیقت رو بگی.”

“درباره تو؟”

“درباره‌ی همه چیز.”

لوسی یهو لبخند زد. “برام آسون خواهد بود!” خداحافظی کرد و به پاسگاه پلیس زنگ زد. بعد با ماشین به روترفورد هال برگشت و رفت تو کتابخونه که خانم کراکن‌تورپ داشت برای پدرش کتاب می‌خوند.

“خانم کراکن‌تورپ می‌تونم باهاتون صحبت کنم؟”

اِما کمی با نگرانی بهش نگاه کرد.

آقای کراکن‌تورپ گفت: “خوب، حرف بزنن دختر، حرف بزن.” لوسی به اِما گفت: “من می‌خوام تنها با شما صحبت کنم، لطفاً.”

“فقط یک لحظه، پدر.” اما بلند شد و رفت بیرون توی راهرو. لوسی پشت سرش رفت و در رو پشت سرشون بست.

اما گفت: “اگه فکر می‌کنی اینجا با وجود پسرها کار زیادی برات هست، می‌تونم کمکت کنم و…”

لوسی گفت: “موضوع این نیست. ولی من نمی‌خواستم پیش پدرتون صحبت کنم برای این که ممکنه شوکه‌اش کنه. می‌دونید، من تازه جسد به قتل رسیده یک زن رو توی تابوت سنگی انبار دراز پیدا کردم.”

“تابوت سنگی؟ یک زن به قتل رسیده؟ غیرممکنه!”

“متأسفانه حقیقت داره. به پلیس گفتم. کمی بعد میان اینجا.”

صورت اِما کمی قرمز شد. “قبل از اینکه به پلیس زنگ بزنی، اول باید به من می‌گفتی.”

لوسی وقتی صدای ماشین رو بیرون شنیدن و زنگ در تو خونه زده شد، گفت: “متأسفم.”

بازرس باکون وقتی که اما رو به بیرون از انبار راهنمایی می‌کرد، گفت: “خیلی متأسفم که ازتون خواستم این کار رو بکنید.”

رنگ صورت اِما پریده بود، ولی محکم و استوار راه رفت. “قبلاً زن رو ندیدم.”

“ممنونم، خانم کراکن‌تورپ. این تمام چیزی هست که میخواستم بدونم.”

“باید برم پیش پدرم. همین که از این موضوع خبردار شدم، به دکتر کوئیمپر زنگ زدم.”

وقتی اونا از راهرو رد شدن، دکتر کوئیمپر از کتابخونه اومد بیرون. اون یک مرد قد بلند و با ظاهر صمیمانه بود. گفت: “کار خوبی کردی که با من تماس گرفتی، اِما. حال پدرت خوبه. فقط برو تو و ببینش، بعد برای خودت یه لیوان برندی بریز. این توصیه پزشکه.”

اما با قدردانی بهش لبخند زد و رفت تو کتابخونه.

دکتر در حالی که از پشت بهش نگاه میکرد، گفت: “اون یکی از بهترین‌هاست. حیف شده که هیچ وقت ازدواج نکرده.”

بازرس باکون گفت: “فکر کنم خیلی به پدرش اهمیت میده.”

“اونقدرا هم بهش اهمیت نمیده- ولی پدرش دوست داره یک ناتوان باشه، و اون می‌ذاره یه ناتوان باشه. رفتارش با برادرهاش هم همینطوره. کدریک فکر میکنه نقاش خیلی خوبیه، هورالد باور داره کارش با پول خوبه و آلفرد از شوکه کردنش با داستان‌های معاملات هوشمندانه‌اش لذت میبره. خوب، ازم میخواید حالا که کار دکتر پلیس تموم شده، نگاهی به جسد بندازم؟”

“بله، دکتر، ازتون می‌خوام نگاهی بندازید. باید دختر رو شناسایی کنیم. فکر می‌کنم برای آقای کراکن‌تورپ پیر غیر ممکن باشه؟ خیلی زیاد ناراحتش میکنه؟”

“ناراحتش کنه؟ مزخرف! اگه اجازه ندید نگاهی بندازه، هیچ وقت منو نمی‌بخشه. این هیجان‌انگیزترین چیزی هست که در طی سالیان براش اتفاق افتاده و هیچ هزینه‌ای هم براش نخواهد داشت.”

“پس واقعاً هیچ اشکالی براش نداره؟”

“اون ۷۲ ساله است. تنها اشکالش همینه. زود باشید، بیاید بریم و این جسدتون رو ببینیم. فکر کنم ناخوشاینده؟”

“دکتر پلیس میگه دو یا سه هفته است که مرده.”

“پس خیلی ناخوشاینده.”

دکتر کوئیمپر کنار تابوت سنگی ایستاد و پایین به جسد نگاه کرد. “قبلاً هیچ وقت ندیدمش. حتماً یه موقع‌هایی خیلی خوش قیافه بوده. کی پیداش کرده؟”

“خانم لوسی آیلس‌بارو.”

اونا دوباره رفتن بیرون به هوای تازه.

“چیکار داشته که توی تابوت سنگی رو نگاه کرده؟”

بازرس باکون گفت: “این دقیقاً همون چیزی هست که می‌خوام ازش بپرسم. حالا، درباره آقای کراکن‌تورپ. ممکنه شما-؟”

“چندش آوره!” آقای کراکن‌تورپ از خونه بیرون اومد. “من تابوت سنگی رو در سال ۱۹۰۸- یا ۱۹۰۹ بود- از روم آوردم اینجا؟”

دکتر گفت: “آروم باش. میدونی که دیدنش خوب نخواهد بود.”

“ممکنه مریض باشم، ولی باید وظیفه‌ام رو انجام بدم، مگه نه؟”

یک دیدار کوتاه داخل انبار دراز، هرچند به اندازه کافی طولانی بود. آقای کراکن‌تورپ با سرعت متعجب‌کننده دوباره اومد بیرون به هوای تازه. “قبلاً هیچ وقت ندیدمش! روم نبود- حالا به خاطر میارم- ناپلس بود. یک نمونه خیلی خوب. و یک زن احمق توش مرده پیدا شده!” اون دستش رو گذاشت رو سینه‌اش. “آه، قلبم. دکتر…”

دکتر کوئیمپر بازوش رو گرفت. “بعد از اینکه کمی برندی خوردی، حالت خوب میشه.” با هم به طرف خونه برگشتن.

باکون به خودش گفت: “و حالا، نوبت خانم لوسی آیلس‌باروست!”

لوسی وقتی با خبر شد که بازرس باکون می‌خواد اونو ببینه، تازه آماده کردن سیب‌زمینی‌ها برای شام رو تموم کرده بود. بنابراین پشت سر پلیس به اتاقی رفت که بازرس منتظرش بود.

بازرس باکون گفت: “حالا، خانم آیلس‌بارو. شما میرید داخل انبار دراز تا کمی رنگ پیدا کنید. درسته؟ و بعد از اینکه رنگ‌ها رو پیدا کردید، شما با زور درپوش تابوت سنگی رو باز می‌کنید و جسد رو پیدا می‌کنید. تو تابوت سنگی دنبال چی می‌گشتید؟”

لوسی گفت: “دنبال جسد می‌گشتم.”

“دنبال جسد می‌گشتید و یکی هم پیدا کردید! به نظرتون یه داستان خیلی غیرعادی نمیرسه؟”

“بله یه داستان غیر عادی هست.” و لوسی داستان رو براش تعریف کرد.

بازرس شوکه شده بود. “به من می‌گوید که یک زن پیر از شما خواسته که یک شغل اینجا به دست بیارید و خونه و زمین‌ها رو برای پیدا کردن یه جسد مرده بگردید؟”

“بله.”

“این خانم پیر کی هست؟”

“خانم جین مارپل. در حال حاضر در پلاک ۴ خیابان مادیسون زندگی می‌کنه.”

بازرس یادداشت کرد. “واقعاً انتظار دارید این داستان رو باور کنم؟”

لوسی گفت: “شاید تا وقتی با خانم مارپل صحبت نکنید، نه.”

“من فوراً باهاش صحبت می‌کنم. حتماً باید دیوونه باشه.”

لوسی به این جواب نداد. به جاش گفت: “می‌خواید به خانم کراکن‌تورپ چی بگید؟ درباره من؟”

“چرا می‌پرسید؟”

“خوب، من کاری که به خاطرش اینجا اومده بودم رو تموم کردم. ولی هنوز هم باید برای خانم کراکن‌تورپ کار کنم، و دو تا پسر گرسنه توی این خونه وجود داره و احتمالاً چند تا دیگه از اعضای خانواده بعد از این اتفاق ناراحت‌کننده برسن. اون به کمک نیاز داره ولی اگه شما بهش بگید که من فقط این کار رو برای پیدا کردن جسدها قبول کردم، احتمالاً بهم میگه برم.”

بازرس بهش بد نگاه کرد. “فعلاً به هیچکس چیزی نمیگم برای اینکه فعلاً نمی‌دونم اظهاریه شما درسته یا نه.”

لوسی بلند شد. “ممنونم. پس برمیگردم آشپزخونه و به کارهام ادامه میدم.”

متن انگلیسی فصل

Chapter six

A few minutes later she left the barn, locked the door, put the key back on the nail, then drove down to the telephone box.

‘I want to speak to Miss Marple.’

‘She’s resting, and I’m not going to wake her.’

‘You must wake her. It’s urgent.’

Florence did not argue any more. Soon Miss Marple’s voice spoke. ‘Yes, Lucy?’

‘I’ve found it.’

‘A woman’s body?’

‘Yes. A woman in a fur coat. It’s in a sarcophagus in a barn near the house. I think I ought to inform the police.’

‘Yes. You must inform the police.’

‘But the first thing they’ll want to know is why I was lifting up that great heavy lid. Do you want me to invent a reason?’

‘No,’ said Miss Marple, you must tell the truth.’

‘About you?’

‘About everything.’

Lucy suddenly smiled. ‘That will be easy for me!’ She said goodbye and rang the police station. Then she drove back to Rutherford Hall and went to the library, where Miss Crackenthorpe was reading to her father.

‘Can I speak to you Miss Crackenthorpe?’

Emma looked up, a little nervously.

‘Well, speak up, girl, speak up,’ said old Mr Crackenthorpe. Lucy said to Emma, ‘I’d like to speak to you alone, please.’

‘Just a moment, Father.’ Emma got up and went out into the hall. Lucy followed her and shut the door behind them.

Emma said, ‘If you think there’s too much work with the boys here, I can help you and-‘

‘It’s not that,’ said Lucy. ‘But I didn’t want to speak before your father because it might give him a shock. You see, I’ve just discovered the body of a murdered woman in that sarcophagus in the Long Barn.’

‘In the sarcophagus? A murdered woman? It’s impossible!’

‘I’m afraid it’s true. I’ve told the police. They will be here very soon.’

Emma’s face went a little red. ‘You should have told me first - before telling the police.’

‘I’m sorry,’ said Lucy, as they heard the sound of a car outside and the doorbell rang through the house.

‘I’m very sorry to have asked you to do this,’ said Inspector Bacon as he led Emma Crackenthorpe out of the barn.

Emma’s face was pale, but she walked steadily. ‘I have never seen the woman before.’

‘Thank you, Miss Crackenthorpe. That’s all I wanted to know.’

‘I must go to my father. I telephoned Dr Quimper as soon as I heard about this.’

Dr Quimper came out of the library as they crossed the hall. He was a tall friendly-looking man. ‘You were right to call me, Emma,’ he said. ‘Your father’s all right. Just go in and see him, then get yourself a glass of brandy. That’s doctor’s orders.’

Emma smiled at him gratefully and went into the library.

‘She’s one of the best,’ he said, looking after her. ‘A pity she never married.’

‘She cares too much for her father, I suppose,’ said Inspector Bacon.

‘She doesn’t care that much - but her father likes being an invalid, so she lets him be an invalid. She’s the same with her brothers. Cedric thinks he’s a good painter, Harold believes he is good with money, and Alfred enjoys shocking her with his stories of his clever deals. Well, do you want me to have a look at the body now the police doctor has finished?’

‘I’d like you to have a look, yes, Doctor. We want to get her identified. I suppose it’s impossible for old Mr Crackenthorpe? It would upset him too much?’

‘Upset him? Nonsense. He’d never forgive you if you didn’t let him have a look. It’s the most exciting thing that’s happened to him for years - and it won’t cost him anything!’

‘There’s nothing really wrong with him then?’

‘He’s seventy-two. That’s all that’s wrong with him. Come on, let’s go and see this body of yours. Unpleasant, I suppose?’

‘The police doctor says she’s been dead for two or three weeks.’

‘Very unpleasant, then.’

Dr Quimper stood by the sarcophagus and looked down at the body. ‘I’ve never seen her before. She must have been quite good looking once. Who found her?’

‘Miss Lucy Eyelesbarrow.’

They went out again into the fresh air.

‘What was she doing, looking inside a sarcophagus?’

‘That,’ said Inspector Bacon, ‘is just what I am going to ask her. Now, about Mr Crackenthorpe. Will you-?’

‘Disgusting!’ Mr Crackenthorpe came out of the house. ‘I brought back that sarcophagus from Rome in 1908 - or was it 1909?’

‘Calm yourself,’ the doctor said. ‘This isn’t going to be nice, you know.’

‘I may be ill, but I’ve got to do my duty, haven’t I?’

A very short visit inside the Long Barn was, however, long enough. Mr Crackenthorpe came out into the air again with surprising speed. ‘I’ve never seen her before! It wasn’t Rome - I remember now - it was Naples. A very fine example. And some stupid woman is found dead in it!’ He put a hand on his chest. ‘Oh, my heart. Doctor.’

Doctor Quimper took his arm. ‘You’ll be all right after you have had a small brandy.’ They went back together towards the house.

‘And now,’ Bacon said to himself, ‘for Miss Lucy Eyelesbarrow!’

Lucy had just finished preparing potatoes for dinner when she was informed that Inspector Bacon wanted to see her. So she followed the policeman to a room where he was waiting.

‘Now, Miss Eyelesbarrow,’ Inspector Bacon said. ‘You went into the Long Barn to find some paint. Is that right? And after you found the paint you forced up the lid of this sarcophagus and found the body. What were you looking for in the sarcophagus?’

‘I was looking for a body,’ said Lucy.

‘You were looking for a body - and you found one! Doesn’t that seem to you a very extraordinary story?’

‘Oh, yes, it is an extraordinary story.’ And Lucy told it to him.

The Inspector was shocked. ‘Are you telling me that you were asked by an old lady to get a job here and to search the house and grounds for a dead body?’

‘Yes.’

‘Who is this old lady?’

‘Miss Jane Marple. She is at the moment living at 4 Madison Road.’

The Inspector wrote it down. ‘Do you really expect me to believe this?’

Lucy said, ‘Not, perhaps, until after you have spoken to Miss Marple.’

‘I shall speak to her all right. She must be mad.’

Lucy did not reply to this. Instead she said, ‘What are you going to tell Miss Crackenthorpe? About me?’

‘Why do you ask?’

‘Well, I’ve done what I came here for. But I’m still supposed to be working for Miss Crackenthorpe, and there are two hungry boys in the house and probably some more of the family will arrive after all this upset. She needs help, but if you tell her that I only took this job in order to hunt for dead bodies, she’ll probably tell me to leave.’

The Inspector looked hard at her. ‘I’m not saying anything to anyone at present, because I don’t yet know whether your statement is true.’

Lucy got up. ‘Thank you. Then I’ll go back to the kitchen and get on with things.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.