سرفصل های مهم
فصل ششم
توضیح مختصر
مارلو تعريف ميكنه كه توسط بوميان مورد حمله قرار گرفتن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
“میخوان حمله کنن؟” یک نفر با زمزمه پرسید.
یکی دیگه جواب داد: “اگه حمله کنن، همهی ما رو میکشن. ما نمیتونیم چیزی در این مه ببینیم.”
همه با نگرانی و به دقت به مه نگاه کردیم، اما دیدن چیزی غیرممکن بود. دیدن واکنشهای مختلف مردان سیاه و سفید پوستِ روی کشتی جالب بود. مردان سفیدپوست به وضوح از صدای وحشتناک و سکوت ناگهانی شوکه شده بودن. بومیها آرومتر بودن. به نظر نمیرسید ترسیده باشن.
یکی از آدمخوارها نزدیک من ایستاده بود و من به شکلی دوستانه نگاهش کردم. بهم پوزخند زد.
گفت: “اونا رو بگیر. اونا رو بگیر و بده به ما.”
“باهاشون چیکار میکنید؟”
سریع جواب داد: “میخوریمشون.”
اونقدری که باید شوکه نشدم. آدمخوارها تمام مدتی که پیش ما بودن گوشت خشک خورده بودن و احتمالاً گرسنه بودن. علاوه بر این، بخشی از این جهان ابتدایی بودن که ما ازش در حال گذر بودیم. خوردن آدمها رسمشون بود. نمیدونم چرا کاری به کار ما نداشتن. سی نفر از اونها روی کشتی بخار بود و از ما فقط تعداد انگشت شماری. الان با علاقه بهشون نگاه کردم. کدوم راز انسانی مانع اونها از حمله به ما و خوردن ما شده بود؟
مدیر آروم به من گفت: “این خیلی جدیه. خیلی بد میشه اگه قبل از اینکه بتونیم به آقای کورتز کمک کنیم، اتفاقی براش بیفته.”
گفت باید هر چه زودتر به ایستگاه کورتز بریم.
جوابش رو ندادم. میدونست نمیتونیم در مه حرکت کنیم.
آروم گفت: “بهت اجازه میدم تمام ریسکهای لازم رو بکنی.”
قاطعانه گفتم: “من هیچ ریسکی نمیکنم.”
خوب، باید تصمیمت رو قبول کنم.” آروم گفت: “کاپیتان تویی.”
“حالا من با همه روی کشتی بخار صحبت کردم. بهشون گفتم چی فکر میکنم.
بومیها نمیتونستن از روی قایق کانوشون به ما حمله کنن. نمیتونستن بیشتر از ما تو مه ببینن. بهشون گفتم تهاجمی به نظر نمیرسن. بیشتر به نظر میرسید منظرهی کشتی بخار ناراحتشون کرده. به نظر میرسید اون صدای مهیبی که ایجاد کرده بودن بیشتر شبیه فوران غم و اندوه بود تا پرخاشگری.
اونجا منتظر موندیم و مه بلند شد. باز هم اتفاقی نیفتاد. بعد دوباره راهی بالای رودخونه شدیم. حدوداً دو ساعت بعد، کمی بیش از یک مایل با ایستگاه کورتز فاصله داشتیم. یک جزیره باریک در وسط رودخانه بود و من نمیتونستم تصمیم بگیرم که به سمت چپش برم یا سمت راستش. عمق آب هر دو طرف یکسان به نظر میرسید. از کانال سمت چپ رفتم چون میدونستم فروشگاه اون سمت رودخانه است.
خیلی نزدیک ساحل رودخانه حرکت میکردیم. سکاندار بومی در حال هدایت کشتی بخار بود. یک بومی دیگه هم با یک تیر چوبی بلند روی عرشه بود که کارش بردن تیر به داخل آب بود، تا بفهمه عمق رودخانه چقدره. یکمرتبه مردی كه مسئول تیر چوبی بود روی عرشه دراز کشید و گذاشت تیر چوبی تو آب بمونه. انتهای تیر رو نگه داشت، و تیر پشت سر ما روی آب شناور شد. همون لحظه دیدم سوختگیر به سرعت جلوی آتش نشست زمین. شگفتزده شدم.
نگاهم رو به رودخانه انداختم و دیدم چوبهای کوچیک زیادی به سمت ما در پرواز هستن. هوا پر از این چوبها بود و وقتی به سمت ما در حال پرواز بودن سر و صدا میکردن. بعد فهمیدم چین - تیر! از ساحل رودخانه مورد حمله قرار گرفته بودیم.
سریع به سمت سکاندار رفتم. سکان رو گرفته بود، اما با پاها و دهنش حرکات عجیبی انجام میداد. بعد صورت تیرهای دیدم که در درختها پنهان شده بود. با عصبانیت به من نگاه میکرد. دوباره نگاه کردم، و میتونستم اشکال تاریک زیادی لابلای درختها ببینم.
به سکاندار گفتم: “کشتی رو به درستی هدایت کن. خیلی به ساحل رودخانه نزدیک شدی.”
سکاندار من رو نادیده گرفت. همچنان سکان رو نگه داشت و اون حرکات عجیب رو با پاهاش انجام ميداد. زائرها شروع به شلیک به جنگل کردن. از وینچسترهاشون صدا و دود بلند شد.
سکاندار سکان رو ول کرد و یک اسلحه برداشت. اون هم شروع به شلیک از داخل کابین کرد. بعد چیزی بزرگ پرواز کرد داخل کابین. سکاندار اسلحهاش رو انداخت و به سرعت کشید عقب. مدتی طولانی به من نگاه کرد، و بعد افتاد به پام. نیزهای رفته بود پهلوش. خونش ریخت روی کفشهام.
سکان رو گرفتم و به سمت وسط رودخانه هدایت کردم. بعد دستم رو به طرف رشتهی سوت بخار دراز کردم و محکم کشیدمش. سوت با صدای بلند جیغ کشید. تیرها فوراً متوقف شدن. در جنگل سکوت ناگهانی و کاملی برقرار شد. بومیها دیگه فریاد نمیکشیدن. با ناراحتی شروع به فریاد کردن، گویی صدای سوت برای اونها غم بزرگی بود.
یکی از زائرها وارد کابین شد. با شوک نگاهی به سکانداری که جلوی پاهای من بود انداخت. مرد سیاهپوست لحظهای به هر دوی ما خیره شد و بعد بدون هیچ حرفی مرد.
شکارچی آروم گفت: “مرده.”
جواب دادم: “بله. و فکر میکنم آقای كورتز هم تا حالا مرده باشه.”
از فکر مرگ کورتز ناامید شدم. متوجه شدم که میخواستم باهاش صحبت کنم. شنیده بودم بهترین نمایندهی عاج در منطقه هست، اما همچنین بهم گفته شده بود که مردی ایدهدار هست. از فکر اینکه حالا دیگه هرگز ایدههاش رو نمیشنوم ناراحت شدم.”
اینجا مارلو داستانش رو قطع کرد تا به ما که روی عرشه نلی به اون گوش میدادیم، نگاه کنه.
متن انگلیسی فصل
Chapter six
‘“Are they going to attack?” someone asked in a whisper.
‘“They’ll kill us all if they do,” someone replied. “We can’t see anything in this fog.”
‘We all peered anxiously into the fog, but it was impossible to see anything. It was interesting to see the different reactions of the black and white men on board. The white men were clearly shocked by the awful noise and the sudden silence. The natives were calmer. They did not seem frightened.
‘One of the cannibals was standing near me, and I looked at him in a friendly way. He grinned at me.
“Catch them,” he said. “Catch them and give them to us.”
‘“What will you do with them?”
‘“Eat them,” he replied quickly.
‘I was not as shocked as I might have been. The cannibals had been eating dried meat all the time they were with us, and they must have been hungry. Besides, they were part of this primitive world we were travelling through. Eating people was their custom. I don’t know why they had left us alone. There were thirty of them on the steamer, and only a handful of us. I looked at them with interest now. What human secret had stopped them from attacking us and eating us?
‘“It’s very serious,” the manager said to me quietly. “It would be terrible if anything happened to Mr Kurtz before we could help him.”
‘He said we should move on to Kurtz’s station as soon as we could.
‘I did not reply to him. He knew that we could not move in the fog.
‘“I’m giving you permission to take all the risks that are necessary,” he said quietly.
‘“I’m not taking any risks,” I said firmly.
‘“Well, I must accept what you decide. You’re the captain,” he said quietly.
‘Now I spoke to everyone on the steamer. I told them what I thought. The natives could not attack us from their canoes. They could not see in the fog, any more than we could. They did not seem aggressive, I told them. It was more as if the sight of the steamer had made them sad. That terrible noise they had made seemed more like an outburst of grief than aggression.
‘We waited there and the fog lifted. Still nothing happened. Then we set off again up the river. About two hours later, we were just over a mile from Kurtz’s station. There was a narrow island in the middle of the river, and I could not decide whether to go to the left of it or to the right. The water seemed the same depth on both sides. I took the left channel because I knew the trading station was on that side of the river.
‘We went very close to the riverbank. The native helmsman was steering the steamer. There was another native with a long wooden pole on the deck whose job was to push the pole into the water, to find out how deep the river was. Suddenly the poleman lay down on the deck, leaving the wooden pole in the water. He held on to the end of the pole, and it floated after us in the water. At the same moment I saw the fireman sit down quickly in front of the fire. I was amazed.
‘I looked away at the river, and I could see lots of little sticks flying towards us. The air was thick with them, and they made a noise as they flew towards us. Then I realised what they were - arrows! We were being attacked from the riverbank.
‘I stepped quickly up to the helmsman. He was holding the wheel, but he was making strange gestures with his legs and mouth. Then I saw a dark face hidden in the trees. The face looked fiercely at me. I looked again, and I could see a lot of dark shapes among the trees.
‘“Steer properly,” I told the helmsman. “You’ve gone too close to the riverbank.”
‘The helmsman ignored me. He kept on holding the wheel and making those peculiar movements of his legs. The pilgrims began to shoot into the jungle. There was noise and smoke from their Winchesters.
‘The helmsman dropped the wheel and picked up a rifle. He, too, began firing out of the cabin. Then something large flew into the cabin. The helmsman dropped his rifle, and stepped back quickly. He looked at me for a long moment, and then fell at my feet. There was a spear in his side. His blood ran over my shoes.
‘I grabbed the wheel and steered towards the middle of the river. Then I reached for the line of the steam whistle and pulled it hard. The whistle screeched out noisily. The arrows stopped instantly. There was a sudden and complete silence in the forest. The natives stopped shouting. They began to cry out sadly, as if the noise of the whistle was a great grief to them.
‘One of the pilgrims came into the cabin. He looked in shock at the helmsman lying at my feet. The black man stared at us both for a moment or two, and then he died without a word.
‘“He’s dead,” the hunter said quietly.
‘“Yes,” I replied. “And I expect Mr Kurtz is dead by now, as well.”
‘I was disappointed at the thought of Kurtz’s death. I realised that I had wanted to talk to him. I had heard he was the best ivory agent in the region, but I had also been told that he was a man with ideas. I was saddened to think I would never hear those ideas of his now.’
Here Marlow broke off his story to look at us as we lay on the deck of the Nellie listening to him.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.