سرفصل های مهم
فصل 09
توضیح مختصر
پلیس با اعضای خانوادهی کراکنتروپ صحبت کرد، ولی هیچ کدوم از اونها زن مرده رو نمیشناسن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
بعد از ناهار، افسرهای پلیس خواستن که با آقای کردیک کراکنتورپ صحبت کنن. بازرس کرادوک گفت: “شنیدم تازه از ایبیزا رسیدید. اونجا زندگی میکنید؟”
“بهتر از این کشور خستهکننده است.”
بازرس کرادوک گفت: “فکر کنم آفتاب بیشتری نسبت به ما دریافت میکنید. ولی خیلی وقت نیست که برای کریسمس اومده بودید خونه. چی باعث شد که دوباره انقدر زود برگردید؟”
کردیک لبخند زد. “یک تماس تلفنی از خواهرم دریافت کردم. ما قبلاً هیچ وقت یک قتل نداشتیم و نمیخواستم چیزی رو از دست بدم. همچنین فکر کردم ممکنه اِمای بیچاره در مدیریت پیرمرد و پلیس و همه چیز، احتیاج به کمی کمک داشته باشه.”
“متوجهم. همچنین دو تا برادرهای دیگهاش هم اومدن تا کنارش باشن.”
کردیک گفت: “ولی نه برای اینکه خوشحالش کنن. هارولد در این باره خیلی عصبانیه. برای یک مرد شهری به هیچ عنوان مناسب نیست که قاطی مرگ یک زن غریبه بشه.”
بازرس کرادوک پرسید: “اون یه زن غریبه بود؟ فکر میکردم شاید شما قادر باشید حدس بزنید کیه؟” کدریک سرش رو تکون داد. “هیچ فکری ندارم.”
کرادوک در صندلیش به عقب تکیه داد. “همونطور که در بازجویی شنیدید، زمان مرگ بین ۲ تا ۴ هفته قبل بود- که حدوداً زمان کریسمس میشه. شما کی به انگلیس رسیدید و کی رفتید؟”
کدریک فکر کرد. “من شنبهی قبل از کریسمس رسیدم، احتمالاً بیست و یکم میشه.”
“شما مستقیم به اینجا پرواز کردید؟”
“بله و ظهر رسیدم اینجا. با پرواز جمعه بیست و هفتم برگشتم.”
“ممنونم.”
کدریک لبخند زد. “متأسفانه این من رو درست در زمان قتل قرار میده. ولی بازرس واقعاً، خفه کردن یک زن جوون سرگرمی مورد علاقهی من برای کریسمس نیست.”
وقتی کدریک در رو پشت سرش بست، کرادوک از باکون پرسید: “خوب، دربارش چی فکر میکنی؟”
باکون گفت: “از این جور آدمها خوشم نمیاد. شلوارهای کثیف و کراواتش رو دیدی؟ طوری به نظر میرسه انگار از نخ رنگی درست شده. درست از اون آدمهایی هست که ممکنه یه زن رو خفه کنه و بهش فکر هم نکنه.”
“خوب، اگه تا بیست و یکم ایبیزا رو ترک نکرده باشه این یکی رو خفه نکرده. و این چیزی هست که میتونیم به آسونی چک کنیم.”
باکون بهش نگاه کرد. “متوجه شدم که تاریخ دقیق جرم رو بهشون نمیگی.”
“نه، در این باره کمی سکوت میکنیم. حالا میبینیم آقای محترم شهری درست ما در این باره چی داره بگه.”
هارولد کراکنتورپ چیز خیلی کمی برای گفتن در این باره داشت. نه، هیچ نظری نداشت که زن مرده کی هست. بله، اون برای کریسمس در روترفورد هال بود. نمیتونست تا قبل از عصر کریسمس برسه- ولی تا آخر هفتهی بعد موند.
بعد بازرس کرادوک خواست که آلفرد رو ببینه و وقتی اون اومد داخل اتاق، کرادوک احساس کرد اون رو قبلاً جایی دیده. از آلفرد پرسید چه کاری انجام میده.
“در حال حاضر در بیمه هستم. تا همین اواخر به عرضهی یک نوع دستگاه مکالمهی جدید به بازار علاقهمند بودم. از این راه خوب پول در آوردم.”
بازرس کرادوک لبخند زد- ولی متوجه شد که کت و شلوار آلفرد که وقتی اومد داخل، به نظر شیک میرسید، واقعاً ارزونقیمته. لباسهای کدریک کثیف بودن، ولی از جنس خیلی عالی درست شده بودن. کت و شلوار شیک ارزونِ آلفرد، داستان خودش رو داشت. کرادوک شروع به پرسیدن سؤالات معمولش کرد و آلفرد به نظر علاقهمند میرسید.
“این یک ایده محتمل هست، که زن یه موقعهایی اینجا کار کرده باشه. ولی از اونجایی که اِما اونو نشناخت، فکر میکنم احتمالش کمه. و اگه زن از لندن اومده باشه. به هر حال چی باعث شد فکر کنید از لندن اومده؟”
بازرس کرادوک لبخند زد و سرش رو تکون داد.
آلفرد گفت: “نمیگید، آره؟ اون یک بلیت برگشت توی جیب کتش داشت، مگه نه؟”
بازرس کرادوک از آلفرد تشکر کرد و گذاشت بره بیرون.
برایان ایستلی وقتی میاومد داخل اتاق، گفت: “فکر نمیکنم میخواید منو ببینید. من در واقع به خانواده تعلق ندارم.”
بازرس کرادوک پرسید: “شما شوهر خانم ادیس کراکنتورپ، که پنج سال قبل مرد، بودید؟”
“درسته.”
“خوب، آقای ایستلی، شما خیلی لطف میکنید، مخصوصاً اگه چیزی میدونید که بتونه به ما کمک کنه.”
“ولی نمیدونم. ای کاش میدونستم. حقیقت داره که اون خارجی بوده؟”
بازرس باکون گفت: “ممکنه فرانسوی بوده باشه.”
چشمهای آبی برایان یهو علاقهمند به نظر رسید. “واقعاً؟” بازرس کرادوک پرسید: “کسی در خانواده مناسبات فرانسوی داشته که شما ازش باخبر باشید؟”
برایان سرش رو تکون داد. “زیاد مثمرثمر نیستم، هستم؟” اون لبخند زد. “ولی الکساندر و جیمز هر روز بیرونن و دنبال سرنخ میگردن. اونا احتمالاً یه چیزی براتون پیدا میکنن.”
بازرس کرادوک گفت که امیدواره پیدا کنن، بعد گفت که میخواد با خانم اما کراکنتورپ حرف بزنه.
بازرس کرادوک به اما با دقت بیشتری نسبت به سری قبل نگاه کرد. هنوز به حالت چهرهاش قبل از ناهار وقتی ویمبورن بهش گفت زنِ به قتل رسیده خارجی بود، فکر میکرد.
“همونطور که شنیدید، ما باور داریم که زن مرده از خارج از کشور اومده که شناساییش رو برامون سختتر میکنه.”
“ولی چیزی نداشت- کیف دستی؟ کاغذی؟” کرادوک سرش رو تکون.
“شما هیچ نظری درباره اسمش- اینکه از کجا اومده یا هر چیزی، ندارید؟”
کرادوک فکر کرد؛ اون خیلی دلواپسه که بدونه زن کیه.
گفت: “ما هیچی دربارش نمیدونیم. چیزی به ذهنتون میرسه که ممکنه کی باشه؟”
“به هیچ عنوان هیچ نظری ندارم.”
شدتی در صدای بازرس کرادوک بود، وقتی پرسید: “وقتی آقای ویمبورن بهتون گفت که زن خارجی هست، چرا حدس زدید ممکنه فرانسوی باشه؟”
اِما آروم موند. “حدس زدم؟ واقعاً نمیدونم چرا- غیر از اینکه بیشتر خارجیهای این کشور فرانسوی هستن، نیستن؟”
“در واقع من اینطور فکر نمیکنم، خانم کراکنتورپ. مردم از کشورهای زیادی میان اینجا، ایتالیاییها، آلمانیها، بلژیکیها….” کرادوک به بازرس باکون که پنکیک کوچیک رو نشونش داد، نگاه کرد. “این رو میشناسید خانم کراکنتورپ؟”
“نه. مال من نیست.”
هیچ فکری ندارید که مال کی هست؟”
“نه.”
“پس فکر نمیکنم فعلاً دیگه نیازی باشه بیشتر از این نگرانتون کنیم.”
“ممنونم.” اون لبخند زد، بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
باکون پرسید: “فکر میکنی اون چیزی میدونه؟”
بازرس کرادوک گفت: “بعضی وقتها فکر میکنم همه بیشتر از اون چیزی که میخوان بهمون بگن میدونن، ولی…”
یهو در باز شد و آقای کراکنتورپ پیر که به شدت عصبانی به نظر میرسید، اومد داخل. “پس از اداره کارآگاهی لندن اومدید و انقدر ادب ندارید که اول با رئیس خانواده حرف بزنید! بهم بگو، کی رئیس این خونه است؟”
کرادوک در حالی که بلند میشد، گفت: “البته شما هستید، آقای کراکنتورپ. ولی ما فکر کردیم که قبلاً هر چیزی که میدونستید رو به بازرس باکون گفتید، و دکتر کوئیمپر گفت…”
“بله، بله، من مرد قویای نیستم– ولی دکتر کوئیمپر بعضی وقتها مثل یه پیرزن احمقه. و یک قتل تو خونهی من اتفاق افتاده- خوب، تو انبار من! پس چی میخواید بدونید؟ تئوری شما چیه؟”
“برای داشتن تئوری کمی زوده، آقای کراکنتروپ. هنوز داریم سعی میکنیم بفهمیم زن کی هست.”
“گفتید خارجیه؟”
“ما اینطور فکر میکنیم.”
“و شما فکر میکنید با یکی از پسرهای من در رابطه بوده؟ اگه این طور فکر میکنید، احتمالاً زن آلفرد بوده. و چند تا آدم خشن تا اینجا تعقیبش کردن، فکر کردن به دیدن آلفرد میاد و اونو کشتن. چطوره؟”
بازرس کرادوک گفت: “ولی آقای آلفرد کراکنتروپ اونو نشناخت.”
“اون یه دروغگوئه، همیشه بود!” و از اتاق رفت بیرون.
باکون گفت: “زن آلفرد؟ فکر نمیکنم آلفرد کسی باشه که ما دنبالش میگردیم- ولی به اون مرد نیروی هوایی فکر میکنم.”
“برایان ایستلی؟”
“بله. یکی دو تا شبیه اون رو قبلاً دیدم. اونها خیلی زود تجربه خطر و مرگ و هیجان رو داشتن. حالا زندگی به نظرشون خستهکننده میرسه و براشون اهمیتی نداره که چیزها رو به ریسک بندازن. اگه ایستلی با یک زن درگیر بوده و میخواسته اونو بکشه…”.
حرفشو قطع کرد “ ولی اگه یه زن رو بکشی، چرا باید بذاریش تو تابوت سنگی پدر زنت؟ نه، هیچ کدوم از اعضای این خانواده هیچ ربطی به این قتل ندارن.” باکون بلند شد. “چیز دیگهای هست بخوای اینجا انجام بدی؟”
کرادوک گفت نیست، بنابراین خواست به یه دوست قدیمی زنگ بزنه.
متن انگلیسی فصل
Chapter nine
After lunch, the police officers asked if they could talk to Mr Cedric Crackenthorpe. Inspector Craddock said, ‘I hear you have just come from Ibiza? You live out there?’
‘It’s better than this boring country.’
‘You get more sunshine than we do, I expect,’ said Inspector Craddock. ‘But you came home not very long ago - for Christmas. What made you come back again so soon?’
Cedric smiled. ‘I got a call from my sister. We’ve never had a murder here before and I didn’t want to miss anything. Also I thought poor Emma might need a bit of help - managing the old man and the police and everything.’
‘I see. Although her two other brothers have also come to be with her.’
‘But not to cheer her up,’ Cedric said. ‘Harold is very angry about it. It’s not at all suitable for a City man to be mixed up with the murder of a strange female.’
‘Was she - a strange female’ Inspector Craddock asked. ‘I thought perhaps you might be able to guess who she was?’ Cedric shook his head. ‘I have no idea.’
Craddock leaned back in his chair. ‘As you heard at the inquest, the time of death was between two and four weeks ago - which makes it somewhere around Christmas. When did you arrive in England and when did you leave?’
Cedric thought. ‘I got here on the Saturday before Christmas - that would be the 21st.’
‘You flew straight here?’
‘Yes, and got here at midday. I flew back on the following Friday, the 27th.’
‘Thank you.’
Cedric smiled. ‘That puts me well within the time of the murder, unfortunately. But really, Inspector, strangling young women is not my favourite form of Christmas fun.’
‘So what do you think of him’ Craddock asked Bacon as Cedric shut the door behind him.
‘I don’t like that type,’ Bacon said. ‘Dirty trousers, and did you see his tie? It looked as though it was made of coloured string. He’s just the type who would strangle a woman and think nothing about it.’
‘Well, he didn’t strangle this one - if he didn’t leave Ibiza until the 21st. And that’s a thing we can easily check.’
Bacon looked at him. ‘I notice that you’re not telling them the actual date of the crime.’
‘No, we’ll keep quiet about that for a bit. Now we’ll see what our correct City gentleman has to say about it all.’
Harold Crackenthorpe had very little to say about it. No, he had no idea who the dead woman was. Yes, he had been at Rutherford Hall for Christmas. He had been unable to come down until Christmas Eve - but had stayed on over the following weekend.
Inspector Craddock then asked to see Alfred, and when he came into the room Craddock felt that he had seen him somewhere before. He asked Alfred what job he did.
‘I’m in insurance at the moment. Until recently I’ve been interested in putting a new type of talking machine on the market. I did very well out of that.’
Inspector Craddock smiled - but he was noticing how Alfred’s suit, which had looked smart when he came in, was really very cheap. Cedric’s clothes had been dirty, but they had been made of excellent material. Alfred’s cheap smartness told its own story. Craddock began to ask his usual questions and Alfred seemed interested.
‘It’s quite an idea, that the woman might once have had a job here. But as Emma didn’t recognize her, I think that’s unlikely. And if the woman came from London. What made you think she came from London, by the way?’
Inspector Craddock smiled and shook his head.
‘Not telling, eh’ Alfred said. ‘Did she have a return ticket in her coat pocket, is that it?’
Inspector Craddock thanked Alfred and let him go.
‘I don’t suppose you want to see me,’ said Bryan Eastley, coming into the room. ‘I don’t really belong to the family.’
‘You were the husband of Miss Edith Crackenthorpe, who died five years ago’ Inspector Craddock asked.
‘That’s right.’
‘Well, it’s very kind of you, Mr Eastley, especially if you know something that could help us.’
‘But I don’t. I wish I did. Is it true that she was foreign?’
‘She may have been French,’ said Inspector Bacon.
Bryan’s blue eyes suddenly looked interested. ‘Really?’ Inspector Craddock said, ‘Has anybody in the family got any French connections, that you know of?’
Bryan shook his head. ‘I’m not being very helpful, am I?’ He smiled. ‘But Alexander and James are out every day hunting for clues. They’ll probably find something for you.’
Inspector Craddock said he hoped they would, then said he would like to speak to Miss Emma Crackenthorpe.
Inspector Craddock looked more carefully at Emma Crackenthorpe than he had done before. He was still wondering about the expression on her face before lunch when Wimborne had said the murdered woman was foreign.
‘As you have heard, we believe the dead woman came from abroad which makes it more difficult for us to identify her.’
‘But didn’t she have anything - a handbag? Papers?’ Craddock shook his head.
‘You have no idea of her name - of where she came from - anything at all?’
She’s very anxious to know who the woman is, Craddock thought.
‘We know nothing about her,’ he said. ‘Can you think of anyone she might be?’
‘I have no idea at all.’
There was a hardness in Inspector Craddock’s voice as he asked, ‘When Mr Wimborne told you that the woman was foreign, why did you assume that she was French?’
Emma remained calm. ‘Did I? I don’t really know why - except that most foreigners in this country are French, aren’t they?’
‘Oh, I really don’t think so, Miss Crackenthorpe. People from so many countries come here, Italians, Germans, Belgians.’ Craddock looked at Inspector Bacon who showed her a small powder compact. ‘Do you recognize this, Miss Crackenthorpe?’
‘No. It’s not mine.’
‘You’ve no idea whose it is?’
‘No.’
‘Then I don’t think we need worry you any more - for the present.’
‘Thank you.’ She smiled, got up, and left the room.
‘Do you think she knows anything’ asked Bacon.
Inspector Craddock said, ‘I often think that everyone knows more than they want to tell you, but.’
But suddenly the door was thrown open and old Mr Crackenthorpe came in, looking extremely angry. ‘So Scotland Yard comes here and doesn’t have the good manners to talk to the head of the family first! Tell me, who is the Master of this house?’
‘You are, of course, Mr Crackenthorpe,’ said Craddock, standing up. ‘But we thought that you had already told Inspector Bacon all you know, and as Dr Quimper said.’
‘Yes, yes, I am not a strong man– but Dr Quimper is like a silly old woman sometimes. And there has been a murder in my own house - well, in my own barn! So, what do you want to know? What’s your theory?’
‘It’s a bit early for theories, Mr Crackenthorpe. We are still trying to find out who the woman was.’
‘Foreign, you say?’
‘We think so.’
‘And you think she was involved with one of my sons? If so, she would be Alfred’s woman. And some violent fellow followed her down here, thinking she was coming to meet Alfred and killed her. How’s that?’
‘But Mr Alfred Crackenthorpe did not recognize her,’ Inspector Craddock said.
‘He’s a liar, always was!’ And he left the room.
‘Alfred’s woman’ said Bacon. ‘I don’t think Alfred is who we’re looking for - but I did just wonder about that Air Force fellow.’
‘Bryan Eastley?’
‘Yes. I’ve met one or two like him. They had danger and death and excitement too early. Now they find life boring and they don’t mind risking things. If Eastley were mixed up with a woman and wanted to kill her.’
He stopped ‘But if you do kill a woman, why put her in your father-in-law’s sarcophagus? No, none of this family had anything to do with the murder.’ Bacon stood up. ‘Anything more you want to do here?’
Craddock said there wasn’t, so he was going to call on an old friend.