سرفصل های مهم
فصل هشتم
توضیح مختصر
مرد جوان میگه کورتز مرد فوقالعادیه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
“با حیرت به مرد نگاه کردم. با اون لباسهای رنگیش و علاقه و اشتیاقش به کورتز مرد غیرممکنی به نظر میرسید. به من توصیه كرد: “كورتز رو سریع ببر.”
برام روشن بود که هیچی برای خودش نمیخواد. میخواست جایی که هست بمونه و برای ادامهی اهدافش در جنگل به تنهایی ادامه بده. جوانی و شهامتش رو تحسین کردم. اما سر سپردگیش به کورتز رو تحسین نکردم.
در جنگل ملاقات کرده بودن و کورتز یک شب باهاش صحبت کرده بود.
بهم گفت: “ما در مورد همه چیز صحبت کردیم. تمام شب صحبت کردیم. باعث شد چیزهایی ببینم - چیزهایی.”
بهم گفت کورتز اغلب با اون صحبت نمیکنه. مشغوله. به تنهایی در جنگل ناپدید شد.
“چطور موفق به تجارت شده؟” پرسیدم. اشاره كردم: “چیزی نداشت که باهاش تجارت کنه.”
مرد بهم گفت: “اسلحه داشت.”
“منظورت اینه که مهاجم بود؟” پرسیدم. “اما مطمئناً تنها نه؟ کی باهاش رفت؟”
ادامه داد: “قبیله دوستش داشت. چه انتظاری میتونی داشته باشی؟ اون با رعد و برق اومد اینجا. اونها قبلاً چنین چیزی ندیده بودن.”
تردید کرد.
“و بعد کورتز میتونه وحشتناک باشه. نمیتونی مثل یک مرد عادی اون رو قضاوت کنی. اون حتی یکبار میخواست به من شلیک کنه. اما من به خاطر این قضاوتش نمیکنم.”
“بهت شلیک کنه! برای چی؟”
مرد گفت: “میدونی، من عاج داشتم. کورتز میخواستش. گفت اگر ندم بهش، شلیک میکنه، و من باید کشور رو ترک کنم. گفت این قدرت رو داره که مجبورم کنه برم و از این قدرت استفاده میکنه. البته عاج رو دادم بهش - برام مهم نبود. اما ترکش نکردم. بهم احتیاج داشت. قبلاً یک بار مریض شده بود، و بعد دوباره بیمار شد. از این مکان متنفر بود و من بهش التماس کردم بره. همیشه میگفت میره، ولی هیچ وقت این کار رو نکرد. هفتهها در جنگل ناپدید میشد.”
اظهار کردم: “دیوانه است.”
مرد به شدت مخالفت کرد. استدلال کرد که کورتز نمیتونه دیوانه باشه. خیلی خوب حرف میزد؛ خیلی با استعداد بود. گفت کورتز اخیراً بدتر شده.
“شنیدم خیلی مریض شده، بنابراین اومدم اینجا تا ازش مراقبت کنم.”
موقع صحبتِ مرد، با دوربین شکاری خونهی ایستگاه رو بررسی کردم. میتونستم خونهی نیمه ویران و تیرهای چوبی رو ببینم. یکمرتبه دیدم به یکی از توپهای بالای تیرها نگاه میکنم. وسایل تزئینی نبودن - جمجمهی انسان بودن! صورت جمجمهها رو به خونه بود.
اون سرها چیزی در مورد کورتز به من میگفتن. مردی بود که شروع به ارضای خواستههای واقعی خودش کرده بود. اینها نشون میدادن که زیر همهی اون حرفهای خوبش درباره اخلاق و بینش در واقع چه جور آدمیه. اون سرزمین رام نشده پی به راز اون برده بود. چیزهای وحشتناکی تو گوشش نجوا میکرد و اون تنها بود. اون به خواستههای خودش نگاه کرد، و بعد اونها رو برآورده کرد. سخنوری و استعدادها رو برداری، کورتز مردی توخالی خواهد بود.
مرد از اینکه من اون سرها رو دیدم خجالت کشید. بهم گفت جرأت پایین آوردن اونها رو نداشته. گفت از بومیها نمیترسه. روسا هر روز به دیدن آقای کورتز میاومدن. چهار دست و پا میومدن.
“نمیخوام در مورد مراسم وحشتناک چیزی بشنوم! “ فریاد زدم.
به نظر مرد جوان از نگرش من نسبت به کورتز تعجب کرد.
در مورد سرهای روی تیرها به من گفت: “ولی اونا شورشی بودن.”
با حیرت نگاهش کردم.
“تو نمیفهمی اون چقدر خسته است!” مرد گفت.
“تو چی؟”
“من! من فقط یک مرد عادی هستم. من هیچ فکر بزرگی ندارم. چطور میتونی من رو با اون مقایسه کنی؟”
یک دقیقه سکوت کرد.
“سعی کردم زنده نگهش دارم. چیزی در مورد همهی اینها نمیدونم. کورتز اینجا بدون دارو و بدون غذای مناسب رها شده بود. اون یک مرد فوقالعاده با ایدههای بزرگه.”
متن انگلیسی فصل
Chapter eight
‘I looked at the man in astonishment. He seemed such an impossible sort of man, in his coloured clothes, and with his enthusiasm for Kurtz. ‘“Take Kurtz away quick,” he advised me.
‘It was clear to me that he wanted nothing for himself. He wanted to remain where he was, and to continue alone in the jungle pursuing his own purposes. I admired his youth and his courage. But I did not admire his devotion to Kurtz.
‘They had met in the jungle, and Kurtz had talked to him one night.
‘“We talked about everything,” he told me. “We talked all night. He made me see things - things.”
‘He told me that Kurtz did not often talk to him. He was busy”. He disappeared into the jungle by himself.
‘“How did he manage to trade?” I asked. “He had nothing to trade with,” I pointed out.
‘“He had his guns,” the man told me.
‘“You mean he was a raider?” I asked. “But not alone, surely? Who went with him?”
‘“The tribe loved him,” the man explained. “What can you expect? He came here with thunder and lightning. They’d never seen anything like it before.”
‘He hesitated.
‘“And then Kurtz can be terrible,” he added. “You can’t judge him like an ordinary man. He even wanted to shoot me once. But I don’t judge him for that.”
‘“Shoot you! What for?”
‘“I had some ivory, you see,” the man said. “Kurtz wanted it. He said he would shoot me if I didn’t give it to him, and that I had to leave the country. He said he had the power to make me go, and he would use it. I gave him the ivory, of course - I didn’t care about that. But I wouldn’t leave him. He needed me. He’d already been ill once, and then he was ill again. He hated the place, and I begged him to leave. He always said he would leave, but he never did. He would disappear for weeks into the jungle.”
‘“He’s mad,” I commented.
‘The man disagreed strongly. Kurtz could not be mad, he argued. He talked so well; he was so brilliant. He said that Kurtz had got worse recently.
‘“I heard that he was very ill, so I came here to look after him,” he said.
‘I studied the station house through my binoculars while the man was talking. I could seethe half-ruined house and the wooden posts. Suddenly I found myself looking at one of the balls on top of the posts. They were not ornaments - they were human skulls! The faces of the skulls were turned towards the house.
‘Those heads told me something about Kurtz. He was a man who had begun to satisfy his real desires. They showed what kind of man he really was, under all that fine talk of his about morality and vision. The wilderness had discovered the secret about him. It whispered horrible things to him, and he was alone. He looked at his own desires, and then he satisfied them. Take away all the eloquence and the talents, and Kurtz was a hollow man.
‘The man was embarrassed that I had seen those heads. He told me he had not had the courage to take them down. He said he was not afraid of the natives. The chiefs came every day to see Mr Kurtz. They would crawl…
‘“I don’t want to hear about his horrible ceremonies!” I shouted.
‘The young man seemed surprised by my attitude towards Kurtz.
‘“But they were rebels,” he told me about the heads on the posts.
‘I looked at him in astonishment.
“‘You don’t understand how tired he is!” the man said.
“‘What about you?’
“‘Me! I’m just a simple man. I don’t have any great thoughts. How can you compare me to…?”
‘He was silent for a minute.
‘“I’ve tried to keep him alive. I don’t know anything about all this. Kurtz was abandoned here without medicine and without proper food. He’s a wonderful man with great ideas.”’
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.