فصل هفتم

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: در قلب تاریکی / فصل 7

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

فصل هفتم

توضیح مختصر

مارلو ایستگاه کورتز رو دید.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفتم

به ما گفت: “البته من اشتباه کردم. در پایان صحبت کورتز رو شنیدم. بیش از اندازه‌ی کافی شنیدم. تا اون موقع فقط یک صدا بود. و بعد، دختر هم بود. در آخر در موردش دروغ گفتم. دختر هیچ ربطی به همه‌ی اینها نداشت - هیچ ربطی.

کورتز و هدایاش! جنگل اون رو گرفته بود و دوستش داشت. جنگل رفته بود درونش و اون رو تحلیل برده بود. خودش تبدیل به جنگل شده بود.

البته بیشتر از هر کس دیگه‌ای عاج داشت. گرفتیمش و جمع کردیم روی عرشه، جایی که می‌تونست بهش نگاه کنه و از دیدنش لذت ببره. بهش میگفت “عاج من”. دختر “نامزد من” بود. ایستگاه “ایستگاه من” بود. می‌دونید، همه چیز مال اون بود. همه‌اش متعلق به اون بود. من بهش گوش دادم، انتظار داشتم این منطقه‌ی بکر بهش بخنده.

می‌دونی، چیزی که متعلق به اون بود، اهمیت نداشت. اصلاً مهم نبود. می‌خواستم بفهمم اون به چی تعلق داره. می‌خواستم بدونم کدوم تاریکی اون رو فرا گرفته.”

مارلو دوباره به ما نگاه کرد.

به ما گفت: “شما نمی‌تونید درک کنید. شما زندگی خودتون رو اینجا دارید. زمین سخت زیر پاتونه، و همسایه و دوست دارید. نمی‌تونید تصور کنید تنهایی محض، سکوت محض، چطوره. می‌دونید، آفریقا برای کورتز این بود. اون مرد تنهایی بود. هیچ حمایتی از آدم‌های دیگه نداشت. مجبور بود به شخصیت و قدرت و ایده‌های خودش تکیه کنه. و کورتز اینجا شکست خورد. اون نوع قدرت رو نداشت.

برای کورتز بهانه نمیارم. می‌خوام درکش کنم. اون با من حرف زد. انگلیسی حرف زد - مادرش نیمه انگلیسی و پدرش نیمه فرانسوی بود. اروپا اون رو تولید کرده بود.

فهمیدم که انجمن بین‌المللی جلوگیری از آداب و رسوم وحشیگری ازش خواسته گزارشی در مورد آفریقا بنویسه. اون هم نوشته بود، قبل از اینکه شکست بخوره. خوندمش، و سند درخشانی بود. نوشته بود حتماً مردان سفیدپوست به نظر بومیان خدا هستن. اینکه ما می‌تونیم از این قدرت به نفع آفریقا استفاده کنیم. این یک استدلال پرشور بود، یک دیدگاه کاملاً اخلاقی درباره نقش اروپا. و درست در انتهای سند زیبا نوشته شده یک جمله وجود داشت: “همه‌ی وحشی‌ها رو بکشید!”

می‌دونید، کورتز شکست خورد. در بعضی از رقص‌های نیمه شب و بعضی از مراسم وحشتناک شرکت کرد. تاریکی در بر گرفتش.

کشتی بخار رو به آرامی به سمت ایستگاه بردم و بالاخره دیدیمش. در جنگل شکافی وجود داشت و یک ساختمان بلند بالای یک تپه بر پا بود. هیچ حصاری دورش نبود، اما یک زمان‌هایی حصار وجود داشته. می‌دیدم که چند تا تیر پست چوبی اطراف ساختمان هست. با گلوله‌های گرد تزئین شده بودن.

یک مرد سفید پوست لب رودخانه ایستاده بود و برای ما دست تکون می‌داد. کشتی بخار رو بستیم.

مدیر به مرد سفیدپوست گفت: “بهمون حمله شد.”

مرد سفیدپوست جواب داد: “میدونم، میدونم. حالا همه چیز خوبه.”

به مرد نگاه کردم. لباس‌هاش خیلی رنگی بودن. جایی که پارچه فرسوده شده بود، با تکه‌های آبی، قرمز و زرد وصله شده بود. شبیه دلقک شده بود. متوجه شدم لهجه‌ی روسی داره.

مرد عجیب سوار شد.

بهش گفتم: “خوشم نیومد. بومی‌ها همه جا هستن.”

با خوشرویی گفت: “آه، مشکلی نیست. هیچ آسیبی نمیزنن. آدم‌های ساده‌ای هستن. می‌تونی با سوت کشتی بخار اونها رو بترسونی و فراری بدی.”

به من گفت: “کمی براتون چوب گذاشته بودم. خونه‌ی قدیمی من بود.”

جواب دادم: “پس این هم باید کتاب تو باشه.” کتاب قدیمی مربوط به دریانوردی رو دادم بهش. با قدردانی گرفتش.

“تنها کتابی که برام مونده!” با هیجان داد زد.

بعد معمای یادداشت‌های کدگذاری شده رو درک کردم.

“یادداشت‌ها رو به روسی نوشتی؟ “ ازش پرسیدم. “فکر کردم نوعی کده.”

خندید.

با هم صحبت کردیم. روس بود و زندگیش رو به عنوان ملوان آغاز کرده بود. بعد اومده بود آفریقا. به این نتیجه رسیده بود که می‌خواد تاجر بشه. خودش رفته بود داخل و تجارت عاج رو شروع کرده بود.

خیلی موقرانه گفت: “و بعد با آقای كورتز آشنا شدم.” توضیح داد: “اونا نمی‌خوان اون بره. به همین دلیل به کشتی بخار حمله کردن.”

لحظه‌ای وحشیانه به من نگاه کرد.

اعلام كرد: “آقای كورتز ذهن من رو بزرگ‌تر كرد.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SEVEN

‘I was wrong, of course,’ he told us. ‘In the end I did hear Kurtz speak. I heard more than enough. He was just a voice by then. And then there was the girl. I lied about him in the end. She had nothing to do with it all - nothing at all.

‘Kurtz and his gifts! The jungle had taken him and loved him. It had gone into him and consumed him. He had become the jungle.

‘Of course he had more ivory than anyone else. We took it and piled it on deck where he could look at it and enjoy the sight of it. He used to call it “my ivory”. The girl was “my intended”. The station was “my station”. Everything was his, you see. It all belonged to him. I listened to him, expecting to hear the wilderness laugh at him.

‘What belonged to him didn’t matter, you see. It didn’t matter at all. I wanted to understand what he belonged to. I wanted to know what darkness had taken hold of him.’

Marlow looked at us again.

‘You can’t understand,’ he told us. ‘You’ve got your lives here. You’ve got the solid pavement under your feet, and neighbours and friends. You can’t imagine what complete solitude is like, complete silence. That was what Africa was for Kurtz, you see. He was a man on his own. He had no support from other people. He had to rely on his own character and strength, and on his ideas. And that’s where Kurtz failed. He didn’t have that kind of strength.

‘I’m not making excuses for Kurtz. I want to understand him. He talked to me. He spoke English - his mother was half-English and his father half-French. Europe produced him.

‘I learned that the International Society for the Suppression of Savage Customs had asked him to write a report about Africa. He had written it, too, before he failed. I read it, and it was a brilliant document. He wrote that white men must seem like gods to the natives. That we could use that power to do good for Africa. It was a passionate argument, a highly moral view of the European role. And right at the end of the beautifully written document there was a single sentence: “Kill all the brutes!”

‘Kurtz failed, you see. He took part in certain midnight dances, and certain terrible ceremonies. The darkness claimed him.

‘I took the steamer slowly towards the station, and at last we saw it. There was a gap in the forest, and a long building stood at the top of a hill. There was no fence around it, but there had been a fence once. I could see some wooden posts standing around the building. They were decorated with round balls.

‘A white man stood on the riverbank waving to us. We tied up the steamer.

‘“We’ve been attacked,” the manager told the white man.

‘“I know, I know,” the white man replied. “It’s all right now.”

‘I looked at the man. His clothes were highly coloured. Where the cloth had worn through, it had been replaced with patches of blue, red and yellow. He looked like a harlequin. I noticed that he had a Russian accent.

‘The strange man came on board.

‘“I don’t like this,” I told him. “The natives are everywhere.”

‘“Oh, it’s all right,” he said cheerfully. “They don’t mean any harm. They’re simple people. You can frighten them away with the steamer whistle.”

‘“I left some wood for you,” he told me. “That was my old house.”

‘“Then this must be your book,” I replied. I handed him the old book about seamanship. He took it gratefully.

‘“The only book I’ve got left!” he cried excitedly.

‘Then I understood the mystery of the notes in code.

‘“You write notes in Russian?” I asked him. “I thought it was a code.”

‘He laughed.

‘We talked together. He was a Russian, and had started life as a sailor. Then he had come to Africa. He decided he wanted to be a trader. He went into the interior by himself and began to trade in ivory.

‘“And then I met Mr Kurtz,” he said very solemnly. “They don’t want him to go,” he explained. “That’s why they attacked the steamer.”

‘He looked wildly at me for a moment.

“‘Mr Kurtz enlarged my mind,” he announced.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.