فصل نهم

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: در قلب تاریکی / فصل 9

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

فصل نهم

توضیح مختصر

کورتز از کشتی بخار فرار میکنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل نهم

گروهی مرد یکباره در نزدیکی خونه ظاهر شدن. یک برانکارد همراه داشتن. ناگهان سکوت جنگل با فریاد بلندی شکست. تعداد زیادی هیکل سیاه برهنه از تاریکی بیرون اومدن. به طرف جسم روی برانکارد دویدن. نیزه، کمان و سپر در دست داشتن.

روسی گفت: “حالا اگه حرف اشتباهی بزنه، همه‌ی ما رو میکشن.”

گروه مردهایی که برانکارد رو حمل می‌کردن با دیدن بومیانی که به سمت اونها می‌اومدن، توقف کردن. شخص روی برانکارد بلند شد نشست و دستش رو بلند کرد. نمی‌شنیدم چی میگه، ولی شکی نبود که دستور میده. کوتاه صحبت کرد، و بعد خسته افتاد روی برانکارد. مردهایی که حملش میکردن دوباره به جلو حرکت کردن. جمعیت بومیان دوباره در جنگل ناپدید شدن.

زائران و مدیر کورتز رو آوردن داخل کشتی بخار. به آرومی در یکی از کابین‌ها گذاشتنش زمین. کمی از اوراقش رو گذاشتن کنارش. دیدم دست‌هاش اوراق رو لمس کردن.

به ساحل رودخانه نگاه کردم و منظره‌ای خارق‌العاده دیدم. دو تا بومی با نیزه‌ها لب رودخانه ایستاده بودن و یک زن زیبا و وحشی بالا و پایین می‌رفت.

او با غرور عظیم راه می‌رفت، و لباس‌هاش گرانبها و با تزئینات بود. وحشی، مجلل و باشکوه بود. به کشتی بخار نزدیک شد و بی‌حرکت ایستاد. وقتی ما رو نگاه می‌کرد، لحظه‌ای سکوت کامل شد. بعد برگشت و با افتخار از کشتی بخار دور شد.

مدیر از کابینی که با کورتز صحبت می‌کرد بیرون اومد.

گفت: “خیلی مریضه. ما هر کاری از دستمون برمیومد انجام دادیم، نه؟” ادامه داد: “با این حال، روش‌هاش بد بودن. اقداماتش به شرکت آسیب زده.”

حرص و طمع و جاه‌طلبی مدیر حالم رو به هم زد.

به سردی بهش گفتم: “كورتز مرد برجسته‌ایه.”

حالا روسی اومد جلو و با عجله شروع به صحبت کرد.

بهم گفت: “تو یک ملوانی، و من می‌تونم بهت اعتماد کنم. من می‌خوام از اعتبار آقای کورتز محافظت کنم. این مردها” - به زائران و مدیر اشاره کرد - “اونا می‌خوان به اسم اون آسیب بزنن.”

لبخند زدم. یک‌مرتبه یاد مکالمه در ایستگاه مدیر افتادم.

بهش گفتم: “و می‌خوان شما رو دار بزنن.”

روسی گفت: “ممکنه موفق بشن.”

بهش گفتم: “شاید اگر در جنگل دوستانی دارید، باید برید.”

با آرامش گفت: “آه، بله، من دوستانی دارم. اونها آدم‌های ساده‌ای هستن. و من چیزی از اونها نمی‌خوام. اما در مورد آقای کورتز - “

به من گفت کورتز ترتیب حمله‌ای به کشتی بخار رو داده.

روسی توضیح داد: “می‌خواست شما رو بترسونه. نتونستم جلوش رو بگیرم.”

قول دادم: “به کسی نمیگم.”

بعد به روسی چند اسلحه و تنباکو دادم، و اون تنها برگشت جنگل. اصلاً از اون سرزمین رام نشده نمی‌ترسید.

حدود نیمه شب بیدار شدم. چراغ کابین آقای کورتز روشن بود، اما خودش اونجا نبود. کشتی بخار رو ترک کرده بود. بدون اینکه به کسی بگم چه اتفاقی افتاده رفتم ساحل. این سرنوشتم بود که بهش خیانت نکنم - هرگز بهش خیانت نکنم.

روی چمن‌هایی که کورتز روشون خزیده بود، ردش رو دیدم. رد رو دنبال کردم، و بعد با سرعت دور زدم تا در بیام جلوش. منتظر شدم تا به من برسه. کورتز ضعیف و بیمار چهار دست و پا اومد جلو. لحظه‌ی خطرناکی بود. می‌دونستم اگه کورتز فریاد بزنه، بومی‌ها میان و منو میکشن.

وقتی من رو دید ایستاد.

دستور داد: “برو. مخفی شو.”

در تاریکی رو به روی هم ایستادیم. بعد باهاش صحبت کردم.

گفتم: “گم میشی. به کلی گم میشی.”

نمیدونم چرا این حرف رو زدم. یک الهام ناگهانی بود و کارساز بود. کورتز مکث کرد و صورتم رو بررسی کرد.

گفت: “نقشه‌هایی داشتم -“

بهش گفتم: “اگه فریاد بزنی، میکشمت.”

بهم گفت: “قصد داشتم کارهای بزرگی انجام بدم.” “و حالا این احمق -“ منظورش مدیر بود.

“نمی‌خواستم بکشمش، می‌فهمی. می‌خواستم شوکه‌اش کنم. اون تحت تسلط سرزمین رام نشده بود. جنگل امیال واقعیش رو بیدار کرده بود و اون نمی‌تونست در برابر اونها مقاومت کنه. اون خیلی پیش رفته بود. حالا تنها بود. روحش دیوانه شده بود، حقیقت این بود. منظورم هوشش نیست. این به اندازه کافی روشن بود. اون هنوز موجودی منطقی بود. اما روحش در سرزمین رام نشده تنها بود. به خودش نگاه کرده بود و دیوانه شده بود.

علیه اون جنون روحش مبارزه کرده بود، از این مطمئنم. اما روحش هیچ ترسی نمی‌شناخت، حد و مرز نمی‌شناخت - و اعتقادی به چیزی نداشت.

“برگردوندمش کشتی بخار.”

متن انگلیسی فصل

Chapter nine

A group of men suddenly appeared near the house. They were carrying a stretcher. Suddenly the jungle broke into a great cry. A vast number of naked black figures came out of the darkness. They ran towards the figure on the stretcher. They were carrying spears, bows and shields with them.

‘“If he says the wrong thing now, they’ll kill us all,” the Russian said.

‘The group of men carrying the stretcher stopped when they saw the natives coming towards them. The figure on the stretcher sat up and raised his arm. I could not hear what he was saying, but there was no doubt that he was giving orders. He spoke briefly, and then he fell back on the stretcher exhausted. The men carrying him moved forward again. The crowd of natives disappeared into the forest again.

The pilgrims and the manager carried Kurtz into the steamer. They put him gently down in one of the cabins. They put some of his papers next to him. I saw his hands touch the papers.

‘I looked out at the riverbank, and saw an extraordinary sight. There were two natives with spears standing near the bank, and a beautiful, wild woman was walking up and down.

‘She walked with enormous pride, and her clothes were rich and decorative. She was savage, superb and magnificent. She came close to the steamer and stood still. For a moment there was complete silence while she looked at us. Then she turned and walked proudly away from the steamer.

‘The manager came out from the cabin, where he had been talking to Kurtz.

‘“He’s very ill” he said. “We’ve done everything we could have done, haven’t we? Still,” he went on, “his methods were bad ones. His actions have harmed the company.”

‘The manager’s greed and ambition disgusted me.

‘“Kurtz is a remarkable man,” I told him coldly.

‘The Russian stepped forward now and began speaking hurriedly.

‘“You’re a fellow sailor,” he told me, “and I can trust you. I want to protect Mr Kurtz’s reputation. These men” - he indicated the pilgrims and the manager - “they want to damage his name.”

‘I smiled. I had suddenly remembered a conversation back at the manager’s station.

‘“And they want to hang you,” I told him.

‘“They might succeed,” the Russian said.

‘“Perhaps you should go, if you have friends in the forest,” I told him.

‘“Oh, yes, I have friends,” he said calmly. “They’re simple people. And I don’t want anything from them. But about Mr Kurtz -“

‘He told me that Kurtz had organised the attack on the steamer.

‘“He wanted to frighten you away,” the Russian explained. “I couldn’t stop him.”

‘“I won’t tell anyone,” I promised.

‘Then I gave the Russian some guns and tobacco, and he went back into the forest alone. He was not afraid of the wilderness at all.

‘I woke up at about midnight. There was a light in Mr Kurtz’s cabin, but he was not there. He had left the steamer. I went ashore without telling anyone what had happened. It was my destiny not to betray him - never to betray him.

‘I saw marks on the grass where Kurtz had crawled along. I followed the marks, and then I made a quick circle to come out ahead of him. I waited for him to reach me. Kurtz came crawling along, weak and ill. It was a dangerous moment. I knew that if Kurtz shouted, the natives would come and kill me.

‘When he saw me he stood up.

‘“Go away,” he ordered. “Hide yourself.”

We stood facing each other in the darkness. Then I spoke to him.

‘“You will be lost,” I said. “You will be utterly lost.”

‘I don’t know why I said that. It was a sudden inspiration, and it worked. Kurtz paused and studied my face.

‘“I had such plans -“ he said.

‘“If you shout, I’ll kill you,” I told him.

‘“I was going to do great things -“ he told me. “And now this idiot -“ He meant the manager.

‘I did not want to kill him, you understand. I wanted to shock him. He was in the power of the wilderness. The jungle had woken his real desires, and he could not resist them. He had gone too far. Now he was alone. His soul had gone mad, that was the truth. I don’t mean his intelligence. That was clear enough. He was still a rational creature. But his soul had been alone in the wilderness. It had looked at itself, and it had gone mad.

‘He had struggled against that madness of his soul, I’m sure of it. But his soul knew no fear, recognised no limits - and it had no faith in anything.

‘I carried him back to the steamer.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.