سرفصل های مهم
فصل 12
توضیح مختصر
فرانک با دیانا ازدواج میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوازدهم
میزها برگردونده شدن
همون شب رسیدیم گلاسگاو. برگشتم به مسافرخونهام جایی که خود اندرو اومد در رو باز کنه.
اوون پشت سرش بود با یک مرد دیگه - پدرم بود!
“عزیزم، پسر عزیزم!” گفت و من رو بغل کرد.
از دیدن همدیگه خیلی خوشحال بودیم. به من گفت برای دستگیری راشلی و سر و سامون دادن به کارهاش اومده اسکاتلند. پدرم از بیلی جاوی خواست تا مکاتبهکنندهی شرکتش در گلاسگاو باشه و ما تصمیم گرفتیم برگردیم لندن.
صبح روز عزیمتمون، اندرو فیرسرویس مثل یک مرد دیوانه اومد تو اتاق من و از هیجان بالا و پایین میپرید و به من گفت که شورش کوهستانیها به نفع مدعی قدیمی، پادشاه جیمز، که مدتها در انتظارش بودیم داره شروع میشه. راب روی و افرادش در راه گلاسگاو بودن!
در دوران ناخوشایند بعد از اون پسرعموهای اوسبالدیستونم برای جنبش جیکوبها جنگیدن و یکی پس از دیگری همه هلاک شدن. عموم، جناب هیلدبرند، در زندان هانوورین فوت کرد. میگن از غم و اندوه مرد.
بعد از مرگش از قاضی اینگلوود فهمیدم که جناب هبلدبرند در صورت مرگ پسرهاش تمام داراییش رو برای من به جا گذاشته.
راشلی رو به خاطر حمایتش از هانوورین که عموم ازش متنفر بود از وصیتنامهاش حذف کرده بود. حالا وارث سالن اوسبالدیستون بودم - همه چیز رو به ارث برده بودم! قاضی همچنین برام فاش کرد که مردی که “عالیجناب” صداش میکردن در واقع پدر دیانا، جناب فردریک ورنون، بود. سالها مخفیانه در سالن اوسبالدیستون زندگی میکرده و فقط جناب هیلدبرند، دیانا و راشلی از رازش خبر داشتن. از شنیدن این اطلاعات شوکه شدم، ولی همزمان خوشحال هم بودم. مرد غریبه که دیانا اغلب در کتابخانه میدید، پدرش بود نه شوهرش - اصلاً ازدواج نکرده بود!
صبح روز بعد با اندرو راهی سالن اوسبالدیستون شدم. وقتی رسیدیم، خونه منظرهی خیلی متفاوتی از آخرین باری که دیده بودمش داشت. ساکت و منزوی بود، درها و پنجرهها بسته بودن، چمنهای حیاط بلند بود، باغها نادیده گرفته شده بودن - تضاد شدیدی با فضای پر جنب و جوش و شلوغ چند ماه قبل داشت. اندرو همهی درهای ساختمان رو زد و بالاخره سرگرد باستانیِ عموم-دومو پیدا شد. خیلی مضطرب به نظر میرسید و وقتی ازش خواستم آتشی در کتابخانه روشن کنه، تمایلی نداشت. کمی بعد علتش رو فهمیدم! وقتی اونجا منتظر بودم آه عمیقی از پشت سرم شنیدم و برگشتم و دیدم دیانا ورنون با پدرش اونجا ایستاده. جناب فردریک گفت: “ازتون خواهش میکنیم به کمک کنید، آقای اوسبالدیستون. به ما پناه بدید. من یک کاتولیک متقاعد هستم، در شورش به نفع پادشاه جیمز شرکت داشتم ولی مجبور شدم فرار کنم.
اینجا با دخترم در سالن اوسبالدیستون مخفی شدم و منتظر قایقی هستیم تا ما رو ببره قاره.”
ازشون دعوت کردم هر چقدر احتیاج هست بمونن ولی خیلی مضطرب بودم. اون شب دروازه با صدای خیلی شدیدی زده شد - سربازانی بیرون بودن. خواستن وارد بشن.
دستور دستگیری جناب ورنون رو به اتهام خیانت داشتن.
دیانا اومد کنارم. زمزمه کرد: “خطر برای ما آشناست، فرانک. نترس. ما فرار میکنیم توی باغچه و بعد میریم جنگل. عزیزم، فرانک عزیز، خدانگهدار!” صدای فریاد اندرو رو شنیدم. همراه سربازان یک دادستان با حکم قانونی اومده بود - همراه با راشلی! بلافاصله رفتن کتابخانه، ولی خالی بود - دیانا و پدرش فرار کرده بودن. دویدن توی باغچه و فراریها رو در دروازه گرفتن. به نظر همه چیز از دست رفته بود ولی بعد، وقتی گروه اسکورت داشت با زندانیهاش میرفت، دیدن مانعی جلوی دروازهی سالن هست.
گروهی از کوهستانیها با گاوهاشون راه رو بسته بودن. افراد راشلی سعی میکردن گاوها رو کنار بزنن که یکمرتبه رئیس کوهستانیها داد زد: “شمشیر دودمه!” یک کمین بود که توسط راب روی مهیا شده بود! نبرد شدیدی درگرفت. سربازان فرار کردن و راشلی بدجور زخمی شد.
راب روی با شمشیرش روی گردن راشلی داد زد: “به خاطر خیانتت به نام خدا، پادشاه جیمز و دوستی قدیمیمون بخشش بخواه.”
“هرگز!” راشلی قاطعانه جواب داد.
“پس خائن، به خاطر خیانتت بمیر!” راب داد زد و شمشیرش رو از بدن دشمنش عبور داد. وقتی آوردیمش سالن هنوز نفس میکشید. آخرین حرفهاش برای من بود: “درد و سختی مرگ احساسات من نسبت به تو رو تغییر نمیده، فرانک اوسبالدیستون - با نفرت عظیمی ازت متنفرم!”
و بعد مرد.
دیانا و پدرش فرار کردن و با قایق رفتن فرانسه. من برگشتم لندن تا در شرکت پدرم کار کنم. بعد از مدتی، اضطرابم برای فهمیدن سرنوشت دوشیزه ورنون شدت گرفت و رفتم فرانسه. اونجا بعد از ماجراهای زیاد پیداش کردم و باهاش ازدواج کردم. از اون روز با خوشبختی با هم زندگی کردیم.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER twelve
The Tables Are Turned
That same night we reached Glasgow. I returned to my inn, where Andrew himself came to open the door.
Owen appeared behind him with another man - it was my father!
“My dear, dear son!” he said, embracing me.
We were overjoyed to see one another. He told me that he had come to Scotland to capture Rashleigh and to put his affairs in order. My father asked Bailie Jarvie to be his firm’s correspondent in Glasgow and we decided to return to London.
On the morning of our departure, Andrew Fairservice came to my room like a mad man, jumping up and down with excitement and told me that the long-awaited rebellion of the Highlanders in favour of the Old Pretender, King James, was beginning. Rob Roy and his men were on their way to Glasgow!
In the troubled times that followed my Osbaldistone cousins fought for the Jacobite cause and, one after the other, all perished. My uncle, Sir Hildebrand, passed away in a Hanoverian prison. They say he died of sorrow.
After his death I learned from Judge Inglewood that Sir Hildebrand had left all his property to me in the event of his sons’ deaths.
He had cancelled Rashleigh from his will because of his support of the Hanoverians, whom my uncle hated. I was now the heir to Osbaldistone Hall - I had inherited everything! The judge also revealed to me that the man they called “His Excellency” was really Diana’s father, Sir Frederick Vernon. He had lived in secret at Osbaldistone Hall for many years and only Sir Hildebrand, Diana and Rashleigh knew his secret. I was shocked to hear this information but at the same time I was pleased. The strange man Diana often met in the library was her father, not her husband - she wasn’t married after all!
The next morning I set out for Osbaldistone Hall with Andrew. When we arrived, the house had a very different aspect from the last time I had seen it. It was silent and solitary, the doors and windows were closed, the grass in the courtyards was long, the gardens neglected - a sharp contrast to the lively, bustling atmosphere of some months ago. Andrew knocked at every door of the building and finally my uncle’s ancient major-domo, appeared. He seemed very agitated and, when I asked him to light a fire in the library, he was reluctant. I soon understood why! As I waited there, I heard a deep sigh behind me and turned to see Diana Vernon standing there with her father. “We beg you to help us, Mr Osbaldistone,” Sir Frederick said. “To give us refuge. I am a convinced Catholic, I took part in the rebellion in favour of King James, but I was obliged to flee.
I am hiding here at Osbaldistone Hall with my daughter, waiting for a boat to take us to the Continent.”
I invited them to remain for as long as they needed but I was very agitated. That night there was a violent knocking at the gate - there were soldiers outside. They demanded to enter.
They had orders to arrest Sir Vernon on a charge of treason.
Diana appeared beside me. She whispered “Danger is familiar to us, Frank. Don’t be afraid. We will escape into the garden and then into the wood. Dear, dear Frank, farewell!” I heard Andrew shouting. With the soldiers there was a magistrate with a legal mandate accompanied by - Rashleigh! They went at once to the library but it was already empty - Diana and her father had fled. They ran into the gardens and caught the fugitives at the gate. It seemed all was lost but then, as the escort party was leaving with their prisoners, they found a barricade at the Hall gates.
A group of Highlanders barred the way with their cattle. Rashleigh’s men were trying to drive the cattle away, when suddenly the leader of the Highlanders cried “Claymore!” It was an ambush prepared by Rob Roy! There was a desperate fight. The soldiers fled and Rashleigh was badly wounded.
“Ask pardon for your treason in the name of God, King James and our old friendship,” cried Rob Roy, his sword at Rashleigh’s throat.
“Never!” replied Rashleigh, firmly.
“Then, traitor, die for your treason!” cried Rob and passed his sword through his enemy’s body. He was still breathing when we brought him to the Hall. His last words were for me: “The pangs of death do not alter my feelings towards you, Frank Osbaldistone - I hate you with an immense hatred!”
And then he died.
Diana and her father escaped and took the boat to France. I returned to London to work in my fathers company. After some time, my anxiety to learn the fate of Miss Vernon became acute and I embarked for France. There, after many adventures, I found her and married her. We have lived happily together since that day.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.