سرفصل های مهم
فصل سوم
توضیح مختصر
مارلو تعریف میکنه که با نمایندهی شرکت حرف زده و اسم کورتز رو شنیده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
من هرچه سریعتر کار روی کشتی بخار رو شروع کردم. اول مجبور شدیم از کف رودخونه بلندش کنیم و کشتی پر از گِل و کثافت بالا اومد. بعد مجبور شدم خرابی رو بررسی کنم، که قابل توجه بود.
“وقتی کار میکردم زندگی در ایستگاه مثل همیشه ادامه داشت. همیشه آدمهای زیادی اطراف پرسه میزدن، اما به نظر کسی کار زیادی انجام نمیداد. گاهی کلمهی “عاج” رو میشنیدم، و این کلمه باعث هیجان میشد. مردها از کلمهی “عاج” هیجانزده میشدن. این برای بعضی از اونها تقریباً یک مذهب بود.
“یک روز عصر در ایستگاه آتشسوزی شد. کلبهای پر از پارچهی پنبهای، چاپ پنبه و مهره یکمرتبه شعلهور شد. در تاریکی به سمت کلبه رفتم. دو تا مرد جلوی من مشغول صحبت بودن. یکی از اونها مدیر بود. شنیدم یکی از اونها گفت “کوتز”، و بعد مدیر گفت: “از این حادثه استفاده کن.”
“من باهاشون صحبت کردم. مدیر با احترام از من استقبال کرد، و بعد دور شد. مرد دیگه یک نماینده بود. جوون بود و به وضوح آقایی محترم بود. مدتی صحبت کردیم و بعد از من خواست برای نوشیدنی برم اتاقش. دعوت رو قبول کردم.
نماینده جوان اون روز عصر کلی صحبت کرد. گفت اینجا در ایستگاه منتظره. در واقع ایستگاهی برای خودش میخواست. به من گفت مدیران ایستگاه میتونن از عاج پول زیادی در بیارن. این چیزی بود که اون میخواست.
مدام در مورد شورای اروپا صحبت میکرد. همینطور که داشت صحبت میکرد، دور اتاق رو نگاه کردم. نقاشی خوبی روی دیوار بود. تصویری از لیبرتی بود - زن چشم بسته و مشعلی در دست داشت. ازش پرسیدم نقاشش کیه؟
بهم گفت: “آقای كورتز.”
“حالا چندین بار بود که اسم “کورتز” رو شنیده بودم و کنجکاو بودم تا دربارهاش چیزهایی بدونم.
“این آقای کورتز کیه؟” ازش سؤال کردم.
نمایندهی جوان به من گفت: “رئیس ایستگاه داخلیه. مرد بااستعدادیه. نمایندهی دلسوزی، علم و پیشرفته.” ادامه داد: “از اروپا برامون فرستادنش. ظاهراً میتونه همه کاری که باید انجام بدیم رو به ما یاد بده.”
حالا با تمسخر حرف میزد.
“دو سال بعد آقای کورتز اینجا مرد بزرگی میشه. البته با ارتباطاتتون در شورا همه چیز رو در این باره میدونید. شما عضوی از تیم جدید هستی - تیم تقوا!”
اون موقع بود که فهمیدم. مرد جوان فکر میکرد من همه چیز رو راجع به شرکت میدونم. فکر میکرد من مهمم. تصمیم گرفتم کمی سر به سرش بذارم.
با اخم گفتم: “در مورد اهداف شرکت چیزهای زیادی میدونی. فکر کنم همهی مکاتبات شرکت رو خوندی؟”
جواب نداد. نیازی به جواب نداشت. جواب واضح بود.
بهش گفتم: “وقتی آقای کورتز مسئوله، دیگه مکاتبات خصوصی رو نمیخونی.”
برای قدم زدن رفتیم بیرون. نماینده جوان چند دقیقه سکوت کرد. به وضوح به این فکر میکرد که چی به من بگه.
بعد از سكوت گفت: “نمیخوام من رو بد برداشت کنی. به زودی آقای کورتز رو میبینی، و نمیخوام ایدهی نادرستی در مورد من به اون بدی.”
“حالا همه چیز رو فهمیدم! نمایندهی جوان امیدوار بود اینجا با مدیر همکاری کنه. با هم کنار میاومدن و اگر آقای کورتز نمیاومد، زندگی برای هر دوشون راحت بود. اما حضور اون همه چیز رو برای هر دوی اونها ناراحت کرده بود. از جانب اون احساس خطر میکردن.
وقتی نماینده با من صحبت میکرد، من به جنگل اطرافمون نگاه میکردم. ماه بر روی رودخانهی بزرگ میدرخشید و ییلاقات عظیم به نظر میرسید. همهی ما اینجا چیکار میکردیم؟ میتونستیم امیدوار باشیم که بتونیم این وسعت رو کنترل کنیم؟ به آقای کورتز فکر کردم - جایی در اعماق ییلاقات بود.
بعد تصمیمی گرفتم. من آقای کورتز رو نمیشناختم؛ برام فقط یک اسم بود. اما تصمیم گرفتم کاری کنم نماینده فکر کنه من مرد مهمی هستم و در بروکسل ارتباطاتی دارم. میدونید، فکر کردم این به آقای کورتز کمک میکنه.
حالا نماینده به من میگفت که آقای کورتز نابغه است.
دلیل آورد: “اما حتی یک نابغه هم دور و برش به مردان عادی احتیاج داره. میتونی این رو ببینی، نه؟”
موافقت کردم: “میتونم ببینمش.”
بعد بهش گفتم چیزی که واقعاً میخوام پرچه. برای تعمیر کشتی بخاری ضروری بودن. میدونستم در ایستگاه ساحل پرچ زیاد هست. جعبههایی دیده بودم که دور تا دور افتادن. اما اینجا، وسط این جنگل، هیچ پرچی وجود نداشت.
نماینده با سردی به من گوش داد. گفت چیزی در مورد پرچ نمیدونه.
به من گفت: “من فقط از دستورات پیروی میكنم.”
فکر کردم معنیش اینه که برام پرچ سفارش میده، چون تصور میکنه من مرد مهمی در شرکت هستم. فکر کردم پیروز شدم - اما حرف مرد رو بد برداشت کرده بودم. منظورش این بود که فقط به دستورات مدیر عمل میکنه - و مدیر نمیخواست کشتی بخار سریع تعمیر بشه.
بعد شروع به صحبت در مورد یک اسب آبی کرد که در کنار رودخانه زندگی میکرد. از من پرسید وقتی روی کشتی بخار بخوابم از حیوان میترسم یا نه. گفت آدمها چند بار سعی کردن بهش شلیک کنن، اما موفق نشدن.
به من گفت: “اون حیوان زندگی مسحوری داره.” بعد نگاه معنیداری به من انداخت. “در آفریقا فقط حیوانات زندگی مسحوری دارن. آدمها ندارن. میفهمی؟”
نماینده چند ثانیه دیگه در سکوت به من نگاه کرد، و بعد رفت.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THREE
I began work on the steamer as soon as I could. First we had to raise her from the bottom of the river, and she came up full of mud and filth. Then I had to inspect the damage, which was considerable.
‘Life at the station went on as usual while I was working. There were always a lot of people wandering about, but no one seemed to do much. Sometimes I heard the word “ivory”, and that word did cause excitement. Men became excited at the word “ivory”. It was almost a religion for some of them.
‘One evening there was a fire at the station. A hut full of calico, cotton prints and beads suddenly burst into flames. I walked towards the hut in the darkness. There were two men in front of me talking. One of them was the manager. I heard one of them say “Kurtz”, and then the manager said, “take advantage of this accident”.
‘I spoke to them. The manager greeted me politely, and then he walked away. The other man was an agent. He was young, and clearly a gentleman. We spoke for a while and then he asked me to come to his room for a drink. I accepted the invitation.
‘The young agent talked quite a lot that evening. He told me that he was waiting here at the station. He really wanted a station of his own. He told me station managers could make a lot of money out of ivory. That was what he wanted.
‘He kept talking about the Council in Europe. As he was talking, I looked around the room. There was a fine painting on the wall. It was a picture of Liberty - the woman was blindfolded and carrying a torch. I asked him who the artist was.
“‘Mr Kurtz,” he told me.
‘I had heard the name “Kurtz” several times now, and I was curious to learn about him.
“‘Who is this Mr Kurtz?” I asked him.
‘“He’s the chief of the inner station,” the young agent told me. “He’s a brilliant man. He represents compassion, and science, and progress. He was sent to us from Europe,” he went on. “Apparently he can teach us all what we should be doing.”
‘He spoke sneeringly now.
“‘In two years’ time Mr Kurtz will be a great man here. You know all about that, of course, with your contacts in the Council. You’re part of the new team - the team of virtue!”
‘It was then that I understood. The young man thought I knew everything about the company. He thought I was important. I decided to tease him a little.
‘“You know a lot about the company’s intentions,” I said sternly. “I suppose you read all the company’s correspondence?”
‘He did not reply. He did not need to reply. The answer was obvious.
“‘When Mr Kurtz is in charge, you won’t read any more private correspondence,” I told him.
‘We went outside for a walk. The young agent was silent for a few minutes. He was clearly thinking what he should say to me.
“I don’t want you to misunderstand me,” he said after a silence. “You’ll be seeing Mr Kurtz soon, and I don’t want you to give him a false idea about me.”
‘Now I understood everything! The young agent had been hoping to work with the manager here. They got along together, and life would have been comfortable for both of them if Mr Kurtz had not arrived. But his presence had upset everything for both of them. They felt threatened by him.
‘While the agent was talking to me I was looking at the jungle around us. The moon was shining on the great river, and the country seemed huge. What were we all doing here? Could we hope to control that vastness? I thought of Mr Kurtz - he was deep inside the country somewhere.
‘Then I made a decision. I did not know Mr Kurtz; he was just a name to me. But I decided to let the agent think I was an important man with contacts back in Brussels. I thought it would help Mr Kurtz, you see.
‘Now the agent was telling me that Mr Kurtz was a genius.
‘“But even a genius needs ordinary men around him,” he argued. “You can see that, can’t you?”
‘“I can see it,” I agreed.
‘Then I told him that what I really wanted were rivets. They were essential for repairing the steamer. I knew there were lots of rivets at the station on the coast. I had seen boxes of them lying around. But here, in the middle of this jungle, there were no rivets.
‘The agent listened to me coldly. He said that he knew nothing about rivets.
‘“I just obey my orders,” he told me.
‘I thought that meant he would order rivets for me, because he imagined I was an important man in the company. I thought I had won a victory - but I had misunderstood the man. He meant that he only obeyed the manager’s orders - and the manager did not want the steamer to be repaired quickly.
‘Then he began to talk about a hippopotamus that lived near the river. He asked me if I was frightened of the animal when I slept out on the steamer. He said the men had tried to shoot it several times, but had never succeeded.
‘“That animal has a charmed life,” he told me. Then he gave me a significant look. “Only animals have a charmed life here in Africa. Human beings do not. Do you understand me?”
‘The agent looked at me silently for a few seconds more, and then he went away.’
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.