فصل چهارم

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: در قلب تاریکی / فصل 4

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

فصل چهارم

توضیح مختصر

هیئت شکارچی عاج از راه میرسه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

دوباره برگشتم روی کشتی بخار و با سازنده‌ی دیگ بخار صحبت کردم. خوب با هم کنار می‌اومدیم و اون کارگر خوبی بود.

“پرچ به دست میاریم! “ بهش گفتم.

“نه!” با شادی زیاد داد زد. “بالاخره پرچ!”

هر دو به قدری از فکر داشتن کار واقعی برای انجام خوشحال بودیم که شروع کردیم مثل دیوانه‌ها دور عرشه رقصیدیم. سر و صدای زیادی کردیم.

بهش گفتم: “بعد سه هفته. حدود سه هفته دیگه میرسن.”

“اما نرسیدن. به جاش چیز دیگه‌ای رسید. هیئت الدورادو بود. گروه‌های کوچکی از مردان که رسیدن ایستگاه. همیشه یک مرد سفید‌پوست مسئول بود. روی الاغی می‌نشست و به باربرهای بومی که همراهیش می‌کردن دستور میداد. پنج گروه کوچیک این شکلی رسید. شکارچیان عاج بودن و طمع پول داشتن. چیزی درباره‌ی آفریقا نمی‌دونستن و هیچ اهمیتی به مردم آفریقا نمیدادن. فقط عاج می‌خواستن، و پولی که می‌تونستن ازش بدست بیارن. شبیه مردان زائر بودن - زائر عاج.

یکی از زائرها عموی مدیر ایستگاه بود. مرد چاقی بود. ناصادق و حیله‌گر به نظر میرسید. به جز مدیر با هیچکس حرف نمیزد.

هیچ پرچی برای کشتی بخار ما نبود. با انزجار شکارچیان عاج رو تماشا کردم. گاهی به آقای کورتز فکر می‌کردم. حداقل با ایده‌هایی اخلاقی اومده بود آفریقا تا بهش قدرت بدن. می‌خواستم بدونم ایده‌های اخلاقیش حالا هم مثل اول قوی هستن یا نه؟

یک شب روی عرشه‌ی کشتی بخار دراز کشیده بودم. یک‌مرتبه صدای صحبت دو تا مرد رو شنیدم - مدیر و عموش. شنیدم مدیر از چیزی شکایت میکنه.

“من مرد خطرناکی نیستم، اما عادت ندارم بهم دستور داده بشه. هر چی بشه من اینجا مدیرم.”

عمو موافقت کرد: “کاملاً درسته. ناخوشاینده. اما شاید آب و هوا به جای تو از شرش خلاص بشه. اون بیرون تنهاست، مگه نه؟”

مکثی شد و بعد دوباره عمو صحبت کرد.

“دیگه چی؟”

مدیر جواب داد: “اون بیشتر از هر کسی عاج میفرسته.”

“خودش نمیاد. یک کارمند می‌فرسته تا عاج رو تحویل بده. قبلاً هیچ کس چنین کاری نکرده!”

متوجه شدم در مورد آقای کورتز صحبت می‌کنن. حالا با دقت بیشتری شروع کردم به گوش دادن به حرف‌هاشون.

حالا مدیر گفت: “کارمند میگه خیلی بیمار بوده.”

مرد چاق گفت: “تو بیشتر از اون زنده میمونی. تو هیچ وقت بیمار نمیشی.”

از کشتی بخار دور شدن و نتونستم حرف‌هاشون رو بشنوم. دوباره داشتن برمیگشتن و به نظر در مورد چیز دیگه‌ای صحبت می‌کردن. مدیر می‌گفت: “هیچ کس، تا جایی که من میدونم - به جز چند تا تاجر احمق سرگردان. هیچ کاری با شرکت نداره. تا اون یاروها رو حلق‌آویز نکردیم رقابت عادلانه‌ای وجود نخواهد داشت.”

عمو موافقت کرد: “مطمئناً. حلق‌آویزش کن. چرا که نه، می‌تونیم در این کشور هر کاری انجام بدیم.”

حالا دوباره از کشتی بخار دور شدن و صداشون نامشخص شد. وقتی برگشتن صدای صحبت مدیر رو شنیدم:

“همه‌ی این تأخیرها تقصیر من نیست.”

عمو با آه عمیقی گفت: “خیلی ناراحت‌کننده است. اما یک مرد تنها - چه فرصتی پیدا کرده؟” بعد یک‌مرتبه صداش شاد شد. “به آب و هوا اعتماد کن، پسرم. این چیزیه که من میگم - به آب و هوا اعتماد کن!”

چند روز بعد هیئت الدورادو در جنگل ناپدید شد. بعدها شنیدیم که همه‌ی خرهاشون در جنگل مردن. نفهمیدم چه اتفاقی برای مردها و عاج‌هاشون افتاده. نپرسیدم. تا اون موقع پرچ‌ها رسیدن و من از این که خیلی زود با کورتز دیدار می‌کنم هیجان‌زده بودم.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FOUR

‘I went back on board the steamer and talked to the boilermaker. We got along well together, and he was a good worker.

‘“We’ll get the rivets!” I told him.

‘“No!” he cried in great delight. “Rivets at last!”

‘We were both so happy at the thought of having some real work to do that we began to dance around the deck like madmen. We made a lot of noise.

‘“In three weeks,” I told him. “They’ll arrive in about three weeks.”

‘But they did not arrive. Something else arrived instead. It was the Eldorado Expedition. This consisted of little groups of men who arrived at the station. There was always a white man in charge. He sat on a donkey and gave orders to the native carriers who accompanied him. Five little groups like that arrived. They were ivory hunters, and they were greedy for money. They knew nothing about Africa, and they cared nothing for African people. They just wanted ivory, and the money they could earn from it. They were like men on a pilgrimage - a pilgrimage for ivory.

‘One of the pilgrims was the station manager’s uncle. He was a fat man. He looked dishonest and cunning. He talked to no one except the manager.

‘There were no rivets for our steamer. I watched the ivory hunters with disgust. I sometimes thought about Mr Kurtz. He, at least, had come to Africa with some moral idea to give him strength. I wondered if his moral ideas were as strong now as they had been at first.

‘One evening I was lying on the deck of the steamer. Suddenly I heard two men talking - the manager and his uncle. I heard the manager complaining about something.

‘“I’m not a dangerous man, but I’m not used to being given orders. I’m the manager here, after all.”

‘“Quite right,” the uncle agreed. “It is unpleasant. But perhaps the climate will get rid of him for you. He’s alone out there, isn’t he?”

‘There was a pause, and then the uncle spoke again.

‘“What else?”

‘“He sends more ivory than anyone else,” the manager replied.

“He doesn’t come himself. He sends a clerk to deliver the ivory. Nobody’s ever done that before!”

‘I realised they were talking about Mr Kurtz. I began to listen very carefully to their conversation now.

‘“The clerk says that he’s been very ill,” the manager now said.

‘“You’ll outlast him,” the fat man said. “You never get ill.”

‘They wandered away from the steamer, and I could not hear what they were saying. Then they wandered back again, and they seemed to be talking about something else. The manager was saying, “No one, as far as I know - except for some fool of a wandering trader. He’s got nothing to do with the company at all. There won’t be fair competition until we hang those fellows.”

‘“Certainly,” the uncle agreed. “Get him hanged. Why not, we can do anything in this country.”

‘Now they wandered away from the steamer again, and their voices became indistinct. When they came back I heard the manager talking:

‘“All these delays are not my fault.”

‘“It’s very sad,” the uncle said with a deep sigh. “But a man alone out there - what chance has he got?” Then his voice became suddenly cheerful. “Trust the climate, my boy. That’s what I say - trust the climate!”

‘A few days later the Eldorado Expedition disappeared into the jungle. We heard, much later, that all of their donkeys died in the jungle. I didn’t know what happened to the men and their ivory. I didn’t ask. The rivets had arrived by then, and I was excited at the prospect of meeting Kurtz very soon.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.