به سمت ژاپن

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: دور دنیا در 80 روز / فصل 8

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

به سمت ژاپن

توضیح مختصر

آقای فاگ و آئودا با یک کشتی کوچک عازم شانگهای می‌شوند.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ۸ - به ژاپن؟

فیلیاس فاگ آئودا را به بهترین مغازه‌های هنگ‌کنگ برد.

آنها از یک مغازه به یک مغازه دیگر رفتند. فیلیاس فاگ از کیفش پول بیرون می‌آورد و پیراهن‌ها و لباس‌های دیگر برای آئودا می‌خرید. بعد به هتل بازگشتند.

شب شد و خبری از پاسپارتوت نشد. صبح هم، پاسپارتوت آنجا نبود. فیلیاس فاگ و آئودا به بندر رفتند. شاید پاسپارتوت در کشتی بود. اما خدمتکار آنجا نبود و کاماتیک نیز آنجا نبود.

یک انگلیسی با فیلیاس فاگ صحبت کرد. ‘برای کاماتیک بلیط داشتید؟” مرد فیکس بود. کارآگاه گفت: “من هم می‌خواستم با کاماتیک به یوکوهاما بروم. کشتی دیروز عصر رفت. برای کشتی بعدی باید یک هفته صبر کنیم.’

فیکس لبخند زد. اما لبخند کارآگاه از بین رفت وقتی فیلیاس فاگ گفت: ”اما کشتی‌های دیگری نیز در بندر هنگ‌کنگ وجود دارد.

کاماتیک تنها کشتی نیست. بیا بریم و یکی دیگر پیدا کنیم.”

فیلیاس فاگ مدتی طولانی دنبال یک کشتی گشت. کشتی‌ها می‌رسیدند و می‌ماندند. کشتی‌ها قبل از اینکه او بتواند با کسی که روی آن است صحبت کند، می‌رفتند.

“دنبال یک کشتی هستید؟’ یک دریانورد پرسید.

‘کشتی شما آماده‌ی حرکت هست؟’

‘بله. کشتی کوچکی است. شماره ۴۳. این کشتی‌های کوچک را می‌شناسید؟ آنها هنگام رسیدن کشتی‌های بزرگ به بندر به آنها کمک می‌کنند. و این کشتی بهترین در هنگ‌کنگ است.’

‘سریع هست؟”

‘آه بله! هشت یا نه مایل در ساعت.”

‘مرا به یوکوهاما میبری؟ من برای کاماتیک بلیط داشتم اما زود حرکت کرده. من باید ۱۴ نوامبر در یوکوهاما باشم. آنجا باید به کشتی سانفرانسیسکو برسم. من می‌توانم روزی صد پوند و دویست پوند بیشتر در یوکوهاما در روز ۱۴ نوامبر یا قبل از آن به شما بدهم.’

“اما چرا یوكوهاما؟” دریانورد گفت. “می‌توانیم به شانگهای برویم، فقط ۸۰۰ مایل با هنگ‌کنگ فاصله دارد. کشتی به مقصد سانفرانسیسکو از شانگ‌های شروع به حرکت می‌کند. سپس قبل از رفتن به آمریکا به یوکوهاما میرود.’

این برای فیلیاس فاگ بسیار جالب بود. گفت این در برادشاو من نیست. ‘شانگهای؟ و چه زمانی کشتی به مقصد سانفرانسیسکو شانگهای را ترک می‌کند؟’

‘۱۱ نوامبر، ساعت هفت شب. بنابراین چهار روز وقت داریم. با وزش باد در جنوب شرقی، چهار روز دیگر می‌توانیم به شانگهای برسیم.’

“کی می‌توانیم حرکت کنیم؟” فیلیاس فاگ پرسید.

‘بعد از یک ساعت. اول آب و غذا برمی‌داریم.”

‘کشتی شماست؟ یا کشتی شرکت؟’

‘اوه، کشتی من است. نام من بانسبی است، و تانکدر مال من است.’

فیلیاس فاگ گفت: “این هم دویست پوند است.” سپس رو کرد به فیکس. “میخواهی با ما بیایی؟”

“امم، خوب، من اممم … “

فیلیاس فاگ گفت: “پس بعد از نیم ساعت.”

“اما، پس.” آئودا گفت. و سپس حرفش را قطع کرد. او بابت پاسپارتوت بسیار ناراحت بود اما شرطبندی را هم درک میکرد.

فیلیاس فاگ گفت: “من هر کار ممکن را برای پاسپارتوت انجام می‌دهم.”

با آئودا به پلیس هنگ‌کنگ رفت. او نامه‌ای در مورد پاسپارتوت و پول بلیط برگشتش به اروپا را آنجا گذاشت.

ساعت ۳، فیلیاس فاگ، آئودا و فیکس در تانکادر بودند و کشتی کوچک سفرش را به شانگهای آغاز کرد.

باد کمک کرد و قایق با سرعت به سمت شمال شرق حرکت کرد.

با وزش باد از پشت، دریا را در نزدیکی چین شکافتند.

اما اوایل صبح روز دوم، بانسبی، دریانورد، آمد نزد فیلیاس فاگ.

گفت: “حالا شدت باد بسیار زیاد شده. ما این بادهای بسیار شدید را در نزدیکی چین داریم. آنها خطرناک هستند.”

بعد باران هم بارید.

هوا خیلی بد بود. تانکادر شروع به بالا رفتن و سپس پایین آمدن در دریا کرد. سپس، زیر آسمان سیاه و در باد به چپ و راست و بالا و پایین حرکت کرد. با وجود باد از پشت آنها و باران شدید، برای بانسبی دشوار بود. اما قایق پایین نرفت.

فیکس می‌ترسید و بسیار ناراحت بود. آئودا فیلیاس فاگ را تماشا می‌کرد. چهره‌اش تغییر نمی‌کرد.

شب بود. باد بدتر و باران هم شدیدتر شده بود.

آئودا قبل از اینکه فیلیاس فاگ بتواند او را بگیرد افتاد.

آئودا فریاد زد: “من خوبم. مرا فراموش کن.”

بانسبی با دریانوردانش صحبت کرد و بعد نزد فیلیاس فاگ آمد.

از خلال صدای باد و باران فریاد زد: ‘آقای فاگ.” صورت دریانورد خیس باران بود. “آقای فاگ، من فکر می‌کنم باید بندری در چین پیدا کنیم. باید آنجا توقف کنیم.”

فیلیاس فاگ گفت: “بله”

“اما کدام بندر؟” دریانورد گفت.

فیلیاس فاگ گفت: “من فقط یک بندر می‌شناسم.” آرام صحبت می‌کرد ، اما بانسبی می‌توانست صدای او را از خلال صدای باد و باران بشنود. ‘شانگهای.’

روز بعد بهتر بود. آسمان دوباره آبی بود. کشتی سریع‌تر از دریا گذشت. ساعت ۷ سه مایل با شانگهای فاصله داشتند. یک کشتی بزرگ آمریکایی را دیدند که کمی از بندر فاصله گرفته.

“خیلی دیر کردیم!” دریانورد فریاد زد. “کشتی شما در حال عزیمت است.” فیلیاس فاگ گفت: ‘از بی‌سیمت استفاده کن. بگو مشکلی پیش آمده. از آنها کمک می‌خواهیم.’

هنگامی که کارناتیک ۷ نوامبر هنگ‌کنگ را به مقصد ژاپن ترک کرد. پاسپارتوت در کشتی بود.

وقتی فیکس در هنگ‌کنگ از بار خارج شد، پاسپارتوت روی صندلی خوابیده بود. اما بعد یک پیشخدمت او را دید و کمی آب به او داد. سرش خیلی درد می‌کرد و نمی‌توانست فکر کند. اما یک کلمه در سرش می‌چرخید: ‘کارناتیک!

کارناتیک!”

خیلی خیلی آهسته از بار خارج شد. می‌توانست کارناتیک را از در بار ببیند و به سمت آن رفت. سپس آخرین بار افتاد. صبح روز بعد او از خواب بیدار شد و در کشتی بود.

روزی آفتابی بود و پاسپارتوت دریای آبی را تماشا کرد.

او احساس بهتری داشت. به دفتر کشتی رفت و در مورد فیلیاس فاگ سؤال کرد.

اما فیلیاس فاگ در کشتی نبود. آئودا در کشتی نبود. پاسپارتوت نشست. “چه اتفاقی افتاده؟” فکر کرد.

و بعد به یاد آورد. آقای فاگ از جدول زمانی جدید کشتی خبر نداشت.

پاسپارتوت فکر کرد: ‘او شرطبندی را به خاطر من خواهد باخت!

و همچنین به خاطر فیکس.” پاسپارتوت بار هنگ کنگ را به خاطر آورد. “فیکس را می‌کشم!” فکر کرد.

پاسپارتوت در راه ژاپن بود. نمی‌توانست این را تغییر دهد. “وقتی رسیدم چه کار میتوانم انجام دهم؟” فکر کرد. ‘پول ندارم. بلیط دارم، بنابراین می‌توانم در کشتی غذا بخورم - اما بعد از آن؟” فکر کرد: “حالا زیاد میخورم، بعد نیاز نیست در ژاپن غذا بخورم.”

بنابراین غذای فیلیاس فاگ، غذای آئودا و غذای خودش را نیز خورد.

صبح روز سیزدهم نوامبر، کارناتیک وارد بندر یوکوهاما شد.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER 8 - TO JAPAN?

Phileas Fogg took Aouda to the best shops in Hong Kong.

They went from one shop to another shop. He pulled money out of his bag and bought her dresses and other clothes. Then they went back to the hotel.

Night came and there was no Passepartout. In the morning, too, Passepartout was not there. Phileas Fogg and Aouda went to the port. Perhaps Passepartout was at the ship. But the servant was not there and the Camatic was also not there.

An Englishman spoke to Phileas Fogg.’ Did you have tickets for the Camatic? ‘The man was Fix.’ I wanted to go to Yokohama on the Camatic too,’ the detective said. ‘ She left yesterday evening. We’ll have to wait a week for the next ship.’

Fix smiled. But the detective’s smile left him when Phileas Fogg said:’ But there are other ships in the port of Hong Kong.

The Camatic is not the only ship. Let’s go and find one.’

Phileas Fogg looked for a ship for a long time. Ships arrived and stayed. Ships left before he could speak to anybody on them.

‘Are you looking for a boat?’ asked a seaman.

‘Is your boat ready to leave ?’

‘Yes. It’s a small boat. Number 43. Do you know these small boats? They help the big ships when they arrive at the port. And this boat is the best in Hong Kong.’

‘Is she fast?

‘Oh yes! Eight or nine miles an hour.’

‘Will you take me to Yokohama? I had tickets for the Camatic but she left early. I have to be in Yokohama on 14th November. I have to catch the ship for San Francisco there. I can give you a hundred pounds a day, and two hundred pounds more in Yokohama on or before 14th November.’

‘But why Yokohama?’ said the seaman. ‘We can go to Shanghai, only 800 miles from Hong Kong. The ship for San Francisco starts from Shanghai. Then it goes to Yokohama before it goes to America.’

This was very interesting to Phileas Fogg. ‘That’s not in my Bradshau’s he said. ‘ Shanghai ? And when does the ship for San Francisco leave Shanghai ?’

‘On 11th November, at seven in the evening. So we have four days. With the wind in the south-east, we can get to Shanghai in four days.’

‘When can we start ?’ asked Phileas Fogg.

‘In an hour. We’ll get food and water first.’

‘Is she your boat? Or a company’s ?’

‘Oh, she’s my boat. My name’s Bunsby, and the Tankadere is mine.’

‘Here’s two hundred pounds,’ said Phileas Fogg. Then he turned to Fix.’ Do you want to come with us ?’

‘Er, well, I er …’

‘In half an hour then,’ said Phileas Fogg.

‘But “what about …’ Aouda said. And then she stopped. She was very unhappy about Passepartout but she understood about the bet.

‘I’m going to do everything possible for Passepartout,’ said Phileas Fogg.

He went with Aouda to the police in Hong Kong. He left a letter about Passepartout and money for his ticket back to Europe.

At 3 o’clock, Phileas Fogg, Aouda and Fix were on the Tankadere, and the little boat started her journey to Shanghai.

The wind helped, and the boat moved fast, to the north-east.

With the wind behind them, they cut through the sea, very near China.

But in the early morning of the second day, the seaman, Bunsby, came to Phileas Fogg.

‘There’s too much wind now,’ he said.’ We get these very high winds near China. They’re dangerous.’

Then it started to rain, too.

The weather was very bad. The Tankadere started to go high up and then down in the sea. Then left and right, up and down in the wind, under a black sky. With the wind behind them and the heavy rain, it was difficult for Bunsby. But the boat did not go down.

Fix was afraid and very unhappy. Aouda watched Phileas Fogg. His face didn’t change.

It was night. The wind was worse and the rain was worse.

Aouda fell before Phileas Fogg could catch her.

‘I’m fine,’ cried Aouda.’ Forget about me.’

Bunsby talked to his seamen, and then came to Phileas Fogg.

‘Mr. Fogg,’ he shouted above the noise of the wind and the rain. The seaman’s face was wet with rain.’ Mr. Fogg, I think that we’ll have to find a port in China. We’ll have to stop there.’

‘Yes,’ said Phileas Fogg.

‘But which port?’ said the seaman.

‘I only know one port,’ said Phileas Fogg. He spoke quietly, but Bunsby could hear him above the wind and rain. ‘Shanghai.’

The next day was better. The sky was blue again. The boat went through the sea faster. At 7 o’clock they were three miles from Shanghai. They saw a big American ship coming a little way out of the port.

‘Too late!’ cried the seaman. ‘Your ship is leaving.’ Phileas Fogg said, ‘Use your radio. Say there’s a problem. We want their help.’

When the Carnatic left Hong Kong for Japan on 7th November. Passepartout was on the ship.

When Fix walked out of the bar in Hong Kong, Passepartout was asleep in his chair. But then a waiter saw him and gave him some water. His head hurt very badly, and he couldn’t think. But one word went round and round in his head,’ Carnatic!

Carnatic!”

He walked very very slowly out of the bar. He could see the Carnatic from the bar door, and he walked to it. Then he fell down for the last time. The next morning he woke up and he was on the ship.

It was a sunny day, and Passepartout watched the blue sea.

He felt better. He went to the ship’s office and asked for Phileas Fogg.

But Phileas Fogg was not on the ship. Aouda was not on the ship. Passepartout sat down. ‘What happened?’ he thought.

And then he remembered. Mr. Fogg didn’t know the ship’new timetable.

Passepartout thought, ‘He will lose the bet because of me!

And because of Fix, too.’ Passepartout remembered the bar in Hong Kong. ‘I will kill Fix!’ he thought.

Passepartout was on his way to Japan. He could not change that. ‘What can I do when I arrive?’ he thought. ‘I have no money. I have a ticket, so I can eat on the ship — but after that ? I’ll eat a lot now,’ he thought,’ then I won’t have to eat in Japan.’

So he ate Phileas Fogg’s food, Aouda’s food and his food, too.

On the morning of 13th November, the Carnatic arrived in the port of Yokohama.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.