دشوودهای پارک نورلند

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: حس و حساسیت / فصل 1

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

دشوودهای پارک نورلند

توضیح مختصر

خانم دشوود و دخترهاش نورلند پارک رو ترک میکنن و میرن جای دیگه‌ای زندگی کنن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

دشوودهای پارک نورلند

پارک نورلند خونه‌ی قدیمی خوبی در کشور ساسکس بود.

خونه و زمین‌های اطرافش سال‌های طولانی متعلق به خانواده‌ی دشوود بودن. صدها سال اعضای خانواده‌ی دشوود در پارک نورلند زندگی کرده بودن.

۱۱ سال قبل از آغاز این داستان مالک پارک نورلند، آقای دشوود، برادرزاده‌اش و خانواده‌اش رو دعوت کرد با اون زندگی کنن. آقای دشوود پیرمرد بود و هیچگاه ازدواج نکرده بود و فرزندی نداشت، بنابراین برادرزاده‌اش وارثش بود. اسم برادرزاده‌ی پیرمرد هنری دشوود بود. آقای دشوود پیر در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود وقتی مُرد، هنری دشوود املاک رو به ارث ببره.

هنری دو بار ازدواج کرده بود. همسر اولش چند سال بعد از به دنیا اومدن پسرشون، جان، فوت کرد. هنری و همسر دومش سه تا دختر داشتن- الینور، ماریان و مارگارت. آقای دشوود پیر برادرزاده‌اش، همسر برادرزاده‌اش و دخترهای کوچک‌شون رو خیلی زیاد دوست داشت و سال‌های زیادی همگی با شادی در پارک نورلند با هم زندگی کردن.

آقای دشوود پیر مُرد و هنری و خانواده‌اش وصیتنامه‌اش رو خوندن. از چیزی که خوندن خیلی تعجب کردن. آقای دشوود پیر فقط چند سال قبل از مرگش وصیت‌نامه‌ش رو تغییر داده بود.

جان دشوود، پسر هنری، حدوداً ۲۷ ساله بود و ثروتمند بود. از مادرش پول به ارث برده بود و همچنین با زدن ثروتمندی ازدواج کرده بود. جان و همسرش، فنی، یک فرزند داشتن- پسری به اسم هری. هری حالا چهار ساله بود. هری کوچولو اغلب با والدینش به دیدار پارک نورلند میومد و آقای دشوود پیر به قدری به این بچه‌ی کوچیک علاقه پیدا کرده بود که وصیت‌نامه‌ش رو عوض کرده بود. در وصیت‌نامه نوشته بود، تا وقتی هنری دشوود زنده است، وارث پیرمرد هست و هنری و خانوادش می‌تونن در پارک نورلند زندگی کنن. ولی در وصیت‌نامه همچنین نوشته بود که وقتی هنری فوت کرد، همسر و سه تا دخترش ملک رو به ارث نمی‌برن. به جاش، خونه و زمین‌ها به هری دشوود کوچولو - پسر جان دشوود میرسه. همسر دوم هنری و سه تا دخترش چیزی نخواهند داشت.

هنری بعد از مراسم خاکسپاری آقای دشوود پیر به همسرش گفت: “نگران نباش، عزیزم. نورلند پارک حالا خونه‌ی ماست و امیدوارم سال‌های زیادی هم مال ما باشه. دخترهای ما روزی ازدواج می‌کنن و از ما مراقبت می‌کنن. همه سال‌های شاد زیادی اینجا با هم خواهیم داشت.”

هرچند یک سال بعد از مرگ آقای دشوود پیر، خود هنری هم خیلی بیمار شد. وقتی فهمید قرار هست بمیره، فرستاد دنبال پسرش، جان. جان دشوود بلافاصله اومد پارک نورلند و کنار تخت پدرش ایستاد.

هنری دشوود گفت: “جان عزیزم، باید مراقب خواهرهات و مادرشون باشی. لطفاً بهم قول بده که اینکارو بکنی. نامادریت و دخترهاش پول زیادی نخواهند داشت. وقتی من مُردم، پارک نورلند به پسر تو تعلق خواهد گرفت. ولی اون بچه‌ی خیلی کوچکی هست. تو از همه چیز مراقبت خواهی کرد. بهم قول بده که به همسر و دخترهای عزیزم کمک می‌کنی.”

جان دشوود مرد جوان نامهربونی نبود، ولی در مورد پول خیلی محتاط بود.

جان گفت: “بله، پدر. قول میدم ازشون مراقبت کنم.”

چند روز بعد هنری دشوود مرد و کمی بعد همه چیز تغییر کرد. همین که مراسم خاکسپاری هنری به وقوع پیوست، فنی دشوود، همسر جان دشوود اومد نورلند پارک. هری کوچک و تمام خدمتکارانش همراهش بودن. خونه حالا خونه‌ی فنی بود و می‌خواست مطمئن بشه که خانم دشوود و دخترهاش این رو می‌دونن.

فنی دشوود زن سرد و خیلی خودخواهی بود. هیچ احساسات مهربانانه‌ای نداشت و فقط به خودش فکر می‌کرد. خانم دشوود و دخترهاش اهمیتی براش نداشتن، ولی اول باهاشون مؤدب بود.

فنی بهشون گفت: “همه باید هر چقدر که دلتون می‌خواد در نورلند پارک بمونید. البته من و جان تغییرات ایجاد می‌کنیم. ولی شما همیشه اینجا به عنوان مهمان خوشامد خواهید بود.”

خانم دشوود حالا در خونه‌ی خودش مهمان بود و خیلی ناراحت بود. پول خیلی کمی داشت و به جان و فنی وابسته بود. حالا فنی به خدمتکارها دستور می‌داد و تصمیم می‌گرفت چقدر پول باید خرج بشه. خانم دشوود هیچ وقت فنی رو دوست نداشت و دیگه نمی‌خواست در نورلند پارک زندگی کنه. ولی دختر بزرگش، الینور، قانعش کرد بمونه.

الینور گفت: “جان برادر ماست، ماما. ما خیلی خوب نمی‌شناسیمش. باید مدتی باهاش زمان سپری کنیم. موندن اینجا تا چند ماه بهتر میشه. بعد میتونیم یه خونه کوچیک‌تر برای زندگی پیدا کنیم و با جان هم دوست بمونیم.”

الینور دشوود صورتی زیبا و هیکل خوبی داشت. دختر مهربان و معقولی بود. همیشه با دقت به همه چیز فکر می‌کرد. احساساتی قوی داشت، ولی عقل خوبی هم داشت. یاد گرفته بود احساساتش رو کنترل کنه.

ماریان، خواهر کوچک‌تر الینور، باهوش، جالب و زیبا بود. نسبت به همه چیز احساسات خیلی قوی داشت و احساساتش همیشه برای همه واضح بود. احساس بیشتر از شعور خوب برای ماریان اهمیت داشت. ماریان یا خیلی خوشحال بود یا کاملاً بدبخت.

خانم دشوود مثل دخترش ماریان رفتار می‌کرد. نمیتونست احساساتش رو به سادگی مخفی کنه. هم ماریان و هم خانم دشوود حالا خیلی بدبخت بودن. باورشون نمیشد بار دیگه بتونن خوشحال باشن.

اسم دختر سوم خانم دشوود مارگارت بود و ۱۳ ساله بود. مارگارت بیشتر شبیه ماریان ۱۶ ساله بود تا الینور نوزده ساله. مارگارت سرزنده و مستقل بود. دوست نداشت بهش بگن چیکار بکنه و همیشه چیزی که فکر می‌کرد رو به زبان می‌آورد.

جان دشوود با دقت به قولی که به پدرش داده بود فکر می‌کرد. تصمیم گرفت به هر یک از خواهرهاش هزار دلار بده. ولی همسرش، فنی، با این تصمیم موافقت نکرد. فنی همیشه ثروتمند بود، ولی خیلی خسیس بود. از اینکه پول بده متنفر بود.

“سه هزار دلار!” فنی داد زد. “پول متعلق به هری کوچولوی عزیز ماست. چطور میتونی انقدر با پسر خودت نامهربون باشی؟”

جان دشوود جواب داد: “ولی من باید کاری برای کمک به نامادری و خواهرهام انجام بدم. وقتی پدرم میمرد، بهش قول دادم. قول دادم ازشون مراقبت کنم. ولی خیلی حق داری، فنی. شاید ۳۰۰۰ زیاده. دخترها خوب ازدواج می‌کنن و شوهرهای ثروتمندی خواهند داشت. بعد به پول هیچ نیازی نخواهند داشت. مطمئنم ۵۰۰ دلار برای هر کدوم بیش از اندازه کافی هست.”

فنی گفت: “قطعاً کافی خواهد بود. اگر هری ما خودش بچه‌های زیادی داشته باشه، به همه‌ی پولش نیاز خواهد داشت. همچنین توافقی با خانواده‌ی نامادری وجود داره. وقتی مادرشون بمیره، هر کدوم از دخترها ۳۰۰۰ خواهند گرفت. من ایده‌ی بهتری دارم. هر از گاهی به خانم دشوود و دخترهاش یک هدیه ۵۰ دلاری بده. براشون یک خونه‌ی کوچیک پیدا کن، جایی که همه بتونن ارزون زندگی کنن. اینطوری همه ما خوشحال میشیم.”

جان دشوود از ایده‌ی فنی خوشحال شد. اینطوری پول زیادی براش پس‌انداز میشد و فنی هم خوشحال می‌شد.

جان به همسرش گفت: “حق با توئه، عزیزم. پیشنهاد فوق‌العاده‌ای هست. ۵۰ دلار بیش از اندازه‌ی کافی خواهد بود. نامادریم خودش پول کمی داره. هر چیزی که برای خونه‌ی جدیدشون نیاز هست رو داره. چینی داره و چند قطعه مبلمان از نورلند. دخترها به هیچ پولی نیاز نخواهند داشت!”

خانم دشوود و دخترها تقریباً ۶ ماه بعد از مرگ هنری دشوود به موندن در نورلند پارک ادامه دادن. در طول این مدت، فنی اغلب نامهربون و بی‌فکر بود و چندین بار خانم دشوود رو ناراحت کرد. ولی خانم دشوود از نگاه کردن به خونه‌های دیگه برای زندگی خانواده‌اش لذت میبرد. چند تا خونه در محله بود که خوشش میومد، ولی الینور مادرش رو قانع کرده بود که اون خونه‌ها زیادی بزرگ و گرونقیمت هستن.

فنی دشوود دو تا برادر داشت. اسم‌هاشون ادوارد و رابرت فرارس بود. ادوارد فرارس ۲۴ ساله، برادر بزرگ‌تر فنی، حالا اومده بود در نورلند پارک بمونه. چند هفته اونجا موند.

ادوارد فرارس خوش‌قیافه نبود، ولی چهره‌ای دلپذیر و رفتارهای خیلی خوبی داشت. ادوارد خیلی خجالتی بود - وقتی با غریبه‌ها یا گروه‌های بزرگ مردم صحبت می‌کرد اذیت می‌شد و زیاد حرف نمی‌زد. ولی مهربان و با فکر بود. خیلی با خواهرش، فنی، فرق داشت.

ادوارد همیشه با خانم دشوود و دخترهاش مؤدب بود. برای اونها ناراحت می‌شد. احساساتشون رو درک می‌کرد. نورلند پارک سال‌های زیادی خونه اونها بود. ولی حالا به اونها تعلق نداشت و این برای اونها سخت بود.

الینور و ادوارد اغلب با هم بودن. در باغچه قدم می‌زدن، در پارک سوار اسب می‌شدن و هر شب کنار هم می‌نشستن. ادوارد با الینور خجالتی نبود و همیشه چیزی برای گفتن به اون داشت.

خانم دشوود مطمئن بود عاشق هم میشن. خوشحال بود و با ماریان در این باره صحبت کرد.

“من فکر می‌کنم ادوارد الینور عزیز ما رو دوست داره و اینکه الینور هم اون رو دوست داره!” خانم دشوود به ماریان گفت. “اگه همه چیز خوب پیش بره، خواهرت بعد از چند ماه ازدواج می‌کنه و خونه‌ی خودش رو خواهد داشت. خیلی دلم براش تنگ میشه. ولی ادوارد خوشبختش میکنه، مطمئنم.”

ماریان سرش رو تکون داد و گفت: “درباره ادوارد مطمئن نیستم، ماما. خیلی دلپذیره ولی خیلی آرومه. هیچوقت چیزی نمیگه که جالب یا هیجان‌انگیز باشه. موسیقی‌یا شعر رو دوست نداره و به هیچ عنوان هنر رو درک نمیکنه. ولی گمون میکنم برای الینور مناسب باشه. الینور هم ساکت و معقوله، و به سادگی راضی میشه.”

ماریان ادامه داد: “من خیلی با الینور فرق دارم، ماما، مردی که من باهاش ازدواج می‌کنم، باید سرزنده، خوش‌قیافه و جذاب باشه. باید هنر، شعر و موسیقی رو دوست داشته باشه. باید رفتار خوبی داشته باشه و من رو بخندونه. باید قادر باشه خوب درباره چیزهای جالب حرف بزنه. باید بی‌نقص باشه و به هر شکل من رو راضی کنه.” ماریان آه کشید. با ناراحتی اضافه کرد: “فکر نمی‌کنم هیچ وقت مردی که بتونم واقعاً دوست داشته باشم رو ملاقات کنم.”

خانم دشوود به حرف‌های دخترش خندید. “ماریان! تو هنوز ۱۷ ساله هم نشدی!” گفت: “زمان زیادی هست که بخوای مرد بی‌نقص رو پیدا کنی.”

ماریان لبخند زد و رفت با خواهرش درباره ادوارد فریس صحبت کنه.

ماریان شروع کرد: “حیف شد که ادوارد عشق به هنر رو با تو شریک نیست، الینور. تو خیلی خوب نقاشی می‌کشی و رسم می‌کنی، ولی ادوارد علاقه‌ی خیلی کمی به کار تو داره.”

الینور سریع جواب داد: “این درست نیست. من اغلب با ادوارد درباره‌ی هنر صحبت می‌کنم. سلیقه و نظراتش همه سلیقه و نظرات یک نجیب‌زاده‌ی واقعی هست. به خاطر خجالتی بودنش وقتی آدم‌های زیادی گوش میدن، زیاد حرف نمیزنه. ولی با من حرف میزنه. خیلی دوستش دارم، ماریان.”

“دوستش داری!” ماریان تکرار کرد. “تو بی‌عاطفه هستی، الینور، احساسات عشقت نسبت به ادوارد فریس کجاست؟ اون تو رو دوست نداره؟”

الینور آروم جواب داد: “امیدوارم ادوارد من رو دوست داشته باشه، ولی نمیتونم مطمئن باشم، هیچ حرفه‌ای نداره و پول خیلی کمی از خودش داره. هیچ‌کس نمیتونه بدون پول زندگی کنه. ادوارد و برادرش به مادرشون وابسته هستن. خانم فریس انتظار داره پسرهاش وقتی عاشق میشن، زن ثروتمندی انتخاب کنن.”

“اگر ادوارد تو رو دوست داره و معقول هست، تو رو انتخاب میکنه، اهمیتی به پول نمیده!” ماریان داد زد. “من و مادرم امیدواریم به زودی نامزد بشی، بعد من ادوارد رو مثل یک برادر دوست خواهم داشت.”

الینور جواب نداد. متوجه شده بود ادوارد اغلب ناراحت به نظر میرسه. شاید چیزی ازش مخفی می‌کرد. ادوارد فریس رازی داشت؟ الینور نمیدونست. هرچند خیلی به ادوارد علاقه داشت، ولی نمی‌تونست کاملاً از احساسات واقعی ادوارد نسبت به خودش مطمئن باشه. فنی دشوود متوجه دوستی بین برادرش و الینور شده بود و به هیچ عنوان راضی نبود. الینور دشوود پول خیلی کمی داشت و فنی فکر می‌کرد الینور از هر نظر نامناسب هست. فنی باور داشت الینور به اندازه‌ی کافی برای برادرش خوب نیست. فنی می‌خواست کاری کنه خانم دشوود این رو بفهمه.

فنی گفت: “اگر برادرهام خوب رفتار کنن و مادرمون رو ناراحت نکنن، هر دو مردان ثروتمندی میشن. مادرم انتظار داره ادوارد و رابرت با زنان جوان مناسبی ازدواج کنن. مطمئنم شما من رو درک می‌کنید، خانم دشوود. مادرم خیلی عصبانی میشه اگر برادرهام گول بخورن و ازدواج نامناسبی داشته باشن.”

این حرف‌ها خانم دشوود رو خیلی ناراحت کرد، ولی به اندازه‌ای عصبانی بود که نتونست جواب بده. فنی رو خیلی خوب فهمید. فنی داشت میگفت الینور برای ازدواج با ادوارد فریس زیادی فقیر هست. و نباید ادوارد رو عاشق خودش بکنه.

خانم دشوود به دخترهاش گفت: “باید بلافاصله نورلند پارک رو ترک کنیم. باید یک خونه برای خودمون پیدا کنیم. دیگه با فنی دشوود در یک خونه زندگی نمیکنم.”

چند روز بعد، خانم دشوود نامه‌ای از طرف یکی از اقوامش، یک نجیب‌زاده‌ی ثروتمند که در بارتون پارک در دوون زندگی می‌کرد، دریافت کرد. اسم نجیب‌زاده جان میدلتون بود و مالک زمین‌ها و املاک زیادی بود. ولی یک کلبه، یکی از خانه‌های کوچکش در زمین‌هاش خالی بود.

بنابراین جان پیشنهاد داده بود خانم دشوود و دخترهاش میتونن کلبه رو اجاره کنن و اونجا زندگی کنن.

نامه‌ی جناب جان به قدری مهربانانه و دوستانه بود که خانم دشوود تصمیم گرفت بلافاصله به دوون نقل مکان بکنه. بعد از حرف‌های نامهربانانه‌ی فنی خانم دشوود می‌خواست تا حد ممکن به دور از نورلند پارک زندگی کنه. الینور با مادرش موافقت کرد و همون روز نامه‌ای برای جناب جان فرستادن.

جان دشوود وقتی این خبر رو شنید، کمی خجالت کشید. نامادری و خواهرهاش به خاطر رفتار فنی می‌رفتن در جایی دور زندگی کنن. پیشنهاد داد اجاره‌ی شش ماه اول رو پرداخت کنه. خانم دشوود خوشحال بود. تصمیم گرفت کلبه بارتون رو یک سال اجاره کنه.

به تمام دوستان و همسایه‌هاش گفت: “اسم خونه‌ی جدیدمون کلبه بارتون هست. در ییلاقات دوون هست، حدود ۴ مایلی شمال شهر اکستر.”

ادوارد فرارس وقتی خبر رو شنید، خیلی غمگین شد. “دوون!” گفت. “خیلی دوره.”

خانم دشوود با مهربانی به مرد جوان لبخند زد. گفت: “کلبه‌ی بارتون بزرگ نیست. ولی دوستان ما همیشه برای اونجا موندن خوشامد میشن.”

خود کلبه مبلمانی داشت. دشوودها کمی چینی، چند تکه مبلمان از نورلند، کتاب‌هاشون، پیانوی ماریان و تابلوهای الینور رو با خودشون می‌بردن. زندگی خانم دشوود و دخترهاش حالا کاملاً متفاوت میشد. می‌رفتن در یک خونه‌ی خیلی کوچک‌تر ساده زندگی کنن. خانم دشوود کالسکه و اسب‌های همسرش رو فروخت چون پول کافی برای نگه داشتن‌شون رو نداشت. خدمتکاران زیادی در نورلند پارک بود، ولی در کلبه‌ی بارتون فقط به ۳ تا خدمتکار نیاز داشت. همین که قرارها گذاشته شد، سه تا خدمتکار رفتن دوون. می‌رفتن کلبه رو قبل از رسیدن دشوودها تمیز کنن.

“نورلند عزیز عزیز، چقدر از ترکت غمگینم!” ماریان در آخرین شب‌شون در نورلند پارک گفت: “هر اتاق این خونه‌ی شگفت‌انگیز رو دوست دارم! همه‌ی درخت‌های پارک زیبا هستن. دوباره شاد خواهم بود؟”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER ONE

The Dashwoods of Norland Park

Norland Park was a fine old house in the county of Sussex.

The house and the land around it had belonged to the Dashwood family for very many years. For hundreds of years, members of the Dashwood family had lived at Norland Park.

Eleven years before the start of this story, the owner of Norland Park - Mr Dashwood - invited his nephew and his family to live with him. Mr Dashwood was an old man and he had never married and had children, so his nephew was his heir. The name of the old man’s nephew was Henry Dashwood. Old Mr Dashwood wrote in his will that when he died, Henry Dashwood would inherit the property.

Henry had married twice. His first wife had died several years after their son, John, was born. Henry and his second wife had three daughters - Elinor, Marianne and Margaret. Old Mr Dashwood liked his nephew, his nephew’s wife, and their young daughters very much and for many years they all lived happily together at Norland Park.

Old Mr Dashwood died and Henry and his family read his will. They were very surprised at what they read there. Only a few years before his death, old Mr Dashwood had changed the words of his will.

John Dashwood, Henry’s son, was about twenty-seven years old and he was rich. He had inherited money from his mother and he had also married a rich woman. John and his wife, Fanny, had one child - a boy called Harry. Harry was now four years old. Little Harry had often visited Norland Park with his parents and old Mr Dashwood had become so fond of the young child that he had changed his will. The will said that while Henry Dashwood lived, he was the old man’s heir, and Henry and his family could live at Norland Park. But the will also said that when Henry died, his wife and his three daughters would not inherit the property. Instead, the house and the land would belong to little Harry Dashwood - John Dashwood’s son. Henry’s second wife and his three daughters would have nothing.

‘Do not worry, my dear,’ Henry said to his wife after old Mr Dashwood’s funeral. ‘Norland Park is our home now and I hope that it will be for many years. Our daughters will get married one day and they will look after us. We will all have many happy years here together.’

However, a year after old Mr Dashwood’s death, Henry himself became very ill. When he knew that he was dying, he sent for his son, John. John Dashwood came to Norland Park immediately and stood by his father’s bed.

‘My dear John, you must look after your sisters and their mother,’ Henry Dashwood said. ‘Please promise me that you will do this. Your stepmother and her girls will not have much money. When I am dead, Norland Park will belong to your son. But he is a very young child. You will be looking after everything. Promise me that you will help my dear wife and daughters.’

John Dashwood was not an unkind young man, but he was very careful with money.

‘Yes, father,’ John said. ‘I promise that I will look after them.’

A few days later Henry Dashwood died and, very soon, everything changed. As soon as Henry’s funeral had taken place, Fanny Dashwood, John Dashwood’s wife, arrived at Norland Park. Little Harry and all her servants were with her. The house was Fanny’s home now and she wanted to make sure that Mrs Dashwood and her girls understood this.

Fanny Dashwood was a cold and very selfish woman. She had no kind feelings and she only thought of herself. She did not care about Mrs Dashwood and her daughters, but she was polite to them at first.

‘You must all stay at Norland Park for as long as you wish,’ Fanny told them. ‘John and I will make changes, of course. But you will always be welcome guests here.’

Mrs Dashwood was now a guest in her own home and she was very unhappy. She had very little money and she was dependent on John and Fanny. Fanny now gave orders to the servants and she decided how much money was spent. Mrs Dashwood had never liked Fanny, and she did not want to live at Norland Park any longer. But her eldest daughter, Elinor, persuaded her to stay.

‘John is our brother, mama,’ Elinor said. ‘We do not know him very well. We should spend some time with him. It will be better to stay here for a few months. Later, we can find a smaller house to live in, and remain friends with John too.’

Elinor Dashwood had a pretty face and a fine figure. She was a kind and sensible girl. She always thought about things carefully. She had strong feelings, but she had good sense too. She had learnt to control her feelings.

Marianne, Elinor’s younger sister, was clever, interesting and beautiful. She felt very strongly about everything and her feelings were always clear to everyone. Sensibility was more important than good sense to Marianne. Marianne was either very happy or completely miserable.

Mrs Dashwood behaved in the same way as her daughter, Marianne. She could not hide her feelings easily. Both Marianne and Mrs Dashwood were now very miserable. They could not believe that they would ever be happy again.

Mrs Dashwood’s third daughter was named Margaret and she was aged thirteen. Margaret was more like sixteen-year- old Marianne than nineteen-year-old Elinor. Margaret was lively and independent. She did not like to be told what to do and she always said what she thought.

John Dashwood had been thinking carefully about his promise to his father. He decided to give each of his sisters $1000. But his wife, Fanny, did not agree with this decision. Fanny had always been rich, but she was very mean. She hated giving money away.

‘Three thousand dollars!’ Fanny cried. ‘That money belongs to our dear little Harry. How can you be so unkind to your own son?’

‘But I must so something to help my stepmother and my sisters,’ John Dashwood replied. ‘I made a promise to my father when he was dying. I promised that I would look after them. But you are right, Fanny. Perhaps $3000 is too much. The girls may marry well and have rich husbands. Then they will not need the money at all. $500 each will be more than enough, I am sure.’

‘Certainly it will be enough,’ Fanny said. ‘If our Harry has many children of his own, he might need all his money. Also, there is an arrangement with your stepmother’s family. When their mother dies, the girls will each have $3000. I have a better idea. Give Mrs Dashwood and her girls a gift of $50 from time to time. Find them a little house where they can all live very cheaply. This way we shall all be happy.’

John Dashwood was delighted with Fanny’s idea. It would save him a great deal of money and keep Fanny happy too.

‘You are right, my dear,’ John said to his wife. That is an excellent suggestion. $50 will be more than enough. My stepmother has a little money of her own. She already has everything that they need for their new home. She has china and a few pieces of furniture from Norland. The girls will not need any money at all!’

Mrs Dashwood and her daughters stayed on at Norland Park for nearly six months after Henry Dashwood’s death. During this time, Fanny was often unkind and thoughtless and she upset Mrs Dashwood many times. But Mrs Dashwood enjoyed looking at other houses for her family to live in. There were several houses in the neighbourhood that she liked, but Elinor persuaded her mother that they were all too big and expensive.

Fanny Dashwood had two brothers. Their names were Edward and Robert Ferrars. Twenty-four-year-old Edward Ferrars, Fanny’s elder brother, now came to stay at Norland Park. He remained there for several weeks.

Edward Ferrars was not handsome, but he had a pleasant face and very good manners. Edward was very shy - he was uncomfortable when he talked with strangers or large groups of people, and he did not say much. But he was kind and thoughtful. He was very unlike his sister, Fanny.

Edward was always polite to Mrs Dashwood and her daughters. He felt sorry for them. He understood their feelings. Norland Park had been their home for many years. But it did not belong to them now and this was difficult for them.

Elinor and Edward were often together. They walked in the gardens, rode horses in the park, and sat next to each other every evening. Edward was not shy with Elinor and he always had something to say to her. Mrs Dashwood was sure that they were falling in love. She was delighted and she spoke to Marianne about it.

‘I think that Edward loves our dear Elinor, and that she loves him too!’ Mrs Dashwood told Marianne. ‘If all goes well, your sister will be married in a few months and she will have a home of her own. I shall miss her very much. But Edward will make her happy, I am sure.’

Marianne shook her head and said, ‘I am not sure about Edward, mama. He is very pleasant, but he is too quiet. He never says anything that is interesting or exciting. He does not like music or poetry and he doesn’t understand art at all. But I suppose that he might be suitable for Elinor. She is quiet and sensible too, and she is easily pleased.’

‘I’m very different from Elinor, mama’ Marian went on, ‘The man whom I’ll marry must be lively, handsome and charming. He must love art, poetry and music. He must have good manners and make me laugh. He must be able to speak well about interesting things. He must be perfect and please me in every way.’ Marian sighed. ‘I do not think that I shall ever meet a man whom I can truly love,’ she added sadly.

Mrs Dashwood laughed at her daughter words. ‘Marian! You are not seventeen yet!’ she said, ‘there is plenty of time for you to find the perfect man.’

Marian smiled and went to talk to her sister about Edward Ferris.

‘It is a pity that Edward doesn’t share you love of art Elinor,’ Marian began. ‘You draw and paint so well, but Edward has a very little interest in you work.’

‘That is not true,’ Elinor answered quickly. ‘I have often spoken to Edward about art. His taste and opinions are all of the real gentlemen. He doesn’t say much when many people are listening, because he is shy. But he talks to me. I like him very much, Marian’

‘You like him!’ Marian repeated. ‘You are cold-hearted Elinor, where are your feelings of love for Edward Ferris? Does he not love you?’

‘I hope that Edward loves me,’ Elinor replied quietly, ‘but I cannot be sure, he has no profession and very little money of his own. No one can live without money. Edward and his brother are depended on their mother. Mrs Ferris will expect her sons to choose rich woman when they fell in love.’

‘If Edward loves you, and he is sensible, he will choose you, he will not care about money!’ Marian cried. ‘My mother and I hope that you will soon be engaged then I should love Edward as a brother.’

Elinor did not answer. She had noticed that Edward often looked unhappy. Perhaps there was something that he was hiding from her. Did Edward Ferris have a secret? Elinor did not know. Although she was very fond of Edward, Elinor could not be completely sure of his true feelings for her. Fanny Dashwood had noticed the friendship between her brother and Elinor and it did not please her at all. Elinor Dashwood had very little money and Fanny thought that she was unsuitable in every way. Fanny believed that Elinor was not good enough for her brother. Fanny wanted to make Mrs Dashwood to understand this.

‘If my brothers behave well and do not upset our mother they will both be rich man,’ Fanny said. ‘My mother expects Edward and Robert to marry suitable young women. I’m sure that you understand me, Mrs Dashwood. My mother will be very angry if my brothers are a tricked into unsuitable marriages.’

Mrs Dashwood was very upset by this words, but she was too angry to answer. She understood Fanny very well. Fanny was saying that Elinor was too poor to marry Edward Ferris. And she not must make him love her.

‘We must leave Norland Park at once,’ Mrs Dashwood told her daughters. ‘We must find a home of our own. I will not leave is the same house with Fanny Dashwood any longer.’

A few days letter Mrs Dashwood received a letter from one of her relations, a wealthy gentleman who lived in Barton Park at Devon. The gentleman’s name was John Middleton and he owned a lot of land and property. But a cottage, one of the little houses on his land was empty.

So John suggested that Mrs Dashwood and her daughters could rent the cottage and live there.

Sir John’s letter was so kind and friendly that Mrs Dashwood decided to move to Devon at once. After Fanny’s unkind words, Mrs Dashwood wanted to live as far away from Norland Park as possible. Elinor agreed with her mother, and they sent a letter to Sir John the same day.

John Dashwood was a little embarrassed when he heard this news. His stepmother and sisters were going to live far away because of Fanny’s behaviour. He offered to pay the rent for the first six months himself. Mrs Dashwood was delighted. She decided to rent Barton Cottage for a year.

‘Our new home is called Barton Cottage,’ she told all her friends and neighbours. ‘It is in the county of Devon, about four miles north of the town of Exeter.’

Edward Ferrars looked very sad when he heard the news. ‘Devon!’ he said. ‘That is so far away.’

Mrs Dashwood smiled at the young man kindly. ‘Barton Cottage is not large,’ she said. ‘But our friends will always be welcome to stay there.’

The cottage already had some furniture in it. The Dashwoods were taking with them some china and a few- pieces of furniture from Norland, their books, Marianne’s piano and Elinor’s pictures. The lives of Mrs Dashwood and her daughters would now be completely different. They were going to live simply, in a much smaller house. Mrs Dashwood sold her husband’s carriage and horses, because she did not have enough money to keep them. There were very many servants at Norland Park, but she would only need three at Barton Cottage. As soon as the arrangements were made, three servants went to Devon. They were going to clean the cottage before the Dashwoods arrived.

‘Dear, dear Norland, how sad I am to leave you!’ Marianne said on their last evening in Norland Park, I love every room in this wonderful house! Every tree in the park is beautiful. Shall I ever be happy again?’

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.