فصل دهم

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: در قلب تاریکی / فصل 10

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

فصل دهم

توضیح مختصر

کورتز مُرد.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دهم

روز بعد ظهر با کشتی بخار حرکت کردیم. جمعیت عظیمی از بومیان اومدن تا رفتن ما رو تماشا کنن. کشتی بخار رو بردم وسط رودخونه تا دور بزنم. همونطور که رد میشدیم، سه تا مرد دیدم که با خاک سرخ پوشونده شده بودن. پاهاشون رو می‌کوبیدن زمین، و بدنشون رو به صورت ریتمیک حرکت میدادن. این سه نفر چیزی فریاد زدن و جمعیت پشت سرشون سر و صدا به پا کردن.

زنی که روز قبل دیده بودم هم حالا ظاهر شد. نگاهی به کشتی بخار انداخت و چیزی فریاد زد. دوباره جمعیت مردم فریادهای اون رو تکرار کردن.

“این رو میفهمی؟” از کورتز پرسیدم. با لبخند جواب داد: “البته.”

دستم رو به طرف طناب سوت دراز کردم و محکم کشیدمش. سوت کشتی بخار به صدا در اومد و جمعیت بومیان وحشت‌زده فرار کردن. تنها شخصی که هیچ حرکتی نکرد اون زن باشکوه بود. بی‌حرکت ایستاد و با دست‌های بلند در هوا به ما نگاه کرد. و بعد زائران روی کشتی تفنگ‌هاشون رو بیرون آوردن و شروع به تیراندازی کردن. به خاطر دود چیز دیگه‌ای ندیدم.

رودخانه ما رو از دل تاریکی دور کرد. ما رو به سرعت به سمت دریا برد. زندگی کورتز هم به سرعت به پایانش نزدیک میشد. حالا مدیر راحت بود. می‌دونست مشکلاتش با پایان زندگی کورتز تموم میشه.

حالا کورتز شروع به صحبت کرد. چطور حرف زد! با اون صداش تاریکی رو در قلبش پنهان کرد! درباره‌ی “نامزد من”، “ایستگاه من”، “حرفه‌ی من” و “ایده‌های من” صحبت کرد. درونش جدالی بین عشق به چیزی که کشف کرده بود و نفرت از چیزی که کشف کرده بود، در جریان بود. من این جدال رو دیدم و وحشتناک بود.

کشتی بخار در طول سفر خراب شد و ما مجبور شدیم برای تعمیرش توقف کنیم. کورتز به دلیل تأخیر بیتاب بود. اوراقش رو داد به من تا از اونها مراقبت کنم و یک عکس از یک دختر اروپایی.

بهم گفت: “ این احمق، ممکنه بخواد اینها رو ببینه.” منظورش مدیر بود.

تعمیرات چند روز طول کشید و کورتز هر روز ضعیف میشد. برای تعمیر کشتی بخار کار کردم و مرگ کورتز رو تماشا کردم. دیدن مرگ اون مرد جذاب بود. غرور، قدرت و ناامیدی مطلقش رو دیدم. تو اون چند روز دوباره تمام زندگیش رو از سر گذروند؟ یک بار دیگه خواسته‌هاش و تسلیم شدن در برابر اونها رو که نابودش کرده بودن، رو تجربه کرد؟ دید که فقط یک انسان توخالیه؟

یک بار از فکرها یا تصوراتی که میدید فریاد زد. صداش خیلی ضعیف بود.

'”وحشت! وحشت!”

در کابینش تنهاش گذاشتم.

چند دقیقه بعد خدمتکار مدیر وارد شد تا به ما بگه کورتز مرده.

زائران روز بعد به خاک سپردنش.

و بعد کم مونده بود من رو هم دفن کنن. ولی من از بیماری جون سالم به در بردم. زنده موندم تا یک بار دیگه به کورتز وفادار بمونم. این سرنوشت من بود که از اعتبار اون مرد محافظت کنم.

من به مرگ نزدیک بودم و می‌دونستم مبارزه باهاش چقدر کسل‌کننده است. می‌دونم وقتی خیلی به مرگ نزدیک بودم، حرفی برای گفتن نداشتم. به همین دلیل فکر می‌کنم کورتز علی رغم همه چیز مرد برجسته‌ای بود. حرفی برای گفتن داشت و گفت. به ورطه‌ای که در آخر با همه‌ی ما روبرو میشه نگاه کرد و نظرش رو داد: “وحشت! وحشت!”

فریادش نوعی پیروزی بود. یک پیروزی اخلاقی بود. اون از خواسته‌های خودش شکست خورده بود، کارهای ناپسندی انجام داده بود، و در پایان شجاعتش رو داشت که به اتفاقی که براش افتاده بود نگاه کنه. به همین دلیل بهش وفادار موندم.”

متن انگلیسی فصل

Chapter ten

We left on the steamer the next day at noon. A huge crowd of natives came out to watch us go. I swung the steamer into the middle of the river to turn her round. As we steamed past I could see three men covered in red earth. They stamped their feet on the ground, and moved their bodies rhythmically. The three men shouted something, and the crowd behind them made a noise.

‘The woman whom I had seen the day before also appeared now. She looked at the steamer and shouted something. Again the crowd of people echoed her shouts.

‘“Do you understand this?” I asked Kurtz. Of course,” he replied with a smile.

‘I reached for the line to the whistle and pulled it hard. The steamer whistle screeched, and the crowd of natives began to run away in terror. The only person who did not move was that magnificent woman. She stayed motionless, looking at us with her arms held high up in the air. And then the pilgrims on board took out their rifles and began to shoot. I did not see anything else because of the smoke.

‘The river took us away from the heart of darkness. It carried us swiftly towards the sea. Kurtz’s life was moving swiftly towards its end, too. The manager was relaxed now. He could see that his problems would end with the end of Kurtz’s life.

‘Now Kurtz began to talk. How he talked! He hid the darkness in his heart with that voice of his! He talked about “my intended”, “my station”, “my career”, and “my ideas”. There was a struggle going on inside him between his love of what he had discovered and his hatred for what he had discovered. I saw that struggle and it was terrible.

‘The steamer broke down during the journey, and we had to stop for repairs. Kurtz was impatient because of the delay. He gave me his papers to look after, and a photograph of a European girl.

‘“This fool,” he told me, “may want to look at them.” He meant the manager.

‘The repairs took several days, and Kurtz grew weaker every day. I worked to repair the steamer, and I watched Kurtz dying. It was fascinating to see that man die. I saw his pride, his power, and I saw his absolute despair. Did he live through his whole life again in those few days? Did he experience once more the desires and the surrender to them that had destroyed him? Did he see that he was just a hollow man?

‘Once he cried out at some thought or vision he was seeing. His voice was very weak.

‘“The horror! The horror!”

‘I left him alone in his cabin.

‘A few minutes later the manager’s servant came in to tell us that Kurtz was dead.

‘The pilgrims buried him the next day.

‘And then they nearly buried me. But I survived my illness. I survived to be loyal to Kurtz once again. It was my destiny to protect that man’s reputation.

‘I have been close to death, and I know how dull it is to struggle against it. I know that when I was very close to dying, I had nothing to say. That’s why I think Kurtz was a remarkable man, despite everything. He did have something to say, and he said it. He looked out into the abyss that confronts us all in the end, and he gave his opinion: “The horror! The horror!”

‘His cry was a kind of victory. It was a moral victory. He had been defeated by his desires, he had done abominable things, and at the end he had the courage to look at what had happened to himself. That’s why I’ve remained loyal to him.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.