فصل دوم

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: در قلب تاریکی / فصل 2

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

فصل دوم

توضیح مختصر

وضعیت ایستگاه‌ها بد بود.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوم

مارلو ادامه داد: “با یک کشتی بخار فرانسوی راهی آفریقا شدم. در همه‌ی بندرهای مسیر برای پیاده کردن سربازان و افسران گمرک توقف می‌کردیم. همچنان که در امتدادش سفر می‌کردیم، ساحل رو تماشا می‌کردم. می‌تونستم آغاز جنگل عظیم رو ببینم. گاهی یک فروشگاه می‌دیدم - مجموعه‌ی کوچکی از کلبه‌ها که پرچم داشتن. روزها همینطور ادامه داشت.

“توقف می‌کردیم. سربازان و افسران گمرک پیاده می‌شدن و بعد ما با کشتی دور می‌شدیم.

یک بار از کنار یک کشتی جنگی فرانسوی که در نزدیکی ساحل لنگر انداخته بود، عبور کردیم. داشت همه‌ی تفنگ‌هاش رو به داخل جنگل شلیک می‌کرد. تصور کنید با اسلحه به توده‌ی جنگل شلیک کنی. یک نفر گفت دارن به دشمنان‌شون تیراندازی می‌کنن، که جایی دور از دید پنهان شدن. هیچ اتفاقی نیفتاد. چیزی دیوانه‌وار در موردش وجود داشت، چیزی عجیب و بی‌فایده.

بالاخره به دهانه رودخانه‌ی بزرگ رسیدیم. قایقم دویست مایل بالای رودخانه منتظرم بود.

اولین فروشگاه شرکت که دیدم یک مکان دلگیر بود. قطعه‌هایی از ماشین‌های خراب روی زمین افتاده بود. گروهی از زندانیان آفریقایی اونجا کار می‌کردن. با زنجیر به هم بسته شده بودن و ضعیف و بیمار به نظر می‌رسیدن. در اطراف قدم زدم تا اینکه به یک چاله‌ی بزرگ در زمین رسیدم. چند تا دستگاه افتاده بود اونجا. نگاهش کردم، و به صدای رودخانه‌ای که در اون نزدیکی بود، گوش دادم. بعد صدای انفجاری شنیدم. شرکت در نزدیکی رودخانه مشغول حفاری بود. هر چند دقیقه یک بار انفجار دیگه‌ای رخ میداد.

به رفتن ادامه دادم. اطرافم بدن‌های سیاه روی زمین افتاده بود. کارگران شرکت بودن - اونهایی که بیمار شده بودن و داشتن میمردن. روی زمین دراز کشیده بودن و در انتظار پایان بودن. هیچ کس کمکشون نمی‌کرد. وحشتناک بود.

هرچه سریع‌تر برگشتم سمت فروشگاه شرکت. اولین مرد سفیدپوستی که دیدم خیلی شیک لباس پوشیده بود. شلوار سفید پوشیده بود و پیراهن سفیدش اتو کشیده و آهاردار بود. طوری به نظر میرسید انگار جایی در یک شهر بزرگ کار می‌کنه، نه در این مکان وحشتناک. بهم گفت حسابدار شرکته. به خاطر تلاشی که انجام داده بود تحسینش کردم. کارش هم خوب بود. حساب‌هاش هم مثل ظاهرش نظم مناسبی داشتن.

این حسابدار بود که برای اولین بار به کورتز اشاره کرد.

به من گفت: “وقتی وارد فضای داخلی بشی، می‌بینیش.” اضافه کرد: “آقای كورتز شخص برجسته‌ایه. با شرکت خیلی موفق خواهد شد. شورای اروپا همه چیز رو در موردش می‌دونه. می‌‌خوان موفق بشه.”

روز بعد فروشگاه رو ترک کردم. دویست مایل بعدی رو با پای پیاده طی کردیم. سفر سختی بود. بدون اینکه کسی رو ببینیم، در مسیرهای جنگل حرکت کردیم. گاهی به یک روستای بومی می‌رسیدیم، اما همیشه خالی بود. روستاها متروکه بودن. بعضی از حامل‌های همراه ما در سفر مردن. یک مرد سفیدپوست با من سفر می‌کرد. مردی سنگینی بود و بیمار شد. بومی‌ها مجبور شدن بیشتر راه رو حملش کنن. یک روز انداختنش. عصبانی شد و از من خواست بومی‌ها رو مجازات کنم. حرف دکتر پیر رو در بروکسل به خاطر آوردم: “اونجا خشم خطرناک‌تر از آفتابه.” احساس کردم دکتر پیر به تغییرات ذهنی که در درون من اتفاق میفتاد علاقه‌مند میشد!

بعد از پانزده روز به ایستگاه مرکزی رسیدیم. ایستگاه نزدیک رودخانه بود و بلافاصله دیدم که اینجا هم بی‌نظمی و آشفتگی به وجود اومده. در حصار دور ایستگاه یک شکاف بزرگ وجود داشت. مردی به من نزدیک شد و پرسید کیم. بعد به من گفت کشتی بخاری که باید فرماندهیش کنم پایین رودخانه است. حیرت کردم و پرسیدم چه اتفاقی افتاده. مرد سعی کرد به من اطمینان بده.

به من گفت: “همه چیز روبراهه. همه رفتاری پر زرق و برق داشتن. باید بری و با مدیر صحبت کنی - منتظر دیدنته.”

گمان کردم کشتی بخاری بخاطر حادثه‌ای غرق شده. فکر نمی‌کردم ممکنه دلایل شوم‌تر دیگه‌ای برای اتفاقی که افتاده وجود داشته باشه. حتی حالا، سال‌ها بعد هم خیلی مطمئن نیستم که حقیقتش چی بود.

“مدیر تأثیر خوبی روی من نذاشت. آدم کاملاً احمقی بود، و به وضوح در اداره ایستگاه خوب نبود که می‌تونستم از وضعیت مکان ببینم. در کارش موفق بود چون هیچ وقت بیمار نشد. مردان دیگه نتونستن از گرما و رژیم نامناسب جون سالم به در ببرن - اما این هیچ تأثیری روی اون نداشت. وقتی آفریقا رو ترک کردن، یا وقتی مردن، مدیر به سادگی شغل اونها رو بر عهده گرفت.

به من گفت برای رفتن به سفر بالای رودخانه عجله داره.

توضیح داد: “اون بالا اوضاع بده. واقعاً نمی‌دونیم چه اتفاقی برای ایستگاه‌های اونجا میفته. نمی‌دونیم کی زنده است و کی مرده.”

بعد به گفتن در مورد یک ایستگاه مهم که توسط آقای کورتز اداره میشد ادامه داد. گفت از آقای کورتز “خیلی پریشان خاطره”. بعد از من پرسید تعمیر کشتی بخار چقدر طول میکشه؟

بعد از سفر پانزده روز به این مکان خسته بودم و از مدیر و صحبت‌هاش دلخور شدم.

“چطور می‌تونم تشخیص بدم کار روی کشتی بخار چقدر طول می‌کشه؟” با آزردگی پرسیدم. “هنوز حتی ندیدمش!” بعد سریع محاسبه کردم. بهش گفتم: “حداقل چند ماه طول میکشه.”

مدیر لحظه‌ای ساکت بود.

گفت: “چند ماه. بیا قبل از اینکه برای اطمینان بریم بالای رودخونه بگیم سه ماه.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWO

‘I sailed for Africa in a French steamer,’ Marlow went on. ‘We stopped at every port on the way to land soldiers and customs officers. I watched the coast as we sailed along. I could see the beginnings of the huge jungle. Sometimes I saw a trading post - a small collection of huts flying a flag. It went on like that for days.

‘We stopped. The soldiers and customs officers got off, and then we sailed away.

‘Once we passed a French warship anchored near the coast. She was firing all her guns into the jungle. Imagine firing a gun into that mass of jungle. Someone said they were firing at their enemies, hidden out of sight somewhere. Nothing happened at all. There was something mad about it, something strange and useless.

‘At last we came to the mouth of the great river. My boat was waiting for me two hundred miles up the river.

‘The first company trading post that I saw was a depressing place. There were pieces of ruined machines lying on the ground. There was a group of African prisoners working there. They were tied together with chains, and they looked weak and ill. I walked around until I came to a large hole in the ground. There was more broken machinery lying here. I looked at it, and listened to the river that was nearby. Then I heard an explosion. The company was excavating near the river. Every few minutes there was another explosion.

‘I walked on. There were black bodies lying on the ground all around me. They were company workers - the ones who had fallen ill and were going to die. They lay on the ground waiting for the end to come. No one helped them. It was horrible.

I walked back to the company trading post as quickly as I could. The first white man I saw was very smartly dressed. He wore white trousers, and his white shirt was ironed and starched. He looked as if he worked in a big city somewhere, not in this terrible place. He was the company accountant, he told me. I admired him for the effort he made. His work was good, too. His accounts were in proper order, just like his appearance.

‘It was the accountant who first mentioned Kurtz.

“‘You’ll meet him when you go into the interior,” he told me. “Mr Kurtz is a remarkable person,” he added. “He’ll go far with the company. The Council in Europe know all about him. They want him to succeed.”

‘I left the trading post the next day. We travelled on foot for the next two hundred miles. It was a hard journey. We walked along the jungle paths without seeing anyone else. Sometimes we came to a native village, but it was always empty. The villages were abandoned. Some of the carriers with us died on the journey. There was a white man travelling with me. He was a heavy man, and he fell ill. The natives had to carry him most of the way. One day they dropped him. He was furious, and he wanted me to punish the natives. I remembered the words of the old doctor back in Brussels: “Anger is more dangerous than the sun out there.” I felt the old doctor would be interested in the mental changes that were taking place inside me!

‘We reached the central station after fifteen days. The station was near the river, and I saw at once that there was disorder and confusion here as well. There was a big gap in the fence around the station. A man approached me and asked who I was. Then he told me the steamer I had to command was at the bottom of the river. I was astonished and asked what had happened. The man tried to reassure me.

‘“Everything’s all right,” he told me. “Everyone behaved splendidly. You must go and speak to the manager - he’s waiting to see you.”

‘I assumed the steamer had sunk as the result of some accident. I did not think there might be other, more sinister reasons for what had happened. I’m not even sure now, so many years later, what the truth of it was.

‘The manager did not make a good impression on me. He was quite a stupid man, and obviously no good at running the station which I could see from the condition of the place. He was successful in his job because he never fell ill. Other men could not survive the heat and the poor diet - but that had no effect on him at all. When they left Africa, or when they died, the manager simply took over their jobs.

‘He told me that he was in a hurry to make the journey up-river.

“‘Things are bad up there,” he explained. “We don’t really know what’s happening to the other stations up there. We don’t know who’s alive and who’s dead.”

‘Then he went on to tell me about an important station that was run by Mr Kurtz. He said he was “very uneasy” about Mr Kurtz. Then he asked me how long it would take to repair the steamer.

‘I was tired after the fifteen-day journey into this place, and I was annoyed with the manager and his talk.

‘“How can I tell how long the work on the steamer will take?” I demanded irritably. “I haven’t even seen her yet!” Then I made a quick calculation. “It’s bound to be a couple of months at least,” I told him.

‘The manager was silent for a moment.

‘“A couple of months,” he said. “Let’s say three months before we can go up-river, to be sure.’”

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.