فصل پنجم

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: در قلب تاریکی / فصل 5

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

فصل پنجم

توضیح مختصر

کشتی بخار رو تعمیر کردیم و سفر در رودخانه رو شروع کردیم.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

“البته خیلی طول کشید تا با کورتز آشنا بشم. سفر به بالای رودخانه دو ماه طول کشید. مثل سفر در زمان به گذشته، به آغاز جهان بود، به زمانی که فقط جنگل و درختان بود.

رودخانه وسیع اما کم عمق بود، بنابراین پیدا کردن کانال عمیق برای کشتی بخار همیشه مشکل بود. جزایر کوچک شنی وسط رودخانه وجود داشت و خطر دائمی به گل نشستن روی اونها. گاهی کشتی بخار به کف رودخانه میخورد. بعد آدمخوارهایی که به عنوان خدمه سوار کرده بودیم، پایین میرفتن و کشتی رو هل میدادن. آدمخوارها آدم‌های خوبی بودن. سخت کار می‌کردن و وقتی روی کشتی بودن، همدیگه رو نخوردن.

مدیر و سه یا چهار تا زائر هم همراه ما بودن. در اون سکوت عظیم، درحالیکه با میلیون‌ها درخت بزرگ احاطه شده بودیم، آهسته با هم حرکت کردیم. تجربه‌ی عجیبی بود. گاهی یک ایستگاه تجاری کوچیک در ساحل رودخانه می‌دیدیم. مکان‌های بدبختی بودن، فقط یک ساختمان خراب شده و چند تا مرد سفیدپوست که اشغالش کردن. وقتی مردها کشتی بخار رو دیدن، با هیجان بیرون دویدن. ما رو صدا زدن و مردان سرنشین چند بار کلمه‌ی “عاج” رو فریاد زدن.

‘گاهی سکوت جنگل با صدای طبل در فضای داخلی شکسته میشد. هیچ وقت نفهمیدیم طبل‌ها چه معنایی دارن - جنگ، صلح یا دعا. گاهی از یک پیچ در رودخانه دور می‌زدیم و یک دهکدهی بومی در حاشیه‌ی رودخانه می‌دیدیم. بعد سیاه‌پوستانی می‌دیدیم که می‌رقصن و فریاد میزنن. نمی‌دونستیم از ما استقبال می‌کنن یا نفرینمون میکنن. چند دقیقه تماشا می‌کردیم تا اینکه کشتی بخار از پیچ بعدی می‌پیچید و روستا از دید ناپدید میشد.

وسط این دنیای بزرگ ابتدایی قرار داشتیم و چیزی ازش نمی‌فهمیدیم. ما هیچ راهی برای درک مردم یا شیوه زندگی اونها نداشتیم. همه چیز برای ما زشت و ترسناک به نظر می‌رسید، اما در عین حال آدم‌ها شبیه ما بودن. این انسانیت مشترک بود که من رو به وجد می‌آورد.

آتش‌نشان کشتی بخار یکی از وحشی‌ها بود. از یک قبیله‌ی آدمخوار بود و روی گونه‌هاش زخم‌های تشریفاتی داشت. ولی چیزی از ما یاد گرفته بود. تمام روز دستگاه بخارسنج و دستگاه اندازه‌گیری آب رو تماشا می‌کرد و می‌دونست وقتی فشار تغییر می‌کنه چیکار باید کرد. تو کارش خوب بود، ولی فکر نمی‌کنم واقعاً چیزی در موردش می‌دونست. فکر می‌کنم دیگ بخار رو به عنوان یک شیطان عصبانی می‌دید که اگه درجه‌اش رو به درستی تماشا نمی‌کرد، منفجر میشد.

حدود پنجاه مایل از ایستگاه کورتز کلبه‌ای در حاشیه‌ی رودخونه دیدیم. یک پرچم روی چوبی در اون نزدیکی در اهتزاز بود و یک توده چوب مرتب روی هم چیده شده وجود داشت. نزدیک‌تر شدیم تا نگاهی بندازیم و پیغامی روی هیزم نوشته بود. پیغام برای ما بود. نوشته بود: ”جنگل برای شماست. عجله کنید. با احتیاط نزدیک بشید.” امضایی هم بود، اما نمی‌تونستیم بخونیمش. کورتز نبود - اسم خیلی طولانی‌تری بود.

سعی کردیم معنی پیغام رو بفهمیم. “عجله کنید.” به نظر می‌رسید به این اشاره میکنه که بالاتر در رودخانه مشکلی وجود داره. به وضوح مشکلی وجود داشت، ولی نمی‌دونستیم چیه یا چقدر جدیه. و بعد “با احتیاط نزدیک بشید.” چه معنایی می‌تونست داشته باشه؟

در کلبه‌ی خراب یک کتاب قدیمی پیدا کردم. یک کتاب انگلیسی درباره دریانوردی بود، پر از محاسبات و جداول. این کتاب حدوداً شصت سال قدمت داشت. چیز خارق‌العاده‌ای بود که میشد اونجا وسط اون جنگل پیدا کرد! شخصی در حاشیه کتاب یادداشت‌هایی به نوعی شبیه کد نوشته بود. این برای من معما بود و کتاب رو با خود بردم.

اواخر بعد از ظهر روز بعد، حدود هشت مایل از ایستگاه کورتز فاصله داشتیم. می‌خواستم ادامه بدم، اما مدیر گفت خیلی خطرناکه. گفت اونجا رودخانه دشواره، و پیغام “با احتیاط نزدیک بشید” رو به من یادآوری کرد. گفت ترجیح میده تو روز روشن برسه.

دیگ بخار رو برای شب گذاشتم وسط رودخونه و اونجا لنگر انداختیم تا در امان باشیم. صبح که خورشید طلوع کرد، ما با مه سفید متراکم احاطه شده بودیم. هوا خیلی گرم بود و نمی‌تونستیم چیزی ببینیم.

یک‌مرتبه مه بلند شد و تونستیم درخت‌های حاشیه‌ی رودخانه رو ببینیم. دستور دادم لنگر رو بالا بکشن. وقتی مردها زنجیر رو بالا می‌کشیدن، مه دوباره پایین اومد. ساحل رودخانه و درخت‌ها از دید ناپدید شدن. به افراد دستور دادم دوباره زنجیر لنگر رو پایین ببرن.

یک‌مرتبه صدای فریادی از ساحل رودخانه شنیدیم. بعد اطرافمون سر و صدا بود. صدها صدا به طرز وحشتناکی فریاد می‌زدن. سر و صدا برای مدتی ادامه داشت، و بعد به همان ناگهانی که شروع شده بود متوقف شد.

شنیدن اون صدای مهیب و وحشتناک و به دنبالش سکوت کامل وحشتناک بود. بعضی از زائران سوار کشتی بخار دویدن به کابین کوچیک تا تفنگ‌های وینچسترشون رو بیارن.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FIVE

‘Of course it was not “very soon” before I met Kurtz. The journey up the river took two months. It was like travelling back in time to the beginning of the world, to a time when there was just forest and trees.

‘The river was wide but shallow, so it was always difficult to find the deep channel for the steamer. There were little islands of sand in the middle of the river, and there was the constant danger of running aground on them. Sometimes the steamer did touch the bottom of the river. Then the cannibals we had taken on as crew had to get out and push her through it. They were fine fellows, those cannibals. They worked hard, and they didn’t eat each other while they were on board the steamer.

‘The manager and three or four pilgrims were also on board with us. We drifted together through that huge silence, surrounded by millions of great trees. It was a strange experience. Sometimes we saw a little trading station on the riverbank. They were miserable places, just a broken-down building and a few white men occupying it. The men would run out excitedly when they saw the steamer. They called out to us, and the men on board would shout out the word “ivory” a few times.

‘Sometimes the silence of the forest was broken by the sound of drums in the interior. We never knew what the drums meant - war, peace or prayer. Sometimes we rounded a bend in the river and saw a native village on the riverbank. Then we would see black people dancing and shouting. We didn’t know if they were welcoming us or cursing us. We would watch for a few minutes until the steamer rounded the next bend and the village disappeared from sight.

‘We were in the middle of this huge primitive world and we didn’t understand anything about it. We had no way of understanding the people or the way they lived. Everything seemed ugly and frightening to us, but at the same time the people were like us. It was that common humanity that excited me.

‘The steamer’s fireman was one of the savages. He came from a cannibal tribe, and he had ceremonial scars on his cheeks. But he had learned something from us. He watched the steam gauge and the water gauge all day, and he knew what to do when the pressure changed. He was good at his job, but I don’t think he understood anything about it really. I think he saw the boiler as an angry devil that would surely explode if he didn’t watch the gauges properly.

‘About fifty miles from Kurtz’s station we saw a hut on the riverbank. There was a flag flying from a stick nearby, and a neatly stacked pile of wood. We came in closer to have a look, and there was a message on the firewood. The message was for us. It read: “Wood for you. Hurry up. Approach cautiously.” There was a signature, but we could not read it. It was not Kurtz - the name was a much longer one.

‘We tried to work out what the message meant. “Hurry up.” That seemed to indicate there was trouble further up the river. Something was obviously wrong, but we didn’t know what it was, or how serious it was. And then “Approach cautiously”. What could that mean?

‘I found an old book in the broken-down hut. It was an English book about seamanship, full of calculations and tables. The book was about sixty years old. It was an extraordinary thing to find there in the middle of all that jungle! Someone had written notes in the margin of the book in a kind of code. It was a mystery to me, and I took the book away with me.

‘Late the next afternoon we were about eight miles from Kurtz’s station. I wanted to go on, but the manager said it was too dangerous. He said the river was difficult there, and he reminded me of the message to “approach cautiously”. He said he would rather arrive in daylight.

‘I put the steamer in the middle of the river for the night, and we anchored there to be safe. When the sun rose in the morning we were surrounded by a dense white fog. It was very warm and we couldn’t see anything.

‘The fog suddenly lifted and we saw the trees on the riverbanks. I gave the order to raise the anchor. As the men were pulling up the chain, the fog came down again. The riverbanks and trees disappeared from sight. I ordered the men to lower the anchor chain again.

‘Suddenly we heard a cry from the riverbank. Then there was noise all around us. Hundreds of voices were shrieking in a terrible way. The noise went on for a while, and then it stopped as suddenly as it had started.

‘It was appalling to hear that dreadful noise, followed by complete silence. Some of the pilgrims on board the steamer ran into the little cabin to fetch their Winchesters.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.